اسطوره، معرب واژه یونانی historia به معنی «روایت» و «تاریخ» است.
واژه myth در زبان های اروپایی از واژه یونانی mythos گرفته شده به معنی شرح، خبر و قصه.
دانش اسطوره شناسی را «میتولوژی» میگویند.
اسطوره واقعیت فرهنگی بسیار پیچیده ای دارد که آن را میتوان از دیدگاه های گوناگون بررسی کرد.
جامعه شناسان، قوم شناسان، روان شناسان و دین شناسان از اسطوره ها کمک می گیرند تا بتوانند با جوامع کهن بهتر آشنا شوند.
اسطوره خاستگاه تفکر و عاطفه بشر است و آرزوهای او را باز می تاباند.
از این رو با فلسفه و دین پیوندی نزدیک دارد و در آثار ادبی و هنری تاثیر فراوان گذاشته است.
انسان در جوامع کهن پیچیدگی های جهان و طبیعت را به گونه ای نمادین برای خود رمزگشایی می کرد.
این رمزگشایی های نمادین ساختار اجتماعی اقوام باستانی را به ما نشان می دهند.
هر چند اسطوره ها در جزئیات با هم متفاوتند، اما ساختار شان شبیه به هم است، زیرا همگی طرحی جهانی دارند.
به نظر یونگ امروزه ما «به لطف نمایه ها و اسطوره های به یادگار مانده، در حال کشف تاریخ باستان هستیم».
[1] موضوع مهم در اسطوره شناسی اهمیتی است که نمادها دارند، زیرا نقش خدایان، نیمه خدایان و قهرمانان را در زندگی اجتماعی مردم در دوران گذشته روشن میسازند.
«اسطوره نقل کننده سرگذشتی قدسی و مینوی است، راوی واقعه ای است که در زمان نخستین، زمان شگرف بدایت همه چیز، رخ داده است.
به بیانی دیگر: اسطوره حکایت میکند که چگونه به برکت کارهای نمایان و برجسته موجودات ما فوق طبیعی، واقعیتی، چه کل واقعیت، یا تنها جزئی از آن پا به عرصه وجود نهاده است.
بنابراین اسطوره همیشه متضمن روایت یک خلقت است، یعنی می گوید چگونه چیزی پدید آمده و هستی خود را آغاز کرده است.
اسطوره فقط از چیزی که واقعاً روی داده و به تمامی پدیدار گشته، سخن می گوید.
شخصیت های اسطوره موجودات ما فوق طبیعی اند و خاصه به دلیل کارهایی که در زمان سرآغاز همه چیز انجام داده اند، شهرت دارند.
اساطیر کار خلاق آنان را باز می نمایانند و قداست (یا تنها، فوق طبیعی بودن) اعمالشان را عیان میسازند.»[2] اگر این تعریف را بپذیریم، باید قبول کنیم که اسطوره ها توصیف کننده عنصری مینوی در جهانند.
این شکوفایی عنصر مینوی است که عالم را بنیان نهاده و بر اثر مداخلات موجودات ما فوق طبیعی است که انسان به گونه ای که امروز هست، تحول یافته است، یعنی موجودی جستجو گر و فرهنگ پذیر.
در زبان روز مره اسطوره را مترادف با واژه «خیالی» یا «غیر واقعی» به کار می برند، اما این تلقی کاملاً نادرست است.
اسطوره افسانه نیست، داستانی است که به اعتبار محتوای خود از وقایع بزرگ ازلی: آغاز جهان، آغاز بشریت، آغاز زندگی و مرگ، آغاز پیدایش انواع جانوران و گیاهان، آغاز کشاورزی، آغاز آتش، آغاز آیین حکایت میکند.
دلیل آن نیز روشن است: در ادوار اساطیری« انسان همیشه مایل بوده که به آغاز جهان باز گردد ...
و به این ترتیب، زمان خود و خدایان را یکی کند.»[3] اما آنچه یاد آوری آن در اینجا ضروری است، این است که حقیقت اسطوره ها «نه منطبق با نظام منطقی است و نه با نظام تاریخی، زیرا میت بیش از هر چیز حقیقی دینی و معنوی است و به یک اعتبار خاص، سحر آمیز است.»[4] نکته ای که باید به آن توجه داشت این است که صحت تاریخی اسطوره ها مهم نیست، بلکه آنچه اهمیت دارد مفهوم و ارزشی است که آنها نزد پیروان خود دارند.
از این رو آنچه اسطوره ها را از داستان متمایز می کند، کاربرد آن در دین است.
