بسم الله الرحمن الرحیم» ما قطعتم من لینه او ترکتموها قائمه على اصولها فباذن اللهو لیخزى الفاسقین(5) و ما افاء الله على رسوله منهم فما اوجفتم علیهمن خیل و لا رکاب و لکن الله یسلط رسله على من یشاء و الله علىکل شىء قدیر (6) ما افاء الله على رسوله من اهل القرى فلله وللرسول و لذى القربى و الیتامى و المساکین و ابن السبیل کى لا یکوندوله بین الاغنیاء منکم و ما اتیکم الرسول فخذوه و ما نهیکم عنه فانتهوا و اتقوا الله ان الله شدید العقاب (7)» این آیات مربوط مىشود به داستان بنى النضیر که جماعتى از یهود و ساکن اطراف مدینه بودند و در ابتدا همپیمان شدند،پیمانى که پیغمبراکرم با همه یهودیهایى که در مدینه بودند امضا کرد که اینها مىتوانند بهشعائر دینى خودشان عمل کنند و با مسلمین به اصطلاح همزیستى داشته باشند به شرط اینکه با دشمنان مسلمین همکارى نکنند و اگر باخود مسلمین همکارى کنند از مزایاى دیگرى هم برخوردار خواهندبود،و بعد یهود خیانت کردند و حتى در جریانى تصمیم گرفتند کهپیغمبر اکرم را بکشند و با منافقینى که در داخل مسلمین بودند همکارىو همدستى داشتند و بعد از این بود که پیغمبر اکرم تصمیم گرفت که اینهارا به کلى از آنجا اخراج کند،و اساسا با بودن یهود در اطراف مدینه-وبلکه حتى در جزیره العرب-امکان اینکه اسلام بتواند به هدفهاىخودش برسد نبود;نه صرف اصل بودن یهود،بلکه بودن یهودیها بعلاوهکارهاى یهودیگرى،چون آن کارهاى یهودیگرى از آنها جدا نمىشد.
مسلمین حرکت کردند،البته نه به یک صورت جنگى،و چون ازمدینه تا قلعه بنى النضیر فاصلهاى نبود پیاده رفتند و تنها خود رسولاکرم بودند که بعضى گفتهاند سوار بر یک شتر بودند و بعضى گفتهاندسوار بر یک الاغ،و در حقیقت جنگى هم صورت نگرفت.البته مؤمنینرفتند براى تصرف قلاع آنها،و آنها بالاخره خودشان با دستخودشانقلعهها و خانههاى خودشان را خراب مىکردند که به دست مسلمیننیفتد.برخورد مختصرى هم میان آنها و مسلمین رخ داد.مقدارى ازدرختهاى خرماى آنها را مسلمین بریدند و قطع کردند.این امر،هم براىبعضى از مسلمین سؤال به وجود آورد و هم مورد اعتراض یهودیها واقعشد.
یهودیها به پیغمبر اکرم گفتند شما که همیشه از فساد در زمین نهىمىکنى!و بریدن این نخلها خودش فساد در زمین است.بعضى ازمسلمین هم،البته ذکر نشده است که حرفى زده و اعتراضى کرده باشند،ولى براى آنها هم این کار مقدارى گران آمده بود.آیه نازل شد و این عملرا امضا و تصحیح کرد.مىفرماید: «ما قطعتم من لینه او ترکتموها قائمه علىاصولها فباذن الله» آنچه از این درختهاى خرما بریدهاید و آنچه بجا گذاشتهاید همه به اذن و رضاى خدا بوده است;یعنى نه آن بریدنها و نهآن باقى گذاشتنها هیچکدام بر خلاف رضاى حق نبوده است.
«و لیخزى الفاسقین» و به این وسیله این فاسقها-که مقصود همین یهودیها هستند-خوار و ذلیل مىشوند;[این کار]وسیلهاى است براى خوار وذلیل کردن آنها.
بعد یهودیها-مخصوصا در عصر ما که دستگاههاى تبلیغاتىخیلى وسیعى دارند-این موضوع را جزء مستمسکهاى خودشان قراردادهاند که مسلمین آمدند و به امر پیغمبر درختهاى خرما را قطع کردند واین فساد در زمین است.از این جهت است که من لازم مىدانم که دراطراف این مطلب مقدارى بحث کنیم.
