«معماری رشتهای جامع است تا آنجا که ویترویوس توصیه میکند که معماران خود را با دانش پزشکی نیز آشنا کنند تا بتوانند از عهده رویارویی با «مسائلی چون اقلیم… (هوا) و بهداشتی بودن جایی که قرار است ساختمان در آنجا بر پا شود و یا بهداشتی بودن آبی که قرار است مورد استفاده ساکنان آینده ساختمان قرار گیرد.» برآیند.»[1] سه اصل معماری یونان که ویترویوس آنها را بر میشمرد، یعنی استحکام، آسایش و زیبایی، اگر چه با تعابیر مختلف، ولی تاکنون اعتبار خود را به میزان زیادی حفظ کردهاند.
در اینجا نیز 2 اصل از اصول فوق ( آسایش و زیبایی ) بر آرامش و آسایش روحی – روانی افراد تأکید دارد.
همچنین وی در مورد دانشجوی معماری میگوید: «بگذار تربیت شود، متبحر در قلم، تعلیم دیده در هندسه، آشنا با تاریخ، دنبال کننده دقیق فیلسوفها، فهم موسیقی، داشتن کمی دانش پزشکی، دانستن عقاید قانونگذاران، آشنا با نجوم و تئوری ماوراء الطبیعه باشد.»[2] نکته: همگی مطالب فوق، بیانگر آن است که معمار باید در خصوص تأثیرات محیط فیزیکی بر رفتار و روان انسان، مطالعه کرده و در زمینه روانشناسی، خصوصاً روانشناسی محیطی و نیز رابطه آن با معماری اطلاعات کاملی داشته باشد تا بتواند خالق محیطهایی “ واقعاً انسانی” باشد.
اما متأسفانه این مطلب، در سر فصل دروس دانشکدههای معماری، خصوصاً در ایران، اصلاً جایی ندارد.
به همین جهت، ضرورت مطالعه و تحقیق و تدوین مطالب در این زمینه، بیش از پیش معلوم میگردد، که در این بخش سعی میشود به اختصار نکاتی در این موضوع، مورد بحث و بررسی قرار گیرد.
- در جستجوی بعدی کوچک: «در حالیکه امکان و ابقاء سطح ثابت درآمدها، میان علمای اقتصاد، موضوع بحث است، دلایل قوی و استوار موجود است که روابط فرهنگی میان آدمیان میتواند در سطحی معین متوقف و راکد بماند.
بنا بر مطالعات روانشناسی بسیار که اخیراً صورت گرفته و البته هنوز باید دامنه آن وسعت یابد ثبوت آن معلوم گردد، گفته میشود که هر انسان برای دریافت اطلاعات تا حدود یک میلیارد « هیوبیت» ( Hubit : مقدار اطلاعاتی که هر شخص در واحد زمان می تواند دریافت کند) در سال ظرفیت روانی دارد اگر میزان اطلاعات دریافتی شخص … از این حد فراتر رود، نشانهای ناراحتی، اضطراب، اشتباه و آشفتگی آشکار میشود و (بیمار) اظهار میدارد که مایل است محیط کار یا زندگی خود را رها کند و از آن خسته و بیزار است.
اگر سرعت فشار ارتباطات بر اعصاب آدمیان افزایش یابد، انتظار میرود تعداد زیادی از جمعیت شهرنشین در معرض این بیماری قرار گیرند.»[3] - تشابه معماری مجلل و معماری برای عموم: « به گفته راپاپورت (1969) یادمانها و دیگر بناهای «مهم» تجلی کوشش آگاهانهای است که طراحان (یا کسانیکه آنان را بکار گماردهاند) به خرج میدهند تا نشانهای از خود به جا گذارند.
چیزی که راپاپورت آنرا «سنت طراحی مجلل» مینامد یعنی اینکه چنین سازههایی غیر معمول و بسیار خاصند و به هیچ وجه نمونهای از محیطهای گوناگون که افراد معمولی آنها را تجربه میکنند، به شمار نمیآیند.
اما «سنت طراحی عامه» (که خانههای معمولی نمونهای از آن است)، توصیف مستقیمتری از دنیای روزمرهای است که مردم در آن به زندگی، خرید و کار میپردازند.
روانشناسی محیطی، هم باید به معماری عظیم بناهای عمومی توجه نماید و هم به طراحی بناهای شخصیتر همچون خانه های مسکونی شخصی.»[4] نقل قول: «معماری مشهود در یک ارگانیسم، نمونهای از الگویی است که در موارد بسیار، نه تنها در زمینههای زیستشناسی بلکه در عرصههای روانشناسی و جامعهشناسی نیز پدیدار است.
میتوان آنرا “ نظم واجد تسلسل مراتب” نامید»[5] « در عصر بیوتکنیک که در پیش است و به پیشگویی «لوییس مامفرد» عصر آینده خواهد بود، معیار قضاوت درباره ( طرحهای معماری و شهرسازی) ، بیگمان بر اساس اطلاعات کالبد شناسی استوار خواهد بود.»[6] - روان شناسی در معماری: «لانگ (Lang-1987) در مورد معماری، خطوط کلی از رابطه میان علوم رفتاری و طراحی ترسیم کرده است.
تأکید اصلی بر این است که میتوان فرایندی را که معماران از طریق آن اطلاعات را جمعآوری میکنند و در کار طراحی دست به انتخاب میزنند، بهبود بخشید.