اما ضمناً اسطوره ها از داستان ها و روایات نمادین محض به مراتب مهم ترند، زیرا آنها که در آیین های دینی بر خوانده میشوند «فعالیت قوای ما فوق الطبیعه را شرح می دهند، و تصور میشود که این بر خواندن موجب میگردد که آن نیروها آزاد یا دوباره فعال شوند.»[5] اسطوره در زمان خود نه تنها برداشت آدمی را درباره جهان پیرامون وی در بر می گرفت، بلکه پاسخگوی نیازهای مادی و روانی او نیز بود.
ممکن است پاره ای اظهار کنند که اسطوره توجیه انسان ابتدایی از جهان بوده است.
این گفته درست است، اما بی نقص نیست: اسطوره گذشته از توجیه جهان، توجیه نقش آدمی در آن نیز بوده است.
افزون بر این، اسطوره «نیازهای معنوی انسان را که محصول بیم و هراس او از نا شناخته ها و نیاز وی به پیدا کردن پناه و نگهبان و ایجاد ارتباط با جهان پیرامون بود برطرف میکرده است.»[6] این که انسان ادوار اساطیری نیاز داشته است که جهان پیرامونش را بشناسد، نکته تازه ای نیست.
چه این واقعیت، ارتباط با ذهن آدمی دارد که به طور طبیعی در پی یافتن علت ها است.
اما از سوی دیگر باید توجه داشت که «تفاوت شناخت اساطیری با شناخت علمی، نه در علی بودن یکی و علی نبودن دیگری است، بلکه این تفاوت بر اثر تحول آگاهی ما از حقایق عینی جهان است.»[7] از این رو هدف اسطوره نیز همانند علم بیان واقعیت های جهان و روشن کردن پدیده های آن است.
اسطوره مانند علم «عواملی را که در جهان مداخله دارند، بر می شمارد و ما را از ماهیت مادی و معنوی آنها آگاه میسازد.»[8] اسطوره برای جهان هستی رمز و رازها و نیروهای ما فوق بشری قائل میشود و بیانگر ماهیت بسیاری از عناصر طبیعی آن است.
از این رو جای شگفتی نیست اگر مثلاً « در آیین ساده آریایی ها آسمان، آتش، باد، خورشید، ماه، ستارگان و باران که همگی مظاهر زندگی هستند، پرستیده میشوند و در برابر آنها نیروهای زیان بار طبیعت به اشکال اهریمنی و پلید مجسم و نکوهش میشوند.» اسطوره ی ایزیس، ازیریس یکی از اساطیر پر آوازه ی جهان باستان است که ریشه در مصر دارد.
ازیریس نخست ایزد طبیعت و روح گیاهان، و در روزگاران بعد، ایزد مردگان، داور و میانجی مردگان و زندگان بود.
یونانیان او را با هادس و دیونیزوس یکی می پنداشتند.
ازیریس هر سال به هنگام خشک شدن کشت زاران و مرگ نباتی، می مرد و دوباره در بهار، به هنگام جوانه زدن غلات زاده میشد.
او همانند رود نیل که گاه کم آب یا خشک میشد و گاه طغیان میکرد می مرد و زنده میشد و با زنده شدنش، زمینها را بارور میکرد.
ازیریس نماد حیات انسانی بود.
ایزیس، هم سر وفادارش در مرگ او سوگ وار گردید، زاری ها کرد و در به دری ها کشید و بی خانمان گشت تا پیکر بی جان شوی خویش را بیابد و روح حیات را در آن بدمد.
ایزیس نماد وفای زن به شوی خویش است.
ست، برادر خائن ازیریس، کمر به قتل برادر می بندد تا بر اورنگ شهریاری تکیه زند.
پس او را با نیرنگی میکشد و در مرحله ی دیگر اندام های تنش را قطعه قطعه میکند.
ازیریس، این هم سر وفادار ایزدی، پس از آوارگی ها و پریشانی های بسیار، پاره های تن ازیریس را گرد آورده، به هم وصل میکند و او را زنده میکند تا بدین گونه، گیاهان را بارور سازد.
به هر حال، ازیریس هنر کشاورزی و پرورش گیاهان را به انسان آموخت و وی را از آدم خواری روزگاران بسیار کهن باز داشت.
او به انسان آموخت که غله بکارد و نان بپزد، تاک برویاند و می فراهم کند، پس نمودگار تاک و تاکستان بود.
ازیریس در نقش ایزد مردگان محبوب تر گشت، چه به انسان امید جهانی دیگر و زندگانی ابدی می داد.
تمثال او را به گونه ای انسانی نمایانده اند که با پارچه های سفید مومیایی و کفن پیچ شده است و گاه نشسته بر اورنگ، چهره ی سبز گونش مزین به تاج سپید بلندی است با دو پر شتر مرغ، که تاج مصر علیا به شمار می آمد.
