چکیده انسان، موضوع تربیت است و هرگونه طرحی در این زمینه مسبوق به نگاه انسانشناختی ویژهای است.
در این نگاه، تربیت، دین و انسان همواره ملازم یکدیگرند.
با ظهور دیدگاههای جدید در حوزه موضوعات نظری و فلسفی، بهویژه در زمینه فلسفه تعلیم و تربیت، چالشهایی تازه پیش روی تربیت انسان، بهخصوص در برابر تربیت از منظر دینی قرار داده است که از آن جمله، دیدگاههای مدرنیته و پستمدرنیته است.
این دیدگاهها با فرایند جهانی شدن، توسعه یافته و تقویت شده است.
این دیدگاهها نتوانستهاند معنایی پایدار برای انسان بیافرینند و به آزادی و استغنای او کمک کنند.
در نتیجه انسان را در اقیانوس بیکران نسبیت و کثرتگرایی رها میکنند.
این مقاله فراتر از این دو دیدگاه، تربیت دینی را با ویژگیهای آن مطرح کرده و بر اساس مفروضهای بنیادی تربیت دینی از منظر اسلامی، همچون وحدت وجود، باطنگرایی و اصالت فطرت، جهانی استوار بر پایه امر قدسی تبیین کرده است.
کلید واژهها: تربیت دینی، مدرنیته، پستمدرنیسم، کثرت گرایی، نسبی گرایی.
مقدمه بحث ارتباط دین و تربیت، سابقه دیرینه و کهن دارد، تا آنجا که در اوضاع مطلوب، تقابل دین و تربیت کمتر احساس شده است.
پس از خیزش انسان بهسوی علم، غرور او در عصر روشنگری، کشف قدرت ذهنی و اندیشه منطقی خویش و دستاوردهای علمی ناشی از آن، بهتدریج انسان جانب دین و آموزههای دینی را رها کرد و بحث ارتباط بین دین و علم و به تبع آن، ارتباط دین و تربیت، مخدوش و در حاشیه گذاشته شد.
سیر تحول جوامع و تفکر انسانی بر این امر، صحه میگذارد.
بدون پیشداوری، نیاز انسان به دین همچنان پابرجاست.
دین در تغییر مداوم دورانهای تمدن بشر، تکیهگاهی تزلزلناپذیر برای انسان فراهم کرده است و موجب زنده نگاهداشتن ارزشهای فرهنگی و انسانی و اخلاقی میشود.
البته این نیاز در دیدگاههای گوناگون انسان دستخوش تعبیرها و تفسیرهای متفاوتی قرار گرفته است که بهطورمشخص، در دیدگاههای مدرنیسم و پستمدرنیسم به آن پرداخته شده است.
دیدگاه مدرنیته و بهویژه پستمدرنیته، همچنانکه در قلمروهایی مانند هنر، فلسفه، سیاست و ادبیات، مسائل و مباحث تازهای برانگیخته است، در عرصه تعلیم و تربیت نیز پرسشها و نگرشهایی نو به میان آورده است.
با توجه به اینکه اندیشههای تربیتی در هر عصر، غالباً متأثر از اندیشهها و جریانهای فکری و فلسفی آن عصر است، شناخت مبانی فلسفی پستمدرنیسم و ویژگیهای آن از منظر تربیت دینی ضروری به نظر میرسد.
پستمدرنیستها نظام آموزش و پرورش کنونی را عامل انتقال فرهنگ مسلط، یعنی فرهنگ ممتاز یا فرهنگ نخبگی میدانند.
روشن است که بسیاری از نگاههای پستمدرن به دنیا و واقعیات آن همچون تعلیم و تربیت، مربوط به دنیایی است که بستر و زمینه آن را پدید آورده و از آن برخاسته بود.
از مهمترین مزایای آشنایی با تعلیم و تربیت پستمدرن، ایجاد امکان نگرش انتقادی ژرفتر به پیامدهای تعلیم و تربیت مدرن و نیز به تغییراتی است که آموزش و پرورش امروز و مدارس ما بدان نیازمندند.
در این زمینه اصطلاحاتی نظیر آموزش و پرورش آرای گوناگون، یا آموزش و پرورش مرزی را بهکار میبرند؛ بهعلاوه پستمدرنیستها چون دسترسی به حقیقت مطلق و شناخت عینی را ناممکن میدانند، به برنامهها و روشهای آموزش کنونی نیز انتقاد دارند.
آشنایی با تعلیم و تربیت از نگاه پستمدرنیستها و نقدهایی که آنان بر تعلیم و تربیت کنونی وارد میسازند، به علت فراگیری این دیدگاه حائز اهمیت است.
قبل از پرداختن به این موضوع، سیر تحول جوامع بشری مورد توجه است تا با نقد و نظر این دیدگاهها، دلالتهای آنان را در تربیت دینی بیان دارد.
تاریخ تحول فکری جوامع انسانی تاریخ تفکر انسانی و سیر تحول جوامع بشری را به سه دوره تقسیم کردهاند: دوره پیشامدرن، دوره مدرن و دوره پستمدرن.
دوره پیشامدرن: در دوره پیشامدرن (از قرن ششم قبل از میلاد تا سدههای میانی) بر دوگانگی ایدئالیسم و عقلگرایی تأکید میشد و ایمان و مذهب در آن نقش اساسی داشت.
این دیدگاه ستایشکننده فرهنگ رفیع باستانی و شیفته نوعی وحدت نظر است.
