الف: وضع طبیعی هابز در تحلیلی روانشناسانه از انسان معتقد است که حرکتهایی کوچک درون انسان وجود دارند که پیش از حرکتهای ارادی انسان مانند سخن گفتن راه رفتن و دیگر حرکتهای ارادی مشابه وجود دارند، این مقدمات محدود و اولیه حرکت در درون بدن آدمی، قبل از آنکه در عمل راه رفتن، سخن گفتن، زدن و دیگر اعمال مشهود آشکار شوند، عموماً کوشش خوانده میشوند.»[1] اگر این کوشش معطوف به چیزی است که محرک آن میباشد خواهش یا میل خوانده میشود و وقتی در جهت گریز از چیزی باشد بیزاری هابز در ادامه شرح میدهد که عشق و نفرت ناشی از همین میلی یا بیزاری می باشد همچنین امید و بیم نیز اسامی دیگر می باشد که میل و بیزاری به آنها معنا میبخشد.
بر اساس همین نظر، هابز خوب و بد را نیز بر مبنای میلی تعریف میکند.
اگر انسان چیزی را خوب میداند به معنی آنست که به آن میلی دارد و در صورتی که آن را بد نیامد، به این معناست که بدان میلی زاده، یا به عبارت دیگر از آن بیزار است.
با این وصف میتوان گفت هابز مدعی است که ارزشهایی مثل خوب و بد ذهنی و نسبی می باشند و دیگر نمیتوان گفت صفت خوبی که ما به چیزی نسبت میدهیم در ذات آن چیز است.
«بنابراین، اختلاف نظر درباره ارزشها، همان اختلاف نظر درباره سلیقههاست.
[و] البته میتوان انتظار داشت که مردم درباره اینکه برخی چیزها به نظرشان خوب و برخی چیزها بر آید با هم اختلاف عقیده داشته باشند.»[2] این اختلاف تا حدی است که چیزی که برای فردی کاملاً خوب به نظر میرسد توسط دیگری به تعریف شود.
بیان این مقدمه به درک بهتر وضع طبیعی تبیین شده بوسیله هابز کمک میکند.
هابز در فصلی از لویاتان که در باب وضع طبیعی آدمیان و سعادت یا تیره روزی آنها در آن وضع نگاشته است بحث خود را با برابری آغاز میکند.
او میگوید آدمیان بر حکم طبیعت در تواناییهای بدل و ذهنی با هم برابرند.
معنای گفته او این نیست که واقعاً همه به یک اندازه از نیروی بدنی و ذهنی برخوردارند، بلکه میخواهد بگوید روی هم رفته کاستیهای آدمی از یک وجه با دیگر خصوصیاتش جبران میشود.
کسانی که از نظر قوای جسمی ضعیفتر هستند به کمک دسیسه و نیرنگ میتوانند بر قویترها فائق شوند و تجربه همه انسانها را در کارهایشان برای چارهاندیشی و تدبیر کمک میکند.
این برابری انسانها بخاطر وجود خصلتهای خودخواهانه و انگیزههای انسانها در نهایت به وضعی غیرقابل تحمل منجر میشود.
هابز معتقد است: «از همین برابری آدمیان در توانایی، برابری در امید و انتظار برای دستیابی به اهداف ناشی میشود.
و بنابراین اگر دو کس خواهان چیز واحدی باشند که نتوانند هر دو از آن بهرهمند شوند، دشمن یکدیگر می گردند و در راه دستیابی به هدف خویش (که اصولاً صیانت ذات و گاه نیز صرفاً کسب لذت است) میکوشند تا یکدیگر را از میان بردارند یا منقاد خویش سازند.[3] در این وضع معقولترین کاری که هر کسی می تواند بکند آنست که برای گریز از ترس و تامین امنیت خود از دیگران پیش بگیرد، یعنی هر کس باید از طریق زور یا تزویر بر همه آدمیان تا آنجا که میتواند سلطه و سروری» بیابد، تا وقتی که هیچ قدرتی برای به خط انداختن او وجود نداشته باشد.
از نظر هابز انسانها برای حفظ و حیات از خود مجاز به این کار میباشند.
زیرا همانگونه که در گفته شرهابز یک اصل محوری در فلسفه اخلاق خود ارائه میدهد و آن اصل که «حق طبیعی» میباشد توضیح دهنده رفتار آدمیان در وضع طبیعی میباشد.
حق طبیعی انسان را به حفظ خود و پیروی از خواهشهای هدایت میکند.
وقتی انسانها در پی صیانت از خویش و پیروی از امیال و خواهشهای خود هستند این امر به رقابت و ترس از دیگران میانجامد، همچنین چون قدرتی در کار نیست که آنها را در حال ترس و احترام کامل نیست به هم نگه دارد از مصاحبت و معاشرت با هم ناراحت میباشند.
این شرایط به ادعای هابز به خاطر این پیش میآید که هر کس میخواهد دوستش برای او همان ارج و قدری را قائل شود که خود او بر خود مینهد و اگر ببینید او را خوار میشمرند میرنجد و در صدد انتقام بر میآید.
