بسم الله الرحمن الرحیم انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا (8) لتؤمنوا بالله و رسوله و تعزروه و توقروه و تسبحوه بکره و اصیلا (9) ان الذین یبایعونک انما یبایعون الله ید الله فوق ایدیهم فمن نکث فانما ینکث على نفسه و من اوفى بما عاهد علیه الله فسیؤتیه اجرا عظیما (10) سیقول لک المخلفون من الاعراب شغلتنا اموالنا و اهلونا فاستغفر لنا یقولون بالسنتهم ما لیس فى قلوبهم قل فمن یملک لکم من الله شیئا ان اراد بکم ضرا او اراد بکم نفعا بل کان الله بما تعملون خبیرا (11) انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا: این آیه در سوره احزاب هم با همین عبارت اضافهاى وجود دارد.آنجا مىفرماید: یا ایها النبى انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا: اى پیامبر، ما تو را فرستادهایم گواه بر مردم و گواه بر امت.«شاهد»و«شهید»معنى حضور را مىدهد.در زبان عربى به«گواه»از آن جهت«شاهد»مىگویند که کسى حق دارد در مورد واقعهاى گواهى بدهد که در آن واقعه حاضر باشد،یعنى انسان در مورد واقعهاى که در آن حضور دارد و احساس مىکند و بالعیان آن را مىبیند حق دارد شهادت بدهد.این مسالهاى است در باب«قضاء»(قضاوت)،مىگویند شهادت به علم جایز نیست،شهادت به عین و به حس جایز است،یعنى اگر شما چیزى را یقین دارید و شک ندارید ولى ندیدهاید،مثلا یقین دارید العیاذ بالله زید همسایه شما شراب مىخورد،از صد احتمال یک احتمال هم نمىدهید که شراب نخورد،یعنى هیچ احتمال اینکه بتوانید توجیه هم بکنید نمىدهید،یقین دارید شراب مىخورد،اما به چشم خودتان ندیدهاید،یقین دارید که فلان مرد و زن زنا کردهاند ولى به چشم خود ندیدهاید،حق ندارید که این را شهادت بدهید بگویید فلانى زنا کرده یا فلانى شراب خورده است،و اگر شهادت بدهید و قاضى از شما بپرسد که این را که تو شهادت مىدهى دیدهاى یا ندیدهاى،و شما بگویید من ندیدهام ولى یقین دارم،اگر شما عادلترین عادلهاى عالم هم باشید، اعدل عدول هم باشید، سلمان فارسى هم باشید قاضى حق ندارد بر این گونه شهادت ترتیب اثر بدهد.
حدیثى هست، حضرت صادق علیه السلام فرمودند(با دستشان اشاره کردند):«على مثل ضوء الشمس»مثل اینکه نور خورشید را مىبینى،فقط اگر این طور باشد شهادت بده،غیر از این نه.به همین جهت براى آنچه که ما در فارسى مىگوییم«گواه»در زبان عربى کلمه«شاهد»به کار مىبرند،یعنى حاضر،یعنى آن کسى که حاضر واقعه بوده نه آن کسى که عالم به واقعه است،چون غایب از واقعه هم گاهى عالم به واقعه مىشود،ولى کافى نیست.علم به واقعه ولى عن غیاب کافى نیست،حضور آن واقعه و شهود آن لازم است.
