مردی نزد پیامبر (ص) آمد و گفت: من مردی گنهکارم، می خواهم کاری کنم که خدا گناه مرا بیامرزد.
حضرت فرمودند: برده ای را آزاد کن.
مرد گفت: قادر به این کار نیستم.
پیامبر (ص) فرمودند: دو ماه روزه بگیر.
عرض کرد: توان بدنی برای روزه گرفتن ندارم.
پیامبر (ص) فرمودند: شصت بینوا را غذا بده.
عرض کرد: توان مالی ندارم.
در این هنگام، مرد دیگری نزد پیامبر اکرم (ص) آمد و سبدی خرما به آن جناب هدیه کرد.
پیامبر (ص) به مرد اول فرمودند: این سبد خرما را ببر و در میان بینوایان تقسیم کن.
عرض کرد: در این شهر کسی بینواتر از من نیست.
پیامبر (ص) خندیدند و فرمودند: برو این خرماها را میان زن و فرزندانت تقسیم کن.
درمان و علاج همیشگى حضرت امام صادق (علیه السلام) فرمود : زنى بدوى و بیابان نشین بر رسول خدا (صلى الله علیه وآله) گذشت در حالى که حضرت روى خاک زمین نشسته ، غذا مى خورد !
خطاب به پیامبر (صلى الله علیه وآله) : اى محمّد !
به خدا قسم مانند عبد و بنده غذا مى خورى و مانند عبد و بنده مى نشینى ؟
!
پیامبر (صلى الله علیه وآله) فرمود: واى بر تو !
چه بنده اى بنده تر از من است ؟
زن گفت : لقمه اى از غذایت را به من بده !
حضرت لقمه اى به او داد ، زن گفت : نه ، به خدا سوگند قبول نمى کنم مگر آنکه لقمه اى که در دهان دارى به من عطا کنى !
حضرت لقمه دهانش را بیرون آورده ، و به او داد ، او هم لقمه را خورد .
امام صادق (علیه السلام)مى فرماید آن زن تا از دنیا رفت دردى به او نرسید.
احترام ویژه به بزرگ زاده حاتم طایى از بزرگان عرب و مردى بسیار با سخاوت و بلند نظر و با مردم مهربان بود .
او روزى یک شتر طبخ مى کرد تا هر کس از هر کجا برسد از سفره کریمانه اش بهره مند شود.
این کار را از صمیم قلب و نیتى خالصانه انجام مى داد.
حاتم پیش از آنکه محضر نورانى و پربرکت پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله) را درک کند از دنیا رفت.
پس از او ریاست قبیله و عشیره اش به فرزندش، عدى رسید.
عدى در بذل و بخشش و سخاوت آیینه پدر بود.
مى گویند: روزى شخصى از او صد درهم خواست، گفت : به خدا سوگند !
این مقدار درهم بسیار ناچیز است تا بیشتر نخواهى نمى پردازم !
وقتى شاعرى به او گفت : تو را مدح گفته ام ، گفت : صبر کن آنچه مى خواهى به تو بپردازم سپس مدیحه را بخوان.
سال نهم هجرت ، پیامبر (صلى الله علیه وآله) گروهى را به سرپرستى امیرمؤمنان (علیه السلام) به قبیله طى فرستاد تا آنان را به اسلام دعوت کند .
آنان بدون تحقیق از فرستادگان پیامبر (صلى الله علیه وآله) که براى چه هدفى آمده اند با مؤمنان جنگیدند و در آن جنگ شکست خوردند .
بسیارى از افراد قبیله همراه با غنائم قابل توجهى به اسارت در آمدند .
عدى که کیش نصرانى داشت به شام گریخت ولى خواهرش به نام سَفّانه اسیر شد .
پیامبر (صلى الله علیه وآله) براى تعیین تکلیف اسیران به مسجد آمد .
دختر حاتم از جاى برخاسته ، گفت : یا رسول اللّه !
پدرم از دنیا رفته ، سرپرستم که برادر من است به شام گریخته ، بر من به آزادى من منت گذار .
حضرت رسول (صلى الله علیه وآله) فرمان داد لباس قابل توجهى به او دادند و وى را با احترام به شام فرستاد .
