لغت شناسی
در زبان عرب «عقل» به معنای درک آمده است ، وقتی گفته می شود »ما فعلت منذ عقلت«یعنی از وقتی درک کردم چنین کاری نکردم و یا هنگامی که گفته می شود،»عقل الشی« یعنی چیزی را فهمید و درک کرد. اسم فاعل ماده »ع ق ل« عاقل وجمع آن »عاقلون« است. »عقال و »عقلاء« جمع مکسر آن است. مونث عاقل »عاقله« که جمع سالم ومکسر آن به ترتیب »عاقلات«و »عواقل« است »العقل« مصدر و جمع آن عقول است. »عقل را بدان جهت عقل نامیده شد ه است که از فرو رفتن صاحبش درگرداب (نادانی و خطر) جلوگیری می کند.
همچنین راغب «عقل» را در لغت چنین معنا کرده:» عقل نیرویی است که آماده و مجهز کننده صاحبش برای قبول و استفاده ازعلم است»، »العقل یقال للقوه المتهیئه لقبول العلم«.
طریحی در مجمع البحرین آورده است:» نور روحانی تدرک النفس به العلوم الضروریه و النظریه« نوری روحانی که نفس به وسیله آن، علوم بدیهی و نظری را درک می کند.
علامه طباطبایی در تفسیر المیزان در باب معنای لغوی عقل چنین می نویسد:
»کلمه عقل در اصل لغت به معنای بستن وگره زدن است، لذا طنابی را که با آن پا و یا زانوی شتر را می بندند،عقال گویند و این عمل را هم عقل نامیده و می گویند: ( عقل البعیر) یعنی (شتر را عقال کن) و به همین معناست ادارکهایی که انسان دارد و آنها را در دل پذیرفته و عقد قلبی نسبت به آنها بسته است و نیز مدرکات آدمی را و آن قوه ای که در خود سراغ دارد و به وسیله آن خیر و شر و حق و باطل را تشخیص می دهد، عقل نامیدند.»
ایشان در جای دیگر می نویسد: » عقل که مصدر برای (عقل یعقل) است به معنای ادارک و فهمیدن چیزی است، البته ادراک و فهمیدن کامل و تمام.»
در کتاب لغت منجدالطلاب نیز معنای عقل به شرح ذیل آمده است:
عقل البعیر: زانوی شتر رابست.
عقل الرجل عن حاجته: او را از کارش بازداشت. تعقله:او را بازداشت ، او حبس کرد.
العقل: بستن زانوی شتر، خونبها، قلب، عقل، خرد، مغز، عاقل شدن.
العقلی: عقلانی، فکری ،آنچه به واسطه عقل درک می شود ، عقلی.
العاقل: باخرد، با شعور، حکیم. العاقله مونث العاقل: قوه تعقل و تدبر.
العقلیه من القوم : رئیس قبیله.
العقل: پناهگاه.
معقول : عقلانی.
معنای لغوی عقل در قاموس قرآن چنین آمده است :عقل : فهم،معرفت،درک »ثم یحرفونه من بعد ما عقلوه و هم یعلمون« (بقره 75) یعنی آن را پس از فهمیدن دگرگون می کردند، در حالیکه می دانستند . »هم یعلمون« راجع به تحریف و »عقلوه« راجع به فهم کلام ا… است.
»و قالوا لو کنا نسمع او نعقل ما کنا فی اصحاب السعیر) «ملک 10) و گفتند اگر گوش میدادیم و می فهمیدیم، در میان سعیر نبودیم »و ما یعقلها الا العالمون «(عنکبوت 43) جز دانایان آن را درک نمی کنند.
