دانلود تحقیق باباخارکن‌ (یا قصه‌ ی‌ مخصوص‌ آجیل‌ مشکل‌ گشا)

Word 153 KB 33103 34
مشخص نشده مشخص نشده ادبیات - زبان فارسی
قیمت قدیم:۲۴,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۹,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • هرچی‌ رفتیم‌ راه‌ بود هرچی‌ کندیم‌ خار بود کلیدش‌ دست‌ ملک‌ جبّار بود یکی‌ بود یکی‌ نبود، غیر از خدا هیچکی‌ نبود.

    یه‌ باباخارکنی‌ بود که‌ بیرون‌ شهر با زنش‌ و دخترش‌ تو یه‌ خونه ‌ فسقلی‌ زندگی‌می‌کرد.

    روزها می‌رفت‌ خارکنی‌، یه‌ کوله‌ خار می‌کند می‌برد شهر می‌فروخت‌ با پولش‌ چیزمیزی‌ می‌خرید می‌برد خونه‌، با زنش‌ و دخترش‌ می‌خوردن‌ و شکر خدا رو می‌گفتن‌.

    یه‌ روز صبح‌، بابا خارکن‌ هوس‌ کرد پیش‌ از رفتن‌ به‌ خارکنی‌ قلیونی‌ بکشه‌.

    رو کردبه‌ دخترش‌ گفت‌: - جان‌ بابا!

    یه‌ قلیون‌ چاق کن‌ بده‌ من‌ بکشم‌ پاشم‌ برم‌ دنبال‌ کارم‌!

    دختره‌ رفت‌ قلیون‌ چاق کنه‌، دید آتیش‌ ندارن‌.

    رفت‌ در خونه‌ همسایه‌شون‌ دو تا گل‌آتیش‌ بگیره‌، دید همه‌شون‌ دور تا دور نشسته‌ن‌، قصه‌ می‌گن‌ و نخودچی‌ کیشمیش‌ پاک‌می‌کنند.

    سلام‌ کرد گفت‌: - اومدم‌ یه‌ دوتا گل‌ آتیش‌ ازتون‌ بگیرم‌ ببرم‌ برا بابام‌ قلیونی‌ چاق کنم‌.

    زن‌ همسایه‌ گفت‌: - یه‌ دیقه‌ بشین‌.

    داریم‌ آجیل‌ مشکل‌گشا پاک‌ می‌کنیم‌.

    اگه‌می‌خوای‌، تو هم‌ مث‌ من‌ نذر کن‌ هر ماه‌ صنار آجیل‌ مشکل‌ گشا بخری‌ تا گره‌ از کار بابات‌واشه‌.

    دختر بابا خارکن‌ نشست‌ با اونا به‌ آجیل‌ پاک‌ کردن‌.

    وقتی‌ پاک‌ شد و فاتحه‌شم‌خوندن‌، قسمتی‌ شو گرفت‌ و با آتیش‌ برگشت‌ خونه‌.

    تو راه‌ هم‌ پیش‌ خودش‌ نذر کرد اگه‌کار و بار باباش‌ خوب‌ شه‌، مث‌ زن‌ همسایه‌ هر ماه‌ صنار آجیل‌ مشکل‌ گشا بخره‌.

    وقتی‌ رسید خونه‌، بابا خارکن‌ بنا کرد داد و بیداد کردن‌ که‌: «دختره ‌ خیر ندیده‌!

    یه‌ گل‌آتیش‌ گرفتن‌ که‌ این‌ همه‌ معطلی‌ نداشت‌.

    اون‌ قده‌ طولش‌ دادی‌ که‌ امروز پاک‌ از کار و بارافتادم‌!

    دختره‌ گفت‌: - عیب‌ نداره‌ بابا.

    عوضش‌ واسه‌ت‌ آجیل‌ مشکل‌گشا آوردم‌.

    خودمم‌ نذرکردم‌ اگه‌ کار و بارمون‌ خوب‌ بشه‌ هر ماه‌ صنار آجیل‌ مشکل‌گشا بخرم‌.

    بابا خارکن‌ قلیونی‌ رو که‌ دخترش‌ چاق کرد کشید و راه‌ افتاد و رفت‌ پی‌ کارش‌ و بااین‌ که‌ اون‌ روز خیلی‌ دیر شروع‌ کرده‌ بود، تونست‌ خار زیادی‌ بکنه‌.

    همون‌ جور که‌ داشت‌خار می‌کند و پشته‌ می‌کرد چشمش‌ افتاد به‌ یه‌ بته‌ خار خیلی‌ گنده‌ و، با خودش‌ گفت‌: - خب‌.این‌ یه‌ بته‌ رم‌ که‌ بکنم‌، دیگه‌ واسه‌ امروز بسه‌.

    بیخ‌ بته‌ رو گرفت‌ و به‌ زور از ریشه‌ درش‌ آورد که‌، یه‌ هو چشمش‌ افتاد اون‌ زیر، دیدیه‌ تخته‌ سنگ‌ پیداس‌.

    علی‌ رو یاد کرد و تخته‌ سنگو زد عقب‌، دید پله‌ می‌خوره‌ میره‌ پایین‌.فکر کرد لابد اون‌ پایین‌ یه‌ خبرائیه‌.

    بسم‌ اللّه‌ گفت‌ و از پله‌ها رفت‌ پایین‌ تا رسید به‌ یه‌ زیرزمینی‌ و، این‌ ور و اون‌ ورشوکه‌ نگاه‌ کرد، دید به‌!

    خدا بده‌ برکت‌!

    دوازده‌ تا خم‌ خسروی‌ اون‌ جاس‌، پر از در و گوهر، پراز مرواری‌ و زمرد و زبرجد، رو هر خم‌ هم‌ یک‌ گوهر شبچراغ‌ به‌ درشتی‌ تخم‌ کفتر، که‌ مثل‌آفتاب‌ می‌درخشید و زیرزمینو مث‌ روز روشن‌ کرده‌ بود و، هرکدوم‌ خراج‌ هفت‌ سال‌ هفت‌تا مملکت‌ بود.

    خیلی‌ خوشحال‌ شد.

    دست‌ کرد یکی‌ از اون‌ جواهرارو ورداشت‌ اومد بیرون‌، تخته‌سنگو انداخت‌ سرجاش‌ و راه‌ افتاد طرف‌ شهر.

    نزدیکای‌ غروب‌ آفتاب‌ بود که‌ رسید به‌ شهر.

    یه‌ راست‌ رفت‌ راسته ‌ جواهر فروشاپیش‌ یه‌ جواهرفروش‌ و، جواهر و به‌ قیمت‌ زیادی‌ فروخت‌ و شبونه‌ هرچی‌ برا خونه‌ لازم‌بود، از مس‌ و دیگ‌ و دیگبر و فرش‌ و چراغ‌ و خوردنی‌ و پوشیدنی‌ از سفیدی‌ نمک‌ تا سیاهی‌زغال‌ همه‌ رو خرید گذاشت‌ کول‌ هفت‌ هش‌ تا حمال‌، گفت‌: - اینارو ببرین‌ فلون‌ جا به‌ فلون‌نشونی‌، بگین‌ خودشم‌ داره‌ از عقب‌ سر میاد.

    دختره‌ که‌ چشمش‌ افتاد به‌ حمّالا اشک‌ تو چشاش‌ حلقه‌ زد، آهی‌ کشید و گفت‌: - ای‌بابا!

    خونه‌ خرس‌ و بادیه‌ مس‌؟...

    نه‌ جونم‌!

    خیر باشه‌ ایشااللّه‌!

    این‌ چیزا از در خونه ‌ ما تونمیاد، عوضی‌ اومدین‌!

    خلاصه‌ از حمالا اصرار و از دختره‌ انکار...

    تا جائی‌ که‌ دیگه‌ حمالا حوصله‌شون‌ سررفت‌، اومدن‌ برگردن‌ که‌، خود باباخارکن‌ سر و کله‌اش‌ پیدا شد.

    وقتی‌ اون‌ها را دید گفت‌: -ای‌ بابا!

    این‌ بیچاره‌ها رو چرا تا حالا این‌ جور زیر بار نگرداشتین‌؟

    دختر و مادرش‌ حیرت‌ زده‌ پاشدن‌ کومک‌ کردن‌ تا اسبابا جابجا شد و حمالا مزد وانعامشونو گرفتن‌ رفتن‌ ردّ کارشون‌، اون‌ وقت‌ بابا خارکن‌ نشست‌ و سر فرصت‌ قضیه ‌پیداکردن‌ گنجو واسه‌ زن‌ و بچه‌اش‌ تعریف‌ کرد و دست‌ آخر گفت‌: - خب‌!