یکى از نکات مهم و معارف بزرگ قرآن این مساله است که پیغمبر اکرم و به تعبیر قرآن گروهى از مؤمنین-که آن گروهى از مؤمنین این گونه جز اینکه در مقام عصمت باشند کس دیگر نمىتواند باشد-[شاهد امت هستند].خدا پیغمبر را«شاهد امت»نامیده است،شاهدى که در دنیا تحمل شهادت مىکند و در آخرت اداى شهادت،یعنى او حاضر و ناظر به افعال و اعمال امت است.همین طور که ما مىگوییم ملکین رقیب و عتید ناظر و شاهد اعمال ما هستند،همیشه پیغمبر یک امتشاهد و ناظر بر اعمال امت است،و این است که در مساله امامت گفته مىشود که شان اصلى امام این نیست که در میان مردم ظاهر باشد و حکومت در دست داشته باشد که اگر این شان را از او گرفته باشند دیگر امام نباشد و از امامتخلع شده باشد،نه،شان اصلى که از آن این شان نتیجه مىشود[این است که امام شاهد امت است]یعنى با وجود کسى که در باطن و از نظر باطن شاهد بر همه امت است دیگر نوبت به کسى که مثل همه افراد امت است و مثل افراد دیگر امتخطا کار است نمىرسد که او خلافت و حکومت را در دست بگیرد.
این است که قرآن در آن آیه مىفرماید: یا ایها النبى انا ارسلناک شاهدا ما شما را فرستادهایم به عنوان شاهد و به عنوان گواه امت.این مساله عرض اعمال-که خودش مسالهاى است که بر پیغمبر یا امام عرض اعمال مىشود-همان مفهوم«شهادت»را مىرساند،که در آن آیه مىفرماید: و قل اعملوا فسیرى الله عملکم و رسوله و المؤمنون و ستردون الى عالم الغیب و الشهاده .
این که بعد مىفرماید: و ستردون الى عالم الغیب و الشهاده یعنى خیال نکنید این شهادت براى این است که العیاذ بالله خدا نمىداند،شاهدها باید بیایند به اطلاع او برسانند[و او]قاضى این گونه است،این روى آن نظام نیست،این شاهدها هستند و تازه بازگردانده مىشوید به کسى که خودش عالم بر غیب و بر شهادت و بر همه چیز است و اعلم است از خود شما و از خود شاهدها بر این مطلب.
انا ارسلناک شاهدا .پس یک شان از شؤون مقام رسالتشهادت است،تحمل شهادت در دنیا و اداى شهادت در آخرت.
و مبشرا و نذیرا .شان دیگر تبشیر است و شان دیگر انذار.همیشه پیغمبران مردم را در حال حرکت و در جریان مىبینند،یعنى انسان خواه ناخواه این طور است.انسان هیچ وقتساکن نیست،همیشه در حرکت است،منتها در چه راهى و به کدام سو در حرکت است؟پیامبران مبشر و منذر هستند،یعنى راه را ارائه مىدهند و بشارت و نوید مىدهند که اگر از این راه بروى به چه فتح و سعادت و کمالى نائل مىشوى و اگر از آن راه و آن راه بروى به چه بدبختى و شقاوتى نائل مىشوى.
حدیثى هست که پیغمبر اکرم با اصحاب نشسته بودند،چند خط از نقطهاى به نقطهاى رسم کردند،بعد اشاره به خط وسط که خط راست بود کردند و فرمودند این راه من است(صراط مستقیم)و بقیه راهها راههاى من نیست،یعنى انسان همیشه در حال حرکت است،منتها یک وقت راه راست را به سوى مقصد در پیش مىگیرد و یک وقت از راههاى کج مىرود،و پیغمبران آمدهاند که مبشر به راه راست باشند.
اینجا عمل خاصى از پیغمبر اکرم صورت گرفته که مساله مبشر بودن و منذر بودن پیغمبر را خیلى خوب مجسم مىکند،مخصوصا منذر بودن.در سالهاى اول بعثت رسول اکرم بعد از نزول آیه و انذر عشیرتک الاقربین (خویشاوندان نزدیک را باید انذار کنى)دو واقعه رخ داده است،یکى انذار نزدیکان خیلى نزدیک،یعنى بنى هاشم و بنى عبد المطلب که این در خانه خود حضرت صورت گرفته،که عدهاى را-که 39 یا 40 نفر بودند،عموهاى حضرت،عمو زادگان، عمه زادگان،اینهایى که خیلى نزدیک بودند-دعوت کردند،آن داستان معروف که امیر المؤمنین طفل بودند و[پیغمبر اکرم]دستور دادند که آبگوشتى براى اینها بپزند و ایشان آماده کردند،و بعد ابو لهب چه گفت و...
