مقدمه:
میراث فکری و نظری گروهی از روشنفکران برجسته آلمانی که میکوشیدند، یکگونه فلسفی انقلابی از مارکسیسم غربی را که با عنوان نظریه انتقادی(Critical Theory) شناخته میشد، پدید آورده و بسط دهند، را مکتب فرانکفورت میگویند.
به دنبال عدم تحقق پیشگوییهای "مارکس"، مبنی بر وقوع انقلاب کارگری علیه نظام تولید سرمایهداری و شکلگیری سوسیالیسم و در پی ناکامی جنبش های مارکیستی در اروپا و عدم تمایل کارگران به انقلاب و پیروزی انقلاب بلشویکی(1917) در روسیه، بسیاری از نئومارکیستهای آلمانی برآن شدند، تا به بازخوانی اندیشههای مارکسیستی بپردازند. این روشنفکران آلمانی، در ارتباط با یک مؤسسه تحقیقات اجتماعی بودند، که در سال 1923 با همت و سرمایه "فیلکس وایل"، که یک کارخانهدار بود، تأسیس شد و به عنوان اولین مؤسسه مطالعات مارکسیستی در جهان سرمایهداری غرب، وابسته به دانشگاه فرانکفورت بود. آنها در این مؤسسه، مهمترین جریان فکری دنیای سرمایهداری از زمان ظهور مارکسیسم به بعد را پیریزی کردند، که بعدها به مکتب فرانکفورت یا نظریه انتقادی، موسوم شد.
اعضای این مکتب که از جمله اولین قربانیان سیاستهای نژادپرستانه آلمان نازی بودند، در اواخر دهه 1930، بعد از اوجگیری قدرت رژیم سوسیالیسم آلمان، به خاطر دیدگاههای سیاسی خود، مجبور به ترک آلمان و عزیمت به ابالات متحده آمریکا شدند. در اوایل دهه 1950 اعضای مکتب، دوباره به آلمان بازگشتند و مؤسسه تحقیقات اجتماعی را در فرانکفورت فعال کردند.
در سال 1969 در پی مرگ «آدورنو» «مؤسسه منحل شد و با مرگ هورکهایمر دوران فعالیت مکتب فرانکفورت خاتمه یافت، لکن نظریه انتقادی در شکل جدید و در عین حال بسطیافته، در قالب دیدگاههای آلفرد اشمیت، یورگن هابرماس، کارل اتوآپل، کلاوس اوفه و ...تداوم پیدا کرد.[1]
تازهترین تلاشی که برای دنبال کردن و توسعه سنتهای این مکتب انجام شده، توسط «هابرماس» فیلسوف و جامعهشناس بوده است که اکنون مهمترین و مشهورترین سخنگوی مکتب فرانکفورت میباشد.
متفکران بزرگ مکتب فرانکفورت
هورکهایمر
آدرنو
مارکوزه
یورگن هابرماس.
مارکسیسم انتقادی:
الف: شکل گیری مکتب فرانکفورت و مطالعات انتقادی
. بنیانگذاران مکتب فرانکفورت، نسبت به اندیشه مدرنیته و مفاهیم روشنگری بدبین بودند و همانند «ماکس وبر انسان را محصور در قفس آهنین عقلانیت، تصور می کردند.» این بدبینی از کتاب دیالکتیک روشنگری هورکهایمر بخوبی مشهود است. آشنایی با مفاهیم و نظریات و تفسیر و اندیشه بنیانگذاران مکتب فرانکفورت مستلزم بررسی و نقد این نظریات است.