مرحوم علامه مجلسی دربیان معنای لغوی عقل می نویسد:«عقل تعقل اشیا و فهم آنهاست » ، «... از واژه متضاد عقل نیز می توان برای فهم دقیق تر آن کمک گرفت. متضاد کلمه عقل، در لغت عرب جهل است و جهل در اصل به معنای عمل بدون تامل یا عمل ناسنجیده بوده است. بنابراین در حد لغت،هم خود واژه عقل و هم واژه مقابل آن یعنی جهل،
حاکی از آنند که عنصر اساسی در واژه عقل بازداری لازم برای تامین سنجیدگی و
پختگی«
جناب محمد تقی فعالی: «خلیل نحوی می گوید: »عقل نقیض جهل است»
و جرجانی هم معتقد است: »عقل صاحبش را از انحراف به کج ، منع می کند«
و فارس بن زکریا نیز وجه تسمیه عقل را این میداند که انسان را از گفتار و کردار زشت باز میدارد.
می بینیم که لغت شناسان، گذشته از بیان معنای اصلی عقل که منع است، به ابعاد یا کارکردهای مهم عقل، یعنی دو جنبه معرفتی و ارزشی عقل نیز اشاره کرده اند.»
اصطلاح شناسی
با عنایت به اینکه هر مکتبی می تواند اصطلاحاتی را برای منظور و بیان تعابیر مورد نظر خود قرارداد کند، لذا گاهی کلمه ای را دو مکتب مورد استفاده قرار می دهند و حال آن که هر یک از آن اصطلاحی ویژه را لحاظ می کنند و« عقل» نیز یکی از آن کلمات است. برخی از معنای اصطلاحی عقل از دیدگاه علامه مجلسی به شرح ذیل می باشد.
1)«عقل» عبارت است از قوه ادراک خیر وشر و سبب تمیز بین آن دو، و به وسیله عقل میتوان اسباب امور را شناخت و به آنها معرفت پیدا کرد وهمچنین به چیزهایی که به عقل منجر می شود و یا از دستیابی به عقل مانع میشود، معرفت یافت و عقل بدین معنا ملاک تکلیف و ثواب و عقاب است.
2-«عقل» ملکه و حالتی است در نفس که انسان را به سوی انتخاب خیر و نفع دعوت میکند و از بدیها و مضرات به دور می دارد و به وسیله عقل ، نفس تقویت می شود برای دور کردن اسباب شهوت و غضب و وسوسه های شیطانی.
آیا معنای دوم عقل مکمل معنای اول است یا اینکه صفت دیگری است و با حالت اول کاملا مغایرت دارد؟ هر دو احتمال هست، اما آنچه دراکثر مردم مشاهده میشود، از اینکه به نیکی بعضی امور حکم می کنند، اما آنها را انجام نمی دهند و یا اینکه حکم به بدی بعضی از امور می کنند اما در عین حال به انجام دادن آنهاولع دارند، دلالت براین مطلب می کند که این حالت غیر از علم به خیر و شر است(بدین ترتیب تعریف دوم با تعریف اول مغایرت دارد) آنچه از جست و جوی اخبار ائمه اسلام ا… علیهم برای ما ظاهر می شود این است که خداوند در هر کسی که به درجه تکلیف رسیده باشد، قوه و استعداد ادارک منافع و مضرات و غیره را قرار داده است. بنابراین اختلاف زیادی که از لحاظ این استعداد در آنها هست واقل درجات استعداد سبب تکلیف است که آدمی از حیوانات تمیز داده می شود و به اختلاف درجات استعدادها، تکالیف متفاوت میشوند ، هر که استعدادش کاملتر باشد، تکالیف او سخت تر و زیادتر است و این قوت ادراک در اشخاص گوناگون بر حسب علم و عمل آنان کامل می شود. پس هر که در تحصیل علوم مفیدی که بر حق اوست سعی و تلاش کرده، بدان عمل کند قوه ادراک و استعداد خویش را قوت بخشیده است.