ایزیس فرزندی آورد، هوروس نام که انتقام پدر را می گیرد.
او یکی از ایزدان خورشیدی بود که با آپولن یکی پنداشته می شد و نمادش شاهین بود.
ازیریس، ایزیس و هوروس با هم تثلیثی ایزدی را تشکیل می دادند که از وحدت برخوردار بود و با همین وحدت بود که زندگی و مرگ، رویش و پژمردگی، نور و ظلمت معنا می یافتند.
اسطوره ی ایزیس و ازیریس نوت، ایزد بانوی آسمان، بس زیبا و مهربان بود و به هم سری رع، ایزد خورشید و آفریننده ی همه ی پدیده های جهان، در آمده بود.
او دل باخته ی برادر خویش، گب، ایزد زمین، و توث، خداوندگار سخن ایزدی نیز به شمار می رفت.
چون رع (خورشید) دریافت که نوت (آسمان) با گب (زمین) هم بستر شده، از خشم توفید و هم سر را نفرین کرد و گفت: فرزندی که در زهدان داری، در هیچ ماهی از سال زاده نخواهد شد!
نوت از آن هنگام که دریافت صاحب فرزند نخواهد شد، آزرده گشت و قلب مهربانش به درد آمد.
اشک ریزان نزد توث رفت و گفت: رع نفرینم کرده و من در هیچ ماهی از سال نخواهم توانست فرزندی به دنیا آورم!
آیا تو را توان یاوری به من هست؟
بی گمان یکی از فرزندانم از آن تو خواهد بود!
توث پاسخ داد: زیبایی ات را با گریستن تباه مکن و به جای آن، بگذار خوشی و شاد خواری، اندوه از دلت بزداید، به من اعتماد کن چون راهی برای کمک به تو خواهم یافت.
سوگند می خورم که پیش از سال نو، تو را مادر ایزدان خوانند!
چشمان توث به هنگام ترک نوت (آسمان) می درخشید.
او رفت تا ماه را بیابد.
چون یافت، بدو گفت: می دانم که تو دوست دار بازی هستی، پس اگر قول یاری به من دهی، در هر مسابقه ای که تو تعیین کنی، شرکت خواهم کرد.
هر بار که برنده شوم، کام من آن است که بهره ی کمی از درخشندگی ات را به من ببخشی، چه تو هرگز نور خویش را از دست نخواهی داد، اما برای من بسی سودمند خواهد بود.
آیا می پذیری؟
ماه پاسخ داد: اگر هر بار بهره ی بسیار اندکی از نورم برداری، هیچ مخالفتی ندارم.
بدین گونه بود که توث و ماه در طول ماه های بعد، چندین بار با هم هم آورد شدند.
بنا بر قراری که گذاشته بودند، هر بار که توث برنده میشد، بهره ی اندکی از روشنی ماه را تصاحب میکرد، و آنگاه این پاره ی نور، را به کرانه ها می برد و ذخیره میکرد.
سرانجام، توث پاره های روشنی بسیار گرد آورد، چندان که وقتی همه را کنار هم گذاشت برای روشنی پنج روز تمام بسنده بود.
سپس توث این پنچ روز را که از ماه انباشته بود، به سال عادی خورشیدی 365 روز افزود.
بدین گونه، توث نفرینی را که رع (خوشید) به نوت (آسمان) روا داشته بود، خنثی کرد.
چون سال خورشیدی به پایان رسید، نوت (آسمان) پنج فرزند زاد که هر یک در یکی از پنج روز اضافی آفریده ی توث، چشم به جهان گشودند.
همانگونه که توث پیش گویی کرده بود.
از آن زمان به بعد، نوت (آسمان) به مادر ایزدان آوازه یافت.
رع (خورشید) هم پدر ازیریس بود که در نخستین روز این پنجه زاده شد و هم پدر هوروس بزرگ که زاده ی دومین روز بود.
به هنگام زایش ازیریس ندایی از آسمانها برخاست شهریار نیک و بزرگ، ازیریس، خداوندگار همه ی زمین، زاده شد!
گب هم پدر ست بود که در سومین روز چشم به جهان گشود و هم پدر نفتیس، که زاده ی روز پنجم بود.
ست از همان لحظه ی تولد، روح پرخاش گری خویش را نشان داد.
هر چهار فرزند دیگر نوت به هنگام خویش زاده شدند، اما ست زمان و شیوه ی زایش خویش را داشت، چون پهلوی مادر را درید و نا به هنگام چشم به جهان گشود و بعدها خواهرش نفتیس را به هم سری برگزید.