این مطلب از دو جنبه باید بحثشود،یکى از جنبه قرآنى که آیا اینعمل با تعلیمات خود قرآن سازگار بوده استیا نبوده است؟یعنى اصلتعلیمات قرآن و پیغمبر در این زمینه چه بوده است و آیا این یک عملاستثنایى و بر خلاف آن تعلیمات استیا نه؟و دیگر از نظر کلى و بهاصطلاح فلسفى و حقوقى،چون این مسالهاى است که حتى امروز همدر میان فلاسفه جدید مطرح است.
قرآن کریم مکرر در تعلیمات خودش این دستور را یادآورىکرده است که در جهاد و مبارزه با دشمن از عدالتخارج نشوید،مثلآیاتى که در ابتداى سوره مائده هست;در دو آیه است.در یک آیهمىفرماید: «و لا یجر منکم شنئان قوم ان صدوکم عن المسجد الحرام ان تعتدوا وتعاونوا على البر و التقوى و لا تعاونوا على الاثم و العدوان و اتقوا الله ان الله شدیدالعقاب» وادار نکند کینه و دشمنى قومى که شما را مانع شدند از وروددر مسجد الحرام[که از حد تجاوز کنید].مىدانیم که قریش به مسلمینفوقالعاده بدى کردند.یکى از چیزهایى که سبب شده بود که کینهقریش،شدید در دل مسلمین وارد شود عملى بود که در حدیبیه انجامدادند که مسلمین تا دو فرسخى مکه رفتند و اینها مانع شدند.قرآنمىفرماید دشمنى این قومى که شما را مانع شدند از مسجد الحرامبعلاوه هزار کار بد دیگرى که کرده بودند;جنگ بدر و احد و خندق رااینها بپا کرده بودند-سبب نشود که شما از حد تجاوز کنید.بعدمىفرماید که در کارهاى نیک تعاون داشته باشید و در کارهاى بد نه.
فقها مسالهاى در فقه در کتاب«جهاد»طرح کردهاند به نام مساله«تترس کافر به مسلم»(تترس از ماده«ترس»است و ترس یعنى سپر)کهاگر در جنگ،دشمن،مسلمانى را سپر خودش قرار بدهد تکلیفچیست؟حال یا فردى از کفار فردى را سپر خودش قرار بدهد[یا گروهى از کفارگروهى را سپر قرار بدهند]،ولى آنها بالاترش را عنوان کردهاند که گروهىرا سپر قرار بدهد.مثلا دشمن عدهاى مسلمان بىگناه را اسیر مىکند-واین خیلى معمول هم هست-بعد همان اسرا را در مقدم لشگرخودش قرار مىدهد و سربازش پشتسر این اسرا جلو مىآید،براىاینکه اگر آن طرف بخواهد بزند باید اول افراد خودش را بزند.این مسالهرا فقها طرح کردهاند که اگر ما دیدیم دشمن هجوم آورده و گروهىمسلمان بىگناه را سپر خودش قرار داده است،امر ما دایر است میانیکى از دو کار:یا این عده بىگناه را بکشیم تا بتوانیم جلو هجوم دشمن رابگیریم و یا اینکه به خاطر این بىگناهها دست از مبارزه برداریم، تسلیم دشمن باشیم که دشمن چه مىکند.مىگویند اینجا براى شما جایز استکه همین بىگناهها را به دستخودتان بکشید-البته آنها شهیدند در راهخدا-براى اینکه جلو پیشروى دشمن را بگیرید،زیرا اگر این کار رانکنید،بعد دشمن مىآید بیشتر از آنها را مىکشد،همانها را مىکشدبعلاوه یک عده افراد دیگر.پس امر دایر است میان اهم و مهم که ماخون این عده بىگناه را اینجا حفظ کنیم ولى در ازاى آن خون عدهبیشترى بىگناه را هدر بدهیم یا این عده بىگناه را با دستخودمان سرببریم براى اینکه جلو خونهاى دیگر گرفته شود؟فقه اجازه مىدهد،مىگوید این کار را بکنید.