دوره مدرن: این دوره (از رنسانس تا پایان قرن نوزدهم) دورانی تاریخی است که پس از سدههای میانه در پی رنسانس فرهنگی در اروپا آغاز شد.
بعضی نیز آغاز دوران مدرن را انقلاب صنعتی میدانند و بعضی دیگر، پیدایش نظام تولید سرمایهداری و بازار آزاد را شروع این دوران تلقی میکنند.
مدرنیته، تداعیگر نوگرایی و تجددگرایی است، و ریشههای تاریخی آن به جنبش رنسانس، عصر روشنگری یعنی دوران تجربهگرایی، اثباتگرایی منطقی، راسیونالیسم، روششناسی علمی و شناسایی حقایق عینی برمیگردد.
از پیامدهای دوره مدرن این است که دانش علمی و حرفهای، سرچشمه فهم جهان تلقی میشود و چنین فرض شده است که دانش علمی، آینه منعکسکننده واقعیت عینی است.
بهرغم بسیاری از متفکران، در عصر پستمدرن، خلق واقعیت جانشین کشف واقعیت شده، و مشارکت انسان در ساختن دانش برجستهتر شده است؛ درنتیجه فرایند تولید دانش، امری اجتماعی، استقرایی، تعبیری و کیفی بهشمار میآید.
بههرروی، چهار رکن اصلی که در واقع بسترهای تاریخی اجتماعی پیدایش و تکامل مدرنیته بهشمار میروند عبارتاند از: 1.
رنسانس (نوزایی) از قرن چهاردهم میلادی؛ 2.
رفورماسیون (جنبش اصلاح دینی) در قرن شانزدهم میلادی؛ 3.
روشنگری از اواخر قرن هفده تا اوایل قرن هجده میلادی؛ 4.
انقلاب صنعتی از نیمه دوم قرن هیجده تا نیمه اول قرن نوزده میلادی.[1] دستاوردهای مدرنیته در حوزههای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی قابل مشاهده است.
اوج این دستاوردها را که از گذشتههای دور شروع شدهاند، میتوان از قرن هیجدهم به بعد دانست.
از بارزترین ویژگیهای مدرنیته که از رنسانس به بعد شروع شد و در عصر روشنگری به اوج خود رسید، نگرش به انسان بهمنزله موجودی اجتماعی یا یک «هستی اجتماعی» است.
گرچه در مورد دورهبندی تاریخی مدرنیته، اختلاف نظر وجود دارد، در مورد مشخصههای اصلی مدرنیته این اختلافات کمتر است.
به باور بسیاری اندیشمندان، مدرنیته بهمعنای پیروزی خود انسان بر باورهای سنتی (اسطورهای، دینی، اخلاقی، فلسفی)، رشد اندیشههای علمی و خودباوری، و افزون شدن اعتبار دیدگاه فلسفه نقادانه است که با سازمانیابی تازه تولید و تجارت، شکلگیری قوانین مبادله کالا، و سلطه تدریجی جامعه مدنی بر دولت همراه است.
به این اعتبار، مدرنیته مجموعهای است فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فلسفی که از حدود سده پانزدهم، زمان پیدایش نجوم جدید، اختراع چاپ و کشف امریکا تا به امروز یا تا چند دهه پیش ادامه یافته است.
انقلاب صنعتی که از جمله عوامل تکامل مدرنیته است، انگیزه سود را محور قرار داد که لرزش آن در سراسر جامعه احساس شد، و لایههای سنتی را درنوردید، و ما شاهد تولد اصالت فرد بودیم؛[2] تا آنجا که مبلغ و میزان سود حاصله نیز سنجهای برای میزان استحقاق موهبت الهی تلقی شد، و ثروت، نشان موفقیت دانسته شد.
مدرنیته برخلاف پستمدرنیته، نهضتی منسجم و یکدست بهشمار میآید.
آموزههای اصلی این نهضت و حرکت فکری عبارتاند از: قطعیانگاری عقل انسان همچون یگانه و برترین سوژه دانش، آزادسازی فرد از هر محدودیتی که آزادی و برتری هویتش را تهدید کند، مخالفت با سنت و کلیسا بهمنزله دشمنان اصلی آزادی و فرایند آزادسازی، ناسیونالیسم و تمرکزبخشی به قدرت اقتصادی بهمثابه اصول قانونمند همزیستی انسانها، اعتماد نامحدود به علم، توسعه اقتصادی و فنی و صنعتگرایی.
افزون بر اینها، رواج لیبرالیسم، فردگرایی، سکولاریسم، خودفرمانی و پیشرفتگرایی نیز جزء ویژگیهایی است که بسیاری از صاحبنظران، در وصف مدرنیسم به آن توجه دارند.[3] از ویژگیهای مدرنیته میتوان به موارد مشخص ذیل اشاره کرد: ویژگیهای مدرنیته 1.
انسان مداری یا امانیسم از ویژگیهای مدرنیته، سست شدن پایههای حاکمیت سنت، حجیت عقل و توجه به معیار عقل و تجربه انسانی بهمنزله ملاک معتبر برای شناسایی حقیقت است.
بنابر این ویژگی، انسان در مرکز هستی قرار گرفت، بهگونهای که صحت و سقم پدیدهها را با قدرت عقلانی خود تعیین میکند.
مدرنیته، جهتگیری در مقابل نگرش قرون وسطایی به انسان، جهان و خداست و امید و آرزو بستن به امکان بازسازی انسان و جهان بر بنیاد عقل و قوه شناسایی انسان، و همچنین جابهجایی محور هستی از خدا به انسان.