اما تاکنون در اغلب مطالبی که راجع به روال کار طراحی و همکاری مشترک طراحان و روانشناسان محیطی نوشتهاند، به جای ارائه شواهد تجربی به چند مثال یا توصیه اکتفا کردهاند.
لانگ میان نظریههای اثباتی و دستوری تفکیک قایل میشود.
نظریه اثباتی، در پی یافتن روابط قابل پیشبینی میان متغیرها، مثلاً اثر تغییر محیط فیزیکی بر عملکرد، استحکام و زیبایی بنا است.
اما نظریه دستوری مبتنی است بر توصیفها و تبیینهایی با بار ارزشی زیاد در مورد آنچه باید انجام شود.
نظریههای دستوری را گاهی در بیانیههای معماری که در حمایت از یک نهضت معماری خاص و یا نوآوری سبکی صادر شدهاند، میتوان مشاهده کرد؛ اما نمیتوان تأثیر دستوری تاریخ و فرهنگ را بر معماری نادیده گرفت.
لانگ ( 88-1987) بین نظریههای روشی و عینی نیز تفکیک قایل نمیشود.
منظور از «روش» شیوه گردآوری دادهها یا تصمیمگیری است و منظور از «عینی» یک رشته از واقعیات سودمند در مورد روابط میان متغیرهای محیطی از قبیل نور، رنگ و … با عملکرد، استحکام و زیبایی بنا است.
بر این اساس، سهم روانشناسی در معماری هم روشی است و هم عینی.»[7] - سکونت پذیری محیط: «هر معمار در امر طراحی ساختارهایی که نیاز مشتریانش را برآورده سازد با چالشی تمام عیار روبروست، این مسأله، طراحی ساختمان منطبق با نیازهای فرد استفاده کننده است.
یکی از مهمترین کمکهای روانشناسی به فرایند معماری، روشن ساختن فرآیندهای پیچیده گردآوری اطلاعات و تصمیمگیری است که جزئی از فرآیند طراحی به شمار میآید.
( لانگ 1987، زایسل 1981).
طراحی را باید فرآیندی تکاملی دانست که مستلزم انتخاب یکی از چند گزینه ممکن برای همخوانی یا تناسب ساختمان با استفاده کننده آن است.
( مایکلسون، 1977) طرحهایی را که امیال و نیازهای استفاده کنندگان را برآورده کند تا تسهیل سازد، “طرحهای همخوان” مینامند.
با اینهمه آرایش فضاها ناگزیر انتخابهای رفتاری را محدود میکند.
( مثلاً تا دری نباشد نمیتوان از دیوار عبور کرد.)، و هر چه این محدودیتها جلو رفتارهای مورد ترجیح افراد را سد کند، ناخشنودی و واکنشهای منفی، بیشتر بروز مینماید.
همخوانی را، به خصوص در فضاهای مسکونی، سکونت پذیری نیز مینامند.
“سکونت پذیری” به این معنا است که محیطی خاص تا چه اندازه مطابق نیازهای کسانی است که در آن زندگی میکنند.
( نلسون، 1976) هر محیط فیزیکی خاص، بسته به موقعیت یا برنامه خاصی ممکن است رفتارهای متفاوت و متعددی را موجب گردد.
یکی از راههای دستیابی به همخوانی یا سکونت پذیری بیشتر، طراحی انعطاف پذیر است، به نحوی که فضای مورد نظر به رفتارهای گوناگونی، تن دهد.
(زایسل، 1975).
انعطاف پذیری سطوح مختلفی میتواند داشته باشد، در کلیترین شکل خود میتواند به شکل پیشبینیهایی در طراحی باشد که تغییر کارکرد کل ساختمان را ممکن سازد.
در درون ساختمان، انعطاف پذیری را میتوان با پارتیشنهای قابل جابهجایی، نور قابل تنظیم و مبلمان جابهجایی پذیر، برآورده ساخت.
در مقیاسی از این هم کوچکتر، انعطاف پذیری میتواند به شکل تمهیداتی باشد که به افراد اجازه دهد محیط کوچک خود را مطابق با سلیقه شان تغییر دهند.
برای مثال، اونیل اهمیت اجازه دادن به کارگران برای تغییر و مرتب کردن مبلمان و اثاثیه محیط کار را اثبات کرده است.
(Oneil, 1994) فراهم آوردن امکان چنین تغییراتی، نه تنها به فرد اجازه میدهد محیطش را مناسبترکند، بلکه احساس کنترل بر محیط را در او بیشتر میکند.
توانایی طراح در فراهم آوردن امکان تغییر محیط فیزیکی، برای ایجاد همخوانی را تا حدودی تعداد گزینههای بالقوه طراحی ( یعنی راههای مختلفی که برای طراحی یا طراحی مجدد یک فضا «Setting» قابل تصور است) تعیین میکند.
برای هر فضایی، طرحهای مختلفی را میتوان ارائه کرد، اما هر چه ملاکهای بیشتری را مد نظر قرار دهیم، تعداد زیادتری از این گزینهها کنار گذاشته میشوند.
فرآیند انتخاب طرحهای مناسب و سنجش اهمیت ملاکهای گوناگون، قلب فرآیند طراحی به شمار میرود.