توث پدر ایزیس، ایزد بانوی بزرگ، بود که بانوی غلات سبز خوانده شد و در روز چهارم زاده شد.
توث هوش مندترین ایزدان بود و او را خداوندگار سخن ایزدی می خواندند، چون دارای نیروی جادوگری بود و هر که را بر می گزید، وادارش میکرد که به سخنانش گوش فرا دهد و بدان گردن نهد.
توث از نیروی سحر خوشی اندکی به ایزیس آموخت.
ایزیس و ازیریس از آن زمان که در زهدان مادر بودند، دل باخته ی یک دیگر شدند و بعدها پیمان زنا شویی بستند.
ازیریس شهریار مصر علیا و سفلی شد و آوازه ای جاودانی برای خود و پیرامونیانش به دست آورد.
چون فرمانروایی آغاز کرد، مردمانش چادر نشین بودند، زندگی ساده ای داشتند و از جایی به جای دیگر کوچ میکردند و میوه های زمین را گرد می آوردند.
ازیریس این قبیله های چادر نشین را با هم یگانه کرد و بدانان آموخت که همچون شهروندان پیشرفته و متمدن بزیند.
نخست افراد خویش را پیشه آموخت و هنر کشاورزی بدانان ارزانی داشت تا خوراک به تر و بیش تری از زمین به دست آورند.
آنگاه ازیریس به افراد خویش مجموعه ی قوانین را ارزانی داشت تا صلح آمیز در کنار هم بزیند و کار کنند و نیز به مردمان آموخت که ایزدان را حرمت گذارند و بپرستند.
ازیریس شهریاری آرمانی بود و دوره ی فرمان روایی اش، عصر زرین مصر به شمار می رفت.
چون ازیریس زندگی ملت خویش را به شیوه های یاد شده بهبود بخشید، به بخش های دیگر جهان سفر کرد تا ساکنان آن نواحی را متقاعد کند که اندیشه های وی را بپذیرند.
از نیوشندگان خویش پذیرایی میکرد، اندیشه های خود را به آوای چنگ و سرود و نغمه بیان میکرد و بدین گونه، مردم را فریفته ی خویش مینمود.
در آن هنگام که ازیریس از مصر رخت بربست و سر گرم کارهای خویش بود، ست فرصتی یافت تا بر کشور چیره گردد.
اما پیروز نشد، چه ایزیس و پدرش به کام او پی بردند و لحظه ای چشم از وی بر نمی داشتند.
پس از بازگشت ازیریس، ست حتی مصمم تر میخواست بر سرزمین مصر فرمان راند.
یک شب هنگامی که ازیریس به خواب فرو رفته بود، پنهانی پیکر شهریار را اندازه گرفت و آنگاه به پیشه وران خویش فرمان داد تا صندوقی چوبی بسازند، بدان اندازه که ازیریس را در خود جای دهد.
او به بهترین هنرمندان آن سرزمین فرمان داد تا صندوق را چندان بیارایند که همچون یک اثر هنری جلوه کند.
سرانجام هفتاد و دو تن از ملا زمان ازیریس را با خود هم راه کرد تا در توطئه علیه وی شرکت جویند.
پس خیل توطئه گران و ازیریس را به ضیافتی شکوه مند فرا خواند.
پس از سور خوران، به پریستاران خویش فرمان داد صندوق چوبی زیبا را به ناهار خوری بیاورند.
همانگونه که پیش بینی کرده بود، همه ی مهمانان با دیدن این شی هنری دهان به ستایش گشودند.
ست با لحن شوخی اعلام کرد: در میان شما هر که می خواهد این صندوق زیبا را به چنگ آورد، باید داخل آن شود.
من آن را به کسی خواهم بخشید که پیکرش درست اندازه ی صندوق باشد.
البته فرد فرد شما باید در این صندوق دراز بکشید.
اگر چندان بلند قامت باشید که پا یا سرتان در آن جای نگیرد، یا چندان کوتاه قامت، که فضای خالی در صندوق بر جای گذارید، هدیه ی من از آن شما نخواهد شد.
مدعوین بنا به برنامه ای که ست طرح افکنده بود، مشتاقانه گرد آن صندوق زیبا حلقه زدند و هر یک نوبت خویش را انتظار می کشیدند.
مهمانان یکی پس از دیگری وارد صندوق شدند و طبق فرمان ست در آن دراز کشیدند، اما قامت هیچ کدام شان اندازه ی آن نبود.
برخی بس بلند قامت بودند و بقیه اندامی کوتاه داشتند.