یک جریان دیگر هست که انذار اقربین کمى از اینها دورتر است-که بعد از آن واقعه صورت گرفته-یعنى همه قریش،چون همه قریش اقرباى پیغمبر بودند.خود پیغمبر از قبیله قریش بود یعنى بنى هاشم تیرهاى از قریش بودند.پیغمبر اکرم رفتند بالاى یکى از کوههاى اطراف مکه و فریاد کردند ایها الناس جمع شوید،مطلب مهمى را مىخواهم با شما در میان بگذارم.
عده زیادى جمع شدند،اکابر و اصاغر،زن و مرد جمع شدند، بعد حضرت فرمود:ایها الناس!اگر من سخنى به شما بگویم،از من مىپذیرید،باور مىکنید؟
همه گفتند ما از تو جز راستى نشنیدهایم.فرمود اگر به شما اطلاع بدهم که در پشت این کوهها سپاه جرارى هست که آهنگ شهر شما را دارند و تصمیم گرفتهاند بیایند شهر شما را غارت کنند افرادتان را بکشند پس آماده و مهیا بشوید،باور مىکنید؟
همه گفتند البته باور مىکنیم،ما از تو سخن خلاف نشنیدهایم.تا این اقرار را از اینها گرفت این جمله را فرمود: فانى نذیر لکم بین یدى عذاب شدید پس من شما را انذار مىکنم که در جلوى شما عذاب بسیار شدید دردناکى هست،اما نه فقط در این دنیا،اگر همین راهى را که الآن دارید مىروید ادامه بدهید،در جلوى شما عذاب بسیار شدیدى هست.این جمله خیلى تکان دهنده بود.ابو لهب فریاد زد که تو براى چنین حرفى ما را به اینجا آوردهاى؟!...و رفت.
پیغمبر گواه بر مردم و مبشر و منذر و دعوت کننده مردم است.در آن آیه،بعد مىفرماید: و داعیا الى الله باذنه و سراجا منیرا (دعوت کننده مردم است به سوى خدا به اذن حق،و چراغى است روشن براى مردم).از این شهادت و از این تبشیر و از این انذار چه تحول و تغییرى در مردم پیدا بشود؟اینجا خطاب از پیغمبر که مخاطب بود[بر مىگردد و]خود مردم[مخاطب]مىشوند،کانه مردم در اینجا سؤال مىکنند:خدایا تو پیغمبر را شاهد و مبشر و نذیر و منذر فرستادى،که ما چه بکنیم؟
لتؤمنوا بالله و رسوله که ایمان بیاورید،ایمان پیدا کنید به خدا و پیامبر خدا(ایمان،خودش اعتقاد است)،فکر و روحتان تحول پیدا کند،حیاتتان حیات ایمانى بشود.
و تعزروه و خدا را نصرت و یارى کنید.این از آن مهمترین و زیباترین تعبیرات قرآن است،و در اهمیت دادن به بشر است:اى بشر به یارى خدایت برخیز.خیلى در آن استعطاف و اظهار مهربانى است،و خیلى هم مقام است براى بشر.کانه(البته این تعبیر[رسا] نیست): «اى بشر بیا تا جهان را با هم بسازیم».براى اینکه به یارى خداى خودتان برخیزید.البته این در معنا و در واقع بر مىگردد به یارى خود انسان،آدم خودش را یارى مىکند،جهان را هم که مىسازد براى خودش مىسازد نه براى خدا،ولى تعبیر چنین تعبیرى استیعنى اینقدر در آن اشفاق و استعطاف خوابیده است که حد ندارد.