هابز معتقدات که سه علت اصلی در نهادان نها برای کشمکش و منازعه وجود دارد.
این سه علت رقابت، ترس و طب عزت و افتخار میباشد.
رقابت برای کسب سود بیشتر میباشد، ترس برای کسب امنیت بوجود میآید و طلب افتخار موجب تعدی به دیگران میگردد.
از اینجاست که وی نتیجه میگیرد که تا زمانی که ما آدمیان بدون قدرتی عمومی به سر برند که همگان را در حال ترس نگه دارد، در وضعی قرار دادند که جنگ خوانده میشود؛ و چنین جنگی جنگ همه بر ضد همه است.[4] البته این جنگ همان نبرد یا فعل جنگیدن نمیباشد بلکه طولی از زمان است که در آن اراده و ستیز کردن و نبرد نمایان میباشد و بوی جنگ به مشام میرسد.
در این وضع طبیعی جنگ هر فردی برای تامین امنیت متکی توانایی و دانایی خودش میباشد و در این حالت جایی برای کار و کوشش وجود ندارد زیرا ثمرهکار نامعلوم است.
در نتیجه هیچ گونه صنعت و دانشی شکل نمیگیرد و از همه بدتر زندگی آدمی در انزوا ، مسکینانه، زشت، در فشار و کوتاه میباشد.
از نتیجهگیری هابز چنین نمایان است که دستیابی به صلح و تمدن تنها از راه برپاداشتن جامعه و بنا نهادن قدرتی عمومی امکان پذیر است، اما نمیتوان تا قبل از رسیدن به این وضع انسانها را بخاطر اعمالشان سرزنش کرد.
کاپلتون میگوید: «هابز وضع طبیعی جنگ را از پژوهش در نهاد آدمی [امیال و] و انفعالهایش استنتاج میکند، اگر کسی به اعتبار عینی[5] این استنتاج شک آورد، همین بس که حتی در وضع یک جامعه سازمان یافته چه میگذرد هر کس چون به سفر می رود با خود سلاح بر می دارد؛ در خانهاش را شبها به کلون می بندد؛ اشیاء گرانهایش را در جای امن میگذرد و این حال به روشنی مینماید که او درباره همنوعانش چگونه میاندیشد.[6] ولی نباید انسانها را بر خاطر سرشت و نهادشان سرزنش کرد.
خواهشها و دیگر هیجانات و امیال انسان به خود گناه نیستند، پس اعمالی که از آن امیال و هیجانات ناشی میشوند تا وقتی که آدمیان بر ضد آن قانونی وضع نکردهاند گناه نمیباشد.
تا وقتی چنین قوانینی وضع نشدهاند آدمیان نمیتوانند آنها را بشناسند، و همچنین تا وقتی آدمیان در مورد شخصی که باید قانون وضع کند به توافق نرسیده باشند، هیچ قانونی نمیتواند.[7] این عبارت نشان میدهد که در نظریه هابز در وضع طبیعی هیچ گونه ملاک مشخص و معین و ثابتی وجود ندارد که ارزشها و امور اخلاقی با آن سنجیده شوند به قول خود هابز «در این هیچ چیز نمیتواند ناعادلانه باشد.
مفهوم حق و ناحق و عدالت و بیعدالتی در آن وضع معنایی ندارد.
وقتی قدرت عمومی در کار نباشد، قانونی هم وجود ندارد و وقتی قانونی وجود نداشته باشد عدالتی متصور نیست.
در چنگ نیرومندی و خدعهگری دو فضیلت اسامی هستند و عدالت و بیعدالتی از زمره قوای بدنی یا فکری آدمی به شمار نمیروند و گر نه میبایست همچون حواس و امیال آدمی در هر انسانی حتی اگر وی تنها انسان روی زمین بوده باشد یافت میشد.
[ عدالت و بی عدالتی] صفات آدمیان هستند که در جامعه زندگی میکنند، نه آدمیان تنها و منزوی.[8] این عبارت نشان میدهد که در نظریه هابز در وضع طبیعی هیچ گونه ملاک مشخص و معین و ثابتی وجود ندارد که ارزشها و امور اخلاقی با آن سنجیده شوند به قول خود هابز «در این هیچ چیز نمیتواند ناعادلانه باشد.
[ عدالت و بی عدالتی] صفات آدمیان هستند که در جامعه زندگی میکنند، نه آدمیان تنها و منزوی.
تا اینجا نظرات هابز در باب وضع طبیعی آدمیان و اینکه چگونه این وضع به خشونت و جنگ همه علیه همه میانجامد، میان شد، مسئله ایست اینک مطرح می باشد آنست که اساساً آیا چنین وضعی هیچگاه به لحاظ تاریخی وجود داشته است.
برخی از منتفذان هابز این اشکال را به نظریه او وارد کردهاند که وضع طبیعی جنگ و نتایج آن یعنی ایجاد یک حکومت بر پایه قرارداد هیچ وقت بوقوع زیر پیوسته است.