ب- مارکسیسم انتقادی و آرای ارتباطی:
الف- نظریات هورکهایمر و آدرنو:
نظریات ارتباطی مکتب فرانکفورت با آرای آدرنو و هورکهایمر آغاز می شود.بنابراین بنیانگذاران این نظریه معتقد بودند که ظهور فرهنگ توده ناشی از تولید انبوه صنایع فرهنگی توسط سرمایه داری انحصارگرا بود و در نتیجه سرمایه داری با توسعه مصرف زدگی، لذات کوتاه مدت و افسانه بی طبقه بودن جامعه، موفق شد فرهنگ خود را بفروشد. به طور کلی از دیدگاه این اندیشمندان، کالا مهمترین ابزار ایدئولوژیک در این فرآیند محسوب می شود.از نظر آدرنو و هورکهایمر، دنیای امروز و دنیای آینده یک دنیای کاملاً کنترل شده است و آزادی حقیقی انسان در پرتو این جهان و در اثر توسعه عقلانیت، لطمه دیده است. در جهان امروز، خرسندی و خوشبختی فرد تحقق نمی یابد، مگر در روندی تاریخی که با زوال فردیت همراه است. این زوال باعث یکسان سازی آگاهی و شعور انسانی از طریق ارتباطات هدایت شده، نادیده گرفتن خصلت و کیفیت فرد در جریان تحول شکل های تولید و دگرگونی در ساخت روانی انسان به دلیل اجتماعی شدن یکسان انسان ها، می شود.
آدرنو و هورکهایمر در یکی از نوشته های خود صنعت فرهنگ را به عنوان یکی از مهمترین ویژگی های عصر سلطه عقلانیت ابزاری توصیف کرده و می گویند که در عصر سرمایه داری متأخر، تلفیق فرهنگ با سرگرمی و بازی، فرهنگ توده ای منحطی را بوجود آورده است. مصرف کنندگان صنعت فرهنگی چاره ای ندارند زیرا در ورای افق واقعیت محسوس، چیزی نمی بینند. کارکرد اصلی صنعت فرهنگی، در عصر سرمایه داری پیشرفته، از میان برداشتن هرگونه امکان مخالفت اساسی با ساخت سلطه موجود است. جامعه ای که در چنبر صنعت فرهنگی در غلتیده باشد، هرگونه نیروی رهایی بخش را از دست می دهد.
آدرنو معتقد است که جامعه به کمک صنایع فرهنگی نمی گذارد، انسانها، جهان دیگری جز آنچه که هست ،برای خود متصور شوند. در هم ریختگی شعور به مرحله ای رسیده است که دیگر به زحمت می توان انسانها را نسبت به این وضعیت آگاه کرد. به نظر می رسد که منظور آدرنو این است که جهان نوین به آخرین مرحله خود رسیده است و در واقع نظارت بر افراد چندان کامل شده که دیگر نیازی به عمل رهبران نیست.
ب- نظریات هربرت مارکوزه:
اندیشه هربرت مارکوزه مفسر مارکسیست هگل و اندیشمند انقلابی آلمانی تبار نیز پاسخی است به ناکامی های جنبش های سوسیالیستی و نهضت های کارگری در اروپا و پیروزی فاشیسم و فقدان هر گونه نیروی کار اجتماعی و رهایی بخش در جامعه سرمایه داری و نیز ناتوانی حزب کمونیست در «نمود» تصویر اتوپیایی که مدت هاست در تاریکخانه فلسفه ایده آلیستی و مارکسیستی باقی مانده است.نظریات سیاسی مارکوزه وارد حوزه سیاست شد و موجب جنبش های سیاسی دانشجویی گردید. اندیشه های مارکوزه در متن تاریخی فاشیسم و واکنش نسبت به آن قابل فهم است. وی با بازگشت به فلسفه هگل در پی درافکندن بنیادی نو برای انقلاب بود. نقطه عزیمت اندیشه مارکوزه تصویر در دو سطح از حیات اجتماعی به شیوه هگلی است. یکی در سطح خواست های کاذب و دیگری در سطح علایق و آگاهی راستین تاریخی. به نظر مارکوزه سوسیالیسم در واقع نظریه ای درباره خواست های راستین بشری به عنوان نیروی حرکت بخش تاریخ است که در مقابل جهان علایق گذرا و روزمره ایدئولوژی های ناشی از آن قرار می گیرد. به نظر مارکوزه جهان بدون علایق و خواست های راستین، جهانی تک بعدی است که تنها خواست های پیش پا افتاده و علایق گذرا مورد توجه قرار می گیرد. هربرت مارکوزه با دو مفهوم «انسان تک ساحتی» و «فرهنگ بسته بندی شده» به انتقاد از وضعیت موجود آگاهی بخشی وسایل جدید ارتباط جمعی پرداخت. او معتقد بود که در شرایط سلطه جهانی، دانش و آگاهی به وسیله نظام اجتماعی جذب می شود و از آغاز به وسیله آن شکل و رنگ می گیرد.