سرانجام، نوبت به ازیریس رسید که داخل صندوق شد و در آن دراز کشید، درست اندازه اش بود.
ازیریس به سختی خود را درون صندوق جا به جای می کرد که توطئه گران بی درنگ درب آن را گذاشتند و میخ کوب کردند.
بدین گونه، شهریار بی گناه زندانی شد.
آنگاه برای خفه کردن وی، سرب مذاب بر صندوق ریختند و آن را کنار رود نیل برده، بر آب انداختند.
جریان آب صندوق را به دهانه ی نیل برد، که در آنجا، در باتلاق های پاپیروس واقع در شرق مصب نیل جای گرفت.
مردمی که در نزدیک شهر خمیس می زیستند، نخستین کسانی بودند که از قتل ازیریس آگاه شدند و همه جا از این کار نفرت آور ست سخن می گفتند.
چون ایزیس از مرگ هم سرش ازیریس آگاه شد، قلبش سرشار از اندوه گشت.
بی درنگ یکی از طره هایش را به نشانه ی سوگ واری برید و جامه ی عزا پوشید، جامه ای که زنان سوگ وار در مرگ معشوق خویش بر تن میکنند.
سپس به جست و جوی صندوق روانه شد.
ایزد بانوی بزرگ بی احساس خستگی سراسر مصر را زیر پا گذاشت، از جایی به جای دیگر ره می سپرد.
مویه های سوگ ناکش کشاورزان را از کار در کشت زاران و پیشه وران را از کار در مغازه ها باز می داشت و حتی کسانی را که شب هنگام غرق در خواب بودند، بیدار میکرد.
ایزیس از شهری به شهر دیگر در می آمد و به هر که بر می خورد، سراغ ازیریس را می گرفت.
سرانجام به کودکانی برخورد که صندوق درون باتلاق های پاپیروس را در دهانه ی رود نیل دیده بودند و مسیرش را بدو باز گفتند.
ایزیس بالاخره دریافت که صندوق در میان شاخه های بوته ی گز در باتلاق های پاپیروس نزدیک جبیل گیر کرده بود.
بوته ی گز به درختی بزرگ بدل شد و تنه اش صندوق را در حصار خود گرفت.
ملکارتوس، شهریار جبیل، از وجود این صندوق آگاهی نداشت.
چون وصف درخت را شنید، پریستاران خویش را واداشت که درخت را برکنند و به کاخ بازآورند.
در آن کشور درخت تنومند نا یاب بود واو می خواست از این ساقه ی تنومند بیش ترین بهره را بگیرد.
آن را چیزی ستونی در میانه ی تالار ضیافت خود نهاد تا بام کاخش را نگاه دارد.
آوازه ی این ستون شگفت آور در اکناف سرزمین پیچید.
ایزیس از سر اتفاق چیزهایی درباره ی سرنوشت این درخت گز تنومند شنید.
پس به شهر مجاور کاخ شاه ملکارتوس سفر کرد و کنار چشمه ای نشست که زنان از آن آب می کشیدند و به خانه می برند.
ایزد بانو آرام آنجا نشسته بود که ندیمه های شه بانو عستارت کنار چشمه آمدند.
پس با لحنی مهربان و صمیمی با آنان به سخن درآمد.
گیس آنان را بافت و با بوی خوش پیکر خویش، معطرشان کرد.
ندیمه ها چون نزد شه بانوی خویش بازگشتد، از زنی شگفت که کنار چشمه دیده بودند، با وی باز گفتند.
شه بانو عستارت بی درنگ پریستارانش را فرا خواند و گفت: می خواهم این بی گانه شگفت احوال را که عطر تن خویش بر موی و پوست دیگران می پراکند، ببینم!
به شتاب کنار چشمه شوید و پیش از آنکه وی آنجا را ترک گوید، بیابیدش و بی درنگ نزد من آورید!
بدین گونه بود که ایزیس قدم به کاخ ملکارتوس شاه نهاد و به دیدار شه بانو درآمد.
شه بانو عستارت با دیدنش چندان به وجد آمد که بی درنگ از ایزد بانو درخواست کرد که پرستار یکی از فرزندانش شود.
ایزیس در زمان مناسب، حکایت خویش با شه بانو باز گفت و از وی خواست تا ستون نگاه دارنده ی بام کاخ را بشکافد.
شه بانو درخواست وی را پذیرفت و او ستون را شکافت و بی هیچ صدمه ای به سقف، صندوق را درآورد.
چون ایزیس تنها شد، شیون کنان بر صندوق افتاد.
سپس دربار پادشاه را ترک کرد و در حالی که صندوق مهر و موم شده را با خود می کشید، به مصر بازگشت.