هابز در لویاتان شرح میدهد که منظور او از این وضعیت طبیعی جنگی آن نیست که این وضع به شکل عمومی واقعاً موجود بوده است البته به زعم وی این حالت در بسیاری جاها از جمله در امریکا یک واقعیت تاریخی بوده است.
با این همه منظور وی از طرح این وضعیت اشاره به این موضوع به شکل وضعی سلبی میباشد، به این ترتیب که در صورت عدم وجود حکومت این وضع اجتناب ناپذیر مینماید.
این نکته در مورد انسانهای متمدن نیز به این شکل میتواند معنا شود که اگر این گونه استنتاج بر اساس امیال و حالات نفسانی را دریابند کاری هایی در جهت حفظ مصلحت و منفعت خود انجام دهند که به چنین وضعی گرفتار نشوند.
این واقعیت که مردم هیچ گاه در وضع طبیعی نبودناند- البته اگر آن را واقعیت فرض کنیم- نمیتواند اعتبار این عقیده هابز را که زندگی بشر بدون وجود یک قدرت حاکم «تنها ، مسکنت بار، دو منشاء و کوتاه» خواهد بود زایل کند، ولی اگر این موضوع حقیقت داشته باشد که بشر در زمانی در چنین وضعی بر سر برده است فقط می تواند به عنوان یک دلیل اضافی، نظر هابز را بیشتر تأئید کند، در حالی که ، در واقع، در این مورد به شواهد [تاریخی] نیازی نیست».
جونز معتقد است در شیوه تفکر هابز در این باره که زندگی بدون وجود حاکمی مقتدر، تیره و نکتببار است بر هیچ گواه تاریخی احتیاجی نیست.
زیرا همه شواهد حکایت از آن دارد که هر چه در یک جامعه حاکم ضعیفتر گردد تیره روزی بیشتری دچار اتباع او میشود و هابز این موضوع را اساس منطق خود قرار داده و استدلال نموده که در شرایطی که هیچ قدرت حاکمهای نباشد، زندگی حقیقتاً مصیبتبار خواهد بود.
امالین زندگی نخست و دردآور ادامه ندارد و انسانها باز هم به حکم طبع خود از آن بیرون میآیند.
توصیف انسان هابزی از این پس کامل میشود زیرا تا به حال فقط به خبرهای عاطفی و امیال و مسائل مربوط به حقوق طبیعی آدمیان پرداخته شد، اما انسان در نظر هابز دارای وجه دیگری نیز می باشد و آن عقل و خرد میباشد.
انسانها بوسیله این ابزار که در نهاد آنها وجود دارد زندگی را برای خود آسانتر می کنند.
هابز میگوید: «حالات نفسانی و امیالی که آدمیان را به صلح متمایل می سازند [یکی] ترس از مرگ، [دیگری] طلب لوازم زندگی راحت [و سوم] امید به این است که از طریق کار و کوشش خود آن لوازم را بدست آورند.
و عقل اصولی مناسب برای صلح پیشنهاد میکند که آدمیان می توانند بر اساس آنها به توافق برسند.» این اصول قوانین طبیعی هستند.
که بنا بر تعریف هابز حکمی کلی است که بوسیله عقل کشف میشود و انسان را از انجام کاری که مخرب زندگی اوست و یا زندگی او را به خطر می اندازد باز میدارد.
به عبارت دیگر انسانها تنها در پی کسب لذت و خواهشهای خود به صورت کور نیستند بلکه در نهاد آنها میل به صیانت نفس بصورتی عقلانی وجود دارد و قوانینی که هابز به عنوان قوانین طبیعی بیان می کند شرایط و قواعد این صیانت نفس عقلانی را تبیین مینماید.
قوانین طبیعی علاوه بر آنکه انسانها را به سوی تشکیل دولت و حکومت هدایت میکند شرایط تاسیس جامعه و حکومتی استوار را نیز برای ایشان معین میکند.
هابز در عناصر قانون می گوید: «خلاصه «قوانین طبیعی» عبارت است از منع و نهی ما از این که داور خویش باشیم» انسانها چگونه با بهرهگیری از این قوانین از وضع طبیعی جنگ همه علیه همه بیرون می آیند.
هابز میگوید: اولین و بنیادیترین قانون طبیعت، در جستجوی صلح بودن و حفظ آن است.
چون مهمترین خطری که جان انسانها را تهدید میکند ادامه یافتن وضعیت جنگ میباشد.
با وجود آنکه هر کس تا آنجا که برای دست یافتن به صلح امیدوار است باید برای آن بکوشد ولی وقتی نتواند به صلح دست یابد آنگاه میتواند از همه وسایل و امکانات برای جنگ بهره برد» پس قانون اول طبیعی مشروط به جزء دومی است که هنوز دستیابی به صلح را امکان پذیر نمیکند زیرا ممکن است عدهای آنرا نقض کنند و انسانها هنوز دارای حقوقی مطلق هستند که حاضر به چشم پوشی از آن نیستند.