حال منطق و عقل در اینجا چه مىگوید؟آیا عقل مىگوید بىگناههارا نباید کشت به هر قیمتى که تمام مىشود؟یا عقل مىگوید بىگناه رابىجهت نباید کشت و گاهى بىگناه با جهت کشته مىشود و باید همکشته شود،مثل خود رفتن سرباز به میدان جنگ که بالاخره کشتهخواهد شد;یعنى اینجا تضاد است میان عاطفه و عقل.خیلى جاهامیان عاطفه و عقل تضاد واقع مىشود.یک کار را عقل مىگوید بکن، عاطفه مىگوید نکن.آن که محکوم عاطفه است نمىکند و آن که محکومحکم عقل است مىکند،نظیر همین مثالهاى معروف که بچهاى احتیاجدارد به یک عمل جراحى،اگر به مادر که خیلى اهل عاطفه استبگویى،بچه را مىکشد بغل خودش،مىگوید من حاضر نیستم مثلاشکم او را باز کنند یا دست او را احیانا ببرند.عاطفهاش به او اجازهنمىدهد.ولى عقل چه مىگوید؟همان مادر اگر فکر قویترى داشتهباشد،چنانچه از گفته پزشک یقین پیدا کرد که بریدن دست این بچهیگانه راه نجات اوست،مىگوید این کار را بکن.خود بچه چطور؟او کهمحال است تسلیم بشود.مولوى این مثال را به حجامت ذکر مىکند یعنى خود بچه را با مادر مقایسه مىکند،مىگوید: «طفل مىلرزد به نیش احتجام × مادر مشفق در این غم شادکام» همه جراحیهایى که در دنیا مىشود همینطور است.دندان که فاسد مىشود انسان آن را با کمال تاسف مىکشد اما متاسف است که چرافاسد شده که حالا باید کند و دور انداخت.
ولى بعد از اینکه فاسد شده، دیگر آدم عاقل نمىگوید فاسد را باید نگه داشت.فاسد اگر باشد سالمهارا هم فاسد مىکند.
«طفل مىلرزد به نیش احتجام × مادر مشفق در این غم شادکام» همه جراحیهایى که در دنیا مىشود همینطور است.دندان که فاسد مىشود انسان آن را با کمال تاسف مىکشد اما متاسف است که چرافاسد شده که حالا باید کند و دور انداخت.
مثل مساله تترس اسمش فساد در زمین نیست.اگر هدف،صحیحنیست اصل کار غلط است.
اما اگر هدف صحیح است،به خاطر هدفصحیحکارى را انجام دادن فساد نیست.فساد، کارهاى کینهتوزى است،یعنى کارهایى که هیچ ربطى به این قضیه ندارد.فرض کنید پیرمردى دریک گوشهاى هست;این اثرى در کار جنگ ندارد.آن که اسلام مىگوید: «قاتلوا فى سبیل الله الذین یقاتلونکم و لا تعتدوا» [لا تعتدوا]یعنى کارهایى کهتاثیر در تاکتیکهاى هدفى ندارد و فقط ناشى از عقده و از احساسات و ازکینهتوزى است[انجام ندهید].
بر اساس کینهتوزى هیچ کارى نباید کرد.
دشمن را هم نباید بر اساس کینهتوزى کشت;دشمن را هم باید به خاطرایمان به هدف کشت نه به خاطر کینهتوزى.هر کارى که صرفا به خاطرکینهتوزى باشد(انسانى را مجروح کردن تا چه رسد به انسانى را کشتن،خانهاى را خراب کردن،درختى را قطع کردن)جایز نیست.ولى اگر اصلکارى مشروع است و رسیدن به یک هدف بزرگتر متوقف بر چنین کارىهست البته باید این کار را کرد.از جمله این است:آیا خراب کردنحصنها و باروهاى دشمن جایز استیا جایز نیست؟اگر حمله به دشمنجایز نیست که هیچ چیزش جایز نیست،اما اگر دشمن دشمنى است کهحتما باید سرزمینش را گرفت و تسخیر کرد البته خراب کردن با رویش هم درست است;خراب مىکنیم بعد بهترش را درست مىکنیم.اگرواقعا در یک جا این کار جزء تاکتیک جنگى قرار بگیرد،براى خرابکردن روحیه دشمن،براى ارعاب دشمن که مقاومت نکند و بعد کشتارکمتر صورت بگیرد[این کار جایز است]یهودىاى که جانش به مالشبسته است،همین قدر که ببیند مالش مورد هجوم قرار گرفت زودروحیهاش را مىبازد.