عدى از دیدن خواهر با آن همه عزت و احترام شگفت زده شد .
جریان کار را از او جویا گردید ، خواهر هنگامى که برخورد کریمانه پیامبر (صلى الله علیه وآله) را به عدى گفت ، عدى پرسید : تکلیف ما با او چیست ؟
پاسخ داد : صلاح در این است که هرچه زودتر نزد او بروى ، اگر پیامبر باشد ، افتخار ، در ایمان آوردن به اوست و اگر پادشاه باشد به عزت مى رسى .
عدى به سرعت حرکت کرد و در مدینه در میان مسجد ، خود را به پیامبر (صلى الله علیه وآله)معرفى نمود ، حضرت او را به خانه دعوت کرد .
در هنگام عبور به سوى خانه پیرزنى به پیامبر (صلى الله علیه وآله) رسیده ، حاجت خود را اظهار داشت و با زیاده گویى و پُر حرفى پیامبر (صلى الله علیه وآله) را ایستاده نگاه داشت ، پیامبر (صلى الله علیه وآله) هم با کمال حوصله و بردبارى به همه سخنان او گوش داد !
عدى نزد خود گفت : این راه و رسم پادشاهان نیست که با حاجتمندى به این صورت برخورد کنند .
هنگامى که به خانه رسیدند ، حضرت عدى را روى گلیم نشانید و خود در برابرش روى زمین نشست ، عدى گفت : براى من ناگوار است که من روى گلیم بنشینم و شما روى زمین باشید ، حضرت فرمود : تو میهمان مایى !
سپس فرمود : از اینکه مؤمن به اسلام نمى شوى آیا به خاطر فقر و تهى دستى ما و دشمنان فراوان ماست ؟
بى تردید دنیا این گونه نمى ماند .
عدى با کمال رغبت ایمان آورد ، و پس از پیامبر (صلى الله علیه وآله) از اهل بیت (علیهم السلام) دفاع کرد و تا پایان عمر ثابت قدم ماند .
او در جنگ جمل و صفین و نهروان در رکاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) براى خدا شمشیر زد ، در جنگ جمل یک چشم خود را از دست داد و سه فرزندش ( طریف و طارف و طرفه ) در نبرد جبهه حق علیه باطل به شرف شهادت رسیدند.
گذشت و عفو از دشمنان هنگامى که پیامبر (صلى الله علیه وآله) با دوازده هزار نیروى مسلح بدون اینکه مردم مکّه از ورودش به مکه آگاه شوند آن ناحیه باعظمت را فتح کرد چنان با مردم با مهربانى و بردبارى رفتار کرد که تاریخ را به شگفتى انداخت !
براى یک نفر قابل باور نبود که سردارى پیروز با طرف شکست خورده خود این گونه رفتار کند !
مردم مکه در مسجد الحرام به صف ایستاده بودند تا رهبر اسلام و مسلمانان که از قدرت نظامى شگرفى برخوردار شده بود ، از درون کعبه درآید و حکم لازم را نسبت به مردم مکه که سیزده سال انواع آزارها را به او روا داشته بودند به آن دوازده هزار سپاه تا دندان مسلح اعلام کند .
چون از درون کعبه پس از شکستن بت ها درآمد به اهل مکه خطاب کرد : هان اى مردم !
بد عشیره و همسایگانى براى من بودید ، مرا از این دیار راندید و پس از آن در تعقیب من لشکر کشیدید و بر من تاختید و ناجوانمردانه هجوم آوردید ، از آزردن من و اذیت و تبعید و کشتن دوستانم و یارانم فروگذار نکردید ، عمویم حمزه را کشتید .
شما که در حق من که فرستاده خدا بودم چنین کردید بى تردید برایم حق قصاص و انتقام است و برابر این حق باید مردانتان کشته شوند و زن و فرزندانتان اسیر گردند و خانه هایتان خراب شود و اموالتان نصیب نیروى فاتح گردد ولى من حکم و نظر نسبت به شما را به خودتان وا مى گذارم !
