سالهای پیش دو برادر به نامهای علی بابا و کاسیم در شهر پرشیا زندگی میکردند .
وقتی که پدرشان فوت کرد ثروتی کم اما مساوی به ارث گذاشت.
برادر بزرگتر خیلی زود با دختر یک تاجر ثروتمند ازدواج کرده بود.
بعد مرگ پدر قاضی مفسد ((محمد رضا)) جملاتی را ایراد کرد که اگر چه پسری در خانواده بود اما کاسیم می بایست صاحب مغازه های بزرگ پر از چیزهای با ارزش و افزارهای استثنایی و گران قیمت و همچنین همه ی طلاهای مدفون در آن مغازه می شد.
در نتیجه اوبه چهره ای خاص و مشهور در شهر تبدیل شد.
اما همسری که علی بابا برای خود برگزید دختری فقیر و نیازمند بود، پس آنها در یک کلبه تنگ و تاریک به زندگی پرداختند.
علی بابا درآمد کمی که از فروش چوبهای خشک جمع شده در جنگل و سپس حمل آنها به بازار شهر بدست می آورد صورت خود را با سیلی سرخ می کرد.
بر حسب اتفاق یک روز که علی بابا شاخه های خشک را قسمت قسمت می کرد و روی حیوانات خود بار می کرد ناگهان ابری از خاک در هوا معلق شد که به او نزدیک می شد.
وقتی کمی دقیق شد، به وجود یک لشگر اسب سوار پی برد که برای گرفتن او شتاب می کردند.
او از این که آنها شاید یک باند تبهکار هستند و او را به قتل خواهند رساند و الاغ هایش را خواهند دزدید، شروع به دویدن کرد، اما چون آنها نزدیک و نزدیک ترمی شدند و او نمی توانست از جنگل فرار کند.
او حیوانات را به یک میان پر از بوته های جنگل هدایت کرد و آنجا را با کنده بسیار بزرگ از یک درخت عظیم الجثه پر کرد.
بعد خودش هم روی شاخه ی درختی نشست تا بتواند از آن بالا بر هر چیزی و رخدادی احاطه داشته باشد و این در حالی است که هیچ کس نمی بایست متوجه حضور او شود.
آن درخت دقیقا کنار یک صخره ی بسیار بلند، سبز شده بود.
اسب سواران قوی بنیه و شجاع به کنار صخره آمدند و همگی پیاده شدند، این در حالی است که علی بابا به آنها توجه می کرد و خیلی زود آنها را از نحوه رفتار و ظاهرشان شناخت.
آنها لشگری از راهزنان بودند که به قافله ای هجوم آورده بودند و اموال آنها را به غنیمت بردند و با هدف مخفی کردن غنایم، آنها را به اینجا آوردند.
به علاوه او فهمید که آنها چهل نفر بودند.
علی بابا دزدان را در حالی که به زیر درخت آمده بودند می دید که چهار پایان خود را بستند و همگی زینهای اسب پر از طلا و نقره ای خود را در آوردند مردی که انگار رهبر آنها بود جلو رفت ، همه بوته ها را کنار کشید تا جای که به محلی رسید و شروع به گفتن این لغات جادویی کرد: باز شو، ای سم سام.
و فورا یک دروازه بزرگ روی صخره ظاهر شد.
همه دزدان و در آخر ، رهبر وارد شدن و بعد در بسته شد.
آنها در غار بودند و این در حالی است که علی بابا خود را ملزم به صبر روی شاخه درخت کرده بود و با خود فکری کرد که اگر پایین بیاید، ممکن است او را بزنند و بکشند.
به یک باره دروازه باز شد .
اول رهبر بیرون آمد ، سپس در کنار دروازه ورودی ایستاد و سربازانی که بیرون می آمدند، میدید و می شمرد و در آخر این لغات را گفت: بسته شو، ای سم سام و در بسته شد.
وقتی جمع و شمرده شدن.
اسب را آماده حرکت کردن و تحت سرکردگی رهبرشان در مسیری که آمده بودن شروع به حرکت کردن.علی بابا هنوز روی آن درخت بود و مسیر راهشان را تماشا می کرد.