3-«عقل» قوه ای است که مردم آن را برای نظم دادن به امور زندگانی خویش به کار میبرند. پس اگر موافق قانون شرع بوده وشارع آن را نیکو شمرده باشد، »عقل معاش« نامیده می شود و در روایات و اخبار نیز مدح شده است. اما اگر در امور باطل و حیله های فاسد به کار رود، شرع مقدس آن را »نکرا«و »شیطنت« می نامد و از علمای شرع کسانی هستند که مطلب اخیر را برای قوه دیگری می دانند که صحت این گفتار در نزد مامعلوم نیست.
4)«عقل» مراتب استعداد نفس راگویند،برای تحصیل نظریات و نزدیک یا دور شدن از آنها. برای چنین عقلی چهار رتبه در نظر گرفته اند: 1-عقل هیولانی 2-عقل بالملکه 3-عقل بالفعل 4-عقل مستفاد و این اسامی همه بر عقل نامیده و اطلاق می شود ما در همه این مراتب و… مطلب راجع به آنچه ما قبلا ذکر کردیم می باشد که عقل در ظاهر قوه واحده ای است وبه حسب متعلقات، اسامی گوناگون می پذیرد.
5)«عقل» جوهر مجرد است، البته به قدمت آن اعتقاد نیاید و تاثیر واجب را بر ممکنات متوقف براونداند و آن را موثر در خلق اشیا نداند و آن را عقل بنامد و بعضی اخبار را با آنچه او عقل نامیده است، منطبق نماید. پس امکان دارد بگوید اقبال او عبارت است از، توجه او به مبدا هستی و ادبار او عبارتست از توجه او به سوی نفوس به سبب اشراف عقل بر آن نفوس و کمال یافتن نفوس به وسیله عقل.
جناب محمد تقی فعالی: «درباره معنای اصطلاحی عقل باید گفت در تاریخ اندیشه شرق و غرب، تفسیرهای مختلفی از عقل شده است. برای مثال عقل یانوس (nous ) برای آناکسا گوراس موجودی است مجرد از عالم که با ایجاد حرکت نخستینی و چرخشی در توده اولیه جهان، باعث پیدایش عالم کنونی میگردد. عقل در نگاه افلاطون، وسیله ای است که آدمی با استفاده از آن و براساس دیالکتیک، به عالم مثل عروج کرده ،صورت کلی (مثل) را شهود میکند.
ارسطو، عقل را قوه ای میداند که صورت های کلی را از افراد جزئی انتزاع می کند و نیز از بدیهیات به نظریات میرسد. عقل در نظر دکارت، قوه ای است که تصورات فطری را درخود دارد.
برای کانت عقل نظری، همان قوه استنتاج با واسطه یا استنتاج قیاسی است و عقل عملی منشا تکلیف اخلاقی و با این همه، بدون در نظر گرفتن تفسیرهای جزئی، می توان گفت در فلسفه وکلام برای عقل دو اصطلاح کلی قابل تشخیص است : در یکی از این دو اصطلاح، عقل موجودی است که ذاتا و فعلا مجرد بوده و به طور مستقل، یعنی بدون تعلق به نفس و بدن، موجود است. بسیاری از فیلسوفان به مقتضای قاعده »الواحد لا یصدر منه الا الواحد« و قاعده در امکان اشرف» و دلایل، دیگر وجود سلسله ای از عقول را تصویر کرده اند که واسطه فیض الهی اند. بدین ترتیب که از خدا تنها یک موجود –که عقل اول نامیده می شود- صادر گشته و از آن، عقل دوم، و از آن عقل سوم، تا عقل دهم، که عقل فعال نام دارد. عالم طبیعت از عقل فعال صادر شده است. این عقول ، عقول طولی هستند و درمیانشان رابطه علیت برقرار است. شیخ اشراق ضمن اثبات عقول طولی مشایین،تعداد آنها را بیش از ده دانسته و گذشته از عقول طولی ، «به عقول عرضی» یا «ارباب انواع» نیز معتقد گشته است. صدرالدین محمد شیرازی نیز ضمن پذیرفتن ارباب انواع، تبیین خاصی درباره آن ارائه کرده است.