    بالاخره‌ عروسی‌ به‌ کوچه ‌ ما هم‌ رسید!

    دیگه‌ از بدبختی‌ نجات‌ پیدا کردیم‌.حالا فقط‌ یه‌ گرفتاری‌ داریم‌، اونم‌ اینه‌ که‌ نمی‌دونم‌ اون‌ همه‌ جواهر و چیکارش‌ کنم‌ که‌کسی‌ از رازمون‌ بو نبره‌.

    دختر گفت‌: - به‌!

    تا باشه‌ از این‌ گرفتاریا باشه‌!

    این‌ که‌ کاری‌ نداره‌ پدر: اول‌ دور زمینی‌ رو که‌ گنج‌توشه‌ یه‌ دیوار می‌کشیم‌، بعدم‌ جواهرارو خورده‌ خورده‌ می‌بریم‌ می‌فروشیم‌ و آخر سرم‌یه‌ قصر عالی‌ اون‌ جا می‌سازیم‌ یه‌ خشت‌ از طلا یه‌ خشت‌ از نقره‌ که‌ بومش‌ به‌ فلک‌ برسه‌!

    و همین‌ کارم‌ کردن‌...

    روزی‌ از روزا، پادشاه‌ که‌ با وزیرش‌ رفته‌ بود شیکار، دس‌ بر قضا گذارش‌ افتاد به‌قصر بابا خارکن‌، از دیدن‌ اون‌ خیلی‌ خیلی‌ تعجب‌ کرد و گفت‌: - به‌به‌!

    عجب‌ قصری‌!

    عجب‌ قصر باشکوهی‌!...

    این‌ قصر مال‌ کیه‌؟

    دور و وری‌ها گفتن‌: - قبله ‌ عالم‌ به‌ سلامت‌ باد!

    واللّه‌ این‌ قصر و همین‌ تازگیا ساختن‌معلوم‌ نیست‌ صاحابش‌ کیه‌.

    همین‌ قدر میگن‌ مال‌ آدمیه‌ به‌ اسم‌ لعل‌ سوداگر.

    پادشاه‌ با وزیر دست‌ راست‌ و وزیر دست‌ چپش‌ مشورت‌ کرد و یکی‌ از اونا گفت‌: - قربانت‌ گردم‌!

    اگه‌ اجازه‌ بفرمائین‌، همین‌ جور به‌ بهانه ‌ آن‌ خواستن‌ برا قبله‌ عالم‌بریم‌ در قصرو بزنیم‌ سر و گوشی‌ آب‌ بدیم‌ ببینیم‌ قضیه‌ از چه‌ قراره‌ و صاحب‌ قصر کیه‌ وچیکاره‌س‌.

    همه‌ این‌ فکر و پسندیدن‌.

    رفتن‌ جلو، دم‌ قصر، در زدن‌ و گفتن‌: - قبله‌ عالم‌ تشیف‌آورده‌ن‌ شیکار، تشنه‌ شون‌ شده‌.

    بی‌زحمت‌ اگه‌ میشه‌ یه‌ کاسه‌ آب‌ بدین‌!

    بابا خارکن‌ که‌ دس‌ بر قضا خودش‌ امده‌ بود دم‌ در، تعظیم‌ غرائی‌ کرد و گفت‌: - البته‌ که‌ میشه‌.

    به‌ دیده‌ منّت‌!

    باباخارکن‌ طبق‌ عادت‌ نداریش‌ کاسه ‌ گلی‌ لب‌ پری‌ را نصف‌ آب‌ می‌کند که‌ ببرد، دخترمی‌دود جلو کاسه‌ را از دست‌ پدرش‌ می‌گیرد و می‌گوید حالا هم‌ که‌ داری‌ گدائیتو داری‌!برو از تو زیرزمین‌ یه‌ جام‌ مرصع‌ نشون‌ قشنگ‌ بیار بشورم‌ آب‌ کنم‌ ببر بده‌ به‌ دست‌ شاه‌بگو نوش‌ جان‌، گوارای‌ وجود، بعدشم‌ بگو قابل‌ قبله‌ی‌ عالمو نداره‌!

    بابا خارکن‌ دوید رفت‌ از تو گنج‌ یه‌ جوم‌ طلاب‌ جواهر نشون‌ ورداشت‌ پر از شربت‌هل‌ و گلاب‌ کرد آورد پیش‌ پادشاه‌.

    پادشاه‌ بعد از اون‌ که‌ آبو خورد نگاهی‌ به‌ جوم‌ انداخت‌ و گفت‌: - به‌ به‌!

    به‌ به‌!

    عجب‌ جوم‌ قشنگی‌، که‌ تو همه‌ خزونه ‌ پادشاهی‌ منم‌ یه‌ همچی‌ جومی‌پیدا نمیشه‌!

    بابا خارکن‌ فوری‌ تعظیم‌ دیگه‌ئی‌ کرد و تر و چسب‌ گفت‌: - پیشکش‌!

    پادشاه‌ خیلی‌ خوشحال‌ شد و پرسید: - این‌ قصر مال‌ کیه‌؟

    باباخارکن‌ گفت‌: - قربانت‌ گردم‌!

    این‌ قصر مال‌ پیره‌ غلام‌ قبله‌ عالم‌، لعل‌ سوداگره‌.

    پادشا از همون‌ نصفه‌ راه‌ برگشت‌.

    دختر پادشا که‌ دید پدرش‌ به‌ اون‌ زودی‌ برگشته‌گفت‌: - شابابا!

    پس‌ چطور به‌ این‌ زودی‌ از شیکار برگشتی‌؟

    پادشا همه ‌ قضیه‌ رو سیر تا پیاز برا دخترش‌ تعریف‌ کرد.

    دختر پادشا که‌ خیلی‌ تنهابود و همبازی‌ئی‌ نداشت‌ گفت‌: - آخی‌!

    کاش‌ پرسیده‌ بودین‌ لعل‌ سوداگر یه‌ دختر همقد من‌ نداره‌ که‌ روزا بیاد این‌ جاندیمه ‌ من‌ بشه‌؟

    فوراً پادشاه‌ فرستاد تحقیق‌ کردن‌ و برا دخترش‌ خبر آوردن‌ چه‌ نشسته‌ای‌ که‌ لعل‌سوداگر دختری‌ داره‌ مث‌ پنجه ‌ آفتاب‌ که‌ به‌ ماه‌ مگه‌ تو درنیا که‌ من‌ دراومدم‌ و، جون‌ میده‌واسه‌ ندیمگی‌ شما!

    دختر پادشا از این‌ خبر گل‌ از گلش‌ شکفت‌.

    فرستاد عقب‌ دختر لعل‌ سوداگر.

    اونم‌ چندتیکه‌ جواهر قیمتی‌ با خودش‌ ورداشت‌ و اومد راه‌ بیفته‌ که‌، مادرش‌ گفت‌: - دخترجون‌!

    یادت‌ باشه‌ برگشتنا صنار هم‌ بدی‌ آجیل‌ مشکل‌ گشائی‌ رو که‌ نذرکرده‌ بودی‌ بخری‌ بیاری‌!

    اما دختره‌ که‌ واسه‌ دیدن‌ دختر پادشا دل‌ تو دلش‌ نبود و می‌خواست‌ خودشوزودترک‌ به‌ قصر پادشاه‌ برسونه‌، گفت‌: - چه‌ حرفا می‌زنی‌ ننه‌!

    آجیل‌ مشکل‌گشا چیه‌، ولم‌کن‌!

    کیشمیش‌ گرمه‌، نخودچی‌ هم‌ ثقل‌ میاره‌!

    اینو گفت‌ و راه‌ افتاد رفت‌ پیش‌ دختر پادشا...

    باری‌.

    جونم‌ واستون‌ بگم‌ که‌، دختر پادشا خیلی‌ از دختر لعل‌ سوداگر خوشش‌ اومد.جوری‌ که‌ دیگه‌ از اون‌ به‌ بعد فقط‌ سری‌ و بالینی‌ از هم‌ سوا بودن‌ و نفس‌شون‌ برا همدیگه‌در می‌رفت‌.

    یک‌ روز دختر پادشا به‌ دختر لعل‌ سوداگر گفت‌: - خواهر!

    چه‌ خوب‌ شد اومدی‌: من‌ می‌خوام‌ برم‌ حموم‌، تو هم‌ باید همراهم‌ بیائی‌.

    دختر لعل‌ سوداگر گفت‌: - نه‌ خواهر، من‌ یه‌ ساعت‌ پیش‌ حموم‌ بودم‌.