ایزیس چون به جای دور افتاده و بیابانی رسید، ایستاد و درب صندوق را گشود.
دیدار شوی محبوبش، در حالی که آرام و بی جان دراز کشیده بود، قلبش را چندان خست که شکیبیدن نتوانست.
ایزد بانوی بزرگ گونه ی خویش را بر گونه ی ازیریس سایید، پیکرش را در آغوش کشید و اندوه وار سیل اشک جاری کرد.
سپس بال های پرنده ای را بر بازوان خویش بست و بر فراز ازیریس به پرواز درآمد و چندان بال زد تا هوای نفس آگینی بر او پدید آورد.
سرانجام، با دانشی که پدرش، توث، بدو آموخته بود، چیره دستانه کلامی سحر آمیز زیر لب زمزمه کرد، چندان که می دانست حیاتی گذرا به ازیریس خواهد بخشید.
ازیریس بدین گونه حیاتش را بازیافت.
ایزیس، غرقه در شادمانی، محبوب والای خویش را در آغوش کشید و تا آنجا که می توانست از وی کام برگرفت.
سپس، هنگامی که ازیریس دیگر بار بی جان شد و در سکوت فرو رفت، ایزیس کالبدش را درون صندوق نهاد و آن را در جایی دور و پرت پنهان کرد تا صدمه ای بدان نرسد.
چندی بعد، ایزیس که از ازیریس باردار شده بود، نوزادی باز آورد و نامش را هوروس نهاد.
ایزد بانو چون به نوزاده اش باز نگریست، قلبش سرشار از شادی گشت و امید داشت که روزی هوروس انتقام پدر خویش را خواهد گرفت و جانشین وی خواهد شد.
اندکی بعد توث، خداوندگار سخن ایزدی به دیدار دختر خویش فراز آمد و گفت: به پندم گوش فرا دار و فرمان بر!
آنان که به پندم گوش می سپارند، باز بزیند و کام یاب شوند.
اکنون باید از برابر چشمان ست بگریزی و من نیز یاور تو خواهم بود.
اگر فرزندات را تا زمانی که بزرگ شود، از او پنهان داری، پهلوانی چابک دست خواهد شد.
پس او بی گمان خون خواه پدر خواهد گشت و بر اورنگ وی تکیه خواهد زد!
توث در ادامه ی سخن خویش گفت: اما تا آن زمان فرا رسد، هوروس از خطر نخواهد رست.
پس کلامی قدرتمند به تو آموزم که هوروس را از مرگ روی زمین، در جهان مینوی و دنیای دیگر ایمن دارد.
ایزیس پند پدر خویش را آویزه ی گوش گرد.
شباهنگام با هوروس و هفت کژدم همراه از خانه بیرون زد.
ایزد بانو به آنان گفت: من و فرزندم در جهان تنهای تنها هستیم.
مرگ هم سرم نطفه ی اندوه را در دل همه ی شهروندان مصر کاشته است.
پس نگاه بر زمین دوزید و مرا به نهان گاهی برید تا فرزندم را تن درست و آسوده بپرورم.
ایزیس سه کژدم را روانه کرد و هوروس را به جزیره ای در باتلاق های پاپیروس واقع در دلتای نیل ره نمون شد و فرزندش را پنهانی در آنجا نگاه داشت و پرورد.
هنگامی که برای تهیه خوراک خود و فرزندش به شهر مجاور می رفت، اغلب هوروس را میان بوته های پاپیروس پنهان میکرد.
آنگاه در گوش فرزند چنین زمزمه کرد: هوروس عزیزم، ای شکوه پاره، مترس!
من و پدرت همه ی شر انگیزان را از تو دور خواهیم کرد، چه تو پدر همه آفریدگانی که باید آفریده شوند.
خطری تو را تهدید نخواهد کرد، نه بر روی زمین و نه بر آب.
نیش زهر آگین ترین مارها بر تو بی اثر خواهد بود و نه تنومند ترین شیران جهان توانند به تو گزند رسانند.
زیرا تو فرزند ازیریس و ایزیسی به هنگام خویش، چونان پدرت، خداوندگار همه ی زمین خواهی بود!
اما یکی از روزها که ایزیس از شهر بازگشت، هوروس را دید که بی جان و بی حرکت دراز کشیده و نشان نیش کژدمی را بر کالبدش بازیافت.
بی درنگ به نیرنگ ست پی برد و بر بدن نوزاد خم شد و با دقتی تمام، سخن سحر آمیزی را که توث بدو آموخته بود، بر زبان آورد.