این عمل، کار پیچیدهای است، چرا که روابط متعددی میان این گزینهها با هم و نیز با فشارها و محدودیتهای گوناگون اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و هنری وجود دارد.» - رابطه معماران و روانشناسان: « اهمیت ارتباطات برای گردآوری اطلاعاتی در خصوص نیازها و خواستههای استفاده کنندگان، واضح و روشن است.
نیازها و خواستهها، اساس برنامه ساخت بنا به شمار میآید.
همیشه طراحانی در پی جمعآوری اطلاعاتی در حوزه علوم رفتاری و در حیطه روان شناسی هستند که به آنها در پیشبینی تأثیرات زیبایی شناختی و رفتاری طرحشان، یاری رساند.
به همین جهت در حیطه ارتباطات، نوع دیگری از فاصله ارتباطی، تحت عنوان فاصله کاربردی، باید مورد توجه قرار گیرد.
فاصله کاربردی ( راسل و وارد 1982، سیدل 1985) اصطلاحی است به معنای سوء ارتباط میان روانشناسانی که سعی دارند نیازهای معماران را درک کنند و معمارانی که سعی دارند، دادهها و تلویحات علوم اجتماعی و رفتاری را درک کنند.
با شناسایی فاصله کاربردی، سلولهایی در خصوص روش شناسی پژوهش و فلسفه علم مطرح میشود که حاکی از کشمکش لاینحلی در حوزه جوان روانشناسی محیطی است.
آلتمن (1973، 1975) تأکید دارد که در فرآیند طراحی باید از رویکردهای افراد مختلفی که به نحوی در معماری محیطی دخیلند، بهره گرفت.
وی به ویژه معتقد است کسانیکه حرفهشان معماری است، معمولاً توجهشان را قبل از هر چیز، معطوف به ملاکهای طراحی و نیز مکانها و فضاهای خاص میکنند، اما پژوهشگران بیشتر بر فرآیندهای جاری رفتاری همچنین خلوت، بوم پایی و یا فضایی شخصی تأکید میکنند.
پژوهشگران غالباً برای استقلال خود ارزش قائلند، یعنی برای اینکه میتوانند تقریباً هر سئوالی را که برایشان جالب باشد، مورد بررسی و تحقیق قرار دهند، همچنین نوعاً ( به حق) تعهد دارند که دادههایشان را با احتیاط تفسیر کنند.
متأسفانه این قبیل اهداف علمی معمولاً نتیجهاش این میشود که روانشناسان را به طرح سوالهای ساده تحقیقی وا میدارد، سوالهایی که شاید واجد دقت آماری باشند، اما نتایج عملی اندکی از آنها بدست میآید.
بعلاوه برای معماران مشکل است که نتایج عملی مورد نظرشان را از مقالههای مجلات پژوهشی، با آن زبان دشوار و فرمولهای پیچیده آماری، استخراج کنند.
اگر قرار باشد که علوم رفتاری، دادههای سودمندی به معماران عرضه نماید، باید پاسخگوی مسائل عملی معماری باشد.
اما از سوی دیگر، تمام فایده آمار طرحهای دقیق آزمایشی آن است که ما را مطمئن سازد که نتایج بدست آمده، دقیق و عینی بوده است.
در غیر این صورت روانشناسی از یافتههای سرسری و نادرست تفسیر شده، بسیار ضربه خواهد خورد.
ایجاد این تعادل میان احتیاط در تفسیر و ارتباط موضوعات تحقیقی با عمل، احتمالاً در سالهای آتی یکی از جدیترین مشکلات روانشناسی محیطی خواهد بود.
همچنین اگر روانشناسی بخواهد در مقام رابط میان اهل فن ( یعنی معماران) و مراجعانشان عمل کند، باید اطلاعاتی از گرافیک و اشارات فنی معماران داشته باشد.
به عبارت دیگر رابط موفق، باید بتواند سخنان اهل فن را برای عموم و بالعکس، ترجمه کند.
آموزشی که اغلب روانشناسان برای فهم طرحهای معماری دیدهاند، لااقل به همان کمی آموزشی است که معماران برای تفسیر دادههای پژوهشهای علمی دیدهاند.
حال سئوالی که مطرح می شود این است که معماران چقدر مشتاقند که اطاعات رفتاری مربوط را در طرحشان لحاظ کنند؟
سادهترین پاسخ این است که آنها در این کار «محتاطند».
در واقع برخی معتقدند که معماری در اواخر دهه 1970، کم کم در مقابل ایده همکاری با متخصصان علوم اجتماعی، جبهه گرفت که آنهم بدون شک، لااقل تا حدودی به خاطر نتیجه ندادن چنین همکاریهایی بود.
البته نشانههای امیدوار کنندهای نیز به چشم میخورد که همان تشکیل کنفرانسهای میان رشتهای طراحی است.
برای مثال، انجمن تحقیقات معماری محیطی (EDRA ‘Environmental Design Reseatch Association’ ) هر ساله کنفرانسی برگزار میکند و متخصصان علوم رفتاری و معمارانی را که به طراحی رفتار مدار علاقمندند، گرد هم جمع میکند.
( ورنر و زیگتی، 1987)» سازگاری انسان با هر نوع محیط جدید؟!: «علم و فنآوری، تنها ابزاری است در خدمت زندگی بهتر و نه اهدافی که مبنای زندگی را تشکیل میدهند.
