سوره مبارکه رحمن تنها سورهاى است که خود سوره با یکىاز اسماء الله آغاز مىشود،با اسم مبارک«رحمن».ما در «بسم الله الرحمن الرحیم» بعد از «الله» با اسم«رحمن»روبرو مىشویم.
«رحمن»از نظر لغوى مبالغه در رحمت است،در عنایت وجود وبخشندگى،و این اسم به غیر خداوند اطلاق نمىشود،بر خلاف بعضىاز اسمهاى دیگر مثل«رحیم»[که]به غیر خدا هم«رحیم»مىشود گفت.
در واقع«رحیم»امرى است که فى حد ذاته مىتواند مراتب و درجاتداشته باشد که شامل به اصطلاح رحمت امکانى هم بشود،یعنىرحمت از آن جهت که منسوب به یک ممکن الوجود است،و لهذا درقرآن به پیغمبر اکرم«رحیم»اطلاق شده است: «لقد جاءکم رسول منانفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمؤمنین رؤوف رحیم» .کلمههاى«رؤوف»و«رحیم»هم از اسماء الله است ولى از اسمائى است کهاختصاص به خداوند ندارد،یعنى در عین اینکه شانى از شؤون الهى رابیان مىکند به غیر خدا هم اطلاق مىشود،یعنى رحمت به آن معنى کهدر«رحیم»هست و رافت به آن معنى که در«رؤوف»هست به اصطلاحدرجه امکانی هم دارد که مىشود آن را به یک ممکن نسبت داد.ولى«رحمن»به آن معناى«مبالغهاى»که دارد،یعنى آن نهایت درجه رحمتو رحمتشاملهاى که تمام هستى را در بر گرفته است،مثلا خود پیغمبرهم به تمام وجود خودش مشمول رحمن است، و هر موجود و مخلوق دیگرى.
این [اسم] به غیر خدا اطلاق نشده است.
اکثریت قریب به اتفاق آیات این سوره مبارکه تذکر و یاد آورىنعمتها و آلاء پروردگار است،و لهذا از یک طرف با لفظ «الرحمن» شروعمىشود[که]رحمت است و از طرف دیگر مکرر مانند یک ترجیع بند31 بار این آیه تکرار شده است: «فباى الاء ربکما تکذبان» .مخاطب،جن وانس هستند:پس به کدامیک از نعمتهاى الهى تکذیب مىآورید،یعنىکدامیک از نعمتهاى الهى را مىتوانید انکار کنید؟پس اصلا روح و سیاقاین سوره تذکر و یاد آورى نعمتهاست براى اینکه انسان متنبه و متوجهباشد که نعمتهاى الهى را چه ذهنا و فکرا و چه عملا مورد انکار قرارندهد و همیشه به آن نعمتها توجه داشته باشد.توجه به نعمت،روحشکر و سپاسگزارى را در انسان به وجود مىآورد و انسان را بیشتر متذکرخدا مىکند و بیشتر در صراط عبودیت قرار مىدهد و از مخالفت وعصیان باز مىدارد.
حال مىخواهیم ببینیم که این نعمتها را که خدا در قرآن مىخواهدبشمارد چگونه شمارش مىکند؟در این شمارش کردنها مسلما حسابىدر کار است،[چون]خلقت است،خصوصا که بعد هم همواره صحبتاز حسبان و میزان و نظام موجود در کار عالم است و قهرا نمىتواند خودقرآن که جزئى از کار پروردگار است از حسبان و نظام خارج باشد،اینهم خودش حسابى و نظامى دارد.ببینیم خداى رحمن که با اسم«الرحمن»خودش با ما مواجه است از چه نعمتى شروع کرده،نعمتاول،نعمت دوم،نعمتسوم،و چه را بیان مىکند.بلا فاصله مىفرماید: «الرحمن علم القران» خداى رحمن قرآن را آموخت.ضمیر مفعول یا اسممفعولش هم بیان نشده[که آیا]قرآن را به پیغمبر آموخت؟قرآن را بهوسیله پیغمبر به مردم آموخت؟یا قرآن را به پیغمبر و مردم همهآموخت،به پیغمبر از طریق وحى و به مردم از طریق پیغمبر؟
معلوماست که وقتى متعلق ذکر نمىشود براى این است که نمىخواهداختصاص بدهد و الا مىتوانست بفرماید: «الرحمن علمک القران» رحمن،تو را اى پیغمبر قرآن آموخت،چنانکه بعضى جاها داریم: «و علمک ما لم تکن تعلم» و اگر مقصود فقط مردم مىبودند،مثلا مىفرمود:«علمکمالقران»یا«علم الانسان القرآن»که بعد مىگفتیم از پیغمبر انصراف دارد.