    دختر پادشا گفت‌: - خیلیه‌ خب‌، پس‌ تو سربینه ‌ حموم‌ بشین‌ گردن‌ بند مرواری‌ منوکه‌ یادگار مادرمه‌ نگردار تا از حموم‌ بیام‌ بیرون‌.

    وقتی‌ دختر پادشا لخ‌ شد رف‌ تو، دختر لعل‌ سوداگر که‌ سربینه‌ نشسته‌ بود این‌ ور واون‌ ور نگا کرد دید یه‌ مرغ‌ چوبی‌ به‌ دیواره‌.

    گردن‌ بند دختر پادشاهو که‌ تو دستش‌ عرق کرده‌ بود آویزون‌ کرد به‌ گردن‌ مرغ‌ چوبی‌.

    چند دقیقه‌ئی‌ که‌ گذشت‌، یکهو چشمش‌ افتاددید به‌ قدرت‌ خدا مرغ‌ چوبی‌ به‌ حرکت‌ دراومده‌ و داره‌ گردنبند و دونه‌ دونه‌ قورت‌ میده‌.

    دختر که‌ اینو دید، همین‌ جور هاج‌ و واج‌ وایساد نگاه‌ کرد و نگاه‌ کرد تا مرغه‌ آخرین‌دونه ‌ گردنبندم‌ قورت‌ داد.

    دختر پادشا که‌ از حموم‌ دراومد و گردنبندشو حواست‌، دختر لعل‌ سوداگر غش‌غش‌ بنا کرد خندیدن‌ و گفت‌: - گردن‌ بند تو مرغ‌ چوبیه‌ خورد!

    دختر پادشا گفت‌: - شوخی‌ نکن‌ خواهر، مگه‌ مرغ‌ چوبی‌ هم‌ چیز می‌خوره‌؟

    دختر لعل‌ سوداگر که‌ هر کار می‌کرد نمی‌تونست‌ جلو خنده‌شو بگیره‌، گفت‌: - چم‌دونم‌ واللّه‌؟

    خورددیگه‌!

    دختر پادشا گفت‌: - آخه‌ چه‌ جوری‌ خورد؟

    دختر لعل‌ سوداگر گفت‌: - چه‌ جوری‌ نداره‌، خورد دیگه‌...

    همین‌ جور یه‌ دونه‌ یه‌ دونه‌تا تموم‌ شد.

    دختر پادشا گفت‌: - بیخود از خودت‌ حرف‌ درنیار!

    اون‌ گردنبند هفت‌ لک‌ قیمتشه‌...

    یاهمین‌ الانه‌ گردنبندمو بده‌، یا به‌ پدرم‌ می‌گم‌ تو و پدر و مادر تو بندازن‌ زندون‌ تا گردنبندوپس‌ بدی‌!

    اما دختر لعل‌ سوداگر شروع‌ کرد به‌ قسم‌ و آیه‌ خوردن‌ که‌: - واللّه‌ باللّه‌ من‌ چشمی‌ به‌گردنبند تو ندارم‌.

    تو دستم‌ عرق کرده‌ بود، انداختمش‌ گردن‌ مرغ‌ چوبی‌.

    اونم‌ به‌ حرکت‌دراومد و خوردش‌!

    خلاصه‌، سرتونو درد نیارم‌، دختر پادشاه‌ که‌ خیلی‌ ناراحت‌ شده‌ بود ناچار برگشت‌قصر و قراولای‌ همراه‌اش‌ رفتند و به‌ شاه‌ خبر دادند که‌ دختر لعل‌ سوداگر گردنبنددخترتونو بالا کشیده‌.

    شاه‌ که‌ عصبانی‌ شده‌ بود دستور داد برید همه‌ شونو زندانی‌ کنید!قراولای‌ پادشا همون‌ دم‌ رفتن‌ پدر مادر درختر رو گرفتن‌ کشون‌ کشون‌ آوردن‌ و هر سه‌ تاشونو انداختن‌ تو زندون‌.

    اما وقتی‌ رفتن‌ قصر و دار و ندار لعل‌ سوداگر و ضبط‌ کنن‌، دیدن‌هرچی‌ بوده‌ و نبوده‌ دود شده‌ رفته‌ آسمون‌ و اثری‌ از قصر و زندگی‌ لعل‌ سوداگر اون‌ جانیست‌!

    از اون‌ طرف‌ بشنوین‌ از تو زندون‌، که‌ مادره‌ رو کرد به‌ دختر و گفت‌: - آجیل‌ مشکل‌ گشا نذر کردی‌ که‌ کار و بار پدرت‌ خوب‌ بشه‌، خدام‌ کارشو راست‌آورد.

    اما تو بی‌چشم‌ و رو همچین‌ که‌ به‌ پول‌ و زندگی‌ رسیدی‌ همه‌ چی‌ یادت‌ رفت‌...

    هرچی‌بت‌ گفتم‌ نذر تو اداکن‌ نکردی‌، که‌ کیشمیش‌ گرمه‌ و نخودچی‌ ثقل‌ میاره‌، تا همه‌ مونو به‌ این‌روز سیا انداختی‌...

    حالا بخور!

    هم‌ خودتو سیابخت‌ و سیاروز کردی‌، هم‌ مارو!

    دختر که‌ اینو شنید بنا کرد زار زار گریه‌ کردن‌ و اون‌ قدر گریه‌ کرد و کرد تا همون‌جور خوابش‌ برد.

    تو خواب‌ دید یه‌ آقای‌ نورانی‌ با نعلین‌ سبز و شال‌ و قبای‌ سبز و عمامه‌سبز اومد بالا سرش‌، عصاشو زد به‌اش‌، گفت‌: - ای‌ کورباطن‌!

    مادرت‌ گفت‌ نذر تو ادا کن‌، شک‌ آوردی‌.

    این‌ جزای‌ بدقلبیت‌!...

    حالاپاشو، تو درگاه‌، زیر لخه‌ درو بگرد، یه‌ صناری‌ پیدا می‌کنی‌.

    اونو بده‌ آجیل‌ مشکل‌ گشا ونذر تو ادا کن‌!

    دختر از خواب‌ جست‌، اما فکر کرد «ای‌ بابا!

    مگه‌ همچی‌ چیزی‌ هم‌ میشه‌؟

    تو درگاهی‌پول‌ کجا بود؟

    لابد چون‌ به‌ این‌ فکر خوابیدم‌ این‌ خوابو دیدم‌!» اینو گفت‌ و دوباره‌ گرفت‌ خوابید، اما باز همون‌ خوابو دید.

    این‌ بار هراسون‌ از خواب‌ بیدار شد رفت‌ پای‌ درگاه‌، زیر لخه‌ درو نگا کرد، دید بعله‌،تو خاک‌ و خل‌ یه‌ دونه‌ صناری‌ افتاده‌.

    خوشحال‌ اونو ورداشت‌.

    از درز در نگا کرد دیدزندونبونه‌ اونجاس‌.

    دهنشو گذاشت‌ به‌ سوراخ‌ کلید، گفت‌: - خدا خیرت‌ بده‌ برادر!

    یه‌ همتی‌بکن‌ این‌ صنارو واسه‌ من‌ نخودچی‌ کیشمیش‌ بخر!

    زندونبون‌ گفت‌: - خیلی‌ رو داری‌ دختر!

    میون‌ این‌ بدبختی‌ هوس‌ نخودچی‌ کیشمیش‌کردی‌ یا می‌خوای‌ منو بفرستی‌ پی‌ نخودسیاه‌ و خودت‌ بذاری‌ درری‌؟...

    نه‌!

    من‌ این‌ کارونمی‌کنم‌!

    چند دیقه‌ بعد، از کوچه‌ پشت‌ زندون‌ صدای‌ تاخت‌ اسب‌ اومد.

    دختر دوید دم‌ پنجره‌ وهمین‌ خواهشو از سواره‌ کرد.

    اما سوارم‌ قبول‌ کرد، گفت‌: وقت‌ ندارم‌، عجله‌ دارم‌.

    پسرم‌رادارن‌ از حموم‌ دومادی‌ میارن‌، میرم‌ که‌ براش‌ اسفند دود کنم‌.

    رفت‌ رسید دم‌ حمام‌ دیدجمعیت‌ زیادی‌ آن‌ جاست‌ پرسید چه‌ خبر شده‌؟

    گفتند داماد داشت‌ از حموم‌ می‌آمد بیرون‌سر پله‌ سر خورد افتاد سرش‌ خورد به‌ پله‌ مرد!