این را ما مکرر گفتهایم که فرق بین خدا به نحوى که انبیاء براى بشر معرفى مىکنند و خدا آن گونه که فیلسوفان معرفى مىکنند(فیلسوفانى که متاثر از اسلام نیستند مثل فیلسوفان قدیم یونان)[این است که]خدایى که یک فیلسوف مثل ارسطو یا افلاطون معرفى مىکند موجودى است که رابطهاش [با عالم]فقط این است که عالم را خلق کرده و صانع عالم است،اما خدا آن گونه که انبیاء به بشر معرفى مىکنند خیلى به انسان نزدیک است و در حال داد و ستد با انسان است:این را بده و آن را بگیر،به من مهر بورز به تو مهر مىورزم،مرا دوست داشته باش من تو را دوست دارم،ما و تو با همدیگر یکى هستیم.کانه خویشاوندى را به خویشاوند خودش معرفى مىکند.«براى اینکه به خداى خودتان و پیامبرش ایمان بیاورید و براى اینکه به یارى خداى خودتان برخیزید».بعضى گفتهاند«و تعزروه»به پیغمبر بر مىگردد، ولى مفسرین جواب دادهاند به قرینه«تسبحوه»نمىتواند به پیغمبر بر مىگردد.«و تعزروه»به یارى خداى خودتان برخیزید.این تعبیر در آیات دیگر قرآن هم هست: ان تنصروا الله ینصرکم اگر خداى خودتان را یارى کنید او هم شما را یارى مىکند.یا در جاى دیگر مىفرماید: من ذا الذى یقرض الله قرضا حسنا (خیلى عجیب است!خدا آمده از ما قرض الحسنه مىخواهد)کیست که به خدا قرض الحسنه بدهد؟همان قرض الحسنهاى که ما به مردم مىدهیم خدا دستخودش را آورده جلو:بندگان من!من هم از شما قرض الحسنه مىخواهم، به من قرض الحسنه بدهید،یعنى به مردم که قرض الحسنه مىدهید به من هم قرض الحسنه بدهید.
«و توقروه»و براى اینکه عظمت او را در روح خودتان درک کنید،[براى اینکه]تعظیم کنید او را،یعنى عظمت او را درک و فهم کنید.«تعزروه»آن یارى عملى است،کارى که باید در عمل بکنید اسمش یارى خداوند است،«توقروه»یعنى جلال و عظمت او را دریابید و درک کنید.
«و تسبحوه»درکتان برسد به آنجا که بفهمید هر چه که درک مىکنید باز او را آنچنان که بایست درک نمىکنید،باز او منزه است از آنچه که شما درک مىکنید،یعنى برتر و والاتر است.
در آیات اول سوره«مدثر»این طور مىخوانیم: یا ایها المدثر قم فانذر .این«فانذر»همین«بشیرا و نذیرا»در اینجاست.
و ربک فکبر پرودگار خودت را تکبیر بگو و تعظیم کن.این همان توقروه در اینجاست،یعنى کبریائى و عظمت و جلال او را به مردم بشناسان و بنمایان.آنوقت و تسبحوه .همیشه معرفت انسان آن وقت معرفت است که شناخت مقرون به تسبیح و تنزیه باشد یعنى مقرون به اظهار عجز باشد،که خدایا من تو را هر چه که بشناسم آخرش آن شناختن باز لایق من است،حد من است نه آنچنان،که تو هستى،چنانکه پیغمبر اکرم فرمود: «لا احصى ثناء علیک انت کما اثنیت على نفسک» خدایا من نمىتوانم ستایش تو را به پایان برسانم،آنچنان تو را ستایش کنم که تو شایسته آن هستى،تو آنچنانى که خود خود را مىشناسى،تو آنچنانى که خود خود را ثنا مىگویى.
و تسبحوه بکره و اصیلا هر بامدادان و هر شامگاهان او را تسبیح کنید،که همین نماز است.