این است که قرآن مىفرماید: «ما قطعتم من لینه او ترکتموها قائمه علىاصولها فباذن الله و لیخزى الفاسقین» .این «و لیخزى الفاسقین» اشاره به آن تاثیرروانى این کار است،یعنى این کار روح اینها را مخذول و منکوب مىکندو براى این هدف لازم است.چهار تا درخت است،بریده مىشود،بعدهم به جایش درخت کاشته مىشود.
«و ما افاء الله على رسوله منهم» .در اسلام از نظر مالى یک«فىء» داریم و یک«غنیمت»; یعنى مالهایى که از چنگال دشمن بیرون آوردهمىشود بعضى نام«غنیمت»دارد و یک حکم دارد و بعضى نام«فىء» دارد و حکم دیگرى دارد.غنیمت عبارت است از آنچه که در میدانجنگ به دستسربازان مىافتد و به وسیله جنگ گرفته مىشود.هرچیزى که به وسیله جنگ و به تعبیر قرآن با یورش با اسب و شتر-یعنىآنجا که رسما حمله،حمله جنگى است-و با زور شمشیر گرفته مىشود آن را «غنیمت» مىگویند.
غنائم جنگى از نظر اسلام به پنج قسمتتقسیم مىشود;چهار قسمت میان سربازها-همانهایى که در جنگشرکت داشتهاند-تقسیم مىشود و یک قسمت اختصاص به پیغمبرپیدا مىکند که خمس است و مصرفش همان مصرف خمسى است کهما مىدانیم (و اعلموا انما غنمتم من شىء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى).
و اما فىء.
فىء عبارت است از اموالى که از کافر حربى به دستمىآید ولى بدون آنکه زور شمشیر در کار باشد;یعنى دشمن به شکلدیگرى،مثلا به واسطه رعب و ترسش، از آنجا رفته است.این را اصطلاحا «فىء» مىگویند.در فىء،سربازان شرکت ندارند و در واقع به تعبیرى که بعد عرض مىکنیم که خود قرآن تا آخر سوره این موضوعرا بیان کرده-به یک معنا به همه مسلمین تعلق مىگیرد;چگونه؟اولااینجا کلمه«فىء»تعبیر فوقالعادهاى است.فىء یعنى رجوع.
چیزى کهرفته و بازگشته،حالت بازگشتش را«فىء»مىگویند.سایه را تا وقتى کهآفتاب رو به بلندى است (تا ظهر)که به تدریج سایه کوچک مىشود،«ظل»مىگویند، از آن به بعد که باز سایه برمىگردد و رو به درازى مىرود آن را «فىء» مىگویند.
قرآن مالى را که از کافر حربى گرفتهمىشود اسمش را مىگذارد«فىء»یعنى آن که به جاى اصلى خودشبرگشته است;یعنى او را غاصب مىشمارد.با فلسفه قرآن مطلب کاملو روشن است;چون هر چه هست از آن خداست،همه چیز مالخداست و خدا در این عالم بشر را براى مقصدى خلق کرده است که آنمقصد توحید است و استفاده از سفره الهى آن قدر براى انسان جایزاست که با هدف صاحب اصلى موافق و هماهنگ باشد.از نظر اسلامکسى که کافر بالله العظیم است مالک حقیقى نیست;در واقع آنچه را کهمىخورد مثل کسى است که از نظر قانونى مال غصبى را دارد مىخورد.
این مال وقتى که به مسلم برمىگردد«فىء»است.
اینجا دو تعبیر وجود دارد.یکى از قرآن یکى از حدیث;خیلى جالباست!این تعبیر راجع به مال است،یک تعبیر هم راجع به علم داریم.آنتعبیر راجع به علم خیلى عجیب است!جمله معروفى است کهپیغمبر اکرم فرموده و مکرر از ایشان روایتشده و از امیر المؤمنین باتعبیرات مختلف مکرر روایتشده،که خلاصه همه آنها این است: «الحکمه ضاله المؤمن یاخذها اینما وجدها»حکمت-یعنى علم،علمى کهمحکم باشد،یعنى علمى که تخیل و واهى نباشد،حقیقت و مطابق باواقع باشد،علم درست-گمشده مؤمن است.