    ایبشو هی‌ کرد و به‌ تاخت‌ رفت‌.

    چند دیقه‌ بعد سر و کله‌ یه‌ پیرزن‌ تو کوچه‌ پیدا شد.

    دختره‌ از پشت‌ پنجره‌ صداش‌کرد و گفت‌: - آی‌ مادر!

    دستت‌ درد نکنه‌!

    این‌ صنارو واسه‌ من‌ آجیل‌ مشکل‌گشا بخر که‌بتونم‌ نذرمو ادا کنم‌.

    پیرزن‌ گفت‌: - من‌ پسرم‌ داره‌ می‌میره‌ دخترجون‌.

    اما باشه‌، میرم‌ نذرونه‌ تو برات‌می‌خرم‌.

    خودمم‌ نذر می‌کنم‌ اگه‌ خدا پسرمو ازم‌ نگیره‌ بعد از این‌ سر هر ماه‌ من‌ هم‌ صنارآجیل‌ مشکل‌ گشا بخرم‌.

    رفت‌ خرید آورد دم‌ زندون‌، داد به‌ دختره‌ و نشست‌ کومک‌ کرد آجیلو پاک‌ کردن‌ وفاتحه‌شم‌ خوندن‌ و دختره‌ داشت‌ قسمتی‌ پیرزنو می‌داد که‌ یه‌ هو یکی‌ دوون‌ دوون‌ از راه‌رسید و به‌ پیره‌زن‌ گفت‌: - چه‌ نشسته‌ای‌ که‌ پسرت‌ از چنگ‌ عزرائیل‌ جسته‌، حالش‌ خوب‌شده‌ و تو رو می‌خواد!

    از اون‌ طرف‌ بشنوین‌ از دختر پادشا که‌ چندی‌ بعد داشت‌ سربینه‌ حمام‌ لباسشومی‌کند و تو فکر بود که‌ یه‌ هو چشمش‌ افتاد به‌ مرغ‌ چوبیه‌، دید به‌ قدرت‌ خدا مرغه‌ توکشووا کرد یه‌ دونه‌ از گردنبند بیرون‌ داد.

    بعدم‌ یکی‌ دیگه‌.

    بعدم‌ یکی‌ دیگه‌ و...

    همین‌ جوری‌ همه‌گردنبندو از توکش‌ داد بیرون‌، جز اون‌ دونه‌ آخریشو!...

    دختر پادشا هرکار کرد که‌ اون‌ دونه‌ آخری‌ رم‌ درآره‌، درنیومد که‌ نیومد!

    خبر بردن‌ به‌ پادشا که‌ چه‌ نشسته‌ای‌، مرغ‌ چوبی‌ گردنبندو پس‌ داده‌ غیر از دونه‌آخریش‌ که‌ همون‌ جور تو توکش‌ نیگر داشته‌ و پس‌ نمیده‌!

    پادشا گفت‌: - اگر غلط‌ نکرده‌ باشم‌ تو این‌ کار یه‌ سرّی‌ هست‌ که‌ هر جور شده‌ بایدازش‌ سردرآورم‌!

    فرستاد رفتن‌ دختر لعل‌ سوداگر و بابا ننه‌شو از زندون‌ آوردن‌ و برد نشون‌ سربینه‌حمام‌ پای‌ مرغ‌ چوبی‌.

    دخترک‌ دست‌ کرد از دهن‌ مرغ‌ چوبی‌ آخرین‌ دونه‌ مرواری‌ را گرفت‌و داد به‌ دختر پادشا و گفت‌: دیدی‌ خواهر که‌ من‌ دزد نبودم‌ این‌ از معجزات‌ حضرت‌ بود،چرا که‌ من‌ نذرم‌ را ادا نکرده‌ بودم‌.

    بعد هم‌ دختره‌ همه‌ قضیه‌ رو از سیر تا پیاز واسه‌ پادشانقل‌ کرد و آخر سر هم‌ گفت‌: - بله‌، قبله‌ عالم‌!

    از اون‌ جائی‌ که‌ من‌ به‌ آجیل‌ مشکل‌ گشا شک‌ آوردم‌ این‌ بالاهاسرمون‌ اومد!

    پادشا خیلی‌ خوشحال‌ شد و گفت‌: - خب‌ پس‌، برا منم‌ همین‌ نذرو بکنیتن‌ که‌ تاج‌ و تختم‌ همیشه‌ برقرار بمونه‌.

    دختر پادشا و دختر بابا خارکنم‌ روی‌ همدیگه‌ رو بوسیدن‌ و، وقتی‌ بابا خارکن‌ وزنش‌ و دخترش‌ رفتن‌ سراغ‌ قصرشون‌، دیدن‌ به‌ قدرت‌ خدا دوباره‌ قصر و زار و ندگیشون‌تموم‌ و کمال‌ سرجاشه‌ و، بابا خارکن‌ دوباره‌ از سر نو شد لعل‌ سوداگر...

    همون‌ جور که‌ خدا نذر اونارو قبول‌ کرد نذر مارم‌ قبول‌ کنه‌ انشالا!

    هرچی‌ رفتیم‌ راه‌ بود هر چی‌ کندیم‌ خار بود کلیدش‌ به‌ دست‌ ملک‌ جبار بود...

    فاتحه‌!

    ]به‌ روایت‌ کوکب‌ عراقی‌ (شاملو)[ صادق هدایت‌ قصه‌ مخصوص‌ آجیل‌ مشکل‌ گشا را به‌ روایتی‌ دیگر نقل‌ می‌کند: «جونم‌ برای‌تان‌ بگوید، آقام‌ که‌ شما باشید...

    یکی‌ بود و یکی‌ نبود، غیر از خدا هیچ‌کس‌ نبود.

    یک‌ خارکنی‌ بود، این‌ بیچاره‌ خیلی‌ پریشان‌ بود و هیچی‌ نداشت‌.

    یک‌ روز رفت‌صحرا خار بکند، یک‌ سواری‌ دید.

    سوار گفت‌: - این‌ اسب‌ مرا نگهدار، من‌ بروم‌ بیرون‌ وبیایم‌.

    وقتی‌ که‌ برگشت‌ یک‌ مشت‌ ریگ‌ از ریگ‌های‌ بیابان‌ داد به‌ این‌ مرد، بعد اسبش‌ راسوار شد و رفت‌.

    غروب‌ که‌ خارکن‌ به‌ خانه‌ برگشت‌ خیلی‌ غصه‌دار بود.

    ریگ‌ها را ریخت‌ گوشه‌صندوقخانه‌، گفت‌ «این‌ جا باشد بچه‌ها باهاش‌ بازی‌ کنند».

    خودش‌ رفت‌ خوابید.

    شب‌ زنش‌ پاشد رفت‌ پای‌ گهواره‌ بچه‌ شیر بدهد، دید توی‌ صندوق خانه‌ روشن‌است‌.

    شوهرش‌ را صدا کرد، گفت‌: «اینها چیه‌؟» - بعد فهمیدند که‌ اینها قیمتییه‌.

    صبح‌،چندتاش‌ را برد بازار فروخت‌ و خرج‌ کرد.

    بچه‌هایش‌ را نو نوار کرد.

    کارو بارش‌ خوب‌ شد.کم‌ کم‌ تاجرباشی‌ شد.

    پول‌ برداشت‌ رفت‌ تجارت‌، به‌ زنش‌ گفت‌: - من‌ می‌روم‌، ماهی‌ صددینار آجیل‌ مشکل‌ گشا بگیر پخش‌ کن‌!

    این‌ رفت‌.

    زنش‌ با زن‌ پادشاه‌ دوست‌ شده‌ بود.

    با هم‌ می‌رفتند حمام‌.

    بعد از مدتی‌ که‌با هم‌ حمام‌ می‌رفتند یک‌ ماه‌ آجیل‌ را یادش‌ رفت‌ بگیرد.

    این‌ دفعه‌ که‌ با زن‌ پادشاه‌ رفت‌حمام‌، توی‌ حمام‌ عنبرچه‌ زن‌ پادشاه‌ گم‌ شد.

    گفتند کی‌ دزدیده‌ کی‌ ندزدیده‌؟

    - انداختند به‌گردن‌ این‌ زن‌ و گرفتندش‌ و هر چه‌ داشت‌ و نداشت‌ گرفتند آوردند خانه‌ شاه‌.

    زنیکه‌ را هم‌گرفتند حبس‌ کردند.

    تاجرباشی‌ از سفر که‌ آمد رفت‌ خانه‌اش‌، دید خانه‌اش‌ خراب‌ است‌ و زن‌ و بچه‌اش‌ هم‌نیستند.

