تاریخ بیهقی با خصوصیات خاص خود، جزو معدود آثار این مرز و بوم است که در پهنه گسترده ادب و تاریخ ایران به رشته تحریر درآمده، تا از یکسو پیوند ما را با تاریخ هزار سال پیش برقرار سازد و از جانب دیگر روحمان را با غنای دلپذیر ادب فارسی آشنا و سیراب و غنی گرداند.
اوج فرهنگ غنی اسلامی در این کتاب جلوهگر است : ادب در اوج کمال و تاریخ در اوج تقوی و امانت .
این رادمرد ادب و تاریخ دو مقوله نامانوس ادب و تاریخ را آنچنان با یکدیگر پیوند داده و قرین، بلکه در یک پیکر قرار داده است که خواننده هنگام مطالعه همواره در تردید است که آیا اثری تاریخی است یا ادبی؟
و البته که هر دو هست .
بیهقی نیز رجلی است که همانند کتابش دارای دو شخصیت ممتاز تاریخی و ادبی است .
از اینرو ادیبان او را از خود میدانند و اهل تاریخ هم.
جدالی است که به اتحاد میانجامد.
همچنان که ادب و تاریخ در کتاب او دست در دست هم دارند.
در مطالعه تاریخ بیهقی و دیگر کتب تاریخی، به گوشههای بسیار ظریف و باریک و حساسی از زندگی و شخصیت افراد منقول در تاریخ بیهقی برخورد میکنیم، که الحق جا دارد پیرامون هر یک کتابی تحلیلی نوشته میشود، و برایم بسیار دشوار بود و واقعا دریغم میآمد که به خاطر محدودیت در حجم رساله بالاجبار مطالب ارزندهای را حذف کرده و نادیده انگارم.
شخصیتهایی نظیر سبکتگین، امیرمحمود، امیرمسعود، بونصر مشکان، ابوالفضل بیهقی، خواجهاحمدحسن میمندی، خواجهاحمد عبدالصمد، خوارزمشاه آلتونتاش و حتی شخصیتهایی منفی چون بوسهل زوزنی و...
اینها همه افرادی در خور تعمق هستند که روال و جریان تاریخ ایران و خط سیر آن را رقم زدهاند.
مطالب ارزنده دیگری در این کتاب درخور تعمق و بررسی است .
از جمله: زبان بیهقی، موسیقی کلام بیهقی، دستور زبان بیهقی و کلام شعرواره او، که همچنان که در شعر نمیتوان کلمهای را برداشت و جای آن کلمه یا لفظی دیگر نهاد، کلام بیهقی نیز چنین است .
کتاب مجموعهای است که با استادی تمام نوشته شده است .
الفاظ هر یک در جای خود قرار گرفتهاند و از جمع این مجموعه، وحدت موزون تاریخ بیهقی شکل میگیرد.
کسانی که به موسیقی درونی کلام بیهقی واقف باشند، در مییابند که هنر او در نگارش نثر از هنر حافظ در به رشته کشیدن نظم کمتر نیست .
الفاظ به نحوی انتخاب شدهاند که خواننده بدون آگاهی از موضوع و پایان کار، خود بخود در مییابد که در نهایت کار به کجا میانجامد.
پس و پیش شدن اسمها، ذکر القاب و عناوین مطابق با شان و منزلت هر فرد با توجه به پایگاهی که در کلام دارد، انتخاب اسمها، زیبا و موسیقایی بودن اسمها، توالی اسمها ترکی یا فارسی یا عربی، و یا ادغام و اختلاط اینگونه اسمها، نظری دقیقتر و پژوهشی عمیقتر را میطلبد و خود بابی مفتوح است بر روی پژوهشگران.
ابونصر مشکان و تاریخ بیهقى پیش از بروز آثار اختلاط خراسان و عراق، در دیوان رسائل محمود غزنوى مردى پیدا شد از فضلا و ادبا، که او را الشیخ العمید ابونصربنمشکان مىنامیدند (علىالتحقیق مشکان نام پدر ابونصر بوده است و ثعالبى در تتمه الیتیمه به این معنى تصریح دارد.