مؤمن هر جا که حکمت راپیدا کند گمشده خود را پیدا کرده«و لو عند مشرک»و لو نزد یک مشرک.«گمشده»یعنى چیزى که مال من بوده و از دستم رفته است.انسان وقتىچیزى مال خودش باشد و از دستش رفته باشد و بعد جاى دیگر آن راببیند دیگر معطل نمىشود،فورا مىگیرد.«فهو احق بها».اینجا رابطه دینو علم[بیان شده است].امروز بحثى هست-فرنگیها طرح کردهاند-کهدین و علم با یکدیگر تضاد دارند.
پیغمبر درست عکس مطلب رامىگوید که ایمان و علم با یکدیگر آنچنان به اصطلاح همخانگى دارندکه اگر حکمت در غیر خانه ایمان باشد در خانه خودش نیست: اى برادر بر تو حکمت عاریه است همچو نخاسى که دستش جاریه است مىخواهد بگوید حکمت و علم اگر در جایى که ایمان نیست وجودداشته باشد،در جاى خودش نیست،آنجا عاریه است;خانه حکمتآنجاست که ایمان باشد.پس ایمان و علم این قدر با یکدیگر توامهستند.این تعبیر راجع به علم،آن تعبیر هم راجع به مال.در باب علممىفرماید: «الحکمه ضاله المؤمن»،در باب مال مىفرماید: «ما افاء الله علىرسوله» آن که خدا برگرداند به پیغمبر;یعنى اساسا بودنش در آنجابىاساس بود.
[اخیرا]به نام«حقوق بشر»حرفهاى مفت بىاساسى-که درستفکر نکردهاند-مىگویند.
مىگویند بشر فی حد ذاته قطع نظر از دین ومذهب حقوقى دارد.(اینجا باید گفتخدا پدر مارکسیستها را بیامرزد کهآنها این حرفها را به کلى نفى کردهاند.)منشا این حقوق چیست؟
چرا بشرچنین حقوقى دارد؟این حقوق را چه کسى قرار داده و از کجاست؟چرابشر چنین حقوقى دارد و آن اسب این حقوق را ندارد؟آیا طرحى درعالم هست که چه براى چیست؟
یعنى آیا در باطن عالم یک پیوستگىدر کار است و آن این است که اگر انسانى در عالم خلق شده و مواهبى به نام محصول،زراعت،میوه،پوشیدنیها و خوردنیها در عالم هست،اینهابراى انسان خلق شده؟حرف درستى است.بعد مىگوییم این عالم،ایندستگاهى که دارد این امور مورد استفاده را تحویل بشر مىدهد،اینرودخانهها،این جنگلها،این میوهها،این زمینهاى پر استعداد،این آب وهوا،این عالم خلقت اینها را براى یک نفر نیافریده،براى یک طبقه همنیافریده،براى همه آفریده.حرف درستى است( «و الارض وضعهاللانام» زمین را براى همه مردم قرار داد).ولى اساس حرف تو این استکه اصلا پیدایش زمین به علتیک تصادف بود،پیدایش حیات در روىزمین هم به علتیک تصادف دیگر بود،انسان هم در اثر یک تنازع بقاىخونین به وجود آمد;در اثر جنگهاى بیرحمانهاى که نسلهاى حیوانات بایکدیگر کردند، یکى از نسلها شده انسان.یکدیگر را خوردهاند و بهحقوق یکدیگر تجاوز کردهاند،مثل میلیونها کرمى که در یک حوضبودهاند،کرمهاى بزرگتر کوچکترها را خوردهاند;خوردند و خوردند تاآخر یک کرم بزرگ باقى ماند.آن وقت انسانى که طبق فلسفه تو این جوردر روى زمین به وجود آمده،به اینجا که رسیده یکمرتبه صاحب حقشد؟از کجا صاحب حق شد؟اصلا حق بشریت دیگر معنى ندارد.
