انسان در پرتو انوار بدیهی فطری خویشتن را چنین در می یابد که موجودی است که همه مطبوعات واقعی خویش را باید در ساخته شدن حیات خویش پیجو باشد حکیمی بالقوه خویشتن را می فهمد که از برای ساخته شدن حیات جز اینکه در مسیر علم وعمل قرار بگیرد چاره ای ندارد ولی پس از آنکه حقیقت را در یافت و نوایی از کمال و سعادت در بی نوایی خویش درک نمود دیگر از بیچارگی و اضطرار و اجبار سخن به میان نمی آورد و خود را درحرمت اراده که جز از میل است در می یابد و میفهمد که از برای چگونه زیستن اسیر جبر نیست و اراده را نیز از منظر واقعی نگریسته لذا در کنار وجدانیات دیگری که دارد به اراده و عقل بهاء میدهد چگونه فراسوی عالم ماده را در نوردیدن را فقط در این عالم هستی مقام خویش درمی یابد پس از آنکه وجود علم و عمل را در فعالیت های حرکت حیاتی خویش بهاء ارج خویش در یافت از برای آنکه ثمره ی مطلوب و اولی علم و عمل را که تحقق سیر حیات واقعی سعادتمندانه باشد دریابد و به آن نتیجه والا نائل آید خود علم و عمل را مورد شناسایی قرار می دهد اینجاست مه حکیم بالقوه دیگر فیلسوف بالفعل شده است اگر چه در مراتب پایین حکمت باشد اما همینکه ارزش علم و عمل می خواهد دریابد سنگ بنای محکمی را نهاده است پس بررسی حقیقت علم و عمل و پی بردن به اقسام و مراتب احکام آنها در در چهار چوب حکمت نظری و عملی با اینکه اصالت را ازآن علم در می یابد ولی علم بدون عمل را نیز همانند درخت بی ثمر در می یابد ئ ار همه مهمتر در بررسی فعالیت های عملی خود به دو نوع افعال در خویشتن پی می برد و اهم از این مهم اینکه به وجود رکنی بنام ایمان آگاهی پیدا می کند که بدون آن علم و عمل علاوه بر اینکه بی ثمر و تحقق مطلوب را بی هنر در می یابد همچنین به تلفیقی از علم و عمل با ایمان پی می- برد که هم سبب حرمت و کرا مت اندیشه و اخلاق و صفات انسانی میگردد ، ایمان را در حقیقت صافی و ذلال ساز فعالیت های خود در می یابد.
بعد از بررسی افعال انسان به این نتیجه می رسد که دو نوع فعل دارد : یک قسم افعالی که طبیعی و از روی میل و یا غضب تسانی هستند و دومین قسم افعالی که تدبیری و از روی اراده هستند که همین نوع دوم را افعال اخلاقی می نامند یعنی افعالی بر پایه تدبیر عقلانی و در چهرچوب صفات انسانی، یعنی متقابل و متناسب با فطرت پاک قدمی در جهت لبیک به ایمانی که حکم پرستش را تحقق می سازد پس عملی، فعل اخلاقی است که در یومن وستر است پرستش صورت می گیرد در غیر این از نوع اول بوده و اخلاقی نمی باشد. اما بحث اینجاست که آیا هر فعلی که طبیعی و نفسانی نبود اخلاقی است و سازنده حیات و سعادتمند کننده انسان است؟ و یا اینکه نه خیر فعلی اخلاق واقعی است که شرایط واقعی بودن و حقیقت را داشته باشد؟
از آنجا که تعریف دقیق و پی بردن به واقعیت اخلاق در حین سائگی ظاهری از پیچیده ترین و مهمترین موضوعات حکمت عملی است که با بیان چند جمله مطلب روشن نشده و مطلوب حاصل نمی گردد لذا برای رسیدن به نتیجه مطلوب باید قدری از اول حرکت و خواهش آدمی صحبت کنیم و ببینیم اصلاً آدمی خود چه استعداد دارد و آیا می تواند به اخلاق واقعی برسد و اصلاً اخلاق واقعی را با توجه به تعریف و توضیح ساده ای که فوقاً دادیم درمی یابد و چگونه درمی یابد تا آخر نتیجه گیری آدآکنیم؛