هابز از قانون اول طبیعت قانون دیگری را استنتاج می کند، این قانون میگوید: «هر کس باید به اندازه دیگران مایل باشد که برای حفظ صلح و حراست از خویشتن، حق مطلق خود نسبت به همه چیز را وانهد و به همان میزان از حق برخورداری از آزادی بر ای خود بر ضد دیگران خرسند باشد که خود به دیگران بر ضد خویش روا می دارد.
اجرای قانون دوم شرایط را مهیا میکند تا انسانها از وضع طبیعی بیرون آیند و استقرار جامعه مدنی در این شرایط امکان پذیر میشود.
عنصر اصلی این عمل انعقاد یک قرار داد میباشد که در آن افراد از حقوق خود چشم پوشی میکنند و حقوق خود را به قدرت حاکم واگذار می کند.
ب: قرارداد اجتماعی قرارداد اجتماعی در پی یک رفتار عاقلانه از سوی انسانها انجام میگیرد .
ایشان در وضع طبیعی به کمک عقل در مییابند که باید به موجب قانون طبیعی از حق داوری خصوص خود درباره چیزهایی که برای آنها خطرناک است چشم پوشی کنند و در عوض داوری قدری عمومی را بر خود میپذیرند.
در بحث وضع طبیعی اشاره شد که منازعه در این حالت از آنجا آغاز می شود که اولاً به خاطر اختلاف امیال و خواهشها انسانها با هم اختلاف پیدا می کنند و ثانیاً به دلیل نبودن مرجع واحدی برای تعیین ارزشها و داوری در خصوص آنها، آدمیان با داوریهای متفاوتشان به حقوق دیگران تعدی می کنند.
انسانها در مییابند برای آنکه نظر خودشان با نظر دیگران هماهنگ شود باید داوری مرجعی واحد را بپذیرند.
هابز در دو اثر خود، لویاتان و عناصر قانون موضوع قرارداد و واگذاری حق را با بحث چشم پوشی آغاز میکند.
او در عناصر قانون چشم پوشی از حق طبیعی به نفسه را زمینه پذیرش داوری قدرت عمومی میداند، در اینجا منظور او کل حق طبیعی به معنایی است که در این اثر تعریف شده، یعنی حق کاربرد «کل قدرتی» که ما باری دفاع از خود داریم.
البته همانطور که ریچارد تاک اشاره می کند در عناصر قانون بیان مسئله به شکل گیج کننده میباشد و این بحث به شکل رضایت بخشتری در لویاتان آمده است .
هابز در لویاتان میگوید: «چشم پوشی آدمی از حق خود نسبت به هر چیزی به معنی محروم ساختن خویش از آزادی و نیز منع دیگران از برخورداری ایشان از حق خود نسبت به همان چیز است.
هابز در ادامه شرح می دهد که چرا انسانها به این نتیجهگیری می رسند که باید مقداری از حقوق خود را واگذار کنند و استدلال می کند که فرد در این واگذاری زیانی را متحمل نمیشود.
وی میگوید: «هر گاه که کسی حق خود را واگذار کند یا از آن چشم بپوشد: این کار را با به ازای حقی انجام میدهد که متقابلاً به او واگذار می گردد؛ و یا انتظار دارد که نفع دیگری عایدش شود.
زیرا عمل او عملی ارادی است و غایت اعمال ارادی همه آدمیان کسب نفعی بر خودشان است» و از همین گفته خود نتیجه می گیرد که حقوقی هست که آدمیان نمی توانند آنها را واگذار کنند زیرا در صورت واگذاری آنها هیچ سودی به دست نمیآورند و دچار خسارت میشوند، این حقوق عبارت از حق مقاومت در برابر حمله دیگران برای کشتن و یا حق مقاومت در برابر کسب رساندن دیگران به فرد میباشد.
هابز معتقد است اگر واگذاری حق بصورت متقابل انجام گیرد یک قرارداد شکل میگیرد، این قرارداد بین افرادی شکل میگیرد که با هم موافقت میکنند که حقوق خودشان را غیر از جان به دیگری واگذار کنند.
در واقع افراد با خودشان قرارداد میبندند نه با شخص ثالثی و بصورت متقابل تعهد میکنند اگر بقیه به واگذاری حقوق خود متعهد باشند آنها نیز بر سر قرار خود هستند.
هابز تا این مرحله از تشکیل دولت استدلال نمود که انسانها بر اساس اصل اول قانون طبیعی (یعنی بدنبال صلح بودن) و اصل دوم که از همان اصل نتیجه میشود( یعنی چشم پوشی از برخی حقوق)، بوسیله یک قرارداد داوری و حکومت یک قدرت عمومی را بر خود میپذیرد.
اما با این قرارداد هنوز فرایند تشکیل حکومت کامل نشده هابز در ادامه استدلال میکند که قرارداد باید دارای ضمانت اجرا باشد و انسانها باید با عمل به قوانین طبیعی دیگر به تداوم صلح و آرامش کمک کنند.