جلد ۲ کتاب سبکشناسی، ص ۶۲).
این مرد در ادبیات تازى و پارسى استاد بود و در ”تتمه الیتیمه ثعالبی“ از وى نام برده است و ابوالفضل بیهقى شاگرد او است و در تاریخ یمینى و مسعودى از او و منشآت و فضایل وى فصولى مشبع آورده است.
ابونصر صاحب دیوان رسالت محمود بود (به اصطلاح امروز رئیس دبیرخانهٔ سلطنتی) و مسعود پسر محمود هم او را تا پایان حیات (صفر ۴۳۱) بر آن پیشه و منصب باقى داشت.
نمونهٔ این مرد در تاریخ بیهقى و قسمتى دیگر سر و دست شکسته در جوامعالحکایات محمد عوفى به نقل از مقامات بونصر (۱) ، و قسمتهاى دیگر در کتب متفرقه باقىمانده است.
(۱) .
مقامات بونصر در دست نیست و معلوم هم نیست که این کتاب تألیف ابونصر مشکان بوده است مثل مقامات بدیعى و حریرى و حمیدى که تألیف بدیعالزمان و حریرى و قاضى حمیدالدین است و یا به قول بعضى بیهقى سخنان و داستانهاى ابونصر را در کتابى نقل کرده است.
سبک بیهقى (۲) به عین تقلیدى است که از سبک نثر ابونصرمشکان چنانکه میان منشآت ابونصر و شاگرد او هیچگونه تفاوت موجود نیست.
(۲) .
الشیخ ابوالفضل محمدبنالحسین البیهقى الکاتب دبیر دیوان رسایل محمود و محمد و مسعود که در عهد فرخزاد صاحبدیوان رسالت شد و در عهد طغرل غلام به قلعهٔ غزنى حبس گشت و به آخر عمر انزوا اختیار کرد و در سنهٔ ۴۷۰ به ماه صفر فرمان یافت و تاریخ او سى مجلد بوده است که یک ثلث از آن در احوال مسعود برجاى است و مابقى از میان رفته است، در جوامعالحکایات عوفى حکایاتى با تصرف از قسمت گمشدهٔ کتاب سبکشناسى نقل گردیده است، و نیز عوفى گوید بیهقى را در عهد عبدالرشید مصادره کردند و تاریخ بیهق گوید او را براى تأدیهٔ مهرزنى به حکم قاضى حبس نمودند و از آن محبس به قلعهٔ غزنى به حبس سیاسى بردندش (تاریخ بیهق ص ۱۷۷).
نمونهاى از تاریخ بیهقى پایان کار آل سیمجور : امیر سبکتکین مدتى به نشاپور ببود تا کار امیر محمود راست شد، پس سوى هرات بازگشت، و بوعلى سیمجور مىخواست که از گرگان سوى پارس و کرمان رود، و ولایت بگیرد، که هواى گرگان بد بود، ترسید که وى را آن رسد که تاش را رسید، که آنجا گذشته شد، و خودکرده را درمان نیست، و در امثال گفتهاند:”یَدَکَ اَوْ کَتا وَ فُوَک نَفَخَ“ چون شنید که امیر سبکتکین سوى هرات رفت، و با امیر محمود اندک مایه مرد است، طمع افتادش که باز نشاپور بگیرد، غرهٔ ماه ربیعالاول سنهٔ خمس و ثمانین و ثلثمائه از گرگان رفت، برادرانش و فائقالخاصه با وی، و لشگرى قوى آراسته، چون خبر او با امیر محمود رسید، از شهر برفت، و به باغ عمرولیث فرود آمد، یک فرسنگى شهر، و بونصرِ محمودِ حاجب، جدّ خواجه بونصرِ نَوْکی، که رئیس غزنین است از سوى مادر، بدو پیوست، و عامهٔ شهر پیش بوعلى سیمجور رفتند، به آمدن وى شادى کردند، و سلاح برداشتند، و روى به جنگ آوردند، جنگِ رخنه آن بود که (طبع طهران، و امیرمحمود - ص ۲۰۲) امیرمحمود نیک بکوشید، و چون روى ایستادن نبود رخنه کردند آن باغ را، و سوى هرات رفت و پدرش سوزان برافکند و لشگر خواستن گرفت، و بسیار مردم جمع شد از هَنْدو و خَلَج و از هر دستی، و بوعلى سیمجور به نشاپور مقام کرد، و بفرمود تا بهنام او خطبه کردند، وَ مارؤُیَ قَطّ غالباً اَشَبَهُ بِمَغْلوبِ مِنْه (این عبارت عربى را بیهقى بدون استشهاد یا استدلالى من غیر ضرورت آورده است) و امیران سبکتکین و محمود، از هرات برفتند، و والى سیستان را به پوشنگ یله کردند.