وقتى که[متعلق]ذکر نمىشود معلوم است که نظر به متعلق خاصنیست.همینطور که بعضى از مفسرین هم گفتهاند،در اینجا نمىفرمایدقرآن را نازل فرمود،[مىفرماید]قرآن را تعلیم داد،یعنى اول قرآن را بهصورت یک حقیقت موجود فرض مىکند،که آن حقیقتى که قبلا وجودداشته تنزیلش همان تعلیمش است و تعلیمش مساوى با تنزیلش است.
قبلا گفتهایم که از خود قرآن فهمیده مىشود که قرآن حقیقتى داردما فوق کلمات و الفاظ و در آن تفصیل و مانند آن وجود ندارد و پیغمبراکرم یک بار قرآن را به آن صورت به اصطلاح جملى خودش تلقى کردهاست و بعد به صورتهاى تفصیلى.آنجا که از نزول اجمالى قرآن تعبیرمىشود با کلمه«انزال»بیان مىشود: «انا انزلناه فى لیله القدر» تمام قرآن بهآن صورت در شب قدر نازل شد،و آنجا که به تفصیل،آیه آیه و بهصورت الفاظ[فرود]مىآید با کلمه«تنزیل»بیان مىشود.این نشانمىدهد که قرآن به عنوان یک حقیقت غیبى-که این الفاظ،مظاهر وتنزل یافتههاى آن حقیقت غیبى هستند-قبل از پیغمبر وجود داشته وبعد پیغمبر به آن مىرسد و بلکه قبل از خلقت عالم و قبل از خلقتانسان وجود داشته است چون یک حقیقت مجرد است.
قرآن از اینجا شروع مىکند:رحمن(خداى رحمن)قرآن را تعلیمداد که همان تعلیمش عین تنزیلش است(قرآن را به بشر فرود آورد).
بعد از این است که مىفرماید: «خلق الانسان» .نفرمود:«الرحمن خلق الانسان علم القرآن»با اینکه انسان این طور فکر مىکند که طبق قاعده بایدبگوید که خداى رحمن انسان را آفرید و قرآن را تعلیم داد.از نظر انساناگر حساب کنیم اول انسان آفریده مىشود بعد انسان قرآن و هر چیزدیگر را مىآموزد.خلقت انسان بر آموختن انسان قرآن را،تقدم دارد،وبلکه به حسابى(اگر کسى بگوید که قرآن جز همین الفاظ نیست)برخلقت قرآن هم تقدم دارد چون قرآن بعد از اینکه پیغمبر خلق شده وسال چهلم تولد او فرا رسید است در طول 23 سال خلق شده است.
ولى در اینجا تعلیم قرآن بر خلقت انسان مقدم شده است.یک وجه آنکه همه مفسرین قبول دارند-این است که مىخواهد به این بیان اهمیتفوق العاده این نعمت را ذکر کند که این نعمت هدایت به وسیله قرآن،آنقدر اهمیت دارد که باید قبل از نعمتخلقت ذکر شود.و اما یک وجهدیگر-همینطور که عرض کردم و بعضى از مفسرین گفتهاند-این استکه در اینجا عنایت دیگرى است به تقدم وجودى قرآن بر انسان به آننوع وجودى که غیر از وجود الفاظش است.
پس باز اول قرآن خلقشده است و بعد انسان.ولى به هر حال نکتهاى که براى ما عملا آموزندهاست توجه به اهمیت این نعمت بزرگ یعنى نعمت قرآن است و اهمیتنعمت علم و تعلیم به طور کلى.گو اینکه اینجا تعلیم قرآن[ذکر شده]است ولى بالاخره تعلیم است و باب، باب علم است.
در سوره«اقرا»نیز این طور مىخوانیم: «اقرا باسم ربک الذى خلقخلق الانسان من علق اقرا و ربک الاکرم الذى علم بالقلم علم الانسان ما لم یعلم».