از همان قانون طبیعی که به موجب آن آدمیان باید حقوقی را که حفظشان مانع برقراری صلح در بین ایشان میگردد به دیگری واگذار کنند.
قانون سومی استنتاج میشود که این است که آدمیان باید به عهده و پیمان خود وفا کنند؛ بدون این قاعده پیمانها باطل و تنها کلمات میان تهی خواهند بود و حق همه آدمیان نسبت به همه چیز همچنان برقرار خواهد ماند و در نتیجه آدمیان همچنان در وضع جنگی به سر خواهند برد.
قانون طبیعی چهارم قدرشناسی و سپاسگذاری را توصیه میکند، چون انسانها خیرخواهانه رفتار میکنند به امید آنکه به خاطر رفتار مورد تحسین و ستایش قرار گیرند.
اما ناسپاسی موجب میشود تا این میل از بین برود و انسانها در آن صورت اقدامی از روی لطف و احسان یا اعتماد و یا تعاون و همکاری نخواهد کرد و با هم سازش نخواهند نمود و در نتیجه همچنان در وضع جنگ و ستیز باقی خواهند ماند.
قوانین بعدی در ارتباط با رفتار اجتماعی، تمایل به چشم پوشی از خطاها و بخشش، اجتناب از انتقامجویی خودداری از نفرت و تحقیر دیگران میباشد.
هابز در لویاتان مجموعاً نوزده قانون طبیعی را میشمارد و شرح می دهد.
بوم معتقد است: «از قانون نهم تا سیزدهم، یعنی پنج قانون نمایانگر خصلت دمکراتیک تفکر هابز می باشند.«هر کس موظف است برابری طبیعی دیگران را بپذیرد» و «حقی را برای دیگران قائل نیست برای خویشتن هم در نظر نگیرد.
آنان که قوانین را پاس می دارند فروتن و خاضع و آنان که نافرمانند مغرور و عاصیاند» اینها اصول محوری نظاماند چون هابز در بررسی علت ها و معلولها تفرعن و فخر کاذب را علت بزرگ کشمکش در وضعیت طبیعی قلمداد میکند.
هابز در پایان بحث خود درباره قوانین طبیعی میگوید که این قوانین به صلح به عنوان وسیله تداوم زندگی آدمیان در اجتماع حکم میکنند و این قوانین تنها در جامعه مدنی معنی دارند.
وی در مورد الزام آور بودن آنها نیز معتقد است که آنها «همیشه وجداناً الزام آورند اما عملاً وقتی الزام آورند که امنیت موجود باشد».
کاپلستون در این باره میگوید: «اگر این سخن را به معنایی اخلاقی بگیریم فقط میتوانیم نتیجه بگیریم که هابز ناگهان نظر گاهی بسیار متفاوت از نظر گاهی که تاکنون ابراز داشته اختیار کرده است.
لیکن در واقع مقصود هابز بظاهر آن است که عقل با ملاحظه آرزوی ایمنی دو انسان، حکم میکند که او باید (یعنی اگر بناست که عاقلانه عمل کند) آرزو کند که قوانین باید رعایت شوند.
هابز می گوید که این قوانین به ناروا «قانون» نام گرفتهاند؛ «زیرا آنها فقط نتایج یا قضایایی هستند در باره آنچه به بقا و دفاع از خودشان (انسانها) راه میبرد، در حالی که قانون به وجه خاص عبارت است از کلام آن کس که حقاً بر آنان فرمانروایی دارد.
عقل مراقب است که رعایت «قضایا» به صیانت نفس و دفاع بشر رهنمون شود؛ و بنابراین شرط عقل است که بشر رعایتشان را آرزو کند.
آنها به این معنی، و تنها به این معنی، خصلتی «الزامآور» دارند.
ج: معمای زندانی: بسیاری از مفسران امروزی آثار هابز بحث وی در باب وضع طبعی را بکمک یکی از مسائل معروف در نظریه بازیهای تحلیل نمودهاند.
بر اساس این تحلیل مشکل و یا مسئله اصلی که مردم هابزی در وضع طبیعی با آن روبرو هستند چیزی است که به آن معمای زندانی میگویند.
هابز وقوع درگیری و جنگ در وضع طبیعی را اجتناب ناپذیر میداند.
آیا واقعاً ممکن نیست افراد، حتی آنگونه که هابز آنها را وصف کرده به بیهودگی جنگ و مزیت صلح پی ببرند، یا اینکه با مذاکراتی که بین خودشان انجام میدهند و بوسیله نوعی همکاری خشونت را پایان دهند و صلح برقرار کنند.
«برای آنکه ببینیم چرا هابز احراز دارد که چنین متارکه مخاصمهای در حالت طبیعی ممکن نیست و چرا جنگ، هر قدر هم که متارکه مخاصمه به نظر مطلوب بیاید، مقدر و ناگزیر است، باید دریابیم چگونه روانشناسی مردمان هابزی چنان است که حفظ پیمان برای حمله نکردن به دیگران در قرارداد ترک مخاصمه غیرعقلانی است.» دیدیم که بر اساس استدلال هابز در وضع طبیعی هر فرد عاقل بدنبال کسب بیشترین سود برای خود میباشد.
