پس از بحث و بررسى پیرامون «برهان وجودى» نوبت به نقد و بررسى برهان سوم دکارت مى رسد. این برهان مبتنى بر چند مقدمه است که ما ابتدا این مقدمات را توضیح مى دهیم هر چند خود او این مقدمات را در کتب خود به وضوح تفکیک نکرده است(233):
1- مقدمه اول: هیچ امر حادثى بدون علت نمى تواند باشد. گفتنى است که دکارت ملاک نیاز شیئى به علت را «حدوث» دانسته است.
2- مقدمه دوم: حقیقت علت کمتر از حقیقت معلول نیست. همیشه علت بیش از معلول داراى حقیقت است. مقدمه دوم مبهم است اما خود دکارت آن را در مواردى معنا کرده است - در واقع مراد این است که علت، کمالى کمتر از معلول خود ندارد. کمال علت لااقل به اندازه کمال معلول است و کمتر از معلول نیست.
3- مقدمه سوم: مفهوم کمال، مفهومى است فطرى. این مقدمه در استدلال چندان مهم نیست و در مجراى بحث اهمیتى ندارد.
قبلاً گفتیم که دکارت مفاهیم را سه دسته مى داند و مفهوم کمال را یک مفهوم فطرى مى داند. به راستى او از چه راهى اثبات مى کند که مفهوم کمال فطرى است؟ از این راه اثبات مى کند که مفهوم کمال خارجى و جعلى نیست، به این ترتیب که هر چه با حواس خودمان به خارج رجوع کنیم مطلقاً کمال را نمى بینیم و چون مفاهیم خارجیه، مصادیقشان به توسط حواسمان ادراک مى شوند و در اینجا مصداق مفهوم کمال توسط حواس ادراک نمى شود پس این مفهوم از مفاهیم خارجیه (یا ماهوى) نیست. اما مفهوم کمال، یک مفهوم مجعوله هم نیست، ذهن ما آن را نساخته است، زیرا مفاهیم مجعوله یک سلسله ویژگیهایى دارند یکى از این ویژگیها این است که کم و بیش کردن این ها به دست خود ماست، مثلاً «انسان پنج سر» را مى توانیم «چهارسر» یا بزرگ و کوچک بکنیم چون مال ما و ساخته ماست لذا کاملاً در اختیار و آلت دست ماست. اما مفهوم کمال اینطور نیست نمى توانیم آن را کم و بیش بکنیم و همین که نمى توانیم هرگونه دخل و تصرفى در آن بکنیم نشان مى دهد که این مفهوم مجعوله نیست. پس فطرى و مادرزادى است و از وقتى که دنیا آمده ایم، ولو به شکل بالقوه، این مفهوم، مورد فهم ما بوده است و آن را با خود داشته ایم (البته در این مطلب اختلاف است که فطریات، در انسان بالقوه هستند یا بالفعل. کسانى که به مفاهیم فطرى معتقدند مثل دکارت و اسپینوزا و مالبرانش و لایب نیتس در این جهت اختلاف دارند دکارت مى گفته است بالقوه در ما هستند).
پس مفهوم کمال را با اثبات دو مطلب سلبى، از فطریات دانستیم. البته وقتى مقدمه دوم را به همان معنائى که او اراده کرده است بگیریم مفهوم کمال به میدان مى آید. یعنى بگوئیم: علت ناقص تر از معلول نیست بلکه کامل تر از اوست، حال مى گوئیم اگر این حرف را هم بزنیم باز مقدمه سوم در حاشیه مى ماند و در متن استدلال اهمیت و نقش مهمى ندارد.
4- مقدمه چهارم: تصور، امرى حادث است. از این جمله شاید 3 چیز مراد شود که در بیان دکارت کاملاً تفکیک نشده است.
الف: یک بار منظور از تصور، عملى نفسانى است که ما انجام مى دهیم، مثل تخیل و اراده. در اینجا به معناى مصدرى خود به کار رفته است، یعنى صورت چیزى را در ذهن حاضر کردن.
ب: گاهى تصور معناى اسم مفعولى دارد - یعنى منظور، متصوّر است مثلاً: تصور آب در ذهن من است یعنى متصوّر در ذهن من است، به اقتضاى زبان، گاهى مصدر به معناى اسم مفعولى به کار مى رود، مثلاً مى گوئیم علم یا تصور است یا تصدیق. اگر علم، معناى مصدرى داشته باشد تصور و تصدیق هم معناى مصدرى خواهند یافت اما ما علم را معمولاً به معناى اسم مفعولى مى گیریم یعنى معلومات ما یا تصورند یا تصدیق، یعنى معلومات ما یا متصوَّرند یا مصدَّقٌ به هستند که تصور و تصدیق، هر دو را به معناى اسم مفعولى گرفته ایم.
ج: ممکن است معناى اسم مفعولى باشد - متصور - اما فرقش با متصور قبلى این است که در آنجا متصور را از لحاظ وجود ذهنى داشتن آن در نظر مى گیریم، اما در اینجا از لحاظ حاکویّت از خارج در نظر مى گیریم. بنابراین به متصور مى توان از 2 دید نظر کرد:
1- متصور موجودى از موجودات است که موطن آن ذهن انسانى است.