و تا زمانی که به کلی از دید محو نشده بودن از آن بالا پایین نیامد، چون فکر می کرد یکی از آنها برگردد و او را متهم کند.
و با خود اندیشید که من آن لغات جادوی را بگویم.
و ببینم که آیا در باز یا بسته میشود؟
بنابراین با صدای بلندی فریاد زد: ای سم سام باز شو إ زمان خیلی کمی نگذشته بو که در باز شد و علی بابا وارد غار شد.
او در پیش روی خود یک غار بزرگ، یک گنبد و یک مرد بزرگ دید که با نور خارج شده از منافذ سطح بالای صخره نورانی شده بود.
او انتظار داشت که هیچ چیز را پیدا نکند، اما همه جا با مقادیر زیادی از انواع اشیا و تپه ای از پارچه های ابریشمی ، پارچه های مدلی و همچنین پارچه های گل دوزی شده وتلی از فرشهای رنگارنگ به وفور دید می شد همچنین مقادیر زیادی از سکه های طلا و نقره که مقدار زیادی از آن روی زمین و مقدار ی هم داخل کیسه ها و ساکهای چرمی وجود داشتند.
بعد از مشاهد این همه فراوانی ،علی بابا با خود اندیشید که نه تنها در طی چند سال بلکه تا سالهای سال و نسل های زیاد دزدان می بایست، غنایم خود را در این مکان نگهداری کنند.
وقتی که او اواسط غار بود در بسته شد.
و او چون لغات جادویی را در ذهن خود به خاطر سپرده بود هرگز نگران نشد.او توجهی به اشیا دور تا دور خود نکرد.فقط همه ساکهای پر از سکه طلا (اشرفی) را میخواست.
او بارها را تا آن قدری که کافی میدانست روی چهار پایان خود قرار داد و از آنجای که آنها را با چوب خشک مخفی کرد هیچ کس قادر به تشخیص آنها روی چهار پایان نشد.
در آخر او با صدای بلند فریاد زد: بسته شو، ای سم سام.و فورا در بسته شد.
طریقه گفتن این لغات جادویی می بایست صحیح باشد ، چون آن وقت هر کس میتواند وارد غار شود.
و آن در دوباره نه باز و نه بسته میشود تا زمانی که این لغات جادویی گفته شود.
علی بابا بعد از بار زدن الاغ ها ترغیب کرد تا با سرعت به طرف شهر بروند تا به خانه برسند.
بعد از این که او چهار پایان را به حیاط خانه هدایت کرد، در را بست وچوب های خشک را از روی آنها برداشت و بعد آن کیسه های طلا را به همسرش داد.زهرا* به علی بابا مظنون شد و احساس کرد که او دزدی کرده است پس شروع به ملامت و سرزنش کردن علی بابا کرد.علی بابا به زهرا گفت که من دزد نیستم در واقع من خوش شانسم.او تمام قصه سفرش را گفت وشروع به خالی کردن طلاها کرد وچشمان زهرا ازدیدن درخشش سکه ها خیره شده بود و دلش نیز پس از توضیحات علی بابا آرام گرفته بود.زهرا شروع به شمردن طلاها کرد.در این حال علی بابا گفت:که ای زن احمق تا کی میخواهی به شمردن سکه ها ادامه بدهی؟
حالا بیا یک چاله حفر کنیم سالهای پیش دو برادر به نامهای علی بابا و کاسیم در شهر پرشیا زندگی میکردند .