شما چه مى گویید و چه گمان مى برید ؟
سهیل بن عمرو به نمایندگى از همه مردم مکه گفت : سخن به خیر مى گوییم و گمان به خیر مى بریم ، تو برادر بزرگوار و کریم و فرزند برادر بزرگوار و کریمى و اکنون بر ما قدرت یافته اى.
پیامبر بزرگوار اسلام (صلى الله علیه وآله) را از این سخن رقّتى در قلب حاصل شد و اشک در دیده اش نشست.مردم مکه چون حال او را دیدند بانگ به زارى و گریه برداشتند ، آنگاه پیامبر (صلى الله علیه وآله) فرمود : من همان را مى گویم که برادرم یوسف گفت : امروز گناهى بر شما نیست ، خدا شما را بیامرزد و او مهربان ترین مهربانان است .
جوان هنوز نفس صبح برنیامده بود.کوچه های یثرب ساکت و خاموش در انتظار گامهای مردانی نشسته بودند که هر روز زود هنگام از آنجا می گذشتند و برای تلاش و کار به صحرا و باغمی رفتند.
پیامبر (ص) در حلقه یارانش چون ماه می درخشید که نگاهش به جوانی افتاد که سخت مشغول کار بود.کم کم همه نگاها به آن نقطه دوخته شد.
چه جوان سخت کوشی !
ولی حیف که نیرویش را هدر می دهد کاش توانمندی هایش را در راه خدا به کار می گرفت.
پیامبر (ص) با شنیدن این سخنان نگاهش را از جوان برداشت و با لحنی مهربان و حکمت آموز گفت: نه اینگونه داوری نکنید!
این جوان اگر برای خود کار می کند تا نزد دیگران دست نیاز دراز نکند این در راه خداست اگر برای پدر و مادر ناتوان خود و یا خانواده ای بی بضاعت کار می کند باز هم در راه خداست البته اگر برای فخر فروشی و مال اندوزی فعالیت می کند این در راه شیطان است.
پربرکت ترین مال حضرت امام صادق (علیه السلام) مى فرماید : پیراهن رسول خدا (صلى الله علیه وآله) کهنه شده بود ، مردى خدمت رسول خدا (صلى الله علیه وآله) آمد و دوازده درهم به حضرت هدیه داد .
حضرت به على (علیه السلام) فرمود : این دوازده درهم را بگیر و براى من پیراهنى بخر تا بپوشم .
على (علیه السلام) فرمود : به بازار رفتم و پیراهنى به دوازده درهم براى حضرت خریده ، آن را نزد پیامبر بردم ، پیامبر (صلى الله علیه وآله) نگاهى به آن انداخت ، فرمود : براى من جز این محبوب تر است .
گمان مى برى که صاحبش این داد و ستد را به هم بزند و اقاله کند ؟
على (علیه السلام)گفت : نمى دانم ، پیامبر (صلى الله علیه وآله) فرمود : ببین اگر قبول کرد به هم بزن .
نزد صاحب مغازه رفته ، گفتم : پیامبر (صلى الله علیه وآله) این پیراهن را نمى پسندد و از آن ناخشنود است ، پیراهن ارزان قیمتى را مى خواهد ، این معامله را به هم بزن .
صاحب مغازه دوازده درهم را به من باز گرداند و من آن را براى رسول خدا (صلى الله علیه وآله) بردم ، حضرت همراه من روانه بازار شد تا پیراهنى بخرد ، در طول راه نگاهش به کنیزى افتاد که در راه نشسته ، گریه مى کند ، حضرت فرمود : ترا چه شده ؟
گفت : خانواده ام چهار درهم به من دادند تا آنچه را نیاز دارند بخرم ، چهار درهم گم شد و من جرأت بازگشت به سوى آنان را ندارم .
حضرت ، چهار درهم به او عطا کرد و فرمان داد که به سوى خانواده اش بازگردد آنگاه به بازار آمد و پیراهنى به چهار درهم خرید و پوشید و خدا را سپاس گفت .
پیامبر (صلى الله علیه وآله) از بازار بیرون رفت که ناگاه مردى را عریان دید که مى گوید : اگر کسى مرا بپوشاند خدا او را از لباس بهشت خواهد پوشانید !