از ویژگیهای مدرنیته، سست شدن پایههای حاکمیت سنت، حجیت عقل و توجه به معیار عقل و تجربه انسانی بهمنزله ملاک معتبر برای شناسایی حقیقت است.
در برابر این جمله کتاب مقدس که: «خدا انسان را بهصورت خود آفرید»، فویر باخ آن سخن معروف را گفت که: «انسان خدا را بهصورت خود آفرید»؛ یعنی خدا چیزی جز صورت آرمانی انسان از انسان نیست.
این نگاه، نهایت دید مدرن به انسان است.
منظور از انسانگرایی، «ایمان به انسان» است.
از این ایمان میتوان به ایمان به «علم» و «قدرت» انسان تعبیر کرد.
به عبارت دیگر، انسانگرایی عبارت است از باور داشتن به اینکه اگر از دست «علم انسان» کاری بر نیاید، قطعاً از دست هیچکس و هیچچیز دیگر هم کاری بر نخواهد آمد؛ و اگر از محدوده «قدرت انسان» کاری بیرون رفت، در محدوده هیچکس و هیچچیز دیگر نیز نخواهد بود.
این باور در متون دوران مدرن، در قالب این ایده تجلی میکند که انسان حاکم بر سرنوشت خویش است و اسیر موجود دیگر نیست.
به همین دلیل است که در متون مدرنیته، چیزی به نام شیطان وجود ندارد یا اگر وجود دارد، توان سیطره و تفوق بر آدمی ندارد.
یکی از بحثهایی که در میان فلاسفه اخلاقِ دوران مدرن شایع است، شکاف میان «معرفت اخلاقی» و «عمل اخلاقی» است و اینکه چگونه میتوان این شکاف را پُر کرد.
در متون دینی قدیم، این شکاف را فریبخوردگی انسانها پر میکرد و باور این بود که انسان به این جهت به حکم معرفتهای اخلاقی عمل نمیکند، که دستخوشِ فریب شیطان، دنیا، هوا و نفس است.
اما چنین باوری دیگر در فلسفه اخلاق مدرن وجود ندارد.
انسان مدرن نمیگوید به این جهت به حکم معرفتهای اخلاقی عمل نمیشود که انسان فریب خورده است؛ چراکه انسان مدرن به علم و قدرت بشر ایمان و التزام میورزد و هر اندازه مدرنتر شود، بیشتر التزام میورزد.
اما در جهاننگری دینی، انسان دائم باید دست استمداد به درگاه خدا دراز کند و همواره از فریب شیطان برحذر باشد و دغدغه موجودات دیگر هم داشته باشد و فرشتگان به او کمکرسانی کنند.[4] در اندیشه مدرن، رابطه انسان، جهان و خدا دگرگون شده است؛ زیرا بر اساس تفکر سنتی، خداوند حاکم مطلق و انسان، فرع دانسته میشود، اما در دید مدرن، منشأ هستی و خالق آن، از حاکمیت مطلق بر انسان و جهان به زیر آورده میشود و با اصالت دادن به انسان، چیرگی وی بر طبیعت، محور قرار میگیرد.
سودمندی این نظریه آنچنان برای بشر محرز جلوه میکرد که حتی خداوند نیز از چنین دیدگاهی مستثنا نبود.
2.
عقلانیت و عقلگرایی در این دوران، عقل انسان ملاک واقعیت قرار گرفت.
بنابر این ویژگی، واقعیت چیزی تلقی نمیشود جز آنچه عقل آن را میشناسد و مییابد.
درنتیجه با آغاز مدرنیسم، دوره حاکمیت هستیشناسی پایان مییابد و جای خود را به معرفتشناسی میدهد؛ ازاینرو قطعیانگاری عقل انسان، بهمثابه یگانه و برترین سوژه دانش، محور قرار میگیرد.
3.
سکولاریسم طبق این ویژگی، بر پایه دیدگاه امانیستی و عقلباوری، دین و گزارههای دینی از قلمرو زندگی اجتماعی خارج میشود و در محدوده زندگی فردی قرار میگیرد؛ ازاینرو دین در تعیین سرنوشت جامعه مدرن مداخله ندارد و تنها میتواند نقشی عاطفی، آن هم در حیطه فردی برای انسان دوران مدرن ایفا کند.
4.
نگاه جهانشمول و غیرفرهنگی بنابر این ویژگی در تربیت مدرن، بر مبنای فرهنگ عقلانی (فرهنگی که حاصل خردورزی است) این فرهنگ چیزی جز یافتهها و برآیندهای به دست آمده از تفکر منطقی و تحقیقات علمی نیست و فرهنگ، از منظر علم تعبیر میشود؛ درنتیجه، تعلیم و تربیت فقط رسالت حفظ و انتقال این نوع میراث فرهنگی (فرهنگ عقلانی) را دارد و در برابر دستاوردهای گوناگون فرهنگی، سکوت و گاه آن را نفی میکند.
طبیعی است که چنین فرهنگ واحدی جهانشمول دانسته شود؛ چراکه تنها ملاک و معیار آن، وابستگی به خرد انسان است.
5.
اصالت علم و روشهای علمی در عالم اندیشه، رشد جهانبینی عقلانی و عقلباوری فلسفی و ارائه الگوی جهان مکانیکی نیوتنی، امکان شناسایی علمی را برای انسان مطلق میکرد، و انقلاب تکنولوژیک نشان داد که انسان با اراده و قوه شناسایی خود میدان عظیمی برای تصرف در طبیعت دارد.