    خبر رسید به‌ اندرون‌ شاه‌ که‌ تاجرباشی‌ آمده‌.

    او را هم‌ گرفتند حبس‌ کردند.

    نصف‌شب‌ خوابید، خوابش‌ برد، همان‌ اسب‌ سوار آمد یک‌ تک‌ پا زد گفت‌: «ای‌ کورباطن‌!

    من‌ نگفتم‌ماهی‌ صددینار آجیل‌ مشکل‌ گشا بگیر؟...

    صد دینار زیر کند هست‌، بردار آجیل‌ مشکل‌ گشابگیر؟» - آن‌ سوار غیب‌ شد.

    او هم‌ از خواب‌ پرید پاشد آمد دم‌ زندان‌ به‌ یک‌ جوانی‌ گفت‌: -این‌ صد دینار را برایم‌ آجیل‌ مشکل‌ گشا بگیر.

    گفت‌: - برو، من‌ عروسی‌ دارم‌، فرصت‌ ندارم‌ آجیل‌ بگیرم‌.

    گفت‌: - برو جوان‌ که‌ عروسیت‌ عزا بشود!

    یک‌ جوان‌ دیگر آمد.

    گفت‌: - این‌ صد دینار را آجیل‌ مشکل‌ گشا بگیر.

    گفت‌: - من‌ ناخوش‌ دارم‌.

    دم‌ مرگ‌ است‌.

    می‌خواهم‌ بروم‌ سدر و کافور بگیرم‌.

    گفت‌،: - الهی‌ ناخوشت‌ خوب‌ بشود!

    جوان‌ رفت‌ آجیل‌ برایش‌ گرفت‌ و آورد.

    هیچی‌.

    این‌ را آورد و بخش‌ کرد، قصه‌اش‌ راهم‌ گفت‌.

    از آن‌ جا بشنو که‌ زن‌ پادشاه‌ رختش‌ را کند رفت‌ توی‌ حوض‌ آب‌ تنی‌ بکند، یک‌ وقت‌دید یک‌ کلاغی‌ عنبرچه‌اش‌ را دم‌ تکش‌ گرفته‌، آورد انداخت‌ روی‌ رخت‌هایش‌.

    زن‌ پادشاه‌ گفت‌: «ای‌ داد بیداد!

    این‌ چه‌ کاری‌ بود که‌ من‌ کردم‌ اینها را بی‌خود حبس‌کردم‌؟» - آنهارا از حبس‌ مرخص‌ کردند و اسباب‌ زندگی‌شان‌ را پس‌ دادند.

    اینها رفتند پی‌کار خودشان‌.

    اون‌ دو تا جوان‌ که‌ از دم‌ زندون‌ رد شدند، اولی‌ رفت‌ خانه‌ دید عروس‌ مرده‌،دومی‌ رفت‌ دید مرده‌شان‌ زنده‌ شده‌!

    خدا همچین‌ که‌ مشکل‌ از کار آنها وا کرد از کار شما هم‌ وا کند.

    ]نیرنگستان‌: صفحه‌ 59 تا 61[ اما ننه‌ و خاله‌اش‌ به‌ هر فلاکت‌ و زحمتی‌ که‌ بود از جوالدوز زار گذشتند.

    خسته‌ خماردوباره‌ نگاه‌ کرد دید باز دارند می‌رسند.

    به‌ دختره‌ گفت‌: «نگفتم‌ با سوزوندن‌ جلد من‌ چه‌بلاها به‌ روزگارمون‌ میاد؟» لخته‌ نمک‌ را درآورد انداخت‌، دست‌ کشید رو نگین‌ انگشترگفت‌: - به‌ حق‌ شاه‌ سلیمون‌ نبی‌ این‌ صحرا نمکزاری‌ بشه‌ که‌ زخمای‌ پای‌ اونارو آش‌ و لاش‌کنه‌!

    صحرا یک‌ پارچه‌ نمک‌ شد، پاهای‌ مادره‌ و خالهه‌ هم‌ که‌ جوالدوزها جای‌ سالم‌برای‌شان‌ باقی‌ نگذاشته‌ بود آش‌ و لاش‌ شد و گوشت‌ و پوستش‌ ریخت‌ اما باز هم‌ آمدند وخسته‌ خمار که‌ دید دوباره‌ نزدیک‌ است‌ برسند گفت‌: «نگفتم‌ جلدمو بسوزونی‌ چی‌ به‌روزگارمون‌ میاد؟» - قلقلک‌ آب‌ را پرت‌ کرد پشت‌ سرش‌ دست‌ کشید به‌ نگین‌ انگشتر وگفت‌: - به‌ حق‌ شاه‌ سلیمون‌ نبی‌ این‌ صحرا دریائی‌ بشه‌ که‌ هر کی‌ توش‌ فرو بره‌ به‌ تهش‌نرسه‌!

    به‌ قدرت‌ خدا همان‌ دم‌ زمین‌ پایین‌ کشید و آب‌ زیادی‌ بیرون‌ جست‌ و صحرا شددریا، این‌ دو تا به‌ یک‌ ساحلش‌ ان‌ دو تا به‌ ساحل‌ دیگر.

    دو تا ماده‌ دیوها که‌ دریا را دیدند خیلی‌ تعجب‌ کردند.

    مادره‌ از آن‌ ور داد کشید: -آی‌، خسته‌ خمارجون‌!

    نمی‌خوای‌ به‌ آروم‌ جونت‌، به‌ ننه‌ مهربونت‌، یاد بدی‌ چه‌ جوری‌ ازدریا بگذره‌؟

    خسته‌ خمار از این‌ ور داد زد: - چرا، آروم‌ جونم‌!

    چرا، ننه‌ مهربونم‌!

    شماهام‌ بایدهمون‌ کاری‌ رو بکنین‌ که‌ من‌ و این‌ آدمیزاد کردیم‌.

    مادره‌ پرسید: - شماها چیکار کردین‌؟

    خسته‌ خمار گفت‌،: - هیچی‌، یه‌ تخته‌ سنگ‌ گرفتیم‌ زیر این‌ بغل‌مون‌، یه‌ تخته‌ سنگ‌گرفتیم‌ زیر اون‌ بغل‌مون‌، یه‌ قلبه‌ سنگ‌ گنده‌ هم‌ ستیم‌ به‌ گردن‌مون‌ زدیم‌ به‌ آب‌ اومدیم‌ این‌ور!

    مادره‌ و خاهه‌ جلدی‌ دو تا سنگ‌ گنده‌ پیدا کردند بستند به‌ گردن‌ شان‌ و هرکدام‌ دوتاتخته‌ سنگ‌ گرفتند زیر بغل‌هاشان‌ و همان‌ قدم‌ اول‌ را که‌ برداشتند - قل‌ قل‌ قل‌ قل‌ - آب‌ ازسرشان‌ گذشت‌.

    خسته‌ خمار لب‌ دریا چمبک‌ زد گفت‌: - حالا اگر کف‌ و خون‌ از دریا بالا بیاد نجات‌ پیداکرده‌ایم‌ اما اگر آب‌ و حباب‌ بالا اومد کارمون‌ ساخته‌س‌: اون‌ وخ‌ دیگه‌ اگه‌ مرغ‌ هوا و ماهی‌دریام‌ بشیم‌ از چنگ‌ ننه‌ و خاله‌م‌ خلاصی‌ پیدا نمی‌کنیم‌.

    یک‌ خرده‌ دیگر که‌ نشستند دیدند دریا جوش‌ زد کف‌ بالا آمد و خون‌ بالا آمد و کف‌بالا آمد و خون‌ بالا امد و کف‌ بالا آمد و خون‌ بالا آمد و خود آنها بالا نیامدند.

    ان‌ وقت‌ خسته‌خمار نفس‌ راحتی‌ کشید و به‌ دختره‌ گفت‌: - دیدی‌؟

    همه‌ این‌ بدبختی‌ها و سختی‌هائی‌ که‌کشیدیم‌ و من‌ هم‌ مجبور شدم‌ ننه‌ و خاله‌ و دخترخاله‌مو بکشم‌ واسه‌ خاطر حرف‌ نشنیندن‌تو بود که‌ گفتم‌ جلد منو نسوزون‌ و گوش‌ نکردی‌!

    بعد پا شدند آمدند و آمدند و آمدند تا رسیدند به‌ خانه‌شان‌ و دیدند بع‌ له‌، قصرشان‌ ومال‌ و دولت‌شان‌ و دار و ندارشان‌ همه‌ چیز مثل‌ اول‌ سرجاش‌ است‌.