همین که کلمات را آهنگ وار زمزمه کرد، رنگ به چهره ی هوروس بازگشت و اندام هایش به حرکت درآمد.
چون ایزیس از خواندن باز ایستاد، هوروس را دید که بدو لبخند می زد.
نوزاد جانی دوباره یافت، رشد کرد و کم کم جوانی برومند و تن درست شد و در فن طبابت که از مادر آموخته بود، مهارت یافت.
از قضا شبی ست که در پرتو ماه رخشان در بیابان سر گرم شکار بود، ناگهان به صندوقی برخورد که ایزیس پنهان کرده بود.
بی درنگ آن را شناخت و درش را گشود .
ست چون بر جسد هم آورد خویش نگریست، قلبش سرشار از کینه و خشمی آرام ناشدنی گشت.
این ایزد نا فرمان با خشمی دیوانه وار جسد ازیریس را چهارده پاره کرد.
ست آنگاه به سراسر قلمرو مصر ره سپار شد و پاره های تن ازیریس را در هر کجا که کام می برد، می پراکند.
دیری نگذشت که خبر این واپسین پیکار ست با ازیریس به گوش ایزیس رسید.
خواهرش، نفتیس، هر چند با ست پیمان زنا شویی بسته بود، اما همیشه به ایزیس وفادار ماند.
پس او و هوروس را در یافتن ازیریس هم راه شد.
آنان سوار بر قایقی پاپیروسی همه ی بخش های رود نیل را پشت سر گذاشتند و سراسر کشور را گشتند تا پاره های بسیاری از کالبد ازیریس را یافتند.
ایزیس هر جا که پاره ای از تن ازیریس می یافت، آن را گرد می آورد و به جای آن، تندیسی کوچک از ازیریس را در همان نقطه مدفون میکرد و مقبره ای بر آن می نهاد و امید داشتند که با این تدبیر، ست را خواهند فریفت و فرصت خواهند یافت تا ازیریس را درمان کنند.
چون ایزیس سر ازیریس را در عبیدوس یافت، همه چهارده ی پاره ی کالبدش را گرد آورد.
با یاورش، نفتیس، بی درنگ به کار پرداخت.
دو ایزد بانو نخست سر، دست ها و پاها، قلب، و اندام های دیگر را سر جای خود گذاشتند.
سپس اندام ها را با موم به هم چسباندند.
پارچه ی کتانی درازی فراهم کرده، آن را با روغن های خوش بو آغشتند و ادویه ای بر آن پاشیدند تا بدن را از پوسیدگی در امان دارد.
سرانجام، بدن ازیریس را در این پارچه ی کتانی ویژه پیچیدند و آن را دفن کردند.
چون ازیریس بدین گونه دفن گردید، هوروس از سر وظیفه خواست پدر را زنده کند.
پس ایزیس و نفتیس را به جهان مردگان ره نمودن شد تا ازیریس را بیابند.
آنگاه دو ایزد بانو کلامی نیرومند و سحر آمیز بر زبان راندند تا به ازیریس حیاتی نو بخشند.
ایزد متوفا کم کم جانی تازه یافت.
نفس کشیدن آغازید، پلک هایش جنبید و اندام هایش حرکت کرد.
بعد هوروس چشم جاودانی خویش را درآورد و آن را در دهان پدر گذاشت و بدو فرمان داد تا آن را ببلعد.
ازیریس بی درنگ نیرومند تر شد و توان بینایی، گویایی و گام سپاری خویش را به دست آورد.
هوروس به یاری رع نردبانی چندان بزرگ نهاد که از قعر جهان مردگان تا به جهان ایزدان آسمانی فراز می رفت.
ازیریس آهسته از نردبان بالا رفت تا به ایزدان بپیوندد در حالی که ایزیس پیشاپیش راه بر او می گشود و نفتیس پشت سرش گام برمی داشت.
ایزدان گرم به خوشامد گویی ازیریس درآمدند، چه از زایش دوباره ی وی در میان خود بس شادمان بودند.
چون ازیریس به ایزدان پیوست، رع (خورشید) او را شهریار ایزدان و شهریار جهان دیگر کرد.
فرزندش هوروس، آنگاه به جای پدر، شهریار مصر علیا و سفلی گردید.
هنگامی که هوروس گاه خویش را در میان ایزدان یافته بود، ازیریس رای زد که اکنون زمان آن فرا رسیده که ست را به سزای کرده های خویش برسانی.
پس آمادگی هوروس را برای خون خواهی آزمود.
ازیریس از فرزند پرسید: شکوه مندانه ترین کردار یک انسان چیست؟
هوروس پاسخ داد: آن است که انتقام پدر یا مادر زخم دیده ی خویش باز گیرد.