از این منظر، جهان بهمنزله ماشینی بزرگ تعریف شد که برای انجام کار خداوند ساخته شده است.[5] طبیعت بهمثابه ماده خامی است که با آن میتوان جهانی مناسب با انسان و نیازهای او ساخت.
تبلور چنین اندیشهای، همین جهان تکنولوژیک است که ما در آن زندگی میکنیم؛ شهرهای مدرن با همه آنچه در اختیار انسان است، و همه ابزارها و امکانات و تکنولوژی دستساخته بشر.
پس میان انسان و طبیعت در یک قرن و یا حدود دو قرن گذشته، شکافی بسیار بزرگ ایجاد شده است.
در گذشته، محیطهای شهری نیز هنوز بسیار سطحی بودهاند و انسان و طبیعت در آن همزیست بودند؛ اما امروزه این محیطها یکسره انسانساختهاند.
آرمانشهر مدرن در انسان اروپایی، انرژی عظیمی آزاد کرد؛ زیرا گمان میرفت با پیشرفت بیکران در غلبه بر طبیعت و تاریخ، سرانجام بشر بر هرگونه کمبود و رنج نیز چیره خواهد شد.[6] 6.
اصالت دادن به علم تجربی و رویکرد ابزارگرا مدرنیسم با اصالت دادن به علم تجربی، آن را از شناختهای دیگر برتر میداند و در امور گوناگون زندگی بر آن تکیه میکند.
پس از رنسانس هنگامی که اندیشه اروپایی در پی گریز از ساختارها و سختگیریهای حکمت مدرسی برآمد، شکلگیری دو الگوی برجسته در اندیشه فلسفی، یعنی عقلگرایی و تجربهگرایی آغاز شد.
بدینترتیب عقلگرایان و تجربهگرایان، با جدیت درصدد ارائه ویژگیهای جایگزین برای ویژگیهای ارسطوییِ فلسفه قرون وسط برآمدند و فهم ارسطو از استدلال و معرفت و علم را مورد انتقاد قرار دادند.
تجربهگرایان با تأکید بر نقش تجربه حسی در شناخت معرفت، به سیطره کامل علم تجربی بر اندیشه غربی کمک کردند؛ به همین دلیل، پیشینه همه علوم، از فیزیک و زیستشناسی تا روانشناسی و اقتصاد را نمیتوان بدون توجه به تأثیر اندیشه تجربهگرایی بر پیشرفت این علوم بررسی کرد.
در نتیجه، مدرنیسم در معرفتشناسی، رویکردی غایتگرا و ابزارگرا در پیش گرفت و آن را با ملاک بیرونی، یعنی خرد ارزیابی کرد.
به همین دلیل، فراهم ساختن قدرت و سود برای زندگی دنیوی انسان را ملاک معرفت قرار داد.
بر همین اساس، بازگشت منبع، موضوع و هدف شناخت به جهان محسوس و دنیوی و بهدیگرسخن، واقعیتِ این جهانی است.
برای متفکران عصر روشنگری، این شبکه عظیم فضا، دیگر بهمعنای شکوه و عظمت پروردگار محسوب نمیشد، بلکه بیانگر وجوه و ابعاد عالمی بود که میتوانست تحت سیطره و سلطه بشر قرار گیرد.[7] تجربی بودن و اصالت تجربه، به این معناست که در تفکر مدرن هرچیز را میتوان در معرض آزمون قرار داد و در برابر آن موضع نقادانه گرفت.
انسان مدرن هیچچیز را فوق آزمون نمیداند و این بدان معناست که انسان مدرن هیچچیز را بیچونوچرا نمیداند.
بنابراین میتوان گفت که او هیچچیز را مقدس قلمداد نمیکند؛ چراکه یکی از ویژگیهای امر قدسی این است که چونوچراناپذیر است؛ درحالیکه در ادیان و مذاهب، امور بسیاری وجود دارند که آزموننشدنی و تجربهناپذیر هستند و باید بدون چونوچرا آنها را پذیرفت.
7.
فردگرایی ویژگی دیگر مدرنیته، فردگرا بودن اینگونه جهاننگری است.
معنا و نتیجه فردگرایی این است که در نهایت، به دست آمدن حقوق فرد مهم است.
درواقع، سنجه انسان مدرن برای رد یا قبول نظامهای حقوقی گوناگون (اعم از سیاسی، اقتصادی، قضایی، جزایی، خانواده، بینالملل و غیره) موفقیت یا عدم موفقیتی است که این نظامها در تحصیل حقوق فرد دارند و درنتیجه، هویتی فوق هویت فردی نمیتواند محل داوری قرار گیرد.
هویتهایی مثل قوم، قبیله، نظام، ملت و غیره، همگی باید به حقوق فرد ارجاع و تحویل شوند.
به همین اعتبار است که جهان مدرن به ادیان و مذاهبی که به هویتهای جمعی قایل هستند و برای حفظ هویتهای جمعی تلاش میکنند، اقبال کمتری نشان میدهد؛ و از ادیانی که فرد را محل توجه خود قرار میدهند بیشتر استقبال میکند.
راز این نکته را میتوان در ویژگی فردگرایی جهاننگری مدرن دانست.
8.
مادیگرایی مادیگرایی، جهاننگری مدرنیسم است.
البته مراد از «مادی»، معنای دقیق فلسفی آن نیست، بلکه بهمعنای تغافل از ساحتهای متعدد وجودی انسان است که مورد تأکید انسان سنتی بود.
امروزه تنها «ساحت جسم» و بدن و «ساحت ذهن» محل تأکید است.