اما اگر حق معنى دارد-که واقعا هم معنى دارد-این بر اساس اصلعلت غایى استیعنى این رابطه که این اشیاء براى انسان آفریده شدهاست.پس انسان هم براى یک حقیقت عالیتر و متعالىتر آفریده شدهاست،وقتى که انسان براى یک حقیقت عالیتر و متعالىتر آفریده شدهاست،آن حقیقت از انسان مقدستر است.انسان قداستخودش را بهاعتبار انسانیت کسب مىکند.ما همیشه این حرف را گفتهایم.وقتى کهشما مىگویید انسان شرافت دارد،مىگوییم کدام انسان؟انسانزیستشناسى؟از نظر زیستشناسى که جانىترین انسانها باشریفترین انسانها فرق نمىکند.مثال از مسلمانها نمىآوریم.از نظرزیستشناسى موسى چمبه با لومومبا هیچ فرق نمىکند،هیچ شرافتىآقاى لومومبا بر آقاى موسى چمبه ندارد،یعنى نمىشود گفت[چون]مثلا گروه خون این از گروه خون او بهتر استیا شکل این از شکل اوزیباتر است[این بر او شرافت دارد].این که ملاکش نیست;ملاک مسائلدیگرى است که شما آنها را«معیارهاى انسانیت»مىنامید.پس انسانیتمافوق انسان است،یعنى هر انسانى انسان بالقوه است،و انسان بالفعلآن است که آن ارزشهاى انسانى در او رشد و کمال پیدا کرده است.
پسهدف آن ارزشهاى متعالى انسانى است.این است که انسان فداى ایمانمىشود،فداى اخلاق مىشود و فداى ارزشهاى انسانى مىشود.
بنابراین در زمینه امر خدا و اراده خدا-که امر خدا و اراده خدا همچیزى جز سعادت بشریت نیست-دیگر حقى در مقابل آن پیدانمىشود که کسى بگوید من به دلیل اینکه فقط یک انسان زیستشناسىهستم و یک سر و دو گوش دارم حقى دارم و این حق من به هیچوسیلهاى قابل سلب نیست.خیر،چنین چیزى نیست،حق مال تونیست،مال انسانیت است.تو تا در مسیر انسانیت باشى ذیحق هستى،از این مسیر که خارج شدى حقى به هیچ چیز ندارى حتى به جانخودت.این است که قرآن مىگوید: «ما افاء الله على رسوله» آنچه را کهخدا برگرداند;یعنى بىجهت پیش اینها بود.اصلا مالکیت بر ایشان قائلنیست،با کمال صراحت.
اینجا چون قانون را براى مسلمین بیان مىکند بعد مىفرماید: «فمااوجفتم علیه من خیل و لا رکاب» در اینجا اسب و شترى بر اینها نتاختید،÷یعنى چون جنگ نبوده غنیمت نیست «و لکن الله یسلط رسله على من یشاءو الله على کل شىء قدیر» لکن خدا پیامبرانش را بر هر کس که بخواهدمسلط مىکند و خدا بر هر چیزى قادر است.در آیه اول با جمله «فمااوجفتم علیه من خیل و لا رکاب» به مسلمین گفت پس اینجا مساله،مسالهغنیمت نیست که به همان خصوص سربازها تعلق داشته باشد.
«ما افاءالله على رسوله من اهل القرى فلله» آنچه که خدا فىء کرد از اهل قراء تعلقدارد به الله.البته معلوم است که الله مصرف کننده نیست;یعنىفى سبیل الله;«لله»اینجا یعنى در راه خدا باید مصرف شود،به عنوانفى سبیل الله باید مصرف شود.به اصطلاح عنوان خاص است.
«وللرسول» و براى پیغمبر،یعنى باز قسمتى از این اختصاص به پیغمبرپیدا مىکند که پیغمبر بر اساس آنچه که خودش صلاح مىداند-یعنىصلاحدید شخصى پیغمبر-در هر موردى که بخواهد،مصرف مىکند.