آنجا هم سخن از خلقت و تعلیم است ولى در آنجا چون سخن از تعلیمقرآن بالخصوص نیست( «علم الانسان ما لم یعلم» ، «علم بالقلم» قلم را بهانسان آموخت،نوشتن را به انسان آموخت،انسان را چیزى کهنمىدانست آموخت،قهرا خلقت مقدم است بر تعلیم و تعلم، اولخلقت انسان یاد شده،بعد تعلیم و تعلم.اما اینجا که سخن از تعلیم قرآناست،تشریف و احترام و اهمیت و عظمت قرآن اقتضاء کرده است کهترتیب در جهت عکس قرار بگیرد،اول سخن از تعلیم بیاید بعد سخن ازخلقت.
«علمه البیان» بعد از خلقت انسان نعمت بیان را براى انسان[ذکر]مىکند.«بیان»یعنى ظاهر کردن،که در اینجا مقصود همان سخن گفتناست.با زبان،انسان مکنونات ضمیر خودش را، امور پنهانى که درضمیرش هست،براى دیگران آشکار مىکند و آن دیگران براى او آشکارمىکنند.در این سوره«اقرا»هم سخن از خلقت و تعلیم بود (علم الانسان مالم یعلم) با این تفاوت که اینجا سخن از تعلیم قرآن است و آنجا خصوصقرآن یاد نشده است.در آنجا یک تعلیم بالخصوص ذکر شده بود،تعلیمنوشتن (علم بالقلم) ،در اینجا هم بعد از تعلیم قرآن یک تعلیم بالخصوصیاد آورى شده است،تعلیم سخن گفتن.
شاید ما تا کنون به این نکته توجه نکردهایم که اینکه انسان با حیوانهامتفاوت است و این همه فاصله دارد به موجب همان استعدادى استکه در انسان براى گفتن و نوشتن هست،یعنى اگر همین یک استعداد را ازانسان بگیریم انسان با همه حیوانات فرق نمىکند.
فلاسفه از قدیم تعبیر خیلى خوبى انتخاب کردهاند گو اینکه بعضىشاید نکتهاش را درست در نمىیابند.وقتى مىخواهند انسان را تعریفکنند،به«حیوان ناطق»تعریف مىکنند،حیوان سخنگو،با اینکه به قولخودشان مىخواهند جنس و فصل را بیان کرده باشند.بعد این سؤالبراى افراد مطرح مىشود که«سخنگویى»مگر چه اهمیتى براى انسان دارد که ما آن را به جاى فصل انسان بگیریم یعنى به جاى«جزء ذات»و«ذاتى»انسان بشماریم؟سخن گفتن براى انسان یک عمل است،مثلخندیدن.همینطور که خندیدن از مختصات انسان استسخن گفتنهم از مختصات انسان است و بر عکس.شاید مثلا پهن ناخن بودن هم ازمختصات انسان باشد.پس این چیست که در باب انسان گفتهاند؟
بعضى گفتند-و حرفشان درست هم هست-که معنى نطق در اینجاسخن گفتن نیست،ادراک کلیات است،یعنى حیوان احساس مىکند،درک مىکند ولى جزئیها یعنى فرد را درک مىکند.در ذهن حیوان فقطفرد وجود دارد،مثلا صاحب خودش را مىشناسد،آن انسان دیگر رامىشناسد، آن خانه را مىشناسد، آن خانه دیگر را مىشناسد،صد خانهرا ممکن است بشناسد ولى از همه اینها نمىتواند یک معنى کلى بسازدو با آن کلیات در ذهن خودش قانون تشکیل بدهد.انسان ادراک معانى ومفاهیم کلى مىکند.این درست،ولى چرا ادراک کلیات را با لفظ«ادراککلیات»نگفتهاند،با لفظ«سخنگو»گفتهاند؟به خاطر ارتباط قطعىاى کهمیان ایندو هست،یعنى انسان اگر مدرک«کلى»نمىبود سخنگو همنمىبود.سخن گفتن فقط این[حالت ظاهرى]نیست،طوطى هم ممکناست چهار کلمهاى حرف بزند.یک معنى را که انسان احساس مىکند،[اگر فقط بتواند لفظ آن معنى را بگوید]،فرض کنید که انسان پدر خودشرا مىبیند،بعد فقط بتواند لفظ«پدر»را بگوید،این سخن گفتن نیست.
