حضور زنان در تاریخ ادبیات هم همچون دیگر علوم کمرنگ و نامحسوس بوده و به ندرت در تاریخ و گذشته آن نامی از زنان به عنوان بنیانگذار یک سبک یا مکتبی خاص برده شده است که دلیل آن به علت جامعه مردسالارانه و تعصبات مردانه چندان دور از ذهن نبوده است و حضور زنان در ادبیات و شعر هم کمرنگ بوده و به ندرت می توان در کتب قدیمی و تذکره ها نامی از زنان شاعر و ادیب را مشاهده کرد. قدیمی ترین شاعره که در کتب از او نام برده شده، رابعه بنت کعب است که متاسفانه در تمامی کتاب ها تعریف از او از چند خط نیز تجاوز نکرده است.
شاید به علت همین باورهای سخت آن زمان که بسیاری از کارها و اعمال برای زنان ناشایست می دانستند، سرودن شعر و ابراز احساسات در قالب کلمات نیز در آن زمان کاری ناشایست و ناپسند بوده یا شاید زنان حق تحصیل یا خواندن و نوشتن نداشتند یا اگر خوش بینانه به این موضوع نگاه کنیم که شاید زنانی شاعر بوده اند ولی به علت جو مردسالار آن زمان در کتاب های تذکره نامی از آنها برده نشده است.
اولین شاعره زبان دری که در تذکره ها از او نام برده شده است، رابعه بنت کعب قزداری است که هم عصر شاعر و استاد شهیر زبان فارسی رودکی بود و در نیمه اول قرن چهارم در بلخ حیات داشت. پدر او که شخص فاضل و محترمی بود، در دوره سلطنت سامانیان در سیستان، بست، قندهار و بلخ حکومت می کرد. از تاریخ تولد رابعه اطلاعی در دست نیست; ولی پاره ای از حیات او معلوم است.
این دختر دانشمند در اثر توجه پدر توانست تعلیمات خوبی را کسب کند و در زبان دری معلومات وسیعی حاصل کرد و چون ذوق شاعری داشت، شروع به سرودن اشعار شیرین کرد. عشقی که رابعه نسبت به یکی از غلامان برادر خود در دل می پردازد، بر سوز و شور اشعارش افزوده و آن را به پایه تکامل رسانید. چون محبوب او غلامی بیش نبود و بنا بر آداب و رسوم آن دوران، رابعه نمی توانست امیدی به ازدواج با آن غلام داشته باشد، از زندگی و سعادت به کلی ناامید بوده، یگانه تسلی خاطر حزین او سرودن اشعار بود، که در آن احساسات سوزان و هیجان روحی خود را بیان می کرد.
حارث، برادر رابعه که بعد از مرگ پدر، حاکم بلخ شده بود، توسط یکی از غلامان خود که صندوقچه بکتاش را دزدیده، به جای جواهرات و طلا در آن اشعار مملو از عشق و سوز و گداز رابعه را یافته و از این عشق آگاهی یافته، باوجود پاکی آن بر خواهر خود آشفته، حکم به قتل او داد و رابعه درسنین جوانی، با دل پر آرمان با دنیایی که از آن جز غم و ناکامی نصیبی نداشت، وداع کرد. اگر چه جز تعداد بسیار محدود چیزی از اشعار رابعه باقی نمانده ولی آن چیزی که در دست است بر لیاقت و ذوق ظریف او دلالت می کند و ثابت می سازد که شیخ عطار و جامی در تمجیدی که از اوکرده اند، مبالغه نکرده اند.
نمونه ای از اشعاررابعه :
عشق او بازاند آوردم به بند
کوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی کرانه ناپدید
کی توان کرد شنا، ای هوشمند ؟
عشق را خواهی که برپایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم، ندانستم همی
کز کشیدن تنگ تر گردد کمند
با این وجود، در دست داشتن همین تعداد کم اشعار، بازگو کننده قدرت کلام و قریحه شاعرانه رابعه است و این که با درک وضع موجود و موقعیت اجتماعی زنان در آن دوران (به گونه ای که به خاطر عشق حکم به قتل او می دهند) تمامی اشعار گواهی از دید باز و نگاه روشن وی به پیرامونش دارد.