ج- نظریات یورگن هابرماس:
الف- کنش ارتباطی:
هابرماس با دو مفهوم «عقل ارتباطی» و «حوزه عمومی» به بررسی همه جانبه ارتباطات در عصر جدید می پردازد. براساس این نظریه، وی با تمایز میان «کنش استراتژیک» و «کنش ارتباطی» معتقد است: کنش استراتژیک به عمل دو یا چند نفر مربوط است که در تعقیب یک هدف، کنش معقولانه و هدفدار خود را هماهنگ می کنند. این کنش، به تعقیب حساب شده منفعت شخصی مربوط می شود. بنابراین در چنین کنشی هدف مشترک به گونه ای براساس محاسبه های اقتصادی و یا مبانی غیرتفاهمی تشکیل و مشخص می شود وزمینه و ساخت عمل آن نظام های اجتماعی مثل سازمان های بزرگ اقتصادی و اداری است. در حالی که درکنش ارتباطی یا عمل تفاهمی، کنش های افراد درگیر، نه از طریق حسابگری های خودخواهانه رسیدن به موفقیت، بلکه از طریق کنش های تفاهم آمیز هماهنگ می شود. افراد دخیل در کنش ارتباطی به هیچ وجه در فکر موفقیت شخصی شان نیستند بلکه هدفشان را در شرایطی که همه از موقعیت مشترک برخوردار باشند، هماهنگ می سازند.
هابرماس معتقد است که کنش ارتباطی بنیاد سراسر زندگی اجتماعی و فرهنگی و نیز همه علوم انسانی را تشکیل می دهد. در حالی که مارکس بر کار تأکید داشت.
آرای معرفت شناختی و جامعه شناختی مکتب فرانکفورت
مکتب فرانکفورت از لحاظ معرفت شناسی، رویکرد دیالکتیک انتقادی دارد و برای تحلیل مسائل اجتماعی یک کلیت یا چارچوب اجتماعی را مدنظر قرار داده است. همین مسئله هم یکی از تفاوت های پوزیتیویست ها را با معتقدان به دیالکتیک تشکیل می دهد، چرا که در تجربه گرایی یا پوزیتیویسم اصل بر تجزیه است اما دیالکتیک معتقد است که بدون داشتن یک نگرش کلی انسان قادر به درک پدیده های اجتماعی نخواهد بود و جامعه یک کلیت اجتماعی است که درون آن کشمکش وجود دارد.
برای فهم هر پدیده اجتماعی لازم است که دو عنصر همزمان و ناهمزمان مورد شناسایی قرار گیرد. عنصر همزمان ساختارهای موجود است، اما عنصر ناهمزمان ریشه های تاریخی ظهور و شکل گیری یک پدیده را بیان می کند. با این توضیح باید گفت که نگرش دیالکتیک هم پدیده را بررسی می کند و هم ریشه های تاریخی آن را؛ از همین رو هم هست که معتقدان به دیالکتیک رویکرد پوزیتیویسمی را به دلیل فقدان چنین شناختی رد می کنند، چون به تعبیر آنان، پوزیتیویست ها تنها به برشی از یک مقطع و تحلیل آن می پردازند.48،47