حالا بیا یک چاله حفر کنیم تا گنج را در آن پنهان کنیم.تا هیچ کس از این راز با خبر نشه همسر گفت:عالیه اما باید اینها را وزن کنیم واز مقدار آن با خبر شویم.علی بابا درجواب گفت باشه اما این راز را به کسی نگو سپس زهرا به خانه کاسیم رفت تا برای وزن کردن و تخمین سکه های اشرافی ترازو را از آن طلب کند.وقتی که کاسیم را نتوانست پیدا کند،به ناچار به لیلی گفت:برای چند لحظه ترازویت را بهم بده و جاری او نیز در جواب گفت: ترازوی بزرگتر را می خواهی یا کوچکتر را؟
ودیگری گفت ترازوی بزرگ نه ترازوی کوچک را به من بده و لیلی گفت کمی صبر کن تا بروم و پیدایش کنم.لیلی با این حقه به کناری رفت و کمی موم(پیه)به سینه ی ترازو مالید تا بعدا بفهمد قضیه ازچه قرار است.زمانی که زهرا وزن کردنی ها را وزن میکند، لیلی از این فرصت برای ارضاء کنجکاوی خود استفاده میکند و با جزِِِِئیات چسبیده شده به ترازو آشنا میشود.
(*برای سهولت در کار ترجمه، این جانب همسر علی بابا را زهرا و همسر کاسیم را لیلی نامیدم) درحالی که علی بابا دست از حفرچاله برداشته بود، زهرا بدون هیچ شکی نسبت به علی بابا درحال درآوردن ترازوها بود.آن ها بعد از وزن کردن طلاها،آنها را داخل چاله پنهان کردند و روی آن هم خاک ریخته و با زمین یکی کردند.زهرای بیچاره بدون این که بداند که یکی از اشرفی ها به سینی ترازو چسبیده، برای پس دادن آن اقدام کرد.اما وقتی که همسرکاسیم ازصحت وجود طلا مطلع شد،عصبانی شد وبا حسادت با خود گفت: باشه،آنها ترازوی مرا می گیرند و اشرفی های خود را وزن می کنند؟
و لیلی از این که یک همچین فردی فقیری حال به این ثروت هنگفت رسیده که برای شمارش ثروت خود نیاز به یک جفت ترازو دارد، کاملا در حیرت بود و خیلی اندیشه کرد.
هنگام عصر که کاسیم به منزل برگشت ، همسرش به او گفت: ای مرد،تو فکر می کنی که تو ثروتمندترینی؟
نه، برادرت علی بابا خیلی از تو ثروتمندتر است و او امیر این منطقه است.او آنقدر پول دارد که برای اندازه گیری آنها به ترازو احتیاج دارد، درحالی که تو تنها به شمردن سکه هایی که داری راضی هستی.
کاسیم پرسید: از کجا می دانی؟
و در جواب همسرش ترازوها را به او نشان داد و همچنین سکه ی اشرفی که به سینی ترازو چسبیده بود.
کاسیم تمام آن شب را به خاطر حسادت نتوانست بخوابد.
صبح روز بعد خیلی سریع به خانه ی علی بابا رفت و گفت :برادر من، همه می دانند که تو فقیری و بی نوا.
اما به یکباره تو صاحب یک اتاق پر از طلای می شوی.
علی بابا گفت: چی میگی؟
واضح تر بگو؟
و کاسیم با عصبانیت گفت : من را فریب نده، تظاهر نکن که هیچی نمی دانی .
بعد کاسیم سکه ی طلا را به علی بابا نشان داد.
کاسیم با فریاد گفت: هزاران نوع از این سکه را تو داری و همسر من فقط این سکه را از داخل ترازو پیدا کرد.
علی بابا با خود فکر کرد که چگونه ممکن است آنها از این راز با خبر شوند و در دلش فکر کرد که کاسیم نمی تواند حرف را در دلش نگاه دارد و راز را فاش خواهد کرد.
پس تصمیم گرفت حقیقت ها را به برادرش بگوید تا از یک رسوایی رهای یابد.
بعد از این که کاسیم همه چیز را فهمید با صدای بلند گفت: دوست دارم بدانم، آغاز کجاست؟
آن لغات جادوی چیست؟
در غیر این صورت همه چیز را به پادشاه خواهم گفت و تو نیز مجبور به از دست دادن پولها و رفتن به زندان میشوی.
پس علی بابا قصه ی سفر خود را گفت و لغات جادوی را نیز کامل گفت.
کاسیم روز بعد با ده قاطری که کرایه کرده بود عزم سفر کرد.
به مقصد رسید.
فریاد زد: باز شو، ای سم سام.