مشکلی که در این وضع برای بیشینهسازی نامحدود نفع ایجاد میشود به واسطه اعمالی است که وابستگی متقابل دارند.
در این حالت که چندین فرد عامل و مختار دست به عمل میزنند، حال و نتیجه انتخابهای یک فرد تا حدودی به آنچه سایر افراد انجام میدهند بستگی دارد.
به این ترتیب هر فرد مختار و معقولی باید برای انتخابهای خود ارزیابی و معقولیت دیگران را در نظر داشته باشد و با این فرض دست به انتخاب زند که سایرین نیز میکوشند تا بیشترین نفع را نصیب خود کنند.
البته به طور کلی امکان ندارد که همه افراد بهترین نتیجه ممکن را برای خود بدست آورند و افراد مختلف در بدست آوردن نفع در وضعیتهای متفاوت توفیقات متفاوتی دارند.
اگه هر کسی اجازه دهد که دیگران کاری را که خوب می دانند انجام دهند نتیجه و بازده برای همه مهمترین نیست.
اما در هر حال یک نتیجه از بین همه نتایج ممکن میتواند وجود داشته باشد که بیشترین نفع را به طور همزمان برای هر یک از افراد در بر داشته باشد.
این حالت که بازده یا فرجام بهینه نام دارد حالتی است که همه بطور یکسان نفع کسب کنند.
در وضعیتهای دیگر بجز وضعیت بازده بهینه برخی از افراد نفع بیشتری کسب میکنند و برخی دیگر ناکام تر میشوند پس باید برای همه افراد مختار و معقول قرار گرفتنم در این و وضع بهترین کار ممکن باشد.
اما رفتار عاقلانه بر اساس کسب بدون محدودیت بیشترین نفع هیچگاه وضعیت بازده بهینه را ضمانت نمیکند.
این وضعیت را معمای زندانی نشان می دهد که چگونه رفتار عقلانی افراد عقلانی به وضعیت باز و بهینه منجر شده و بناگریز به کشمکش و تضاد تبدیل می شود.
سادهترین حالت این مسئله آنست که تصور کنیم دو تن به دلیل ارتکاب جرمی دستگیر میشوند و در جاهایی جداگانه نگهداری میشوند و هر یک اطلاع ندارند که دیگری به چیزی اعتراف کرده با نکرده است.
در این حالت اگر هیچ یک اعتراف نکنند در این صورت هر مدت کوتاهی محکوم میشوند زیرا شواهد کافی در اختیار پلیس وجود ندارد تا آنها را مقصر بشمارد.
اما اگر یکی اعتراف کند و دیگری را مقصر بداند، اعتراف کننده آزاد میشود و دیگری به حبسی درازمدت محکوم میشود و اگر هر دو با هم اعتراف کنند هر دو با هم اعتراف کنند هر دو به حبسی میان مدت محکوم میشوند.
در این وضعیت بهترین کار آنست که هر دو مجرم به جرم اعتراف نکرده و آزاد شوند این حالت بازده بهینه میباشد.
اما این امکان که دیگری اعتراف کند و آزاد شود و شخص به مدت زیادی محکوم شود باعث میشود بهترین کار برای شخص که میخواهد منافع و مصالح خود را به حداکثر برساند آن باشد که بدون توجه عمل به دیگری عاقلانه اعتراف کند.
همچنین وضعیت معماری زندانی را برای دو نفر که در وضع طبیعی هابزی قرارداد ترک مخاصمه بسته اند و میخواهند ببینند به نفعشان است که قرارداد را حفظ کنند و یا نه به شکل زیر تصویر نمودهاست.
A حمله بکند A حمله نکند «اعداد داخل ماتریس مربوط به ترجیحات هر یک از عاملان نسبت به حاصل کاری است که اگر هر یک از آنان یکی از دو عمل مشخص شده را انجام دهند: به قرارداد پایبند بمانند از حمله به دیگری سرباز زنند، یا به دیگری حمله کنند.
چهار نوع حاصل عمل هست، و اعداد مرتبه آنها را مشخص میکند (1 بهترین حالت است؛ 4 بدترین حالت).
ترتیبات رجحانی عامل A را اعداد سمت راست در هر خانه جدول مشخص میکند و ترتیبات حجانی عامل B را اعداد سمت چپ در هر جدول» همانگونه که در نمودار مشخص است هر عامل خواهد دید که نفع او در هر صورت و با توجه به هر تصحیحی که عامل دیگر بگیرد در آنست که حمله کند.
اگر B حمله نکند، A میتواند حمله کند و بهترین وضعیت ممکن را بیابد یا حمله نکند و به وضعیت کمتر مطلوب دست یابد.
پس قاعدتاً نفع بیشتر در آن است که حمله کند.
در صورتی که B تصمیم بر حمله داشته باشد A میتواند حمله نکند که بدترین وضع برای او است و یا میتواند حمل کند که دست کم از وضعیت بدترین حالت بهتر است.