اگر انسان را در موقعیتی درنظر بگیریم که در تحقیق واقعی نیز طریق چنین است فرض کنیم انسان در مرحله ای از زندگی است که می خواهد خود حقایق را بفهمد و به آن در درستی حکم عمل جامع عمل بپوشاند بدون آنکه شنیده ها را باور کند و یا اگر چیزی را شنید در آن تحقیق کند که باز تاکید می کنم که حقیقت حیات آدمی باید چنین سیر شود لذات از یک طرف می خواهد بداند جهان چیست؟ و انسان چیست و چه نسبتی با جهان دارد؟ و از طرف دیگر در خود به نیازهای و خود دسته هایی پی می برد و روشن این خواسته ها اینکه می خواهد طوری حرکت داشته باشد که نیازمندیهایش برآورده شود و سعادتمند گردد. اگرچه به طرح چنین سوالاتی نائل آمده و بوجود گرایشات و شناختهائی در خود پی برد پس به عقیده تسبیت رسیده است اما غافل از این حرمت در خود می اندیشد که اصلا در دنیا چه می کنم؟ چگونه به اینجا آمده ام؟ چگونه باید به حقیقت آنکه نیازهایم را برآورده کنم پی ببرم؟ و با چه ارزیابی باید پی ببرم؟ لذا به اینجا می رسد که چه باید کرد؟ اینجاست که عمیقاً به فکر می رود به سبب اندیشه درمی یابد که انسان است و جهان و نیازمندیهای انسان و همین قدرت اندیشیدن و پی بردن به حقایق هستی، پس قاعدتاً باید نتیجه برشد که از برای اینکه دریابد چگونه باید باشد و چگونه نباید باشد؟ و چه باید کرد و چه نباید کرد؟ که هم از این سوالات توهم برانگیز راحت شد و هم به جواب نیازها رسید، فقط و فقط باید اول حقیقت هستی عالم را دریافت تا فهمید کمه اصلاً جهان چیست؟ انسان چیست؟ و چه نمسبتی با جهان دارد؟ و این خواهشها و شناختها و گرایشات درونی چه نقشی دارند تا بتوانند به جواب های نیازهای خود نائل آید و یا اینکه حداقل راهی برای رسیدن به جواب پیدا کند.
اگر با چنین حرمتی جلو آمد تحقیقاً باید گفت که در شناخت جهان فقط پایبند فطرت و عمل شده. لذا به جهان بینی فلسفی الهی می پر دازد (اما اگر نگرش وی از اول بر پایه حساسیت و طبیعیات و میلهای نفسانی بود در همان سطح انجام می دهد ولی حرکمت اشرفیت و مقام انسانی آدمها در احترام به تماذم لوازمات و وجدانیات و استعدادهای که در فصل واقعی نوع خود دارد انسان به سبب عقل و اراده انسان است پس جهان بینی باید تحلیلی و فلسفی باشد، پیرامون جهان شناسی فلسفی و عقلی تحقیقاً به سراغ کلیات و زیربناها و سنگ بناهای جهان و انسان می رود اینک وقتی می گوید جهان چیست؟ در حقیقت می خواهد در پایه مبدا و قصدی دارد اگر دارد چیست؟ موجودات جهان آنچنان که هستند و خواهند بود را می خواهد دریابد تا به نسبت جهان با مبدا و مقصد و نسبت انسان با آن مبدا و مقصد و جهان برسد، و در این صورت است که حقیقت براستی روشن می شود که اصلاً نیازهای وی چیستند؟ چون می فهمد خود و جهان چیست؟ و راه و روشی که باید نیازهای خود را برآورده نماید چیست و چگونه است؟