سخن گفتن،با ارتباط دادن و نسبت بر قرار کردن میان معانى و مفاهیم ودیدههاست، مىگوییم این ایستاده است،آن نشسته است.است ونیست وقتى که آمد هست و نیست اگر آمد،هست و نیست«جزئى» ندارد، همیشه در ذهن انسان«کلى» است،یعنى اگر انسان استعداد ادراک کلیات را نمىداشت نمىتوانستحرف بزند.انسان که حرف مىزند نه از باب این است که جهازات جسمانى انسان با حیوان فرقمىکند،یعنى زبان انسان را بر خلاف حیوان طورى ساختهاند که بتواندحرف بزند.به زبان مربوط نیست،به جسم مربوط نیست،به روحمربوط است.این زبان و دهان و مخارجى که انسان دارد حیوان هم عینااینها را دارد ولى حیوان که نمىتواند حرف بزند به دلیل این است کهادراکش براى سخن گفتن کافى نیست.پس منشا و ریشه سخن گفتن آناستعداد فطرى انسان در ادراک کلیات است.
حال این که در قرآن مىفرماید: «علمه البیان» خدا به انسان بیان را،ظاهر کردن مکنونات ما فى الضمیر خود را آموخت،بعضى مفسرینگفتهاند مقصود این است که لغات را خدا وضع کرده استیعنى مشکلانسان فقط این بوده که مىبایست لغت برایش وضع مىشد،خدا قبلاآمده به وسیله انبیاء لغات را وضع کرده است.مثلا لغت عربى،لغتعبرى،لغت فارسى،لغت ترکى را به وسیله پیغمبران وضع کرده و دراختیار انسانها قرار داده است،این معنى «علمه البیان» است،یعنى خداواضع لغات است.(بعد نظریهاى هم در علم لغتشناسى در قدیم پیداشده بود که اصلا واضع لغتخداست به دلیل «علمه البیان».
)البته ایننظر را بعضى گفتهاند ولى نه بعضى که قابل اعتنا باشند.
دیگران گفتهاند اولا معنى «علمه البیان» «علمه اللغه»نیست.صحبتدر لغت نیست.اگر سخن از لغت مىبود باز یک حرفى بود.صحبت ازسخن گفتن و بیان کردن و استعداد بیان کردن مکنونات خود است.اینهمان استعدادى است که انسان در ادراک کلیات دارد.پس«خدا بهانسان بیان را تعلیم کرده»یعنى در فطرت انسان آن استعداد را نهادهاست که بعد منشا مىشود براى بیان کردن.این مطلب را دانستیم.
این دو نعمت در این دو سوره ذکر شده استیعنى نعمت بیان که در سوره رحمن آمده و نعمت قلم که در سوره قلم آمده و دیدیم این هردو سوره خیلى به یکدیگر نزدیکند.در مجموع[در این دو سوره]باتفاوتهایى در پس و پیش بودن و برخى نکات دیگر،سخن از خلقتانسان و از تعلیم انسان به طور عموم است و سخن از تعلیم بیان است درسوره رحمن و از تعلیم قلم است در سوره قلم.در سوره قلم اهمیتمطلب از این جهت است که اولین سورهاى است که بر پیغمبر نازل شدهیعنى دیباچه قرآن است که ببینیم قرآن در اولین آیاتى که بر قلب پیغمبرنازل مىکند چه مطالبى را طرح مىکند.خلقت را طرح کرده،تعلیم راطرح کرده،قلم را طرح کرده.در سوره ترحمن[اهمیت مطلب]از جهتدیگر[است و آن این] که تمام سوره در مقام ذکر نعمتهاست،[ببینیم]ازچه نعمتى شروع کرده است.باز اینجا مىبینیم صحبت تعلیم و خلقت وبیان است.