پس در این حال نیز برای او بهتر است حمله کند.
«این بدان معناست که فرقی نمیکند B چه تصمیمی داشته باشد، به هر حال برای A بهتر است که قرارداد را زیر پا بگذارد و حمله کند در یک وضعیت PD [معمای زندانی] هر چند نتیجه حالت همکاری برای هر دوی آنها در جمع از همه بهتر است، اما از نظر فردی برای هر یک از آنها عقلانی تر آن است که با دیگری همکاری نکند.
همچنین معتقد است معمای زندانی بصورت مجرد تمامی نظریه هابز را پوشش نمیدهد و هابز در لویاتان بیاناکی داده که استدلال معمای زندان نمی تواند گزارش دقیق از نحوه اندیشیدن و تصمیم گیری افراد در حالت طبیعی بدست دهد.
پس برای درک بهتر گفته هابز باید استدلال طوری انجام گردد که افراد در سلسلهای از معماهای زندان در نظر گرفته شوند.
این نوع استدلال معمای زندانی مکرر نام دارد.
در این حالت که سلسلهای از وضعیتهای معماری زندانی وجود دارد همکاری در PD اول علاوه بر آنکه مزایای این همکاری را به فرد میرساند بلکه موجب میشود که فرد از مزایای همکاری در PD های آتی نیز بهرهمند در وضعیت PD های مکرر وضعیت بهینه یا مطلوب زمانی است که هر دو همکاری کنند.
زیرا با آنکه حاصل مطلوب در PD اصلی، آنست که فرد از همکاری سرباز زند و در مقابل طرف دیگر او همکاری کند، اما با توجه به PD های آینده این وضعیت دیگر مطلوب نیست.
چون «هر عاملی میداند که آن عامل دیگر اگر او اکنون از همکاری سرباز زند در آینده هرگز تن به همکاری نخواهد داد، که در این صورت او هرگز در PD های آتی از مزایای همکاری بهرهمند نخواهد شد» همچنین معتقد است که هابز در لویاتان چنین وضعیتی را توصیف نموده یعنی انسانها را در وضع طبیعی در حالت PD های مکرر میدانسته.
دلیل این ادعا نیز گفته هابز است که گفت: حفظ قرار دادها در حالت طبیعی ، تا زمان که شخص بتواند خاطر جمع شود که طرف مقابلش حاضر به حفظ عهد و پیمایش است، عقلانی است.
اما باید توجه داشت که استدلال در وضعیت معمای زندانی مکرر در صورت میتواند همکاری را بدنبال داشته باشد که شخص از همکاری طرف مقابل اطمینان کسب کندو وقتی ضمانتی برای چنین کاری دو دست نباشد تصمیم عقلانی هنوز آنست که فرد همکاری نکند و از مزایای آتی چشم پوشی کند.
«بنابراین، حالت طبعی هابز ممکن است هنوز همان حالت جنگ باشد، حتی اگر اغلب افراد در وضع PD های مکرر باشند و نه در وضع PD منفرد، البته تا زمانی که آنها ضمانت معقولی برای اینکه طرفهایشان همکاری خواهند کرد نداشته باشند.
و در واقع گرفتن چنین ضمانتی کار بسیار دشواری است.
حالت طبیعی هابز حالتی است که در آن افراد از هم گسیختهاند، به نحوی که هیچ اطلاع قابل اتکایی از اینکه آیا طرفهای مقابلشان در یک PD قادر به تعقل درست هستند یا نه ندارند.» تا زمانی که افراد به این نتیجه نرسند که طرف مقابل تعقل صحیح است هیچ ضمانتی برای ادامه همکاری ایجاد نمیشود.
در وضع طبیعی هابز حتی اگر انسانها را در معماهای مکرر در نظر داشته باشیم به دلیل اینکه طرفهای مقابل توانایی یافتن یک شناخت عام از فرایند یک همکاری عقلانی را ندارند عملاً رسیدن به همکاری غیرممکن به نظر میآید و به لحاظ ذهنی رفتار ایشان با رفتار کسانی که در معمای زندانی منفرد قرار گرفتهاند یکسان است.
در این حالت حتی اگر اعمالی همکارانه بصورت تجویزی مانند آنچه هابز در «قوانین طبیعی» خود ارائه میکند، شیوههای گوناگون همکاری و پایبندی به پیمانها را به افراد نشان دهنده باز هم تنها در صورتی برای هر فرد انجامش عقلانی است که دیگران نیز حاضر به انجام و همکاری باشند.
و این ضمانت اجرا تنها زمانی ایجاد میشود که داوری که قدرت حل و فصل منازعات را داشته باشد بر روند همکاری نظارت کند.
فصل دوم نظریه تصویری عوامل پیدایش نظریه تصویری ما در زندگی روزمره خود، با امور و مسایل عادی و معمولی زیادی سر و کار داریم که آنقدر برایمان ساده و پیش پا افتاده هستند که به ندرت پیش میآید درباره آنها سئوالاتی را بپرسیم.