هرچند که جای بسی تاسف است که تعداد اشعار او چندان قابل ملاحظه نیست و تعداد آنها انگشت شمار است و این که در تمام کتب تاریخی که نام او آمده چیز زیادی از زندگی او در دست نیست ولی همین کافی است که پس ازطی این همه قرن، نام او توانسته جایگاه ثابتی را در کتاب های تاریخ ادبیات به عنوان اولین زن شاعرکسب کند.
مهستی گنجوی
«مهستی گنجوی» یکی از بانوشاعران ایرانی در سدهی پنجم ه.ق. /یازدهم م. است. وی در شهر گنجه به دنیا آمد وچندی در خراسان به سر برد و پس از مدتی دوباره به گنجه برگشته و زن احمد پسر خطیب گنجه شد.
گویا نام اصلی وی منیژه بود و تخلص وی مِهسَتی (Mehsati) به معنای «بزرگ بانو» یا مَهسَتی به معنای «ماه بانو» خوانده میشود. این نام امروزه به صورت (Mahasti) گفته میشود. سنایی غزنوی در حکایتی در کتاب حدیقه الحقیقه میگوید:
داشت زالی به روستای تکاو ------- مَهسَتی نام دختری و سه گاو
متاسفانه به خاطر آزاداندیشی و بیپروایی وی در بیان احساسات زنانهاش و نیز رسوا کردن فسادها و زشتکاریهای جامعه آگاهی چندانی از زندگی وی نداریم. حتا سال دقیق زادن و مردن وی نیز دانسته نیست. دیوان شعرهایش نیز چندان رایج نیست و چاپ نمیشود. وی شاعر زنی است که هزار سال پیش، شعرهای زنانه میسروده و از عشق خود به مردان میگفته است. بیشتر شعرهای وی در قالب رباعی است.
تا سنبل تو غالیهسایی نکند ------------ باد سحری نافهگشایی نکند
گر زاهد صدساله ببیند دستت -------- در گردن من که پارسایی نکند
”در گردن من“ دارای ایهام است. یعنی اگر زاهد ببیند که دستت را در گردن من انداختهای دیگر پارسایی نمیکند. یا اگر زاهد دست زیبایت را ببیند به گردن من که دیگر پارسایی نمیکند.
شبها که به ناز با تو خفتم همه رفت - دُرها که به نوک مژه سفتم همه رفت
آرام دل و مونس جانم بودی ------- رفتی و هر آنچه با تو گفتم همه رفت
موذن پسری تازهتر از لالهی مرو ----- رنگ رخش آب برده از خون تذرو
آوازهی قامت خوشش چون برخاست ----- در حال به باغ در نماز آمد سرو
صحاف پسر که شهرهی آفاق است ---چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکند شیرازه ------- هر سینه که از غم دلش اوراق است
آن کودک نعلبند داس اندر دست-------چون نعل بر اسب بست از پای نشست
ز این نادرهتر که دید در عالم پست ----- بدری به سُم اسب هلالی بربست؟
نانوا (خباز)
سهمی که مرا دلبر خباز دهد ----------------- نه از سر کینه، از سر ناز دهد
در چنگ غمش بماندهام همچو خمیر ---------- ترسم که به دست آتشم باز دهد
قصاب، چنان که عادت اوست، مرا --------- بفکند و بکشت، کاین چنین خواست مرا
پس لابهکنان نهاد سر بر پایم ----- دم میدهدم تا بکند پوست مرا
نمونهای از طنز وی
برای قاضی:
قاضی چو زنش حامله شد زار گریست ------- گفتا ز سر کینه که: این واقعه چیست؟
من پیرم و ..ر من نمیخیزد هیچ ------ این قحبه نه مریم است، این بچه ز کیست؟
آن دلبر ِ قصّاب دکان میآراست ---------- استاده بُدند مردمان از چپ و راست
دستی به کپل برزد و خوش خوش میگفت ----- احسنت! زهی دنبهی فربه که مراست
قصاب یکی دنبه برآورد ز پوست --------- در دست گرفت و گفت: وه وه چه نکوست!
با خود گفتم که غایت حرصش بین --------- با این همه دنبه، دنبه میدارد دوست!
الان دیوان مهستی در دسترسم نیست. بعدها نمونههای بیشتری خواهم آورد.