این«بیان»و«قلم»دو چیزى است که اگر انسان در اینها دقت نکندشاید مثلا بگوید خدا به انسان فرش داده،خدا به انسان نعمت بیان همداده است،خدا به انسان نعمتخندیدن داده، نعمت بیان کردن همداده است.از زمین تا آسمان متفاوت است.اگر بیان و قلم نبود انسان تادامنه قیامت همان وحشى اولیه بود،محال بود-به اصطلاح امروزفرهنگ و تمدن به وجود بیاید،چون فرهنگ و تمدن محصول تجارببشر است.با بیان،انسان آنچه را که تجربه مىکند و مىآموزد،بههمزمانهاى خودش منتقل مىکند،که قلم هم این خاصیت را دارد.با قلمآنچه که یک نسل آموخته و نسلهاى گذشته آموختهاند و به این نسلمنتقل شده ثبت مىشود و براى نسلهاى دیگر باقى مىماند که نسلهاىدیگر از آنجا که نسل گذشته به آنجا رسانده است این بار را به دوشمىگیرد و حرکت مىکند و الا اگر بنا بود که هر نسلى[از نقطه اول شروع کند انسان به جایى نمىرسید].
یک صنعتساده مثل صنعت بنایى را در نظر مىگیریم.اگر اولینکسى که شروع مىکند به کار بنایى و چهل سال هم بنایى مىکندتجاربش را با خودش به گور ببرد،بعد یک نفر دیگر از نو بخواهد شروعکند،این[صنعت]تا قیامت به جایى نمىرسد.همینطور است علوم.
آنهایى که اولین بار مثلا علم حساب را کشف کردند ابتدا مثلا چهار عملاصلى را به دست آوردهاند.اگر بشرهاى بعد هم مىآمدند از همان جاشروع مىکردند باز به همان نقطه آنها رسیده بودند.ولى در اثر بیان وقلم،هم علم انسان،آموختههاى انسان،تجربیات انسان به همزمانهاىخودش توسعه پیدا مىکند و هم براى نسلهاى دیگر باقى مىماند.پس «علمه البیان» و همچنین «علم بالقلم» مساوى است با اینکه فرهنگى وتمدنى به بشریت عنایت فرمود.
«الشمس و القمر بحسبان» .از اینجا این مطلب شروع مىشود که در کارعالم حساب و نظم برقرار است،چیزى بى حساب و بى قاعده وجودندارد.در زبان عربى یک«حسبان»داریم و یک«حسبان»که این هر دومصدر هستند،و دو فعل داریم یکى«حسب»و دیگرى«حسب».
«حسب»مصدرش«حسبان»است و«حسب»مصدرش«حسبان».
«حسب»یعنى گمان کرد،«حسبان»یعنى گمان کردن،«حسبان»یعنى گمان کردن.ولى«حسب» یعنى حساب کرد.«حسب حسبانا»یعنى حساب کرد کردنى.
مىفرماید: «الشمس و القمر بحسبان» خورشید و ماه با حسابى موجودهستند یعنى در کار اینها حساب و نظم معین هست،در حرکاتى که اینهادارند حساب و نظمى در کار است.در حرکت وضعى و حرکت انتقالىکه هر یک از این ذرات آسمانى بلکه کهکشانها صدها جور حرکت دارند-و در همه چیزشان-حساب است،تصادفات و بى نظمى در کار عالم وجود ندارد.
چرا این را مىگوید؟بعد خواهیم گفت،براى اینکه انسانرا بگوید:اى انسان!سر را تسلیم حساب کن،خیال نکن در کار عالمحسابى نیست (الا تطغوا فى المیزان و اقیموا الوزن بالقسط و لا تخسروا المیزان).
«و النجم و الشجر یسجدان».
«نجم»معنى معروفش ستاره است ولى بهگیاه هم اطلاق مىشود.عرب وقتى مىگوید«نجم»یعنى رویید،اززمین پیدا شد.گیاه که از زمین مىروید به آن هم «نجم» مىگویند، کما اینکه به ستاره هم به اعتبار اینکه طلوع مىکند نجم مىگوید، یعنىاینکه عرب به ستاره نجم مىگوید به اعتبار اینکه طلوع مىکند«نجم»مىگویند، یعنىاین که عرب به ستاره نجم مىگوید به اعتبار این است که از دیده انسانمخفى است بعد طلوع مىکند.به گیاه هم از آن جهت «نجم» مىگویند که مخفى استیعنى از زمین پیدا نیست، تخمش در زمین است وخودش نیست،بعد از زمین سر مىزند و بر مىآید.
از این جهت به آنهم«نجم»مىگویند.قرآن مىگوید نجم و درخت هم خداى خود راسجده مىکنند،ساجد خداى خود هستند.