«و لذى القربى» و براى ذوى القربى.در اینجا حتى اهل تسنن هم اعترافدارند که مقصود از«ذوى القربى»ذوى القرباى پیغمبر است،یعنى کسانىکه صدقات بر آنها حرام است.به دلیل اینکه صدقات بر آنها حرام استاز اینجا مىتوانند استفاده کنند.
«و الیتامى و المساکین و ابن السبیل» و براىیتیمها و مسکینها و ابن السبیلها.سپس جملهاى است که بعد تفسیرمىکنم.
آنگاه مىفرماید: «للفقراء المهاجرین الذین اخرجوا من دیارهم» فقراىمهاجرى که از شهرهایشان خارج شدند.بعد مىفرماید: «و الذین تبوءوالدار و الایمان من قبلهم» و حتى براى انصار که چنین و چنان بودند.بعدمىفرماید: «و الذین جاءو من بعدهم» و براى کسانى که بعد از این مهاجرینو انصار تا دامنه قیامت بیایند.پس معنایش این است که در نهایت امرمورد مصرف فىء عموم مسلمین هستند.
حال چرا فىء به یتامى و مساکین و ابن السبیل و این فقراء و دیگران برسد؟اینجا قرآن تعلیلى کرده که از این تعلیل یک اصل کلى براىجاهاى دیگر استفاده کردهاند: «کى لا یکون دوله بین الاغنیاء منکم» براىاینکه این مال و ثروت،چیزى نباشد که فقط در میان اغنیاى شما گردشکند;یعنى فلسفه این حکم این است که پول و ثروت در میان همهطبقات پخش شود و اختصاص به یک طبقه معین نداشته باشد که فقطدر میان آنها در یک مدار بسته گردش کند، در مدار بازى باشد که همهمردم را شامل شود.کلمه«دوله»و«دوله»هر دو در زبان عرب استعمالمىشود،هر دو هم به اعتبار تداول یعنى دست به دستشدن است.
دولت را هم«دولت»مىگویند چون دست به دست مىشود یعنى براىیک نفر یا براى یک عده باقى نمىماند،اینها مىروند عده دیگر مىآیند،آن عده مىروند باز عده دیگر مىآیند.از آن جهت که به اصطلاح یک«حالت»است به آن مىگویند«دوله»ولى آن چیزى که دست به دستمىشود مثل خود پستیا پول را مىگویند«دوله»یعنى آن چیزى کهدست به دست مىشود.حال قرآن مىگوید این پول که دست به دستمىشود نباید در یک مدار محدود که مدار اغنیاست دست به دستشود،باید در مدار عموم دست به دستشود;چون پول به هر حال درگردش و حرکت است،نمىتواند در یک جا بماند،ولى پول کهنمىتواند در یک جا بماند دو جور است:یک وقت هست فقط در میانیک طبقه و در یک مدار محدود گردش مىکند،و یک وقت هست دریک مدار نامحدود گردش مىکند;که از این جمله این نظریه اسلاماستنباط شده است که نظر اسلام در باب ثروت این است که در یک مدارمحدود گردش نکند بلکه در یک مدار نامحدود یعنى در دست همهمردم[گردش کند].بهترین مثل آن چرخ و فلک است.چرخ و فلک همیشه در حال گردش است،یعنى آن که در آن راس قرار گرفته مىآید پایین و در آن پایینترین نقطه و آن که در نقطه پایین بوده مىرود بالا; دو مرتبه همینطور گردش مىکند،به یک حال باقى نمىماند.قرآنحرفش این است که پول باید در میان همه مردم بگردد نه در میان یکطبقه معین.
«و ما اتیکم الرسول فخذوه و ما نهیکم عنه فانتهوا و اتقوا الله ان الله شدیدالعقاب» آنچه را که پیامبر به شما مىدهد بگیرید و آنچه را که از آن نهىمىکند باز بایستید;یعنى اوامر و نواهى پیغمبر باید معیار و ملاک قانوندر میان شما باشد;و از خدا بترسید که خداوند شدید العقاب است.درگذشته خواندیم که «ما افاء الله على رسوله من اهل القرى فلله و للرسول ولذى القربى و الیتامى و المساکین و ابن السبیل» یعنى آنها را به عنوان مواردمصرف[فىء]معین فرمود، ولى باز تکرار مىشود: «للفقراء المهاجرین» .