پدر پرسید: کدام جانور بیش از همه برای یک جنگ جو سودمند است؟
هوروس گفت: اسب.
پدر با شگفتی پرسید: چرا نمی گویی شیر؟
هوروس پاسخ داد: شیر نیرومند تر است، اما اسب تیزرو تر.
پس اسب بهتر از شیر می تواند به جنگ جو یاری دهد تا دشمن گریز پا را به دام اندازد.
ازیریس از پاسخ های فرزند خشنود گشت، چه او نشان داده بود که شایسته ی همآوری با ست است.
ازیریس سپس فنون بهره گیری از زین افزار را به هوروس آموخت و فرزند را به هم آوردی با ست تشویق کرد.
هوروس و ست با یکدیگر جنگیدند، نخست به گونه ی دو آدمی و بعد چونان دو خرس با هم درافتادند.
نبردی چندان سهمگین که تا سه شبانه روز پایید.
ازیریس، ایزیس و توث نبرد را نظاره میکردند.
سرانجام چون هوروس بر ست چیره گشت، ایزیس ناگهان نسبت به ست احساس ترحم کرد و با دلسوزی نسبت به دشمن مغلوب، قدرت سحر آمیز پدر را در کلام خویش به کار گرفت و خروش برکشید: هوروس!
سلاح هایت را بر زمین افکن!
هوروس دیگر نتوانست مقاومت کند.
بی اراده ی او، سلاح هایش بر زمین افتاد و بدین گونه ست رهایی یافت.
هوروس ناگهان سر شار از خشم و کینه به مادر شد.
فریاد بر کشید: چه گونه این کار بر من روا می داری، مادر؟
چگونه او را بدین کار مجاز داشتی، پدر بزرگ؟
ای پدر، مرا پرورده ای تا برنده شوم، اما درست در لحظه ی پیروزی بازنده ام می کنی؟
ست از دیرباز دشمن ماست!
او فردی شرور، و اعمال جنایت بارش ورای تخمین است.
هیچ کس به اتهاماتی که هوروس روا داشت، پاسخی نداد.
او نومیدانه به فرار ست باز می نگریست.
پس خشم آگین، چونان پلنگی که به تعقیب شکارش درآید، در پی ایزیس شتافت.
چون او را گرفت، به گونه ای با وی درافتاد که گویی با ست نبرد میکند.
سرانجام، هوروس سر مادرش را از تن جدا کرد.
توث بی درنگ کلام سحر آمیز خویش را به کار برد تا سر دخترش را به ماده گاوی بدل کند.
بی درنگ سر ست را برید و سر ایزیس را بر تنش نصب کرد.
هوروس دانست که ست دست کم اکنون باید آزاد بماند، چون در موقعیتی دیگر بر او پیروز می شد.
ست بنا به فرمان ایزدان، می بایست شهریار مصر علیا و سفلی می شد.
پس تلاش کرد که بر تخت شاهی بنشیند و در این راه، هوروس را متهم کرد که فرزند نا مشروع ایزیس است، پس نمی تواند وارث قانونی سلطنت باشد.
باری، چون ایزدان گرد آمدند و در این باره رای می زدند، توث آنان را متقاعد کرد که هوروس به راستی فرزند مشروع ایزیس و ازیریس است.
خداوندگار سخن ایزدی ترازویی بزرگ آورد و گواهی ست را بر یک کفه ی آن و داعیه ی ازیریس را بر کفه ای دیگر نهاد.
چون ترازو به سود ازیریس رای زد.
ایزیس و هوروس را راستگو خواندند و دروغ ست آشکاره گشت.
پس ازیریس در تالار قضاوت، داور مردگان شد و درست مانند توث، گواهی دیگران را بر ترازویی بزرگ می سنجید.
اما ست از فریبکاری خویش دست باز نداشت.
دو بار دیگر با هوروس هم آورد شد و هر دو بار در مبارزه شکست خورد، سرانجام به شایستگی هوروس رای زد که بر قلمرو ازیریس فرمان راند.
از فضا در پی انجمن ایزدان، جار زدند که هوروس، چونان پدر، خداوندگار همه ی زمین خواهد بود.
پس، او بار دیگر نظم و دادگری را برقرار کرد و در هنگام شهریاری اش، کام گاری از نو آغاز گردید.
هوروس چون از تخمه ی پدر متوفای خود بالیده شده، او را به میانجی گری میان زندگان و مردگان برگزیدند.
پس بایسته است که مردان و زنان تا زنده اند، او را بپرستند و از او زندگانی نیک بخواهند و رستاخیز پس از مرگ را از ازیریس درخواست کنند.