پسر او را با لشگرى تمام با خود بردند، و بوعلى چون خبر ایشان بشنید، از نشاپور سوى طوس رفت تا جنگ کند، و خصمان بدم رفتند، امیر سبکتکین رسولى نزدیک بوعلى فرستاد و پیغام داد که خاندان شما قدیم است، و اختیار نکنم که بر دست من ویران شود [البته] (زیادتى در طبع طهران - ص ۲۰۲) نصحیت من بپذیر، و به صلح گرای، تا ما باز رویم به مرو، و تو خلیفهٔ پسرم محمود باش به نشاپور، تا من به میانه درآیم، و شفاعت کنم، تا امیر خراسان دل بر شما خوش کند (طبع طهران، به میان آیم و دل امیر خراسان بر شما به شفاعت و درخواست خوش گردانم و ...)، و کارها خوب شود، و وحشت برخیزد، و من دانم که تو را این موافق (در هر دو نسخه (مقارب) و در طبع تهران اصلاح شده است) نیاید اما با خرد رجوع کن و شمار خویش نیکو برگیر، تا بدانى که راست مىگویم، و نصیحت پدرانه مىکنم، و بدان به یقین که مرا عجزى نیست، و این سخن از ضعف نمىگویم، بدین لشگر بزرگ که با من است هر کارى بتوان کرد به نیروى ایزد عَزَّ و جَلّ، ولکن صلاح مىگویم و راه بَغْى نمىگیرم (طبع تهران: مىجویم و راه بغى نمىپویم.
نسخهٔ خطی: صلاح مىخواهم و راه بغى نمىگیرم ...
و سجع (نمىپویم) از تصرفات طبع تهران است).
بوعلى را این ناخوش نیامد که آثار اِدْبار مىدید و این حدیث با مقدَّمان خود بگفت، گفتند این چه حدیث باشد، جنگ باید کرد!
و بوالحسن پسر کثیر پدر خواجه ابوالقاسم سخت خواهان بود این صلح را، و بسیار نصیحت کرد، و سود نداشت با قضاى آمده که نَعْوذُ بِاللهِ مِنْها، چون ادبار آید همهٔ تدبیرها خطا شود!
و شاعر گفته است: وَ اِذ اَرَاداللهُ رحَلْهَ نِعْمَهٍ عَنْ دارِ قَوْمٍ اَخْطَاُأ و اَلتّبیرا و شبگیر روز یکشنبه ده روز مانده از جمادىالاخرى سنهٔ خمس و ثمانین و ثلثمائه جنگ کردند، و نیک بکوشیدند، و مُعظم لشگر امیر سبکتکین را نیک بمالیدند، و نزدیک بود که هزیمت افتادی، امیرمحمود [و] پسر خلف با سواران سخت گزیده، و مبارزان آسوده، ناگاه از کمین برآمدند، و بر فائق و یلمنکو زدند زدنى سخت استوار، چنانکه هزیمت شدند.