زبان، یکی از این موارد است؛ در زندگی روزمره خود از آن استفاده میکنیم و به کمک آن به توصیف جهان، بیان امور واقع و ارتباط با دیگران میپردازیم و اندیشهها و تصوراتی را که در ذهن داریم، بیان میکنیم.
معمولاً وجود زبان و عملکرد آن بدون چون و چرا و بطور مسلم پذیرفته میشود و به ندرت پیش میآید که زبان برای یک انسان عادی مسألهای باشد و به توانایی آن در توصیف و گزارش از جهان و امر واقع و بیان اندیشه بیندیشید.
هر چند اموری چون زبان آنقدر واضح و بدیهی هستند که کمتر کسی در آنها تردید میکند، اما گاه پیش میآید که مسایل ساده و واضح برای فلاسفه جز و مسایل بغرنج و پیچیده فلسفی به حساب میآیند و یک فیلسوف در طول حیات فکریاش همواره به دنبال جوابی برای این مسائل بوده است.
ویتگنشتاین از جمله این فیلسوفان بوده و مهمترین سئوالاتی که ذهن او را به خود مشغول کردهاند، عبارتند از: «چه نسبتی میان زبان و جهان برقرار است؟»، «چه نسبتی میان زبان و اندیشه برقرار است؟» «چگونه زبان میتواند از سویی بیانگر اندیشه باشد و از سوی دیگر بیانگر جهان یا امر واقع؟» و ...
ویتگنشتاین پاسخ این سئوالات را در جریان حادثهای بسیار ساده و معمولی یافت.
این حادثه بسیار سادهای که ویتگنشتاین را به تأمل در باب زبان رهنمون کرد گزارش یک حادثه تصادف بود، او از مدلی که برای بازسازی یک حادثه تصادف ساخته شده بود.
الهام گرفته، در دادگاه برای بازسازی این حادثه از مدلهای کوچک همچون عروسکها و اتومبیلهای اسباببازی استفاده شده بود.
در این عمل بازسازی، هر یک از مدلها، معرف و نماینده اشیاء و افراد واقعی بودند که میتوان آنها را به نحوههای مختلف مرتب کرد تا بدین ترتیب اشکال مختلف امکان وقوع تصادف را نشان دهند.
زمانی که ویتگنشتاین به این اتومبیلها و عروسکها، جاده و موانع و ...
که در یک نظام و ترتیب خاصی قرار گرفته بودند نگاه کرد، به این نکته رسید که هر مدلی از نحوه قرار گرفتن آن اشیاء میتواند گزارهای درباره تصادف باشد و نحوه دیگری از ترتیب آرایش همان اشیاء میتوانست گزاره دیگری درباره تصادف باشد و تغییر جدیدی را به دنبال آورد.
لذا هر یک از آنها مدلی از واقعیت است، اما از میان آنها، صرفاً آن مدلی درست خواهد بود که شکلها و عروسکها و ماشینها و ...
مطابق با ابژهها و اعیان واقعی مرتب شده باشند.
از نظر ویتگنشتاین وضع حملات نیز به همین منوال است، یعنی هر گزارهای، مدلی از واقعیت به حساب میآید، به عبارت دیگر زمانی که جملهای ساخته و پرداخته میگردد، در واقع مدلی از واقعیت نشان داده میشود؛ «گزاره الگویی از واقعیت است، آنطور که ما به اندیشهاش در میآوریم» (رساله01/4 ) نکته مهم این است که بدانیم آیا ویتگنشتاین جمله را یک تصویر به معنای حقیقی میدانسته است یا معنا و منظور او از تصویر بودن جمله معنای مجازی و غیر حقیقی است.
مفسران معتقدند که مراد وی این است که جمله واقعاً یک تصویر است، نه آنکه از بعضی جهات صرفاً شبیه یک تصویر باشد.
«او میخواست از گفته او چنین مستناد شود که زبان به معنای حقیقی دارای خاصیت تصویری است»...
[البته] اگر چه جملههای زبان عادی شکلشان شبیه تصویر یا عکس نیست ولی اگر بناست اصولاً معنایی داشته باشد، باید قابل تحلیل یا تجزیه به مجموعهای از جملههای ابتدایی باشد که آن جملهها واقعاً از یک سلسله تصویرها تشکیل میشوند، یعنی از مجموعهای از نامهای دارای همبستگی مستقیم یا چیزهایی که درباره آنها حرف میزنیم و ترتیب اسامی در آنها مثل آینه ترتیب اشیاء را نشان بدهد ...
ویتگنشتاین بر این نظر بود که اگر شما هر اظهاری را درباره جهان به الفاظ تحلیل کنید، میتوانید آن را به کلماتی برگردانید که نام چیزها محسوب میشوند و نسبت متقرر بین الفاظ در جمله مطابقت خواهد داشت با نسبت متقرر بین چیزها در جهان و به این نحو جمله میتواند دنیا را تصویر کند.» (مردان اندیشه، براین مگی، ص 159).