به گفته دکتر “ رنه دبو” (Rene Dubos, 1965) گونههای انسانی، بواسطه محدودیتهای تحمیلی از جانب مختصات زیستشناختی، مشخص گردیدهاند.
از این رو، اعتقاد به سازگاری انسان با هر نوع محیط جدید که به یاری فناوری علمی آفریده شده باشد، پایه درستی ندارد.
در مقابل انسان باید از یک سو محیطش را در انطباق با نیازهای زیست شناختی خود، شکل یا تغییر شکل دهد و از سوی دیگر، باید توزان بوم شناختی را نیز تضمین نماید.» درک انسان از محیط: «“ ردولف آرنهایم” (Rudolf Arnheim )» در کتابش «تفکر بصری» (Visual Thinking ) میگوید هوش انسان قادر به “ درک خودبهخودی ( کلیت) طرح” است، یعنی همان چیزی که کامپیوترها از انجامش عاجزند.
او میگوید « هوش مصنوعی» کامپیوترها، جریان کور و تصادفی از میان محاسبههای اتفاقی است تا بالاخره نتیجه مطلوب حاصل شود.
یعنی همان روندی که روانشناسی در قرن نوزدهم باستناد آن ثابت کرد که جانوران قادر به استدلال نیستند.
دریافت خودبهخودی طرح تنها بر اساس مشاهده نیست.
ما تنها با چشمهایمان «نمیبینیم»، بلکه «دیدن» را با تمام حسهایمان انجام میدهیم.
از جمله آنکه با ورود به محیط پیرامونمان، حسهای بیواسطه را با ذهنیتهای قبلی ترکیب میکنیم.
دریافت طرح نیز انتخابی است، درستی این دریافت به همان اندازه که بر مشاهده بیرونی متکی است، بر مشاهده درونی نیز مبتنی است که باعث میشود دریافت ناشی از عوامل مختلف – که خالق معنایی خاص است – پالوده شود.
استاندارد گرایی هندسی بسیاری از بناهای بیروح مدرن، چیزی مکانیکی ( وکسالت آور) است، زیرا این استاندارد گراییها بسیار کلیشهایاند.
معنا، تنها در تلاش برای کندوکاو رازها پیدا میشود.» - ادراک محیطی – بی حسی محیطی: «محیط، اطلاعات زیادی را در دسترس قرار میدهد.
ما اطلاعات خود را از عناصر اطراف خود انتخاب میکنیم و معمولاً یک بخش کوچک و قابل بررسی از مجموعه اطلاعات را انتخاب میکنیم.
ما ممکن است به میزان زیاد یا کم روی جلوههای محیطی متمرکز شویم که از نظر اندازه، از جزئیات و تزئینات معماری تا مناظر سراسر نما و از نظر مسافت از خیلی نزدیک تا خیلی دور متفاوت است.
برای ارزیابی یک ساختمان، به عنوان مکانی برای زندگی ممکن است محیط را کاملاً در نظر بگیریم یا اینکه در زمان مطالعه، خواب روزانه یا گفتگو نسبت به محیط اطرافمان بیتوجه باشیم.
ممکن است ذهن خود را عادت دهیم که به آنچه که در محیط و اطراف میگذرد، توجه داشته باشد، یا بیتوجه باشد، چرا که آنها را نمیبینیم.
ممکن است جذب صحنهای شویم که یا مهم است یا نوظهور.
ادراک ما تنها در راستای موارد فیزیکی عمل نمیکند، در واقع متوجه افراد یا خودمان نیز هست.
ما گاهی اوقات نسبت به محیط فیزیکیمان، حتی در زمانیکه باعث آزارمان میشود توجه نداریم، که به این حالت «بیحسی محیطی» میگویند.
این ناآگاهی از محیط اطراف، غالباً زمانی به ما دست میدهد که مشغول یکی از اعمال دوست داشتنی مانند خواندن کتاب، خواب یا گفتگو با دوستی هستیم.
چنین ناآگاهیی باعث میشود که بسیاری از مشکلات را به دیده اغماض بنگریم، از آن جمله: حضور و پخش مواد سمی در زندگی روزمره، خطرات کوچک مانند برخورد با در کمد، یا خطرات جدیتر مانند نزدیک شدن ماشین و ترمز ناگهانی هنگام عبور از خیابان پر رفت و آمد.» - عوامل مؤثر بر ادراک محیطی: 1- عوامل شخصی: ظاهراً، تفاوت در قدرت درک، خود یک عامل محسوب میشود.
وجود هر گونه نقص در قوه بینایی یا شنوایی، تصور و درک فرد را نسبت به محیط اطرافش محدود میکند.
ویژگیهای فرد نیز مانند تحصیل، جنس، تربیت، و تجربه در ادراک محیطی اثر میگذارد.
به عنوان مثال، مردان و زنان در امر فاصله گذاری و تعیین مسافت با هم متفاوتند.
تفاوت مهم دیگر بر اساس تحصیلات و تربیت ( تعلیم و تربیت) است.
به نظر میرسد که ما همراه با دانش اصولی “ یک روش دیدن” را که مشخصات شغل انتخابیمان است، میآموزیم.
مثلاً معماران نور، فرم و رنگ را مورد بررسی قرار میدهند، در حالی که ما دیوارها، طبقهها و درها را میبینیم.