درب باز شد و کاسیم وارد غار پر از طلا و گنجهای گران بها شد و به محض این که داخل غار شد ، درب ناگهان بسته شد، کمی قدم زد و از دیدن فراوانی ها لذت برد.
بعد از مدتی خسته شد و شروع به جمع کردن بسته های مساوی طلا ، برای ده قاطر خود کرد وآنها را آماده خروج کرد اما به اذن خدا لغات جادویی برگشت را به کلی فراموش کرد.
باز شو، ای.....
و این در حالی بود که درب باز نمی شد.
انگار آن لغات را اصلا نشنیده بود، پس شروع به گفتن هر اسمی که به یادش می آمد کرد.
حال که ترسیده بود .
هیچ توجهی به طلاها نمی کرد، کاملا گیچ شده بود و مدام در غار جلووعقب می رفت.
و حال ثروت عامل سختی و ناراحتی او شده بود.
ناگهان راهزنان از راه دور ده قاطر را دیدند که در آن ساعت روز کنار دوازه ایسادند.راهزنان به این طرف و آن طرف رفتند و جنگل را وارسی کردند.
با این وجود خیلی توجه نکردند و فقط متعجب این مسئله بودند که چگونه ممکن است ده قاطر این جا و این همه دور از شهر بایستند.سپس به غار رسیدن، پیاده شدند و لغات جادویی را گفتند و در باز شد.
حال کاسیم صدای سم اسب ها را می شنید که نزدیک و نزدیک تر می شدند.
کاسیم خود را روی زمین انداخت، شاید هرگز فکر نمی کرد توسط راهزنان سر خود را از دست بدهد تصمیم گرفت به محض این که در باز می شود، سرکرده ی راهزنان را به زمین بیندازد و فرار کند اما سربازی که در کنارش ایستاده بود با شمشیر کاسیم را به دو نیم کرد و او را کشت.اما مسئول اصلی علی بابا بود.
راه زنان به داخل غار رفتند و دیدند که کاسیم طلاها را جمع آوری کرده بود.
آنها خیلی زود جنازه کاسیم را به چهار قسمت تقسیم کردند.
و دو قسمت را در سمت چپ و دو قسمت را در سمت راست قرار دادند تا سرنوشت بد کاسیم برای کسانی که جرأت ورود به غار را کردند ، درس عبرتی شود.
بعد از این ماجرا آن در را بستند و رفتند، شب فرا رسید، کاسیم به منزل نیامد، لیلی با شتاب به منزل علی بابا رفت و گفت: علی بابا جان، کاسیم برنگشته، من می ترسم، تو می دانی که کجاست، پس پیدایش کن، لطفا.
علی بابا حدس زد که احتمالا اتفاق کوچکی رخ داده که باعث شده کاسیم برنگردد.
پس سعی کرد با آرامش زن برادر خود را آرام کند و گفت: ای همسر برادرم، به سلامتی کاسیم در حال پیدا کردن شهر است و در نیمه های شب خواهد رسید،من باور دارم.
همسر کاسیم به خانه رفت و منتظر برگشت همسرش شد.
اما وقتی که نیمی از شب گذشت و او نیامد خیلی نگران شد و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
چون می خواست همسایه ها از نگرانی اش مطلع نشوند، بنابراین با سکوت گریه کرد و خود را سرزنش کرد که چرا من این راز را برای شوهرم بر ملا کردم و چرا نسبت به علی بابا حسادت کردم؟
و این ثمره ی فاجعه ای است که از خودم شروع شد.
تمام شب را گریه کرد و صبح فردا خیلی سریع به منزل علی بابا رفت و از او در خواست کرد که برود و او را پیدا کند.
علی بابا دوباره سعی کرد که همسررا آرام کند و سپس با چهار پایان خود به سمت جنگل رفت.
خیلی زود به صخره ی مقصود رسید.
او لکه های خون را دید اما نمی توانست برادر و ده قاطرش را پیدا کند.
احساس خطر کرد.
سپس به طرف در رفت.
باز شو ای سم سام.
و او جنازه ی چهار نصف شده ی برادر را دید که یکی قسمت سمت راست و بقیه طرف دیگر است.
پایان