در متون جدید چیزی به نام «نفس» و «روح» به چشم نمیآید؛ درحالیکه در نوشتارهای دینی، آنچه تمام طبع ما مربوط به آن است «نفس» و از آن بالاتر «روح» است.
جهاننگری مدرن در زمینه نیازها و خواستهای آدمی، نیازهای روحانی را به نیازهای سایکولوژیک تحلیل و تحویل میکند.
نیازهایی که مربوط به نفس هستند، به نیازهایی که مربوط به احساسات و عواطف هستند تحویل شدهاند، که از این ویژگی با تعبیر «مادیت» یاد میشود.
بنابراین مراد از مادیت، مادیت انسانشناختی است نه مادیت جهانشناختی.
درواقع، مدرنیسم در مورد ساحتهای وجود آدمی، جهاننگری مادی دارد.
گرایش بسیار به برآوردن لذتهای دنیوی، انسان را در جنبههای مادی متمرکز میسازد و از شناخت جنبههای دیگر وجودیاش باز میدارد.
بدینترتیب، این نگرش، شناخت ناقص، بسیار جزئی و دروغین از انسان به دست میدهد.
پیامد پافشاری بر این شناخت دروغین، افزون بر پیدایش خودبینی، پدیدار شدن خودفراموشی است.
درحقیقت، انسانِ غربی برای برآوردن هرچه بیشترِ لذتهای مادی، با تکیه بر علم تجربی، به شناخت جهان طبیعت و مهار آن روی میآورد و بدینگونه خود را فراموش میکند؛ ازاینرو، باید این فرهنگ را فرهنگ جهانآگاهی و خودفراموشی دانست.
انسان در این فرهنگ هرچه بیشتر به جهان آگاه میشود، بیشتر خویشتن را از یاد میبرد و راز اصلی سقوط انسانیت در غرب نیز همین نکته است.
بهطورکلی، اندیشه مدرنیسم در پی وحدت بود و تلاش کرد تا بهجای اقتدار دین، از اقتدار علم دفاع کند.
این رویکرد در جوانب گوناگون زندگی انسان، از جمله تربیت تأثیرگذار بوده است.
9.
تعریف رستگاری انسان در سعادت دنیوی در اندیشه مدرنیسم، انسان هنگامی رستگار است که از رفاه هرچه بیشتر در این جهان برخوردار باشد.
این رویکرد لذتگرا بر همه بخشهای مدرنیسم حاکم است.
این ویژگی مدرنیسم، در رویکرد لیبرالیستی آن ریشه دارد؛ زیرا لیبرالیسم در عرصه سعادت بشری کاملاً فردگرا و لذتجو و در پی فراهم آوردن رفاه فردی است.
از نظر جان لاک که از پیشوایان لیبرالیسم بهشمار میرود، سعادت بهمعنای تام کلمه عبارت است از حداکثر لذتی که به دست آوردن آن از ما ساخته باشد.
10.
تأکید بر فردگرایی و اصالت انسان مدرنیسم، ذهن یا حیثیت درونی انسان را در استقلال و آزادگی کامل وی تعیینکننده میداند.
کانت در پاسخ به این پرسش که: «روشنگری چیست؟» میگوید: «برداشتن قیمومت از انسان، تکیه مطلق بر داوریهای خود انسان و به رسمیت شناختن وجود اوست...».
در بستر مدرنیسم، لیبرالیسم پدیدار شد و بر حقوق فردی انسانها و رعایت بیچونوچرای آنها پافشاری ورزید.
همه گونههای لیبرالیسم در این ویژگی مشترک هستند که با فشارهایی مقابله میکنند که قدرتی بیرونی (با هر خاستگاه و غایتی) برای خنثا کردن تعینات فردی بهکار میبرد.
تیلر، فیلسوف نامدار معاصر، هنگام بحث از پیامدهای برجسته مدرنیته، فردگرایی افراطی را یکی از ضعفهای مدرنیته میشمارد، و آن را عاملی میداند که به احساسِ بیمعنا بودن زندگی و کمرنگ شدن افقها و حدود اخلاقی میانجامد.
در دیدگاه او، تمرکز بر فرد که در دموکراسی بسیار برجسته است، کم شدن توجه فرد به دیگران و پدید آمدن خودبینی را در پی خواهد آورد.
باید دانست فردگرایی، گونههای بیشمار دارد که در جای خود باید به آن پرداخت.
بهطورکلی مدرنیسم با چنین ویژگیهایی، پیامدهای فراوان داشت که به برخی از آنها اشاره میشود: پیامدهای منفی مدرنیسم مدرنیسم برای انسان دستاوردهای علمی و صنعتی بسیار داشت، که جای بحث و بررسی آن نیست و اکنون فقط به برخی از پیامدهای منفی آن اشاره میشود: 1.
تزلزل فکری در عرصه اندیشه و فلسفه با پیدایش مدرنیسم، سیل اندیشهها و ایسمهای گوناگون به فلسفه و ایدههای بشر هجوم آورد.
بدینگونه، هر مکتب در دورهای تأثیرگذار بود، ولی نمیتوانست بهمنزله مکتبی ثابت و چیره بر اندیشه بشر حکومت کند.
بهطورکلی، جهان پیشرفته را میتوان جهان تازگی، گوناگونی و تعارض اندیشهها و مکتبهای فلسفی دانست.
دراینمیان، فلسفه غرب در یافتن ملاکی معتبر و معقول برای ارزیابی درستی یا نادرستی اندیشهها ناکام مانده است.
ترویج اندیشههای مادیگرا اندیشههای فلسفی، منبع تغذیه فکر جامعهها هستند.