اینجا مقصود از«نجم»چیست؟
بعضى چون«نجم»بعد از«شمس» و«قمر»آمده است گفتهاند پس شمس و قمر در حسابى هستند و نجم وشجر در سجده،و مقصود از نجم ستاره است.ولى اکثریت در اینجاگفتهاند به دلیل این که[این مطلب]با واو عاطفه هم[آمده است مقصوداز«نجم»ستاره نیست].آنجا[فرمود:] «الرحمن علم القران خلق الانسان علمهالبیان الشمس و القمر بحسبان» واو نیاورده،به اینجا که رسیده فرموده: «والنجم و الشجر یسجدان» براى اینکه در اینجا خواسته یک مطلب جدیدبگوید.علامت گذارى و نقطه گذارى در رسم الخطها یک امر جدیداست و در قدیم معمول نبود و همیشه با واو عاطفه عمل مىکردند.ولى ویرگول که امروز در نوشتهها آمده جاى بسیارى از واوها را گرفته است.
در قرآن خود نظم قرآن گاهى این واوها را بر مىدارد یعنى همان حالتتعدید(به اصطلاحى که مفسرین هم گفتهاند،مىگویند سنه التعدید،منهاج التعدید)یعنى حالت بر شمردن را دارد.انسان فقط در وقتى کهمىخواهد چیزى را بشمارد واو را مىاندازد.مثلا کسى با شما مشورتمىکند مىگوید من چه کسى را به این مجلس دعوت کنم؟شمامىگویید:آقاى حسن آقا،آقاى احمد آقا،آقاى على آقا.دیگر نمىگویید«و آقاى احمد آقا و آقاى على آقا».در حالى که انسان مىخواهد بشمارداین واو دیگر لازم نیست،واو را بر مىدارد.قرآن خودش قبل از اینکه اینچیزها بیاید،این کار را مىکند یعنى مانند تعدید عمل مىکند و واو رابر مىدارد.
نفرمود: «الرحمن علم القران و خلق الانسان و علمه البیان و الشمسو القمر بحسبان» ،اینها را بدون واو ذکر کرد مگر آنجایى که سیاق دارد تغییرمىکند: «و النجم و الشجر یسجدان» .
مفسرین-شاید اغلبشان-گفتهاند کهمقصود از«نجم»در اینجا همان گیاه است به قرینه«شجر»و به قرینه«یسجدان»نه ستاره به قرینه«شمس»و«قمر»،چون مطلب دیگرىمىخواهد بگوید.اگر اینجا باز مقصود مثلا همان «بحسبان» مىبودمىگفتیم نجم هم ستاره است،ولى اینجا چیز دیگرى مىگوید: «و النجمو الشجر یسجدان» .
خیلى تعبیر لطیف و عجیبى است:گیاه و درخت هم خدا را سجدهمىکنند.یعنى چه گیاه خدا را سجده مىکند؟گیاه همین عمل روییدنشسجده خداست،نه اینکه مقصود این است که درخت مثلا شبها که مردمبه خواب مىروند سرش را کج مىکند و روى زمین مىگذارد.
سجده اوچیز دیگرى است،اطاعت است:در مقابل امر پروردگار خود خاضعهستند.
«ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتیا طوعا او کرها قالتا اتینا طائعین» آن وقت که استوا پیدا کرد[به آسمان]،یعنى سماء وآسمان و این جو فوق را تحت تسلط خود قرار داد در حالى که او دود بودیعنى گاز بود،در وقتى که او به صورت یک گاز بود،خدا به این علویاتو به زمین گفت بیایید(یعنى دستورى که من مىدهم اطاعت کنید)،گفتند آمدیم در حالى که مطیع هستیم.معلوم است که آنجا سخن لفظنیست،جواب لفظ هم نیست،امر پروردگار و قانون الهى را که بدونتخلف عمل مىکنند،آن اطاعت آنهاست.آنجا به تعبیر «طائعین» آمدهاست،اینجا به تعبیر «یسجدان».