2- متصور حاکى از خارج است، غیر خود را نشان مى دهد و حالت مرآت را دارد.
مثال قدماى ما «آینه» است. وقتى مى خواهید آینه را بخرید به آن نگاه مى کنید به عنوان یک موجود، اما یک بار به آینه نگاه مى کنید تا خود را در آن ببینید، نه اینکه ببینید ویژگیهاى آن آینه چیست.
از بیان دکارت معلوم است که منظور او از تصور، معناى مصدرى آن نیست که خود این عمل امر حادثى باشد (گرچه خود این عمل هم امر حادثى است) بلکه مراد و معناى اسم مفعولى تصور است. این تصور، امر حادثى است یعنى زمانى بوده که این تصور نبوده است. اما در معناى اسم مفعولى کدام معنا مراد است؟ مراد او از متصور به ما، این که وجود ذهنى دارد نیست بلکه از این رو که حاکویّت از خارج دارد به آن نظر مى کند.
5- مقدمه پنجم: تصور موجود کامل زائیده نفس انسانى نمى تواند باشد. این مقدمه وقتى معنا پیدا مى کند که مقدمه 1 و 4 را به هم منضم کنیم و نتیجه این دو مقدمه این است:
1- هیچ امر حادثى بدون علت نمى تواند باشد +4- تصور، امرى حادث است ر تصور، امرى بدون علت نمى تواند باشد. خوب علت آن چیست؟ یا در من است یا خارج از من است. در مقدمه پنجم مى گوید: علت آن در من نیست تا بعداً بگوید که علت آن خارج از من است، من نمى توانم و این کفایت را ندارم که بتوانم این تصور را استقلالاً در خودم ایجاد کنم. این مقدمه را دکارت از کجا اثبات مى کند؟ از این رو اثبات مى کند که نفس انسانى ناقص است یا انسان ناقص است. چرا نفس انسانى ناقص است؟ دکارت 2 دلیل مى آورد:
الف: وجود یک سلسله از عوارض انسانى، مثل شک و خواهش یا شهوت به معناى عام. مى گوید: عوارض بر نفس من عارض مى شوند که عروض این ها بر نقص نفس من ادلّ دلیل است. چون وقتى کسى معروض شک واقع مى شود دال بر این است که جاهل است - عالم معروض شک واقع نمى شود - و جهل هم البته نقص است، خواهش هم همینطور. عروض خواهش بر انسان نشان مى دهد که نیازمند است و نیاز علامت نقص است یا خود، نقص است.
ب: دلیل دوم: اگر نفس انسانى کامل بود به غیر خود محتاج نبود یعنى در وجود، استقلال مى داشت در اینصورت مى توانست تا هر وقت که بخواهد وجود خود را استمرار ببخشد و مهم همین است. در واقع حاقّ مطلب این است که استمرار وجود آدمى به دست خود آدمى نیست. ما نه مى توانیم بدون «حدّیقف» باشیم و نه حتى مى توانیم حدّیقف وجود خودمان را خودمان تعیین کنیم.
پس نفس انسانى ناقص است. در مقدمه دوم هم گفتیم علت ناقص تر از معلول و کامل تر از اوست. اگر نفس انسانى که ناقص است بخواهد علت براى تصور موجود کامل باشد، پس باید از تصور موجود کامل، کامل تر باشد با اینکه کامل تر نیست (و اینجا نقطه ضعف اساسى استدلال دکارت معلوم مى شود) و تصور موجود کامل، کامل است و هیچ نقصى در آن نیست. پس تصور موجود کامل معلول نفس انسانى نیست.
6- مقدمه ششم: تصور موجود کامل زائیده موجود دیگریست (غیر از نفس انسانى).
7- مقدمه هفتم: آن موجود دیگر خداست. یعنى خداست که در من و شما تصور یک موجود کامل را ایجاد کرده است.
اکنون پس از توضیح مبسوط مقدمات و مضمون استدلال دکارت نوبت به نقّادى و ارزیابى آن مى رسد.
ابتدا باید بگوئیم که این استدلال او مثل دو استدلال دیگر او در اثبات وجود خدا، از «درون من» آغاز مى شود و این یکى از مهمترین نکاتى است که منتقدان فلسفه دکارت به آن توجه کرده اند. مورخان فلسفه گفته اند که فلاسفه قبل از دکارت و دکارت و اسپینوزا، نظام هاى فلسفى شان از یک دیدگاه فرق عمده اى با هم دارند، تمام فلاسفه قبل از دکارت در این امر مشترک بودند که از وجود خارج از نفس انسانى اثبات وجود خدا مى کردند (در فلسفه اسلامى ما هم همینطور است) یعنى امرى را پله اول استدلال مى گرفتند که این امر در خارج از نفس انسانى تقرر داشت (از حادثها، معلولها، نظم ها و...).