اگر جامعه، اندیشه فلسفی یکپارچه نداشته باشد، کمبود فکری بزرگی پدید خواهد آمد.
البته توده مردم و آنان که از دانش تخصصی بیبهرهاند، جذب اندیشهای خواهند شد که با تمایل آنها سازگارتر باشد و از محسوسات دم بزند.
به همین دلیل در دوران مدرنیته، اندیشههای مادیگرا در شکلهای گوناگون پدید آمده و گاهی در جنبههای گوناگون، شهرت فراوان به دست آوردهاند.
تزلزل باورها تزلزل اندیشهها، مرز باورهای سنتی و دینی جامعه را درمینوردد؛ پس شگفت نیست که در جهان مدرن، اندیشهها و مکتبهای شکگرای بیشمار پدید آیند و گاه به انکار پایهایترین اصول اخلاقی بشر حکم دهند.
در این دوران، سست شدن باورهای دینی و گرایش شدید به بیدینی، الحاد و انکار امور مقدس و مسائل دینی، ابتدا گریبان دانشمندان غرب را گرفت و پس از آن، در میان مردم گسترش یافت.
گفتنی است نبود پایههای ثابت فلسفی و عقلی در اندیشه انسان غربی، همواره به چشم میخورد و اندیشه فلسفی غرب همچون کشتی کوچکی در میان امواج خروشان، از سویی بهسوی دیگر میرود.
بردگی فکری و خودباختگی پرنمودترین پیامد مدرنیسم، پیشرفت صنعتی و افزایش استانداردهای زندگی بود.
به همین دلیل، کشورهای غیرصنعتی، بدون توجه به تفاوت عرصههای گوناگون مدرنیسم، بهسرعت در برابر اندیشههای مدرنیته تسلیم شدند.
این شیفتگی کورکورانه و بیاندیشه بهگونهای بود که حتی سران برخی از این کشورها، پیشرفت سطح زندگی مردم خود را در گرو دلسپاری کامل به اندیشههای غربی میدانستند.
بدینگونه، غربگرایی و غربپرستی با شتاب کشورهای جهان سوم بهویژه کشورهای اسلامی را فراگرفت.
برای نمونه، زمامداران برخی کشورهای اسلامی بدیهیترین اصول اسلام، مانند حجاب را به علت تقلید کورکورانه از غرب، زیر پا گذاشتند.
شاید گفته شود هدف آنان دستیابی به فناوری و زندگی پیشرفته غربی بوده است؛ ولی باید پذیرفت که آنان برای رسیدن به این هدف، هیچگونه برنامهای نداشتند و هیچگاه در پی یافتن ریشههای اصلی پیشرفت غرب برنیامدند.
گسترش مصرفگرایی پیشرفت شتابناک صنعت و رقابت گسترده شرکتهای تولیدی با یکدیگر، فراوانی و انباشت کالاها را در بازار به دنبال داشت.
در این حالت، تبلیغات گسترده درباره کالاها، تصمیم گریزناپذیری بود که شرکتهای تولیدی به آن رو آوردند.
آنان همچنین تا آنجا که میتوانستند، قیمت کالاهای خود را کاهش دادند.
نتیجه طبیعی این کار، رشد فراوان مصرفگرایی، تجملطلبی و لوکسگرایی بود.
6.
شکاف گسترده طبقاتی گرایش به مصرف روزافزون، مردم را بهسوی فقر ناخواسته کشاند و در میان سرمایهداران و شرکتها، رقابتی سخت و بیرحمانه پدید آورد.
دراینمیان، شرکتهای کوچکی که توان رقابت با شرکتهای بزرگ نداشتند از بین رفتند، و این روند بهطورطبیعی به قدرتمندتر شدن شرکتهای بزرگ انجامید.
این وضعیت روز به روز، سطح زندگی و چشمداشتهای مردم را افزایش میداد.
در مقابل، محدودیت سرمایهها سبب میشد گروه بیشتری از مردم در فقر و بدبختی فرو روند.
ازاینرو، گرچه گاه رشد اقتصادی و ثروت ملی و سرانه کشورهای صنعتی، بسیار بالا بود، این ثروت بهگونهای ناعادلانه توزیع میشد و در اختیار شمار اندکی سرمایهدار بود.
درحقیقت، هر روز بر شکاف طبقاتی میان فقیر و غنی افزوده شد و جهان مدرن هرگز نتوانست این مشکل را برطرف کند.
سستی بنیان خانواده دلبستگی فراوان به رفاه مادی در دوره مدرنیته، انسانها را بیشازپیش، از عواطف و احساسات معنوی دور کرد.
حرص بسیار برای به دست آوردن رفاه مادی که گاه شکل بسیار پست و غیرانسانی به خود گرفت، سبب شد انسان غربی هرچه بیشتر، از همنوعان و حتی خانواده خود فاصله بگیرد و به ماده و ظواهر لوکس زندگی صنعتی روی آورد.
افزونبرآن، انسان مدرن غرب، به خانواده که محکمترین نهاد طبیعی انسان اجتماعی است، پشت کرد و برآوردن خواستهای جنسی خود را نیز در بیرون از آن جست و به مصداق آیه شریفه کَلاَّ إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغی أَنْ رَآهُ اسْتَغْنی،(علق: 6ـ7) به طغیانی بیسابقه دست زد.
وجود و گسترش جرم و جنایت در دنیای امروز، نشاندهنده پوکی و پوچی فرهنگی است که تجددهای بیبندوبار را در خود پذیرفته و هضم کرده است.