نماز ما تسبیح و تکبیر صبحگاهان و شامگاهان است.دو مرتبه آیه وارد همان داستان حدیبیه و بیعت الرضوان مىشود و در واقع دنباله «انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا» استیعنى در این آیه در واقع توصیف پیغمبر است نه توصیف مؤمنین.آیهاى که بعد خواهیم خواند: «اذ یبایعونک تحت الشجره» آن مربوط به مؤمنین مىشود،این راجع به پیغمبر است.فرمود: «ان الذین یبایعونک انما یبایعون الله» [کسانى که با تو بیعت مىکنند]با خدا بیعت مىکنند، بیعت با تو بیعت با خداست.بالاتر از این، «ید الله فوق ایدیهم» دستخداست بالاى دست آنها، یعنى چه؟
بیعت از ماده«بیع»به معنى فروختن است.حقیقت بیعت پیمان است،همین چیزى است که ما امروز در مواقعى به آن مىگوییم دست دادن.مثلا شخصى مىگوید اگر من افرادى کمک پیدا کنم حاضرم پانصد هزار تومان براى فلان کار خیر سرمایهگذارى کنم.به یکى که آنجا نشسته و چنین روحى دارد مىگوید حاضرى همین مقدار سرمایهگذارى کنى؟مىگوید بله،مىگوید دست بده.این دست دادن چیست؟فردى حرف مىزند،یک حرف هم دیگرى مىزند،ولى وقتى که مىخواهند این را به صورت مؤکد در بیاورند،دستهایشان را روى همدیگر مىگذارند.این دستها را که مىگیرند و فشار مىدهند،این فشار دادن یعنى من قول دادم،من متعهد شدم.در عرب هم همین کار معمول بوده که اسم این را مىگذاشتند «بیعت».
وقتى کسى[مىخواست]آمادگى خودش را براى امرى،براى نصرت و یارى شخصى،یا به عنوان خلافت او[اعلام کند]،مىآمد دست مىداد و بیعت مىکرد و این را پیمان خیلى مؤکدى مىشمردند و نقض بیعت را جایز نمىدانستند و طبعا هم جایز نیست(نقض بیعت را مىگفتند«نکث»،که حالا اینجا مىخوانیم: «من نکث فانما ینکث على نفسه» )چون وفاى به پیمان یک امر عقلى و انسانى است که یا ایها الذین امنوا اوفوا بالعقود.
در قضیه حدیبیه وقتى که کار سختشد و احتمال اینکه درگیرى و جنگ شدیدى رخ بدهد[قوت گرفت]و مسلمین هم چنین آمادگىاى داشتند،غیر از یک نفر بقیه همه آمدند با پیغمبر اکرم در زیر آن درخت بیعت کردند.قرآن اینجا مىفرماید آنها که با تو بیعت کردند در واقع با خدا بیعت کردند.مقصود این است که اینجا تو طرف نیستى،خدا طرف است،نه اینکه فقط با یک انسان بیعت کردند،چون آن انسان براى خودش کارى را نمىخواسته و بعلاوه آن انسان انسانى است که در واقع آنچه که در او وجود ندارد همان من اوست.چون من او فانى شده و نیست پس در واقع این دستخداست که اینجا دراز شده.بزرگترین و عالىترین تعبیراتش اینجاست:قرآن دارد که «ید الله فوق ایدیهم» دستخدا بالاى دست آنهاست.اینجا مقصود چیست؟آیا قرآن مىخواهد بگوید که دستسومى(البته در مقام تشبیه)بالاى این دو دست وجود دارد؟یعنى شما که دستتان را مىدهید به دست پیغمبر و بیعت مىکنید ستخدا روى دست هر دوى شماست،هم روى دست مؤمنین و هم روى دست پیغمبر؟یعنى براى خدا واقعا یک دست تخیل شده است و به چنین چیزى تشبیه شده؟نه،این نیست.اساسا از ادب قرآن به دور است که براى خدا از آن جهت که خداستیک دست جسمانى فرض شود، بلکه قضیه به گونه دیگرى است.آنها که بیعت مىکردند پیغمبر اکرم این طور بیعت مىکردند که دستشان را بالا مىگرفتند و آنها دستشان را پایین مىگرفتند،همیشه دست آنها پایین بود و دست پیغمبر بالا،که در قضیه مامون و حضرت رضا نقل کردهاند که وقتى مردم آمدند با حضرت رضا علیه السلام براى ولایت عهد بیعت کنند آنها به سبک مخصوص خودشان بیعت مىکردند.حضرت فرمود نه،من آنچنان از شما بیعت مىگیرم که جدم پیغمبر بیعت کرد.آنگاه حضرت دستشان را به گونهاى گرفتند که پشت دست به طرف خودشان بود و روى آن به طرف جمعیت،و دستحضرت بالا قرار مىگرفت و دست آنها پایین.