فارابى همین فیلسوف معروف اسلامى خود ما-که این روزها خیلىصحبتش بود و هزار و صدمین سالش را جلسه مىگرفتند-در کتابفصوص الحکم خودش تعبیر خیلى زیبایى دارد، مىگوید:«صلت السماءبدورانها و الارض برججانها و الماء بسیلانه و المطر بهتلانه»آسمان باحرکتخودش دارد نمازش را مىخواند و زمین با جنبش خودشنمازش را مىخواند،آب با جریان خودش عمل نمازش را انجام مىدهدو باران با آن ریزش خودش نمازش را دارد انجام مىدهد.در این زمینه،مولوى شعرهاى بسیار خوبى دارد: معنى الله گفت آن سیبویه یولهون فى الحوائج هم لدیه بعد ذکر مىکند که تمام ذرات عالم چگونه به درگاه الهى نیاز مىبرند ونماز مىخوانند و نماز هر موجودى متناسب با مرتبه وجود خودشاست،نماز هر موجود یعنى وظیفه خود را انجام دادن و مطیع امر الهىبودن.آنها مطیع تکوینى هستند و انسان باید این اطاعت را انتخاب کند،چون باید انتخاب کند گاهى هم عصیان و تمرد مىکند.اى انسان!گیاه ودرخت اطاعت پروردگارشان را مىکنند، سجده پروردگارشان را انجاممىدهند(این،زمینه «فباى الاء ربکما تکذبان» است)پس تو چرا نه؟
«و السماء رفعها و وضع المیزان» و سماء را بلند کرد،یا او را در مقام بلندآفرید،و مقیاس و میزان بر نهاد.سماء-همیشه گفتهایم-از«سمو»استکه به معنى علو است،یعنى این علویات.
ممکن است مقصود همینعلویات جسمانى باشد،یعنى آنها را بلند در بالاى سر شما آفرید، وچون در قرآن سماء غالبا به امر معنوى گفته مىشود،به عالم معنا هماطلاق مىگردد.
«و هو القاهر فوق عباده» یا اگر گفته مىشود الله-مثلافى السماء،[مقصود از«سماء»همین علویات جسمانى نیست].
«ووضع المیزان» .میزان یعنى آلتسنجش:و آلتسنجش نهاد(قرارداد).
درآیات پیش صحبت از حساب بود (الشمس و القمر بحسبان) که در کار عالمحسابى هست.
بسیار خوب،در کار عالم حسابى هست،[ولى]آیا ماانسانها آلت به دست آوردن حساب را هم داریم یا نداریم؟ممکن استخیلى حسابها باشد ولى ما راهى براى کشف آن حسابها نداشته باشیم.
مثلا در اثقال یعنى در سنگینی ها ممکن است که انسان قبلا بداند که این و زنها با یکدیگر تفاوتى دارد،حسابى در کار است،برابریها ونا برابریهایى در کار است،ولى وقتى که ترازویى در کار نباشد،ابزارى درکار نباشد،از کجا من بتوانم بفهمم که آیا این دو وزنه برابر یکدیگر هستندیا یکى بیشتر استیکى کمتر؟ولى وقتى که یک ابزار هم وجود دارد،من،هم مىدانم حسابى در کار است،هم وسیله دارم براى اینکه اینحساب را کشف کنم و به دست بیاورم.
میزان-همین طور که عرض کردم-یعنى آلت سنجش، اسمى است عام .هر آلت سنجشى را «میزان» مىگویند، ولى عرف بیشتر یکمصداقش را مىشناسد و آن همان ترازو و قپان است، یعنى چیزى کهسنگینیها را مىسنجد،که در زندگى بشر جزء لوازم و ضروریات است ویکى از آن چیزهایى است که عدالت بدون آن برقرار نمىشود.اگر همینسنجشهاى جسمانى نباشد روابط میان افراد بشر به کلى به هم مىخورد.
خود همین،یکى از نعمتهاى بزرگ الهى است.ولى تنها میزان عالمترازویى که قوه ثقل را مىسنجد نیست،انسان کامل میزان و معیار و آلتسنجش انسانهاى دیگر است.فلاسفه،علم منطق را«علم میزان» مىنامند یعنى علم آلتسنجش-مىگویند-چون با علم منطق مىتوانشکل و صورت افکار را سنجید که آیا این افکارى که ما در ذهن خودمانترتیب مىدهیم به شکل و صورت صحیحى ترتیب یافته یا نه.«منطق» مقیاس است،میزان و آلتسنجش[فکر است].شاغول براى یک بنامیزان است چون عمودى بودن دیوار را با آن مىسنجد.همچنین ترازبراى او میزان است چون افقى بودن دیوارى را که کشیده با آن مىسنجد.