کمرنگ شدن ارزشها انسان فریفته مدرنیته، هنگامی که با جلوههای بسیار دلکش و خدعهگر مادیات و جاذبه ایسمهای گوناگون مادیگرا روبهرو شد، خود را به موج مادیگرایی و ظاهربینی سپرد و هرگونه ارزش فراطبیعی و الهی را انکار کرد.
امروزه مدرن بودن نزد بسیاری از مردم، بهمعنای ترک ارزشهای انسانی و اخلاق است.
از نظر انسان مدرن غرب، مسائل اخلاقی به مسخره گرفته میشود و افراد در برابر آنچه زشت و زیبا خوانده میشود، بیاعتنا شدهاند.[8] چنین ویژگیهایی در رویکرد مدرنیسم، ناظر بر دلالتهایی در تربیت دینی است که قابل تعمق است.
دلالتهای مدرنیسم در تربیت دینی جهاننگری مدرنیسم با این ویژگیها، چارهای ندارد جز اینکه دست در آغوش علوم تجربی داشته باشد.
بهعبارتدیگر، روی آوردن به علوم تجربی نتیجه چنین جهاننگری است.
وقتی علوم تجربی رشد میکند، طبعاً فناوری نیز رشد میکند.
به این اعتبار میتوان گفت که جهاننگری مدرنیته، جامعه صنعتی و تکنولوژیک را به دنبال خواهد داشت و این فناوری که در تمدن مدرن وجود دارد، با چند واسطه متأثر از ویژگیهای مدرنیسم است.
اگر جامعهای به این ویژگیها قایل باشد، باید علوم تجربی نیز داشته باشد و درنتیجه باید این علوم تجربی را به علم و صنعت تبدیل کند؛ چراکه اگر میخواهد تجسد این علوم تجربی را ببیند، چارهای جز این ندارد.
البته این نکته شایان ذکر است که در اینجا، این ویژگیهای جهاننگری مدرنیته، بهطور افراطی طرح شدند تا بستر آرمانی انسان مدرن را ترسیم کنند.
به این اعتبار، هم فرد میتواند بهطور ذومراتب مدرن شود و هم جامعه میتواند ذومراتب مدرن باشد؛ بنابراین وقتی مدرنیته ذومراتب شد، طبیعتاً جمع بین «مدرنیته» و «دین» هم ذومراتب میشود.
به این اعتبار، میتوان انسان مدرنی داشت که متدین نیز باشد.
بااینحال، همه مدرنیته با همه دین جمعشدنی نیست.
بهعبارتدیگر، ناممکن به نظر میرسد که فرد یا جامعهای با حفظ همه ویژگیهای مدرنیته، دینداری با همه مشخصات و شاخصهای تفکر دینی (منظور، ادیان تاریخی نهادینه است) باشد.
پس از این وصف از مدرنیسم، اکنون پرسش آن است که تربیت دینی چه جایگاهی دارد؟
بنا به ویژگیهای مورد اشاره، بهویژه سکولار بودن و بهتعبیری غیردینی بودن تعلیم و تربیت، پرورش دینی از برنامههای رسمی و اصلی آموزش و پرورش، خارج خواهد شد؛ چراکه استدلال میشود دین و آموزههای دینی به سنت تعلق دارد، که در تضاد با عقلباوری است.
دین از حضور فعال و تأثیرگذار در صحنه اجتماعی حذف و در محدوده زندگی فردی تعریف میشود.
این دیدگاه در کشورها و جوامع، آگاهانه و یا ناآگاهانه، در دستور کار قرار گرفته است.
از سوی دیگر، به دلیل دستیابی به علوم و فناوریها که زمینه تسلط انسان بر جهان را فراهم میکرد، نهضت اُمانیسم کرد و بهتدریج تربیت دینی را در حاشیه قرار داد.
این جهتگیری، در اندیشه پستمدرنیسم نیز با ماهیت و مضامینی دیگر تقویت شد.
دوره پستمدرنیسم: اساساً پستمدرنیسم، مجموعه پیچیده و متنوعی از اندیشهها، آرا و نظریههایی است که در اواخر دهه شصت میلادی قرن بیستم ظهور کرد، و هنوز در حال تحول و پویایی است.[9] با وجود این، پستمدرنیسم جنبش فکریای است که به خانوادهای نهچندان خوشبخت از جنبشهای فکری اشاره دارد.
البته نباید فراموش کرد که خاستگاه اصلی پستمدرنیسم، جهان غرب است و خود، معلول اوضاع فکری، فرهنگی، اجتماعی و اعتقادی مغربزمین است.
لفظ «پسامدرن» یا «پستمدرن»، اصطلاح نامعمولی است که کسانی که خود را بازیگران عصر جدید میبینند، آن را وضع کردهاند، نه مورخان.
مثلاً مورخان، اصطلاح «عصر کلاسیک»[10] را برای تمدن باستانی یونان و روم و اصطلاح «دوران میانه»[11] را برای قرون وسطا بهطور «واپسگرانه»[12] وضع کردند.
در مقابل، کسانی که عصر پسامدرن را بهکار میبرند، خود را بازیگران عصر نو میبینند.[13] اصطلاح پستمدرنیسم یا پسامدرن در دو دهه 1930 و 1940 بیشتر در ارتباط با هنر، معماری و تاریخ مطرح بود، اما به تدریج در سایر زمینهها گسترش یافت.
بررسی تعریفهای پدید آمده از پستمدرنیسم، نشان میدهد که بر پایه اغلب آنها، پستمدرنیسم مفهومی زمانی (دورهای) یا در مواجهه با آن است.