پس در اینجا مقصود این است که دستشما پایین بوده و دست پیغمبر بالا.آن دستخدا بود که روى دستشما بود،یعنى دست پیغمبر دستخداست،نه دستخدا روى دستشما و دست پیغمبر بود.این نظیر آیات دیگرى است که ما در قرآن داریم: «من یطع الرسول فقد اطاع الله» هر که پیغمبر را اطاعت کند خدا را اطاعت کرده.این در واقع مرحلهاى از توحید را بیان مىکند که خیلى خیلى والاست،یعنى مرحلهاى از توحید پیغمبر را بیان مىکند که در این مرحله اساسا باید گفت پیغمبر از خودش «نیست» است، اراده او در اراده خداست،او دیگر از خود ارادهاى ندارد.او نیست که حرف مىزند،اصلا او از خودش سخن ندارد،این خداست که دارد با زبان او حرف مىزند.دست او که حرکت مىکند او نیست که دستش را حرکت مىدهد، این خداست که دست او را حرکت مىدهد.مفهوم آن حدیثى است که شیعه و سنى نقل کردهاند: لا یزال العبد یتقرب الى بالنوافل حتى اذا احببته،فاذا احببته کنتسمعه الذى یسمع به و بصره الذى یبصر بها و یده الذى یبطش بها بنده قدم به قدم به من نزدیک مىشود تا آنجا که مورد محبت و عنایت من قرار مىگیرد.به آن مرحله که رسید منم چشم او که مىبیند و منم گوش او که مىشنود و منم دست او که دراز مىشود،یعنى اویى دیگر در کار نیست.
بنابراین شما باید بدانید که با خدا بیعت کردهاید نه با کس دیگر،پس وفاى به چنین بیعتى وفاى به بیعت با خداست و نقض چنین بیعتى نقض بیعت با خداست.حال از این چه نتیجهگیرى مىشود؟در بیعت با بشر دو طرف است،یعنى هر دو طرف سود و زیان دارند، سودى اگر باشد مال دو طرف است،زیانى هم باشد مال دو طرف است.وقتى که شخصى با یک نفر دیگر بیعت مىکند بر خلافت،بر حکومت و امثال اینها،آن کسى که بیعت مىگیرد،از تابعین خودش سود مىبرد و در مقابل،متعهد است به اینها سود برساند.اما اگر انسان با خدا بیعت کند،آن که سود نمىخواهد و بىنیاز از سود است خداست و آن که صد در صد سود مىبرد بنده است.نتیجه این است که اگر بیعت را نقض کند آن که ضرر مىبرد باز صد در صد بنده است نه خدا.لهذا مىفرماید-چون طرف بیعتخداست-«فمن نکث»پس هر کسى که این بیعت را نکث کند و بشکند به ضرر دو طرف استیا به ضرر یک طرف؟به ضرر یک طرف.
آن طرف همان طور که از نفعش بىنیاز است،از ضررش هم بىنیاز است.
فمن نکث فانما ینکث على نفسه و من اوفى بما عاهد علیه الله اما اگر کسى نقض بیعت نکند و به پیمان خودش باقى بماند خدا اجر عظیم به او مىدهد.اجرى که در مقیاس الهى عظیم باشد دیگر براى ما قابل توصیف نیست.