به عبارت دیگر ادراکات معماران ( به لحاظ تربیت شغلی آنان) با دیگران ( مردم عادی و یا تحصیلکردگان سایر رشتهها ) متفاوت است.
تجربه شخصی نیز با ارزیابی موقعیت، بر ادراک محیطی اثر میگذارد.
حتی کوچکترین تفاوت در آشنایی و شناخت میتواند بر درک انسان تأثیر گذارد.
به عنوان مثال ناظرانی که به مدت نیم ساعت در اتاقی بودهاند، آنرا نسبت به زمانیکه وارد شدند، کوچکتر میبینند و ساختمانهایی را که قبلاً به نوعی با آن آشنا بودند، نزدیکتر از بقیه ساختمانها، تصور میکنند.
بالاخره فاصله ساختمانهایی را که برای آنان بهتر و خوشایندتر است، دقیقتر از ساختمانهای دیگر تخمین میزنند.
2- عوامل فرهنگی: در حیطه فرهنگی، ما میتوانیم روشهای متفاوتی را برای دیدن محیط پیرامون خود ارائه دهیم.
3- عوامل فیزیکی: ادارک محیطی به صحنهای که درک میشود نیز بستگی دارد.
اگر چه در صحنههای مشابه، در مورد اهمیت نسبی عوامل شخصی و محیطی در ادراک اختلاف نظر وجود دارد.
بعضی بر پردازش اطلاعات بینایی تأکید دارند که توسط گیرنده های حسی و مغز انجام میپذیرد و خود شامل همکاری قوای فیزیکی و امر یادگیری است.
چنین نظریهای با یک گفته قدیمی مصداق مییابد که «زیبایی در چشمان شاهد است.» هر جا اختلاف صحنهها، بیشتر است، اثر محیط قویتر بوده و هر جا، صحنهها شبیهتر هستند، عوامل شخصی تأثیر بیشتری دارند.
به عبارت دیگر عوامل محیطی بر ادراک تأثیر میگذارد، ولی عوامل شخصی مانند انتظارات شخص نیز نقش مهمی در این زمینه ایفا میکند.» - نظریههای ادراک محیطی: ادراک محیطی، مانند سایر بخشهای روانشناسی محیطی نیازمند الگوها، نظریهها و چارچوبهایی است تا بتواند بدین وسیله راهنمای تصویر کلی از مراحل ادراک محیط باشد و فرضیههای قابل آزمایش را برای تحقیق ارائه دهد.
1- نظریه برانس ویک (Brunswik) – عملگرای آزمایشی ( احتمالی ): یکی از دیدگاههای نافذ ادراک محیطی بر اساس آثار برانس ویک است.
تئوریهای وی با مراجعه به مدل او موسوم به لنز، بهتر شرح داده میشود.
تأثیر برانس بر روانشناسی محیط، ناشی از ایده او در مورد دو دیدگاه زیر است: وی معتقد است که ناظر و محیط هر دو مهم هستند.
ارگانیسم و محیط به عنوان یک سیستم در نظر گرفته میشوند، و هر کدام ویژگی خود را داراست، چنانکه روانشناسی متعلق به ساخت ارگانیسم و همچنین متعلق به ساخت محیط است.
برانس ویک متذکر شده است که محیط، نشانههای متعددی دارد و ناظر باید مهمترین آنها را احساس کند تا بتواند در وضعیت و شرایط موجود فعالیت نماید، به همین دلیل برانس و یک به عنوان عملگرا معروف شده است.
معمولاً معدودی از نشانهها برای ناظر مؤثرند.
بنابراین به بسیاری از آنها کم توجه میشود، در حالیکه به بقیه توجه زیادی میشود.
بعضی از افراد دچار سردرگمی میشوند، زیرا آنها در نشانهها غرق شدهاند و هنوز یاد نگرفتهاند که مهم را از غیر مهم تشخیص دهند.
کیفیتهای وضعیت و موقعیت خود به تنهایی و مستقیماً ادراک نمیشوند و به عنوان نشانههای دور مطرح میشوند و نشانههای نزدیک، تأثیرات دورنی نشانههای دور روی ناظر میباشند.
زیباییهای درک شده، بر اساس تفسیر نشانههای دور ناظر است.
زیبایی درک شده، تقریباً همان زیبایی واقعی است و زیبایی واقعی حقیقتاً در نشانههای دور به حقیقت میپیوندد.
نشانههای نزدیک، ارتباط نزدیکی با نشانههای دور دارد و نشانههای نزدیک در ارتباط با زیبایی مورد قضاوت است.
برانس و یک معتقد بود که ادراک، تلاشی جهت جمعآوری تصویر مفیدی از محیط، در میان نشانههای گیج کننده موجود است.
او معتقد بود که ناظران به عنوان نمایندگان فعال به دنبال نظریاتی راجع به محیط بوده و در این میان آنان خود روش خود را برای رسیدن به هدف دنبال میکنند.
مشکلات ادراکی، ناشی از حالات و شرایط نامأنوس و عجیب است خصوصاً آن دسته از نشانههایی که با عناصر شناخته شده ما، وجه تشابهی ندارند.
دیدگاه برانس ویک در روانشناسی محیطی، بر اساس مشخص کردن چیزهایی است که شرایط و موقعیت واقعی را که حتی قابل رویت نیست، مشخص میکند.