حضرت پیراهن تازه خریده را از تن بیرون آورد و به نیازمند پوشانید سپس به بازار برگشت و با چهار درهم باقى مانده پیراهنى دیگر خرید و پوشید و خدا را سپاس گفت و به سوى منزلش بازگشت .
در مسیر راه آن کنیز را دید که هنوز میان راه نشسته ، به او فرمود : چرا نزد خانواده ات بازنگشتى ؟
گفت : رفتنم به تأخیر افتاده مى ترسم به خانه باز گردم و مورد آزار قرار بگیرم ، پیامبر (صلى الله علیه وآله) فرمود : همراه من بیا و مرا نزد خانواده ات ببر که از تو شفاعت کنم .
پیامبر (صلى الله علیه وآله) تا درِ خانه آمد سپس گفت : درود بر شما اى اهل خانه !
ولى پاسخى نشنید !
دوباره درود فرستاد ، باز پاسخش را ندادند ، بار سوم سلام کرد پاسخش را دادند ، فرمود : چرا بار اول و دوم جوابم را ندادید ؟
گفتند : اى پیامبر خدا !
سلامت را شنیدیم ولى دوست داشتیم چند باره بشنویم ، حضرت فرمود : این کنیز آمدنش به تأخیر افتاده او را مؤاخذه نکنید ، گفتند : اى رسول خدا !
ما او را به خاطر قدم هایت که به سوى خانه ما آمد در راه خدا آزاد کردیم !
پس پیامبر (صلى الله علیه وآله) گفت : خدا را سپاس ، من دوازده درهمى با برکت مانند این دوازده درهم ندیدم !
دو عریان را پوشانید و انسانى را از قید بردگى آزاد کرد.
یهودى با اخلاق پیامبر (صلى الله علیه وآله) مسلمان مى شود حضرت امام موسى بن جعفر (علیهما السلام) از پدران بزرگوارش از امیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت مى کند : شخصى یهودى چند دینار از رسول خدا (صلى الله علیه وآله) طلب داشت ، اداى آن وام را از حضرت درخواست کرد ، پیامبر (صلى الله علیه وآله) فرمود : نمى توانم طلبت را بپردازم ، یهودى گفت : تا نپردازى تو را رها نمى کنم ، حضرت فرمود : در این صورت کنارت مى نشینم و کنار او نشست تا جایى که نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را همان جا خواند .
اصحاب رسول خدا (صلى الله علیه وآله) در مقام تهدید و ترساندن او برآمدند ، حضرت به آنان نظر انداخته ، فرمود : مى خواهید در حق او چه کنید ؟
گفتند : اى رسول خدا !
یک یهودى تو را این گونه نزد خود حبس کند ؟
حضرت فرمود : پروردگارم مرا به ستم بر اهل ذمه و غیر اهل ذمه مبعوث ننموده است .
هنگامى که روز به نهایت رسید ، یهودى گفت : « أشهد أن لا إله إلاّ اللّه و أشهد أنّ محمّداً عبده و رسوله » و بخشى از ثروتم را در راه خدا بخشیدم ، اى پیامبر !
به خدا سوگند !
در حق تو این سخت گیرى را روا نداشتم جز اینکه ببینم تو همان کسى هستى که در تورات وصف شده اى ؟
من در تورات در وصف تو خوانده ام : محمّد بن عبداللّه محل ولادتش مکه و محل هجرتش مدینه است .
درشت خوى و خشمگین و فریادزن نیست وسخنش را به زشت گویى وگفتارش را به فحش نمى آلاید .
من به وحدانیت خدا و نبوت تو شهادت مى دهم و این ثروت من است ، در آن به قانونى که خدا نازل کرده است فرمان بران.
احترام بیشتر به خاطر نیکى بیشتر حضرت امام صادق (علیه السلام) فرمود : خواهرى رضاعى براى پیامبر (صلى الله علیه وآله) نزد آن بزرگوار آمد ، چون او را دید خوشحال شد و عبایش را براى او انداخت و وى را بر عبایش نشانید سپس به گفت و شنود به او رو کرد و در چهره اش تبسم مى فرمود .