    خدا همان‌ جور که‌ ان‌ها را به‌ منزل‌ مقصودشان‌ رساند همه‌ بنده‌هایش‌ را به‌مقصودی‌ که‌ دارند برساند.

    الهی‌ آمین‌!

    این‌ نیز روایت‌ تهرانی‌ قصه‌ است‌ که‌: چنان‌ که‌ گفته‌ شد حشمت‌ امیر ابراهیم‌ فراهم‌آورده‌ در ماهنامه‌ پیام‌ نو (سال‌ سوم‌، شماره‌ 2، ص‌ 37 به‌ بعد) به‌ چاپ‌ رسانده‌ است‌: میرزا مست‌ و خمار و بی‌بی‌ مهرنگار یکی‌ بود یکی‌ نبود، پیش‌ از خدا کسی‌ نبود.

    یک‌ پادشاهی‌ بود که‌ بچه‌اش‌ نمی‌شد، یک‌روز آمد سرش‌ را جلو آینه‌ شانه‌ بزند یک‌ موی‌ سفید روی‌ شقیقه‌اش‌ پیدا کرد.

    اوقاتش‌ تلخ‌شد و وزیرش‌ را خواست‌ و گفت‌: - تو چه‌ می‌گوئی‌؟

    من‌ دارم‌ پیر می‌شوم‌ و اولادی‌ ندارم‌که‌ بعد از خودم‌ به‌ تخت‌ بنشیند.

    وزیر دلداریش‌ داد و گفت‌: - قبله‌ عالم‌ به‌ سلامت‌ باشد!

    من‌ هم‌ اجاقم‌ کور است‌ واولاد ندارم‌.

    این‌ دیگر بسته‌ به‌ خواست‌ پروردگار است‌.

    انشاءاللّه‌ خدا به‌ همین‌ زودی‌اولادی‌ به‌ شما خواهد داد.

    پادشاه‌ از جا در رفت‌ و گفت‌: - تو همیشه‌ برای‌ خوش‌ آمد من‌ از این‌ گزاف‌هامی‌گوئی‌.

    اما از امروز تا چهل‌ روز دیگر به‌ تو فرجه‌ می‌دهم‌ اگر زنم‌ آبستن‌ نشد ترا خواه‌گشت‌!

    وزیر بیچاره‌ از گفته‌ خود پشیمان‌ شد پکر و غمناک‌ به‌ خانه‌ رفت‌.

    وزیر روزها و ساعت‌ها را با غم‌ و غصه‌ می‌شمرد و با خودش‌ می‌گفت‌: - خدایا خداوندگارا!

    چه‌ خاکی‌ به‌ سرم‌ بکنم‌؟

    تا این‌ که‌ شب‌ چهلم‌ رسید.

    نصف‌ شب‌ صدای‌ درآمد.

    وزیر دلش‌ تو ریخت‌، به‌ خیالش‌آمده‌اند او را بکشند.

    اما همین‌ که‌ در را باز کرد درویش‌ سفیدپوشی‌ را دید.

    درویش‌ یک‌سیب‌ و یک‌ انار به‌ وزیر داد و گفت‌: - خداوند این‌ را برای‌ شما فرستاده‌.

    انار مال‌ زن‌ پادشاه‌است‌ سیب‌ مال‌ زن‌ خودت‌.

    اینها را که‌ خوردند بعد از چهل‌ روز زن‌ شاه‌ پسر و زن‌ تو دخترآبستن‌ می‌شوند و این‌ پسر و دختر همدیگر را می‌گیرند.

    این‌ را گفت‌ و ناپدید شد.

    وزیر خیلی‌ خوشحال‌ شد و با خودش‌ گفت‌: - انار را می‌دهم‌ به‌ زن‌ خودم‌ بخورد که‌پسر بزاید و سیب‌ را به‌ زن‌ پادشاه‌ می‌دهم‌.

    شبانه‌ به‌ خانه‌ پادشاه‌ رفت‌ و ماجرا را نقل‌ کرد.

    پادشاه‌ شادمان‌ شد و گفت‌: - چه‌عیب‌ دارد؟

    دختر من‌ زن‌ پسر تو خواهد شد.

    از انجا بشنو که‌ هر دو زن‌ بعد از چهل‌ روز آبستن‌ شدند و سر نه‌ ماه‌ و نه‌ روز و نه‌ساعت‌ و نه‌ دقیقه‌ زن‌ وزیر دختری‌ زائید مثل‌ پنجه‌ آفتاب‌.

    زن‌ پادشاه‌ خواست‌ بزاید صدائی‌آمد که‌: «تشت‌ طلا حاضر کنید.» تشت‌ طلا آوردند، یک‌ دفعه‌ یک‌ مار سیاه‌ به‌ دنیا آمد.

    زن‌پادشاه‌ از هول‌ پس‌ افتاد و به‌ زحمت‌ به‌ هوشش‌ آوردند.

    وزیر که‌ شنید فهمید که‌ این‌ قسمت‌بوده‌ و به‌ روی‌ خودش‌ نیاورد.

    اسم‌ پسر پادشاه‌ را میرزا مست‌ و خمار و اسم‌ دختر وزیررا بی‌بی‌ مهرنگار گذاشتند.

    شاه‌ اوقاتش‌ تلخ‌ شد اما چاره‌ئی‌ نداشت‌.

    هر دو بچه‌ کم‌کم‌ بزرگ‌ شدند.

    همین‌ که‌ به‌سن‌ بلوغ‌ رسیدند شاه‌ به‌ وزیر گفت‌: - باید دخترت‌ را به‌ پسر من‌ بدهی‌.

    وزیر ترسید که‌ از فرمان‌ شاه‌ سرپیچی‌ بکند، و آنها را برای‌ هم‌ عروسی‌ کردند.

    شب‌ عروسی‌ همین‌ که‌ عروس‌ و داماد را دست‌ به‌ دست‌ دادند و تنها گذاشتند پسرپادشاه‌ از توی‌ پوست‌ مار درآمده‌ و جوان‌ هژده‌ ساله‌ خوشگلی‌ بود.

    دم‌ صبح‌ دوباره‌ درپوست‌ خود رفت‌ و مار شد.

    چندی‌ که‌ گذشت‌ به‌ گوش‌ پادشاه‌ رسید که‌ پسرش‌ به‌ شکل‌جوان‌ زیبائی‌ از پوست‌ مار درمی‌آید.

    عروسش‌ را خواست‌ و گفت‌: - باید کاری‌ بکنی‌ که‌دیگر پسرم‌ نتواند توی‌ پوست‌ مار برود.

    بی‌بی‌ مهرنگار از شوهرش‌ پرسید: - پوست‌ مار را با چه‌ می‌سوزانند؟

    میرزا مست‌ و خمار گفت‌: - پوست‌ من‌ را فقط‌ می‌شود با پوست‌ سیر و پیاز و نمک‌در آتش‌ سوزانید، اما اگر پوستم‌ بسوزد دیگر مرا نخواهی‌ دید.

    بی‌بی‌ مهرنگار اعتنائی‌ به‌ حرف‌ شوهرش‌ نکرد و دفعه‌ بعد که‌ میرزا مست‌ و خمار ازتوی‌ پوست‌ خودش‌ بیرون‌ آمد پوست‌ او را سوزانید.

    وقتی‌ که‌ پوست‌ می‌سوخت‌ یکهوشوهرش‌ آمد و گفت‌: - آخر کار خودت‌ را کردی‌ و پوست‌ مرا سوزاندی‌!

    دیگر هرگز مرانخواهی‌ دید مگر اینکه‌ هفت‌ جفت‌ کفش‌ فولادی‌ و هفت‌ دست‌ رخت‌ آهنی‌ بپوشی‌ و هفت‌عصای‌ آهنی‌ و هفت‌ جعبه‌ قندرون‌ برداری‌ و دنبال‌ من‌ راه‌ بیفتی‌.

    و همین‌ که‌ این‌ را گفت‌ ناپدید شد.

    بی‌بی‌ مهرنگار هفت‌ روز تهیه‌ سفر دید و هفت‌ دست‌ رخت‌ آهنی‌ و هفت‌ جفت‌ کفش‌فولادی‌ و هفت‌ عصای‌ آهنی‌ و هفت‌ جعبه‌ قندرون‌ از بازار خرید و راه‌ بیابان‌ گرفت‌.

    هی‌رفت‌ و رفت‌ تا برخورد به‌ یک‌ دیو هیولایی‌.