پستمدرنیسم در عمل، گفتمان هنر، معماری، موسیقی، ادبیات و علوم است.[14] پسامدرنیسم شکل تکاملیافتهای از اندیشههای مدرن است که با تأثیرپذیری از ذهنیت انتقادی و آزادیطلب مدرنیته، عقاید، اصول و آرمانهای فلسفی، علمی و زیباییشناختی جهان مدرن را نقد، سنجش و ارزشیابی میکند.
کرکا (1997) بر آن است که پستمدرنیسم نتیجه انتقاد و پرسش از رویه مدرنیسم است، که از مفهومهای عقلانیت، حقایق جهانشمول، پیشرفت، کلینگری و...
آکنده است.
از نگاهی دیگر، پستمدرنیسم جنبش فکری معاصر است، جدا از مدرنیته.
بر پایه این دیدگاه، پستمدرنیسم مرحله تاریخی نوی است.[15] این واژه بهصورت روزافزونی برای وصف گرایشهای فرهنگی و عقلانی بهکار میرود.
پسامدرنیسم را میتوان با مدرنیسم، نه در کنار یکدیگر، بلکه بهصورت توأمان مورد توجه قرار داد.
بهترین و مشهورترین تعریف پستمدرن بنا به نظر لیوتار، چشماندازی ویژه بر نقد و شرح و بسط مدرنیسم است و میگوید: «آن بیتردید، بخشی از مدرنیسم است و پسامدرنیسم به این معنا، پایان مدرنیسم نیست، بلکه وضعیت آغازینِ آن است و این وضعیت پایدار است».
جیمسون، پسامدرنیسم را «منطق فرهنگی» سرمایهگذاری میانگارد؛ ولی لیوتار، پستمدرنیسم را گریز از هرگونه اعتقاد به کلیت یا کلیگرایی میداند.
بههرروی، لیوتار تعریف مشهوری از پسامدرن دارد که عبارت است از: «شک و تردید و عدم یقین به فراداستانها و فراروایتها».
اگر به فراداستانها یقین نداشته باشیم، نمیتوانیم از میان دو فلسفه، بهمثابه دو داستان، یکی را بر دیگری برتر فرض کنیم.
برای مثال، دو گونه هنر را بهمثابه دو داستان با یکدیگر مقایسه کنیم، و یکی را برتر اعلام کنیم.[16] بنابراین پستمدرنیسم از لحاظ شکلی، همان مدرنیسم است که به حیات خود همچنان ادامه میدهد.
برای مدرنیسم دو ویژگی را میتوان در دو زمینه سرعت رشد و بالندگی، و نیز پهنه و گستردگی تحولات علمیـصنعتی و فکری ـ فرهنگی در نظر گرفت.
ویژگی دیگر مدرنیسم، به محتوای تحولات باز میگردد.
به نظر میرسد بتوان همین ویژگی را با تأکید بیشتر، در مورد اوضاعی که از آن بهمنزله وضعیت پستمدرنیسم یاد میشود، صادق دانست.[17] نظریهپردازان پستمدرنیسم چنان وانمود میکنند که این ایده: «هیچ استاندارد معین و مشخص در مورد باورها وجود ندارد»، از بسیاری از منابع به دست میآید.
پستمدرنیسمها بر جنبههای اصلی زیر تأکید میکنند: ـ واقعیت، نسبی بودن است.
ـ شکاندیشی، باید به هرچیز شک کرد و هیچچیز را نباید به تمامی و قالبی و دربست پذیرفت.
ـ تکثرگرایی، پستمدرنیسم به چندگانگی فرهنگ، قومیت، نژاد، جنسیت و حتی خِرد تأکید دارد.
ـ فاعل شناسایی، از سوژه به ابژه تغییر یافت.
ـ نقش زبان اهمیت یافت.
در مورد دو نکته اخیر، یکی از ویژگیهای وضعیت پستمدرن خارج کردن فاعلشناسایی دکارتی، کانتی و هگلی از نقطه مرکزی و اساسی است؛ یعنی انکار اینکه انسان، یگانه فاعل شناسایی است که میتواند واقعیت را بشناسد و بازنمود آن را بهصورتی روشن و قاطع درک کند و دریابد.
در این معنا، نوعی تمرکززدایی صورت میگیرد و مسائل ناخودآگاه یا اجتماعی را مورد تأکید قرار میدهد و انسان را از نقطه مرکزی خارج میکند.[18] ویژگی دیگر پستمدرنیسم توجه به زبان است.
زبان در پستمدرنیسم جایگزین عقل میشود.
گویا اندیشه و حتی ذهنیت انسان را باید برحسب زبان توضیح داد.
زبان همهچیز است؛ چون برحسب زبان ذهنیت مییابیم و فکر میکنیم.
معنا وابسته به کلمات نیست، بلکه وابسته به این است که چگونه ارتباطی میان کلمات برقرار میشود و چگونه ارتباطی پدید میآید و میتوان برای یک کلمه، برحسب چارچوب یا قالبی که کلمه در آن قرار میگیرد، معناهای گوناگون، و حتی متضاد در نظر گرفت.
به این دلیل به نظر پستمدرنیستها، مسئله روابط انسانی کاملاً با زبان آمیخته است.
سخن با زبان کاملاً هممعنا نیست.
در یک زبان میتوانیم سخنهای گوناگون بیافرینیم، به این صورت که واژگان را به صور گوناگون ترکیب و ارتباطهای معینی بین آنها برقرار کنیم.[19]