این آیات نشان مىدهد که در همان خلال سفر حدیبیه نازل شده است،یعنى قبل از این بوده که حضرت به مدینه برگردند،لهذا دارد که سیقول لک المخلفون من الاعراب شغلتنا اموالنا و اهلونا .وقتى که پیغمبر اکرم براى سفر به مکه و به عنوان سفر حج از مدینه بیرون آمدند و در حدود هزار و دویستیا هزار و چهار صد نفر همراهشان بودند ایشان عنایت داشتند که جمعیت زیادى همراهشان باشند،و خیلى از قبائل عرب را که تازه مسلمان شده بودند یا اظهار اسلام مىکردند یا لا اقل خودشان را هم پیمان پیغمبر نشان مىدادند دعوت کردند که با ما بیایید،آنهایى که در اطراف مدینه بودند،قبیله غفار،قبیله مزینه،قبیله اشجع و...
نیامدند.علتش این بود که اینها همه مىگفتند که این سفر سفر خطرناکى است،محال است که پیغمبر برود و برگردد،و چون قضیه حدیبیه بعد از قضیه احزاب و بعد از جنگ احد بود[که]در جنگ احد کفار آمده بودند در نزدیک مدینه با مسلمین جنگیده بودند(بالاخره ضربت بزرگى به مسلمین زدند،هفتاد نفر کشتن به مقیاس آن روز خیلى کار بود)و بعد از آن جنگ احزاب رخ داده بود که اصلا مسلمین را در محاصره قرار دادند،تمام این مردم دیگر قضاوتشان این بود که اینها تا دیروز در محاصره دشمن بودند و دشمن اینها را در خانه خودشان محاصره کرده بود،حالا مىتوانند بروند در خانه دشمن؟!نزدیک آنجا که بروند یک نفر اینها سالم برنمىگردد.تعبیر قرآن این است که: ظننتم ان لن ینقلب الرسول و المؤمنون الى اهلیهم ابدا گمانشان این بود که پیغمبر و مؤمنین،دیگر به خاندانشان بر نمىگردند،اینها رفتند که دیگر برگردند!حرفشان این بود.قرآن مىگوید حالا که شما سالم از اینجا برگشتید اینها شروع مىکنند از آن عذرهاى خاص[آوردن که]ما مىخواستیم بیاییم ولى متاسفانه گرفتاریها مانع شد.
سیقول لک المخلفون من الاعراب .قرآن هم نمىگوید آنهایى که شما مىخواستید بیایند،[بلکه مىگوید]آنهایى که شما در واقع نبردید،یعنى آنهایى که شایسته آمدن هم نبودند،مخلف و رها شده بودند.کلمه«اعراب»هم همیشه در مقام تحقیر گفته مىشود.در فارسى وقتى ما مىگوییم«اعراب»یعنى عربها،ولى در اصطلاح قدیم که اصطلاح قرآن هم بر آن است«اعراب»یعنى بادیهنشینهاى عرب.شهرنشینها و مثقفها و چیزفهمهایشان را «اعراب» نمىگفتند، بدویها را «اعراب» مىگفتند.