ذرع و متر و یاردى که یک بزاز در دست مىگیرد براى اومیزان و لتسنجش است.قانون براى زندگى افراد بشر میزان است،میزان روایى و ناروایى.عدالت-که خودش حقیقتى است[که]قبل ازقانون وجود دارد-باز میزان قانون است.عمل من باید با چه سنجیدهشود؟با قانون.خود قانون با چه سنجیده شود و از کجا که قانون،قانوندرستى باشد؟
میزان قانون،عدالت است.میزان عدالت،حق یعنىاستحقاق است: «اعطاء کل ذى حق حقه» (استحقاقها)که در واقع به نظامهستى مربوط مىشود.پس براى هر چیزى میزان و مقیاس قرار داده شدهتا مىرسد به آن چیزى که خود آن،مقیاس همه چیزهاست و آنمتن خلقت و جریان اصیل خلقت است که مقیاس همه چیز قرار مىگیرد.پس «و النجم و الشجر یسجدان و السماء رفعها و وضع المیزان».
در ذیل همین آیه،حدیثى در تفسیر صافى و تفسیرهاى دیگر نقلکردهاند که نشان مىدهد «میزان» محدود به میزان جسمانى نیست بلکهتوسعهاش از دایره زندگى بشر و اجتماع بشر هم بیشتر است و همه عالمرا فرا مىگیرد.اساسا خلقت بر اساس میزان و با یک سنجش معیناست.آن حدیث این است که پیغمبر اکرم فرمود:«بالعدل قامت السمواتو الارض» آسمانها و زمین که بپاست به عدل بپاست،با میزان عدلبپاست،یعنى اگر ظلم و اجحاف و عدم رعایت استحقاقها مىبود ایننظامى که شما مىبینید بر پا نبود.
«و السماء رفعها و وضع المیزان» .همه اینها براى چیست؟تعبیر خاصىدارد: «الا تطغوا فى المیزان» اینکه شما بشرها در میزانها طغیان نکنید،خلاف عمل نکنید.تعبیر،خیلى خاص است که انسان اول تعجبمىکند،چون «الا تطغوا فى المیزان» تفسیر است[و]این چه تفسیرى استکه: علم القران خلق الانسان علمه البیان الشمس و القمر بحسبان و النجم و الشجریسجدان و السماء رفعها و وضع المیزان«الا تطغوا فى المیزان» اینکه شما درسنجش خطا کارى نکنید،حال اعم از اینکه[این جمله]تفسیر همان «وضع المیزان» باشد یا آن طور که من فکر مىکنم تفسیر جملههاى قبل همباشد.این چه نوع تفسیر کردن است؟!تفسیرش عجیب است،کانه ایناست که معنى همه اینها چیست؟همه اینها یعنى این.
«الشمس و القمربحسبان و النجم و الشجر یسجدان» خورشید و ماه با حساب منظم هستند،گیاه و درختخدا را دارد سجده مىکند،یعنى امر خداى خودش رااطاعت مىکند،این آسمان بلندى که قرار داده شده،این مقیاسها که نهاده شده است،اینها یعنى چه؟(نمىگوید براى چه؟
)معنى اینهاچیست؟یعنى تو از اینها چه معنایى درک مىکنى اى انسان؟
«الا تطغوافى المیزان» معنى همه این حرفها و آنچه تو از همه اینها باید بفهمى ایناست.
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِالرَّحْمَنُ(1)عَلَّمَ الْقُرْءَانَ(2)خَلَقَ الانسنَ(3)عَلَّمَهُ الْبَیَانَ(4)الشمْس وَ الْقَمَرُ بحُسبَانٍ(5)وَ النَّجْمُ وَ الشجَرُ یَسجُدَانِ(6)وَ السمَاءَ رَفَعَهَا وَ وَضعَ الْمِیزَانَ(7)أَلا تَطغَوْا فى الْمِیزَانِ(8)وَ أَقِیمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسطِ وَ لا تخْسِرُوا الْمِیزَانَ(9)وَ الاَرْض وَضعَهَا لِلاَنَامِ(10)فِیهَا فَکِهَهٌ وَ النَّخْلُ ذَات الاَکْمَامِ(11)وَ الحَْب ذُو الْعَصفِ وَ الرَّیحَانُ(12)فَبِأَى ءَالاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ(13)