در اصطلاح دیگر، عقل یکی از قوای نفس انسانی است. در این معنا، عقل با نفس متحد است و یکی از قوا و مراتب آن به شمار می رود و درمقابل قوای خیال، وهم وحس قرار می گیرد. عقل قادر به ادراک کلیات است و میتواند مسائل نظری را از مقدمات بدیهی ومعلوم استنباط کند. این عقل به ملاحظه مدرکاتش دو نوع است: عقل نظری و عقل عملی.
برخی، عقل انسانی را به عقل استدلال گرا یا جزئی (Ratio) و عقل شهودگر یا کلی
(Intellectus) تقسیم کرده اند. عقل استدلال گر همان عقلی است که نظریات را از میان بدیهیات و معلومات بر می آورد، اما عقل شهودگر مستقیما حقایق را شهود و وجدان میکند. بسیاری از فیلسوفان درباره نحوه ارتباط عقل انسانی و عقل مستقل، معتقدند کلیات عقلی در عقل فعال قرار دارد و هم اوست که این کلیات را بر عقول انسانی افاضه می کند.
جناب سعید بهشتی: در منابع واژه شناسی، از معانی دیگری از عقل سخن رفته است که رنگ و بویی اصطلاحی دارند،مانند »قوه شناسایی مجهولات و بازداشتن انسان از گفتار و کردار ناپسند» ، »نوری روحانی که نفس به وسیله آن علوم بدیهی و نظری را در مییابد»،»حالتی مقدماتی برای گام نهادن در راه خیر و اجتناب از شر« ،«نیروی بازشناختن امور صالح از فاسد در زندگی مادی و معنوی و سپس، ضبط و حبس نفس بر اساس این شناخت.» در نتیجه، می توان گفت که معنای اصلی عقل،با توجه به مفهوم عقال، عبارت است از بستن و بازداشتن . با این که عقل در هرکسی دارای وجودی یگانه است، نه دوگانه،اما دو وجه علمی و عملی دارد، بدین معنا که از یک سو حق و باطل را در عرصه نظر، و خیر وشر را در قلمرو عمل،از یکدیگر باز می شناسد ، و از سوی دیگر، همچون عقال، زانوی نفس سرکش را می بندد و آن را از پندار گفتار، و کردار نادرست باز میدارد.
عقل یکی از منابع چهارگانه احکام است، لذا در علم اصول، اصولیون بحث از عقل و حجیت آن را تدوین نموده اند و تحت عنوان «حجیت قطع» آورده اند،در حالی که اخباریون منکر حجیت عقل می باشند.
علامه شهید مطهری: مسائل اصولی مربوط به عقل دو قسمت است : یک قسمت مربوط به »ملاکات« و «مناطات» احکام،و به عبارت دیگر به »فلسفه احکام« قسمت دیگر مربوط است به لوازم احکام،قسمت اول منبعث و برخاسته از یک سلسله مصالح و مفاسد واقعی می باشد واما قسمت دوم یعنی لوازم احکام : هر حکم از طرف هر حاکم عاقل و ذی شعور،طبعاً یک سلسله لوازم دیگر که عقل باید در مورد آن ها قضاوت کند.
متبلورات عقل
ممکن است این سوال مطرح شود که به چه علت به جای کلمه »مترادفات« از واژه «متبلورات» استفاده شد؟ دلیل آن که ابن هلال عسکری در کتاب »الفروق اللغویه« در مورد لغاتی که از نظر معنایی با «عقل» افتراق دارند ولی وجودواژه عقل در همه آنها مشترک است توضیحاتی داده اند که بنابراین تعاریف ،این کلمات مترادف نیستند بلکه تجلیات و تبلوراتی از لغت عقل می باشند که ذیلاً به تلخیص ترجمه آن اشاره میگردد:
افتراق میان »علم» و «عقل« عقل همان علم اولیه ای است که انسان را از انجام قبائح منع ونهی می کند.
افتراق میان»عقل» و« أرب« أرب وفور و فراوانی عقل است