    گفت‌: «خدایا چه‌ بکنم‌؟» یک‌ دفعه‌ صدائی‌ از عالم‌غیب‌ آمد که‌: - ای‌ دختر!

    یک‌ جعبه‌ قندرون‌ جلو دیو بینداز تا دست‌ از سرت‌ بردارد.

    مهرنگار همین‌ کار را کرد و رفت‌ و رفت‌ تا رسید به‌ یک‌ دیو دیگر.

    آنجا هم‌ یک‌ جعبه‌قندرون‌ جلو دیو پرتاب‌ کرد و پا گذاشت‌ به‌ فرار.

    چه‌ دردسرتان‌ بدهم‌؟

    دو سه‌ سال‌ گذشت‌ و گذار بی‌بی‌ مهرنگار طول‌ کشید و درمیان‌ راهش‌ هفت‌ دیو بودند که‌ هر هفت‌ جعبه‌ قندرون‌ را به‌ آنها داد و رخت‌ آهنی‌ و کفش‌فولادی‌ و عصای‌ اهنی‌ او هم‌ همه‌ کهنه‌ و ساییده‌ شده‌ بود.

    روزی‌ که‌ هفتمین‌ کفش‌ او پاره‌شد به‌ کنار چشمه‌ئی‌ رسید و نشست‌ یک‌ مشت‌ آب‌ به‌ سر و رویش‌ بزند چون‌ خیلی‌ خسته‌بود، دید یک‌ دده‌ برزنگی‌ با کوزه‌ به‌ طرف‌ چشمه‌ می‌آید.

    پرسید: - باجی‌، تو کنیز کی‌هستی‌؟

    گفت‌: من‌ کنیز میرزا مست‌ و خمار هستم‌.

    پرسید: - او کجاست‌؟

    گفت‌: - همین‌ جاست‌ (اشاره‌ به‌ باغ‌ بزرگی‌ کرد) و دارد تهیه‌ عروسی‌ با دخترخاله‌اش‌را می‌بیند.

    مهرنگار پرسید: برای‌ کی‌ این‌ آب‌ را می‌بری‌؟

    گفت‌: - برای‌ میرزا مست‌ و خمار که‌ می‌خواهد دست‌ و رویش‌ را بشوید.

    مهرنگار گفت‌: - دستت‌ درد نکنه‌!

    این‌ کوزه‌ را بده‌ به‌ من‌ یک‌ خرده‌ آب‌ بخورم‌.

    دده‌ کوزه‌ را داد.

    مهرنگار هم‌ فوراً انگشتری‌ را که‌ میرزا مست‌ و خمار به‌ او داده‌ بوداز انگشتش‌ درآورد در کوزه‌ انداخت‌ و بعد از انکه‌ کمی‌ آب‌ خورد کوزه‌ را رد کرد.

    دده‌ به‌ باغ‌ برگشت‌ و همین‌ طور که‌ کوزه‌ را روی‌ دست‌ میرزا مست‌ و خمار خالی‌کرد انگشتر افتاد توی‌ مشت‌ میرزا مست‌ و خمار.

    درست‌ نگاه‌ کرد انگشتر خودش‌ راشناخت‌.

    رو کرد به‌ کنیزک‌ و گفت‌: - این‌ از کجا آمده‌؟

    کنیز گفت‌: - من‌ نمی‌دانم‌ اما یک‌ دختر غریب‌ کنار چشمه‌ نشسته‌ بود از این‌ کوزه‌ آب‌خورد.

    میرزا مست‌ و خمار شستش‌ خبردار شد، آمد بیرون‌ و بی‌بی‌ مهرنگار را کنار چشمه‌شناخت‌ و گفت‌: - تو کجا اینجا کجا!

    می‌دانی‌ که‌ تو زهره‌ شیر داری‌؟

    چون‌ به‌ سرزمینی‌آمده‌ای‌ که‌ پر از غول‌ و دیو است‌.

    مادر و پدر و هفت‌ برادر و خاله‌ام‌ دیو هستند و اگر تراببینند لقمه‌ کوچک‌ آنها می‌شوی‌.

    حالا هرچه‌ می‌گویم‌ گوش‌ کن‌: اگر خاله‌ام‌ بو ببرد که‌اینجا آمده‌ای‌ تو را خواهد کشت‌.

    تنها کاری‌ که‌ از دستم‌ برمی‌آید این‌ است‌ که‌ بگویم‌ یک‌کنیز تازه‌ آورده‌ام‌.

    صورت‌ مهرنگار را سیاه‌ کرد و یک‌ ورد خواند و فوت‌ کرد به‌ دختر، فوراً دخترسنجاق شد.

    سنجاق را زد به‌ سینه‌اش‌ رفت‌ به‌ منزل‌ همه‌ اهل‌ منزل‌ دورش‌ را گرفتند که‌: -بوی‌ آدمیزاد می‌آید!

    میرزا مست‌ و خمار گفت‌: - من‌ یک‌ کنیز برای‌ عروس‌ آورده‌ام‌، اگر قول‌ می‌دهید که‌آزارش‌ ندهید به‌ صورت‌ اولش‌ برمی‌گردانم‌.

    همین‌ که‌ قول‌ دادند و قسم‌ خوردند دوباره‌ وردی‌ خواند و دختر به‌ حال‌ اول‌ خودش‌برگشت‌.

    او را برد پیش‌ مادر زنش‌ و گفت‌: - خاله‌ جان‌!

    من‌ یک‌ کنیز برای‌ دختر شماآورده‌ام‌.

    خاله‌اش‌ فریاد زد: - ای‌ حرامزاده‌!

    دختر من‌ کنیز تازه‌ نمی‌خواهد.

    اما میرزا مست‌ و خمار خواش‌ کرد دختر را نگهدارد و او هم‌ بالاخره‌ پذیرفت‌.

    بعدیواشکی‌ به‌ مهرنگار گفت‌: هرکاری‌ که‌ به‌ تو می‌دهد باید بی‌چون‌ و چرا بکنی‌.

    و یک‌ چنگه‌ از موی‌ خودش‌ به‌ او داد، گفت‌: - هر وقت‌ گراته‌ به‌ کارت‌ افتاد یکی‌ از این‌موها را آتش‌ بزن‌.

    روز بعد خاله‌ یک‌ جاروی‌ مرواری‌ به‌ کنیز داد و گفت‌: با این‌ حیاط‌ را جارو کن‌، اماوای‌ به‌ روزت‌ اگر یکی‌ از مرواریدها بیفتد!

    پدرت‌ را می‌سوزانم‌!

    مهرنگار جارو را گرفت‌ و تا به‌ زمین‌ کشید همه‌ مرواری‌ها پخش‌ زمین‌ شد.

    او هم‌ یک‌مو آتش‌ زد و فوراً میرزا مست‌ و خمار حاضر شد.

    مرواری‌ها را دوباره‌ به‌ بند کشید وجارو زد، بعد جارو را به‌ دست‌ مهرنگار داد و گفت‌: - برو بده‌ به‌ خاله‌ام‌.

    وقتی‌ که‌ جارو را پس‌ داد خاله‌ گفت‌: - جارو تمام‌ شد؟

    گفت‌: - بله‌.

    گفت‌: - این‌ کار تو نیست‌، کار میرزا مست‌ و خمار حرامزاده‌ است‌!

    روز دیگر یک‌ آبکش‌ به‌ مهرنگار داد و گفت‌: - با این‌ آبکش‌ برو زمین‌ را آبپاشی‌ کن‌.

    مهرنگار هرچه‌ کرد نتوانست‌.

    دوباره‌ یک‌ مو آتش‌ زد میرزا مست‌ و خمار آمد به‌جای‌ او آب‌ پاشی‌ کرد و گفت‌: - برو آبکش‌ را به‌ خاله‌ام‌ پس‌ بده‌.

    وقتی‌ که‌ آبکش‌ را به‌ خاله‌ پس‌ داد پرسید: - خوب‌ آبپاشی‌ تمام‌ شد؟

    گفت‌ - این‌ کار تو نیست‌، کار میرزا مست‌ و خمار حرامزاده‌ است‌!

    روز سوم‌ خاله‌ یک‌ قوطی‌ به‌ دست‌ مهرنگار داد و گفت‌: - این‌ قوطی‌ بزن‌ و برقص‌است‌.

    می‌روی‌ فلان‌ جا، این‌ را می‌دهی‌ به‌ برادر من‌، قوطی‌ بگیر و بنشان‌ را می‌گیری‌ ومی‌آوری‌.