چنین موقعیتی میتواند ترس از ارتکاب جنایت در اماکن مسکونی همجوار باشد.
به عنوان کدامیک از ویژگیهای قابل رویت محلهای مسکونی، در رابطه با ترس از ارتکاب جنایت در ساکنان این مکان مسکونی است.
آیا وجود دیوار حیاط جلو که به عنوان یک مانع محسوب میشود، به عنوان مانعی برای ترس از وقوع جنایت عمل میکند؟
برانس ویک اظهار میدارد چنین نشانهای نه کاملاً معتبر است، نه کاملاً غیر متعبر، بلکه حالتی ما بین این دو است.
2- نظریه گیبسون (Gibson)- فراهم کردن تسهیلات: گیبسون معتقد بود که ادراک محیطی با آنچه که برانس و یک معتقد بود تفاوت دارد و تفاوتش در این است که ترتیبات معین نشانهها در تسریع ادراک محیطی مؤثر است.
وی معتقد بود که دنیا شامل مواد ( مثل گل، فولاد، شیشه و …) و سطوح ( کف، دیوار و سقف) است.
ترتیبات این مواد و سطوح، تسهیلات و عملکردهایی را که فوراً قابل شناساییاند، ایجاد میکند.
به عنوان مثال، یک سطح افقی سفت، مکانی را به صورت تکیهگاه و برای استراحت فراهم میآورد.
یک سطح افقی سفت و وسیع، سطحی برای حرکت فراهم میکند، در حالی که یک سطح عمودی سفت سبب تماس مکانیکی و توقف حرکت میشود.
ادراک چنین مسائلی، احتیاج به اطلاعات حسی رفتارهای سنجشی، به آن شکل که در تئوری برانس ویک بود، ندارد.
دیدگاه گیبسون در مقابل فرضیه پیشین قرار دارد که در آن فرضیه نقش مهمتری برای پردازش اطلاعات، بعد از جمعآوری آنها، قایل هستند.
با وجود این، دیدگاه گیبسون توجه را دوباره به سمت خود محیط و بخصوص محیط روزمره، به عنوان یک عنصر اساسی در ادراک جلب میکند.
ارتباط نظریات گیبسون با روانشناسی محیطی و مهارتهای طراحی بر این اساس است که او اصرار دارد که ادراک از یک سری اجزای ساختاری مانند رنگ، فرم و شکل تشکیل نمیشود.
در تحصیلات پیشین معماری، هنرهای عینی ( تجسمی) مانند نقاشی و مجسمهسازی، بر این اجزای ساختاری به عنوان « اساس » طراحی تأکید داشت.
چنین به نظر میرسد که دانشجویان رشته معماری میآموزند که فرم و شکل را ببینند.
گیبسون اظهار میدارد که این مسأله را نباید به آنها آموخت.
اکثر مردم، به عنوان مصرف کنندگان ساختمانهایی که معماران طراحی کردهاند، هنگامیکه مکانی را میبینند، به فرم و شکل آن توجه ندارند.
به جای آن تسهیلاتی را میبینند که آن مکان برایشان فراهم میکند.
طبق نظر گیبسون، معمار باید ارتباط بین سطوح و تسهیلات را بیاموزد.
ارتباط تنگاتنگ با فرم و شکل زمانی ایجاد میشود که معماری به عنوان هنری بصری و عینی تلقی شود تا اینکه راهی باشد برای فراهم کردن محیطی کاربردی که در آن انسانها بتوانند کار، زندگی و استراحت کنند.
3- نظریه برلین (Berlyne) – ویژگیهای مقایسهای: دانیل برلین دیدگاههای مهمی راجع به زیبایی شناسی محیطی ارائه داده است.
که درک و شناسایی محیطی را نیز شامل میشود.
نگرش برلین ارتباط دهنده ادراک و شناسایی است، گرچه تفاوتهای ایندو ممکن است صورتی واقعی نداشته باشد.
نگرش وی این بود که تحریک محیطی ویژگیهای مقایسهای متعددی در بر دارد؛ ویژگیهای محرکها که باعث میشود ناظر توجه کند و به دنبال تحقیقات گستردهتر برود و مقایسه کند.
چنین ویژگیهای مقایسهای شامل نوظهوری، پیچیدگی و برانگیختن تعجب میباشد.
برلین معتقد بود که چنین ویژگیهایی در قضاوتهای زیبایی شناختی ناظر و میل به جستجو اثر میگذارد.
ناظران، این کار را از طریق دو بعد روانی، برانگیختگی نامطمئن و حس لذت پرستی انجام میدهند.
به همین جهت، افراد، تصاویر با پیچیدگی، نوظهوری، ناهماهنگی و اعجاب انگیزی متوسط را نسبت به تصاویر با میزان زیاد یا کم همین ویژگیها، زیباتر میبینند.
به همین جهت در دهه 1960، برخی از معماران عقیده داشتند که معماری نوین باید از پیچیدگی بیشتری برخوردار باشد، زیرا که تا آن زمان، معماری ساختمانهای شهری بسیار ساده بود و از آن به بعد در دوره پست مدرن ساختمانها رو به پیچیدگی گذارد.
چنین ارتباطی بین پیچیدگی و ترجیح ممکن است فقط در محیط ساخت بکار رود.
تحقیق در شرایط طبیعی همیشه ممکن است چنین چیزی را نشان ندهد.