وى پس از پایان دیدار برخاست و از نزد حضرت رفت سپس برادر او آمد ولى پیامبر (صلى الله علیه وآله) رفتارى دیگر با او داشت ، به پیامبر (صلى الله علیه وآله) گفتند : اى رسول خدا !
چرا رفتارى که با خواهر داشتى با برادر او نداشتى ؟
فرمود : احترام بیشترى که به خواهر گذاشتم به خاطر این بود که خواهر بیش از برادرش به پدرش نیکى مى کرد.
گذشت از مردى بد زبان کعب بن زهیر ، بت پرستى بود که تا زمان فتح مکه بر آیین جاهلیت قدمى ثابت داشت و از کارهاى بسیار زشت و ناروایش هجو و بدگویى از رسول خدا (صلى الله علیه وآله) به زبان شعر بود .
او بدگویى و سخن به زشتى گفتن را درباره رسول اسلام (صلى الله علیه وآله) به جایى رسانید که پیامبر بزرگ در فتح مکه خون او و چند مشرک دیگر را که در شرکورزى تعصّبى شدید داشتند و جنایات هولناکى را بر ضد دین و پیامبر (صلى الله علیه وآله) مرتکب شده بودند مهدور نموده ، مسلمانان را موظف به کشتن آنان کرد .
کعب بن زهیر هنگامى که دانست رسول خدا (صلى الله علیه وآله) خونش را هدر ساخته و به هر جا بگریزد از شمشیر مسلمانان در امان نخواهد بود ، با توانایى بالایى که در سرودن شعر داشت قصیده اى در مدح پیامبر (صلى الله علیه وآله) گفت و روانه مدینه شد .
هنگامى که به مدینه رسید خود را به ابوبکر معرفى کرد و از او ملتمسانه خواست که او را نزد پیامبر (صلى الله علیه وآله) ببرد شاید حضرت رحمه للعالمین از او گذشت کند .
ابوبکر درخواست او را پذیرفت و وى را در حالى که صورتش را به دامن عمامه اش پوشانیده بود تا کسى او را نشناسد و پیش از ایمان آوردن خونش را بریزد نزد پیامبر (صلى الله علیه وآله) برد و گفت : یا رسول اللّه !
مردى است عرب و مى خواهد به شرط اسلام با تو بیعت کند .
پیامبر (صلى الله علیه وآله) دست پیش برد و کعب با اسلام آوردن بیعت کرد و گفت: بِأَبی أَنْتَ وَأُمِّی یا رَسُولَ اللّهِ ، هذا مَقامُ العائذِ بِکَ ، أَنا کَعَبُ بنُ زُهَیْرِ .
پدر و مادرم فدایت باد اى رسول خدا !
این جایگاه پناهنده به توست ، من کعب بن زهیر هستم .
و قصیده اى را که در مدح پیامبر (صلى الله علیه وآله) سروده بود بى درنگ خواند ، چون به پایان قصیده رسید حضرت بُردى یمانى به او جایزه داد و اسلامش را پذیرفت و از او گذشت کرد.
خداوند در آیه 200 از سوره «بقره» می فرماید: «عفو را پیشه خود ساز؛ و به آنچه پسندیده است امر کن؛ و از جاهلان رو بگردان».
مخاطب اول این آیه حضرت رسول اکرم (ص) است و مخاطب بعدی این آیه مؤمنان اند.
پیامبر اکرم (ص) الگوی عملی مؤمنان در عمل به این آیه شریفه بودند.
در مورد عفو و گذشت پیامبر اکرم(ص)، مطالب زیادی نقل شده است از جمله: زمانی که دندان آن جناب در جنگ احد شکست و صورت حضرتش زخمی شد، این امر بر یاران وی گران آمد.
گفتند: چرا آنان را نفرین نمی فرمایید؟
فرمودند: من برای نفرین کردن مبعوث نشده ام، بلکه برای رحمت و دعوت آمده ام.
آنگاه فرمود: بارخدایا، قوم مرا هدایت فرما که آنها نادان اند.