    اگر میان‌ راه‌ اخور اسب‌ دیدی‌ تویش‌ یک‌ خرده‌ استخوان‌ بریز و اگر یک‌ سگ‌دیدی‌ یک‌ خرده‌ کاه‌ جلوش‌ بریز و هر دری‌ که‌ می‌بینی‌ بسته‌ است‌ بگذار بسته‌ بماند و از هردی‌ که‌ باز است‌ رد بشو و یکچاله‌ سر راهت‌ هست‌ پر از چرک‌ و خون‌، به‌ آنجا که‌ رسیدی‌دماغت‌ را بگیر و رد شو.

    بی‌بی‌ مهرنگار روانه‌ شد.

    میان‌ راه‌ از کنجکاوی‌ که‌ داشت‌ خواست‌ توی‌ قوطی‌ راتماشا بکند، تا در قوطی‌ را پس‌ زد یکمرتبه‌ یک‌ دست‌ رقاص‌ و ساز زن‌ از توی‌ قوطی‌ بیرون‌ریختند و شروع‌ کردند به‌ زدن‌ و خواندن‌ و رقصیدن‌.

    این‌ها آدم‌های‌ کوچکی‌ بودند ونمی‌توانست‌ آنها را بگیرد و در قوطی‌ بیندازد.

    فوراً یک‌ مو آتش‌ زد، میرزا مست‌ و خمار آمددوباره‌ آدم‌ها را گرفت‌ توی‌ قوطی‌ کرد و به‌ او گفت‌: هرچه‌ خاله‌ام‌ گفته‌ باید وارونه‌اش‌ رابکنی‌: کاه‌ را توی‌ آخور اسب‌ بریز و استخوان‌ را جلو سگ‌ بینداز.

    به‌ هر درگاهی‌ که‌می‌رسی‌ سلام‌ می‌کنی‌ و همه‌ درهای‌ بسته‌ را باز می‌کنی‌ و درهای‌ باز را می‌بندی‌.

    اگر این‌کار را نکنی‌ کشته‌ خواهی‌ شد.

    وقتی‌ سرچاله‌ پر از چرک‌ و خون‌ رسیدی‌ می‌گوئی‌: «حیف‌که‌ دستم‌ بند است‌!

    دلم‌ می‌خواست‌ انگشتم‌ را توی‌ این‌ عسل‌ می‌زدم‌ و کمی‌ می‌خوردم‌!»قوطی‌ بگیر و بنشان‌ سر رف‌ است‌ و رویش‌ یک‌ کاسه‌ کاشی‌ دمر کرده‌اند.

    تا قوطی‌ بزن‌ وبرقص‌ را دادی‌ ان‌ قوطی‌ را از سر رف‌ بردار و بگریز و درش‌ را هم‌ باز نکن‌.

  • فهرست:

    ندارد.
     

    منبع:

    ندارد.

مقدمه: اعتبار اسنادی تعدی از بانک است که به خریدار و فروشنده داده می شود. تعهد می شود که میزان پرداختی خریدار به فروشنده بموقع و با مبلغ صحیح به دست فروشنده خواهد رسید.هرگاه که خریدار قادر به پرداخت مبلغ خرید نباشد، بانک موظف است باقیمانده یا تمام مبلغ خرید را بپردازد.اعتبارات اسنادی اغلب در معاملات بین المللی به منظور اطمینان از دریافت مبالغ پرداختی مورد استفاده قرار می گیرد ...

هرچي‌ رفتيم‌ راه‌ بود هرچي‌ کنديم‌ خار بود کليدش‌ دست‌ ملک‌ جبّار بود يکي‌ بود يکي‌ نبود، غير از خدا هيچکي‌ نبود. يه‌ باباخارکني‌ بود که‌ بيرون‌ شهر با زنش‌ و دخترش‌ تو يه‌ خونه‌ فسقلي‌ زندگي‌مي‌کرد. روزها مي‌رفت‌ خارکني‌، يه‌ کوله‌ خا

مقایسه دو کتاب تاریخ جهانگشای جوینی و ظفرنامه حمدالله مستوفی ( قسم‌السلطانی) از آغاز دوران چنگیز تا دوران هولاکو (صفحات 924 تا 171 :از چاپ عکسی از روی نسخه خطی کتابخانه بریتانیا) تاریخ جهانگشای جوینی، کتابی ست با ارزش مربوط به تاریخ دوران مغول (انجام تألیف در سال 658 هجری )1 و محتوی وقایع تاریخی منطبق با ظفرنامه حمدالله‌مستوفی (مؤلف به سال 735 هجری)2 می‌باشد. کار مقایسه این دو ...

خط کشهای دیجیتال و کد گشائی آنها برای کنترل سیستم های NC و CNC سنسورهایی باید مورد استفاده قرار گیرد که بتواندمقدار جابجائی بر حسب متر، میلی متر و میکرو متر را به صورت سیگنال الکتریکی دراختیار قرار بدهد. در این پدیده ها شخص جائی ندارد و سنسور خود باید جابجائی ها رابسنجد. برای تبدیل دما از تغییر ولتاژ دو سر دیود زنری مشخص استفاده می شود، اماسیستمی که بتواند جابجائی را تشخیص دهد ...

واکنش های تاریکی در این بخش به این موضوع می پردازیم که مولکول های پرانرژی چگونه برای تولید ترکیبات قندی یا کربوهیدرات ها مورد استفاده ‌گیاه قرار می گیرند. الف- چرخه کلوین: در سالهای بین 1946 تا 1953 سه تن از دانشمندان به نامهای ملوین کلوین، جیمز بشام و آندروبنسون راه متابولیکی تبدیل گازکربنیک به قند را در گیاهان کشف کردند. آنها این کار را از طریق پیگیری از بین رفتن گازکربنیک ...

مقدمه آب یکی از گرانبها ترین منابع طبیعی موجود در کره زمین است . بدون وجود آب ، زندگی مفهوم خارجی نخواهد داشت نه تنها زندگی انسان وابسته به آب است بلکه تمام موجودات و رشد آنها نیاز اساسی به آب دارند . تاریخ آب رسانی از روزگاری آغاز شد که بشر زندگی گروهی را برگزید . لذا برای تأمین آب خود اولین شهرها در کنار رودخانه هایی مانند نیل ، دجله ، فرات ،…ساخته و در جاههایی که دسترسی به آب ...

مقدمه مشخصه های رفتاری منحصر به فرد و جالب توجهی در گوسفند مشاهده شده است که با بقا و تکثیر آن در شرایط محیطی خاص و مناسب در ارتباط است. گوسفند داران موفق به خوبی با مفهوم رفتار شناسی گوسفند آشنا هستند و از علم و دانش موجود برای ارتقاء مدیریت خود بهره می برند. به مطالعه علمی رفتار شناسی حیوانات و اتولوژی(شناخت الگوهای رفتاری جانوران) می گویند. در این مقاله به بررسی جنبه های ...

Rosa در لاتین به معنای گل سرخ می باشد. از آغاز تاریخ، گل سرخ بیش از همه گلها در قلوب بشر جای گرفته و از وقتی که مردم از زیبایی درخشان گل، آگاهی یافته اند، گل سرخ یک سرو گردن از آنها بلند تر بوده است. گل سرخ میراث بزرگی از افسانه و تاریخ را به همراه دارد. ● تاریخچه گل سرخ: Rosa در لاتین به معنای گل سرخ می باشد. از آغاز تاریخ، گل سرخ بیش از همه گلها در قلوب بشر جای گرفته و از وقتی ...

مقدمه: سرزمین پهناور اسلامی ایران که دارای قدمتی تاریخی و کهن بوده و در جای جای خود آثار گرانقدر از فرهنگ و تمدن والای بشریت را ثبت و ضبط نموده است واجد بهترین وارزنده ترین جنبه های سیاحتی ملل و اقوام گوناگون است. استان مرکزی برجسته ترین قطب صنعت کشور و از جمله مراکز مهم کشاورزی و بویژه بزرگترین مرکز تولید تکثیر و پرورش گل است. وجود آثار گرانبهای تاریخی که نشانگر فرهنگ غنی این ...

مالاریا از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد پرش به: ناوبری, جستجو مالاریا مهم‌ترین بیماری انگلی و یکی از مسایل مهم بهداشتی تعدادی از کشورها بخصوص کشورهای گرمسیری دنیا است. این بیماری به صورت عفونت حاد در بیشتر موارد وخیم و گاهی طولانی و با ویژگیهای تب متناوب و لرز، کم‌خونی و بزرگی طحال و گاه با ویژگیهای ساده یا کشنده دیگر خودنمایی می‌کند. اهمیت این بیماری به خاطر شیوع زیاد و مرگ‌ومیر ...

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول