1-درست ! خیلی عصبی، خیلی وحشتناک عصبانی من خواهم شد و هستم ،اما چرا شما می خواهید بگویید که من دیوانه هستم؟
بیمار چشمهایم تند است، مختل کننده نیست، خسته کننده نیست. در با همه حالتها (حس) از شنیدنیهای بحران است.
من شنیده بودم همه چیزها در بهشت و در زمین من چیزهای زیادی در جهنم شنیده ام. چگونه من دیوانه هستم ؟ هر کن! چگونه به سلامتی-چگونه به آرامی من می توانم به شما کل داستان را بگویم.
2-این غیرممکن است که از اول چگونه بگویم، نظر بدست آمده مغزم است، اما یکبار حامله شدم،آن شب من در روز و شب بود. هیچ هدفی وجود نداشت . هوس وجود نداشت . من پیرمرد دوست داشتم. او هرگز به من بی احترامی نمی کرد. او هرگز توهین به من نکرد. برای طلایش من هیچ آرزویی نداشتم. من فکر می کردم آن چشمش است بعد ان بود! او چشمی از یک گرکس-یک چشم آبی کمرنگ ،یک فیلم بالای آن داشت. هر وقت آن روی من می افتاد، خونم سرد جاری می شد، بنابراین بوسیه درجه بندی خیلی بتدریج –من ذهنم را آماده زندگی با آن پیرمرد می کردم و بنابراین خودم از چشم برای همیشه خلاص کردم.
3-حالا این نکته است .شما خیال می کنید من دیوانه هستم. مرد دیوانه هیچ چیزی نمی داند. اما شما باید مرا ببنید. شما باید ببنید چگونه عاقلانه من پیش می روم – با چه احتیاطی- با چه پیشرنگری- با چه وانمودی من می خواهم کار کنم. من هرگز مهربانتر از پیرمرد در طول یک هفته قبل از اینکه بکشم او را نبودم.و هر شب ، حدود نیمه شب من درش را قفل کردم و باز گردم آن را –ان او سپس وقتی من به اندازه سرم در را باز کردم و من فانوس را خاموش کردم.
همه بستند ، بستند، بنابراین هیچ نوری وجود نداشت. وسپس من به سرم فشار آوردم. او ، شما خواهید خندید و ببنید چگونه به حیله بازی من بر آن ضربه زدم. من آهسته حرکت کردم خیلی خیلی آهسته ، که حتی ممکن نبود خواب آن پیرمرد رامختل کند. آن برای من یک ساعت گرفته بود. تا حالا من میتوانستم ببینمش او در تختش خوابیده بود. ها ، آیا مرد دیوانه عاقل خواهد شد؟چه موقع سرم در اتاق خوب بود. اوه- با احتیاط- با احتیاط من نبودم، آن فقط لاغر تنهایی که پرتوروی چشم کرکسی افتاده است. من برای هفت شب طولانی –در شب فقط در نیمه شب- اما من فهمیدم چشم همیشه بسته است و آن غیرممکن بود که کار کند برای آن نبود که پیرمرد کسی که مرامی رنجاند اما چشمهای شیطانی اش. هر صبح وقتی روز تمام می شود من جسورانه داخل چمبر می روم و با او صحبت می کنم، با اسم صدایش می کنم و او در شب می گذرد. بنابراین شما می بینید، او خیلی عمیق خواهد داشت. در واقع شک داشت که هر شب فقط ساعت 12 من در رویش نگاه می کردم در حالیکه اوخواب بود.
4 ساعت 8 شب من محتاط تر از همیشه دررا باز می کنم. دقیقه ساعت دستی به آرامتر از ذهن حرکت می کنند. هرگز قبل از شب من دچار نیروی قوی می شوم از هوشیاریم من میتوانم در سختی احساسات پیروزی را خودداری کنم. فکر کن که من بودم که در را باز کردم یواشکی او حتی در و یا نیز به رفتار مرموز من فکر نمی کرد.
من به ایده پیش خودم خندیدم وشاید او مرا می شنید ، او در رختخواب ناگهان جابجا شد اگر وحشت زده می شد. حالا شما ممکن است فکر کنید که من به پشت کشیدم. اتاقش مثل سیاهی زیر وبمی با تیک تیره بود و من می دانستم که او نمی تونست ببیند تا در را باز کند و من با فشار وسعی و تلاش آن را نگه داشتم سعی و تلاش.
5-من سرم بودو درباره باز کردن فانوس بود وقتی مچم روی حلب چفت سرخورد وپیرمرد از رختخوابش پرید و فریاد زد چه کسی اونجاست؟
6-من آرامش را حفظ کردم وگفتم هیچی. وجود یک ساعت ماهیچه ام را حرکت ندادم ومن برای نیم ساعت نمی شنیدم که چیزی بگوید. او در رختخوابش نشسته بود و گوش می کرد وفقط من انجام می دادم، شب بعد از شب ومرگ در دیوار را تماشا می کردم.
6-حال من ناله کمی می شنوم، و من می دانم ناله مرگبار او بود. آن ناله از درد یا غم وغضه نیست! آن صدای کمی طاقت فرسا بودکه از روح بلند می شد وقتی باترس واندوه همراه بود. من صدا را به خوبی می شناختم. شب های زیادی فقط در نیمه شب وقتی هم دنیا در خواب بودند،آن به خوبی از آغوشم به عمیق با آن لحن خشن ووحشتانک حواسم را پرت می کرد. من گفتم من آن را به خوبی می شناسم. من می شناسم حالت پیرمرد وشرمندگی اش اگر چه من در دل به او می خندم. من می شناسم که او می گوید که همیشه بیدار باش و صدای ضعیفی دارد وقتی او از خواب بیدار می شود. ترسی او همیشه از پیری اش بود.او سعی می کرد به خیالبافی علتهای آن اما نمی توانست. او به خودش می گفت، آن چیزی نیست اما باد در دودکش آن فقط یک موش در میان زمین یا یک کریلت که فقط جیرجیر می کرد. بله ، او تلاش برای راحتی خودش با تصورهایش راحت بود. اما فهمیده بود که همرانیها بیهوده است.
همه بیهوده است زیرا مرگ در نزدیکی اش ومثل سایه در کمینش نشسته است و پاکت قربانی است.
وآن تاثیر عزاداری غیرقابل درک سایه که علتش احساس کردن اگر چه او نه می بیند ونه می شنود احساس سرم داخل اتاق مجسم می کند.
8-وقتی من مدت طولانی منتظر بودم خیلی دردآور بود بدون شنیدن او استراحت می کرد من تصمیم به بازکردن خیلی کم- شکاف خیلی کوچکی در فانوس گرفتم. بنابراین من آن را باز کردم- شما نمی توانید تصور کنید چگونه مخفیانه- مخفیانه،زمانی که نور تاریکی دراز شبیه بر تار عنکبوت گلوله به اصابت کرد و روی چشم کرکس افتاد.
9-آن بود باز –عریض، باز عریض ومن عصبانی تر شدم من روی آن خیره شدم. من آن را دیدم با تمایز کامل-همه آبی تیره- با یک پرده زشت بالای آن که خیلی سرد مغز استخوان هایم. اما نمی توانم هیچ چیزی دیگر از صورت پیرمرد یا شخصی را ببینم. برای من نوری مستقیم بود.
10- من به شما نگفتم که شما در اشتباهید برای دیوانگی است اما ذکاوت از احساس دارد؟ حالا ، من گفتم آنها با گوشهایم خسته کننده،صدای ضعیف مثل تماشا کردن وقتی پاکت درکتان است من می دانم که صدا خوب است. من به قلب پیرمرد ضربه زدم. هیجانم افزایش یافت مثل ضربان از یک استوانه است.
11-هنوز من برگردانم ونگهداشتم هنوز. من به سختی نفس می کشم. من افتادم مثل فانونس بی احساس.من سعی کردم چگونه با سعی و تلاش من می توام نوری روی چشم نگه دارم. در خلال جهنمی خال کوبی از قلب افزایش یافته است. من سریع رشد کردم وسریعتر و بلندتر از هر لحظه. ترور پیرمرد باید بی نهایت باشد! من بلندتر وبلندتر از هر لحظه گفتم. آیا شما مرا به خوبی علامت گذاری می کنید. من به شما گفتم که من عصبی هستم. بنابراین من هستم. و حالا یک ساعت از شب مرده است در میان سکومت وحشتناک خانه قدیمی صدای قوی مثل صدای قوی که هیجان آمیز و غیرقابل کنترل برای ترور است. هنوز برای دقایق طولانی من منع کردم و نگرانی جدید من صدای که بوسیله همسایه شنیده می شود. یک ساعت بود که پیرمرد آمده بود. با یک نعره بلند من فانوس را داخل اتاق انداختم.او یک بار جیغ کشید فقط یکبار من او را روی زمین کشیدم و اور ا روی تختش انداختم. من سپس با خوشحالی خندیدم وفهمیدم که مرده است اما برای دقایق زیادی ضربان قلب با یک صدای پیچیده به گوش می رسید. اگر چه برای من خشمگین نیست ، آن نمی خواهد در بین دیوار بشنود. مدت طولانی متوقف شد. پیرمرد مرده بود و جسد او را بازرسی کردم. بله سنگ، سنگ مرده بود. من سرم را روی قلب گذاشتم وهیچ ضربانی وجود نداشت. او سنگ مرده بود. چشمهایش وحشتانک برای من خواهد بود نه بیشتر.