سیقول لک المخلفون من الاعراب یعنى عن قریب که به مدینه برگردید آنهایى که با خود نبردید خواهند آمد،مشغول عذرتراشى مىشوند و مىگویند:«شغلتنا اموالنا و اهلونا»گرفتاریهاى ما و گرفتاریهاى زن و بچه نگذاشت ما بیاییم و الا ما مایل بودیم بیاییم.خودشان مىدانند که مایل بودن کافى نیست،اگر مایل بودید مىخواستید بیایید،مىخواهند گناهشان را تضعیف کنند: فاستغفر لنا درست است،کار بدى کردیم ولى چه باید کرد،زن و بچه مانع مىشود،تو براى ما استغفار کن،یعنى در مقام عذر خواهى بر مىآیند که ما توبه کردیم.قرآن مىگوید هر دو مورد را دروغ مىگویند،هم اینکه زن و بچه مانعمان شد،این نبود،حقیقت این بود که اینها اعتقاد داشتند که شما سالم برنمىگردید،به این دلیل نیامدند،اگر مىدانستند شما سالم بر مىگردید همراه شما مىآمدند،و هم اینکه مىگویند استغفار کن.واقعا از کار خودشان پشیمان نشدهاند، اینها منافقاند، یقولون بالسنتهم ما لیس فى قلوبهم به زبان چیزى مىآورند که در دلشان وجود ندارد،یعنى این طلب مغفرتشان هم دروغ است.پس برویم روى حقیقت.حقیقت مطلب این است که اینها فکرشان این بود که شما سالم برنمىگردید.بگو خدا را چه فکر کردهاى؟پس خدا چیست؟بگو اگر خدا پشتیبان کسى باشد در هر شرایطى سالم برمىگردد،اگر نباشد نه، خدا اگر مىخواستشما را در خانه هم از بین ببرد در خانه از بین برده بود.
قل فمن یملک لکم من الله شیئا ان اراد بکم ضرا او اراد بکم نفعا یعنى ما به این اسباب و وسائل تکیه نداریم، ما تکیهمان به خداست.اگر خدا بخواهد به شما نفعى برساند یا بخواهد به شما ضررى بزند مگر چیزى مىتواند مانع بشود؟!یعنى تکیه ما به خدا بود بل کان الله بما تعملون خبیرا خدا خودش آگاه است که واقعیت چه بود،یعنى خدا خودش مىداند که اینهایى که شما مىگویید دروغ است،«شغلتنا اموالنا و اهلونا»دروغ است، فاستغفر لنا دروغ است.
بل ظننتم ان لن ینقلب الرسول و المؤمنون الى اهلیهم ابدا حقیقت این است که شما گمان مىبردید که پیغمبر و مؤمنین هرگز روى زن و بچهشان را نخواهند دید و زین ذلک فى قلوبکم و این فکر در دل شما خیلى هم جلوه داده شده بود،یعنى از این قضیه متاثر هم نبودید،خوشحال هم بودید که دیگر رفتند و کارشان تمام شد.
و ظننتم ظن السوء و گمان بد بردید و کنتم قوما بورا و شما مردمى بودید بور.کلمه«بور»در فارسى هم به کار مىرود و ظاهرا آنچه ما در فارسى به کار مىبریم ریشه عربى دارد.ما وقتى مىگوییم فلان کس بور شد،مقصودمان این است که مشتش باز شد و خجل و شرمنده گردید،مثل اینکه کسى حرفى مىزند،بعد سخنى مىگوید که دیگر در مىماند جواب بدهد و خجل و شرمنده مىشود،مىگوییم فلانى بور شد.دو ریشه براى این کلمه ذکر کردهاند که هر دو به یک ریشه بر مىگردد.یک ریشهاش هلاکت است.
«بوار»در لغت عربى یعنى هلاکت.ریشه دیگر آن این است که عرب به زمین-به تعبیر خودش-میته جرداء،یعنى زمین مرده لخت و عور کلمه«بور»اطلاق مىکند(بایر هم که مىگویند همین است)،زمین مرده،زمینى که حیات ندارد،زمینى که هیچ گیاهى ندارد، زمین شورهزار یا شنزارى که هیچ اثرى از آثار حیات در آن وجود ندارد.هر دو را مفسرین گفتهاند.به نظر من این دومى[مناسبتر است].«و کنتم قوما بورا»حقیقت این است که این دلهاى شما سرزمینهاى مرده بىحیات بىروحى بود.
و من لم یؤمن بالله و رسوله فانا اعتدنا للکافرین سعیرا (اول گفت: لتؤمنوا بالله و رسوله )واى به حال کسى که به خدا و رسول خدا ایمان پیدا نکند و کافر بشود،باید بداند که براى کافران سعیرى(آتشها و لهیبهاى افروخته و گداختهاى)است.و صلى الله على محمد و اله الطاهرین.