این بدین معنا نیست که تئوری برلین اشتباه است، بلکه به این معناسب که ارتباط بین زیبایی و ویژگیهای مقایسهای با تفکر اولیه برلین متفاوت است یا جامعیت کمتری دارد.
با این حال، طبق نظر برلین، محققان بر آن شدند تا در مورد ویژگیهای جلوههای محیطی که بطور واقعی سبب درک و فهم معین میشود، تحقیق کنند.
- 4- نظریه پدیدهشناسی: چهارمین و آخرین تئوری محیطی، پدیده شناسی است.
ریشه این تئوری در فلسفه یافت میشود.
هایدگر (Heidegger) از اقامت کردن به عنوان فرایندی صحبت میکند که سبب تبدیل یک مکان صرف، به یک منزل امن و دلپذیر میشود.
ارزش پدیدهشناسی در روانشناسی محیطی در دهه 1980 مورد حمایت قرار گرفته است.
رویکرد پدیدهشناسی، سرانجام منجر به گزارش شخصی میشود.
این گزارشهای شخصی، با شیوه پیشین تفاوتهای زیادی دارد.
در این رویکرد، تأکید بر ادراک یک فرد یا حداقل یک فرد در یک زمان، به جای متوسط یک گروه است.
پدیدهشناسی تلاش میکند تا تمایز بین موقعیت ناظر را از بین ببرد.
محقق خود، ناظر نیز هست، اگر چه بعضی اوقات محققات از دیگر ناظران سئوال کرده یا از آنها میخواهند تا در مورد ادراکشان اطلاعات مورد نظر را بدهند.
پدیده شناسان سعی میکنند معنای منحصر به فرد و جامع یک مکان را که از همان مکان گرفته میشود نه از مفاهیم و عقاید خارجی، بطور کیفی درک کنند.
پدیدهشناسی مکان، بدلیل تأکیدش بر منحصر به فرد بودن هر وضعیت، یک پرتره نفوذی از محلهای خاص مانند خانهها، شهرها و فروشگاهها و همچنین تجارب خاص مانند توپوفیلی (Topophila: وابستگی عاطفی به یک مکان) یا بیگانگی وجودی ( گریزان بودن از یک مکان ) به وجود میآورد.
- شناخت محیطی: شناخت محیطی روشی است که ما توسط آن، اطلاعاتی راجع به محلها، فاصلهها، خیابانها و راهها کسب و ذخیره میکنیم و بعد سازماندهی و یادآوری مینماییم: این شامل شناسایی فضایی است که کمک میکند راهیابی کنیم، فاصلهها را بسنجیم، نشانههای مسیر را تشخیص دهیم، نقشهها را طرح کنیم و بخوانی و کلاً بتوانیم موقعیت فضایی یک مکان را مشخص کنیم.
1- شناسایی فضایی محیط: شناسایی فضایی شامل مفهوم نقشههای شناسایی است که مجموعههایی مصور و معنایی از چگونگی قرار گرفتن مکانها در ذهن ما هستند.
اگر به اطراف نگاه کنیم، نقشههای شناسایی را در مجلات، آگهیها، نقشههای مترو در حافظه و فکر هر شخصی مییابیم.
2- شناسایی غیر فضایی محیط: شناسایی محیط، همیشه به معنی شناسایی فضایی نیست.
به عنوان مثال، زمانیکه مکانی را به یاد میآوریم، بدون اینکه رجوعی به فاصله یا محل نسبی آن داشته باشیم، به عنوان شناسایی غیر فضایی محیط مطرح میشود.
- آشکاری محیط: « درک راههای مخصوصی که انسان در مورد محیط اطرافش میاندیشد، موقعیتهای بهتری را ارائه میکند.
این مفهوم به عنوان آشکاری مطرح میشود که روشی است که توسط آن، افراد موقعیتی را شناخته و سازماندهی میکنند.
چنین مفهومی توسط “کوین لینچ” در کتاب “ سیمای شهر” بنیان نهاده شد.
به همین جهت بعضی شهرها، نسبت به دیگر شهرها آشکارترند( و از ساخت خواناتری برخوردارند.) لینچ به پنچ عامل اشاره میکند که عبارتند از : 1-راه، 2- لبه، 3- محله، 4- گره و 5- نشانه.
در عین حال، لینچ این پنج عامل را به گونهای ذهنی و بدون هر گونه پژوهش رسمی پیشنهاد کرد، به هر جهت، اعتبار این عوامل از طریق شیوههای تجربیتر مورد تأیید قرار گرفته است.» - عوامل مؤثر بر شناخت محیطی: ابن بخش به توصیف عواملی میپردازند که بر سرعت کسب اطلاعات در مورد محیط، دقت و صحت این اطلاعات، روش سازماندهی این اطلاعات توسط افراد و تفاوتهای توانایی در بیاد آوردن اطلاعات فضایی، تأثیر میگذارد.
این عوامل ممکن است به دو دسته تقسیم شوند: 1- عوامل ابتدایی ایجاد شده در فرد ( ویژگیهای شخصی): نظیر توانایی فضایی، آسیبهای بصری، سن و جنسیت و … 2- آشنایی با موقعیت عوامل موجود در محیط فیزیکی ( تجربه محلی): نظیر ترتیب خیابانهای شهری و … حتی ساکنان محیط مشترک، به یک صورت در مورد آن فکر نمیکنند.
تفاوتهای فردی، کلید این تغییر پذیری و بیثباتی در شناخت فضایی است.
سئوالات بسیار مهم عبارتند از : کدامیک از تفاوتهای فردی، بر تفکر ما در مورد موقعیتهای روزمره، تأثیر میگذارد و نیز چگونه این تفاوتها، تفکر ما را تحت تأثی قرار میدهند؟
در این زمینه 5 عامل مهمتر به نظر میرسند و پژوهشگران به آنها توجه بیشتری معطوف داشتهاند که عبارتند از: 1- مراحل زندگی، 2- توانایی فضایی، 3- آشنایی با محل، 4- جنسیت و 5- خطاهای شناختی.
البته شناخت فضایی، تحت تأثیر بسیاری از عوامل دیگر نیز قرار میگیر که تاکنون چندان مورد توجه قرار نگرفتهاند: عواملی نظیر شخصیت، هوش، خود تأثیری ( عقیده یا اطمینانی که فرد از طریق آن اقدام به انجام کارها مینماید)، فرهنگ، تعلیم و تربیت، احساسات، فشار زمانی، خطر، علاقه، سطح تستوسترون و حتی این عامل که یک شخص اعم از زن یا مرد وقتی که در مورد موقعتیهای مکانی فکر میکند به کدام جهت رو مینماید.
- نقش علائم در شناسایی محیط: بطور کلی، انتظار میرود که یافتن راه در ساختمانهایی با علائم واضح و سیستمهای شمارشی، قابلیت دید خوب، اختلاف بیشتر و شکل سادهتر، آسانتر باشد.
برخی پژوهشها مؤید این مسأله است.
یافتن راه در ساختمانهایی که دارای طبقاتی با طرحهای سادهتر هستند، آسانتر است.
در یک بررسی دریافتند که علایم، به طور قابل توجهی، سرعت حرکت در ساختمانهای پیچیده ( یا مجتمع) را افزایش داده و تعداد دفعات اشتباه را تا 50 درصد و گم کردن راه را تا 62 درصد کاهش میدهد.
به هر حال، علائم به ظور کامل پر پیچیدگی ساختمان فائق نمیآیند.
بطور کلی هنوز پیدا کردن راه در اطراف ساختمانهایی با طبقات دارای طرحهای سادهتر آسانتر است.
هنگامیکه افراد، طرح یک ساختمان را به تنهایی یاد میگیرند، دائماً به قسمتهایی از ساختمان حرکت میکنند که نظارت بهتر بر ساختمان را به عنوان یک کل، میسر میسازد.
احتمالاً درک ساختمانهایی که فاقد مکانی برای بازبینی بقیه قسمتهای ساختمان از آن نقطه باشند، دشوارتر است.
درک کامل طرح یک ساختمان، مستلزم توسعه یک نقشه شناختی کلی است.
راهیابی که فقط مبتنی بر حرکت از علامت به علامت یا از نشانه به نشانه باشد، محدود است.
در ساختمانها، ممکن است بتوانیم علامتگذاری و شمارهگذاری را اصلاح کنیم اما تغییر سایر ابعاد معماری نظیر قابلیت دید، اختلاف و شکل، آسان نیست.
بدلایل متعدد، همواره نمیتوان ساختمانها را برای راهیابی مطلوب بنا نمود.
از این رو، کار دیگری که میتوان انجام داد، آموزش مردم در مورد نحوه یافتن راه در ساختمانهای پیچیده است، که میتواند از طریق اسلاید عکس و ماکت صورت گیرد.
- گم شدن خوشایند!!: در عین حال، برخی مردم میخواهند که یافتن راه، ترسناک باشد و حتی برای آنها گم شدن خوشایند است.
در ژاپن و انگلیس، پیچ و خمهایی با اندازه طبیعی، به یک سرگرمی ملی تبدیل شده است.
مقامات سازمان جهانگردی بریتانیا، سال 1991 میلادی را سال “پیچ و خم” (Year of The Maze) اعلام نمودند.
اخیراً در ژاپن، حداقل صد پیچ و خم تجاری به وجود آمده است.
از روزگار کریت باستان (Crete)، مردم برای تفریح، پیچ و خمهایی را بنا نمودهاند.
یک پیچ و خم خوب، آن پیچ و خمی است که از چهار قانونی که قبلاً فهرست آن آمده است، عمداً عدول نماید.
یعنی دارای هیچ علامت یا شماره، قابلیت دید و قسمتهای مشخص نباشد و پیچیدگی خیلی زیادی داشته باشد.
- عوامل شناسایی بهتر ساختمانها: به غیر از یافتن راه، چه چیزی ممکن است سبب شود ساختمانها از نظر شناختی، بهتر دیده شده و یا به خاطر سپرده شوند؟
دونالد اپلیارد (Donald Appleyard) اولین کسی بود که این بخش از پژوهش را در شهر سیوداد گویانا (Ciudad Guyana) انجام داد.
شهری در ونزوئلا که بطور کامل ( جزء به جزء ) طراحی شده است.
او، انواعی از ویژگیهای نسبتاً عینی ساختمانها را در این شهر ارزیابی نمود و آنها را به دفعاتی که ساکنان آنجا به خاطر میآوردند، مورد مقایسه قرار داد.