چون بوعلى بدید (طبع کلکته: دید که هزیمت شد در رود ...)، هزیمت شد [و] در رود (۱) گریخت تا آنجا سر خود گیرد، و قومى را از اعیان و مقدمانش بگرفتند، چون بوعلى حاجب، و بکتکین مرغابی، و ینالتکین، و محمّد پسر حاجب طغان، و محمد شارتکین، و لشکرستان دیلم، و احمد ارسلان خازن، و بوعلى پسر نوشتکین، و ارسلان سمرقندی، و بدیشان اسیران خویش و پیلان را که در جنگِ رِخْنه گرفته بودند باز ستدند، و بوالفتح بُستى گوید در این جنگ: اَلم تَرَما اَتّاهُ اَبوُ عَلیٍ وَ کُنتُ اَراُ ذاَرأى و کیسٍ عَصَى السُلطانَ فابْتَدرَتْ اَلیه رِجالٌ یَقْلَعَون اُبَا قُبَیْسٍ وَ صَیَّر طُوسَ مَعْقلهُ فَصارَتْ عَلَیْه الطوس اَشامُ مُن طَوَیْسٍ (۱) .
کذا هر دو نسخه و نسخهٔ خطى و باید افتادگى باشد.
زیرا رود نکره است بهعلاوه رودى که در طوس است گریزگاه و جائى پناهگاه نیست و باید اصل (رودبار) باشد که از محال طوس بوده و امروز آن را کوهپایه گویند و از ییلاقهاى معروف است و چند دره و رود به عرض یکدیگر افتاده و راه قدیم نیشابور هم از آنجا بوده است و نیز (در رود) نام کوهستانى است بین نیشابور و طوس و این مورد یکى از این دو نام بوده است و لفظ (بهسوی) یا چیز دیگر از آن ساقط شده است.
و دولت سیمجوریان به سر آمد، چنانکه [یک] به دو نرسید (۲) ، و پاى ایشان در زمین قرار نگرفت، و بوعلى به خوارزم افتاد، و آنجا او را باز داشتند، و غلامش یکمنکو قیامت بر خوارزمیان فرود آورد تا او را رها کردند، پس از آن چُربک امیرِ خراسان بخورد، و چندان استخفاف کرده به بخارا آمد، و چند روز پیش امیر رضى (کذا نسخهٔ خطی، نسخ چاپى (رضىالله عنه) و رضى لقب امیر نوح است که به او دادند) شد و آمد، او را (اصل: لشگر را و چند، نسخهٔ خطی: و چند، تهران: او را با چند ...) و چند تن از مُقَّدمان را فرو گرفتند و ستوران و سلاح و تجمّل و آلت هرچه داشتند غارت کردند و نماز شام بوعلى را با پانزده تن بِقُهَنْدِزْ بردند و بازداشتند در ماه جمادىالاخرى سنهٔ ثلث و ثمانین و ثلثمائه، و امیر سبکتکین به بلخ بود و رسولان و نامها پیوسته کرد به بخارا، و گفت خراسان قرار نگیرد تا ابوعلى به بخارا شد، او را نزدیک ما باید فرستاد تا او را به قلعهٔ غزنین نشانده آید، و ثُقات رضی (۳) گفتند روى ندارد فرستادن، و در این مدافعه مىرفت، و سبکتکین الحاح مىکرد، و مىترسانیدشان، و کار سامانیان به پایان رسیده بود، تا اگر خواستند و اگر نخواستند، بوعلى و یلمنکو را به بلخ فرستادند در شعبان این سال، و حدیث کرد یکى از فقهاى بلخ گفت این دو تن را دیدم آن روز که به بلخ مىآوردند، بوعلى بر استرى بود بند در پاى پوشیده و جُبّهٔ عتّابی (۴) سبز داشت و دستارى خز، چون به کجاجیان رسید پرسید که این را چه گویند؟
گفتند: فلان، گفت ما را منجمّان حکم کرده بودند که بدین نواحى آئیم، و ندانستیم که بر این جمله باشد!
و رضى پشیمان شد از فرستادن بوعلی، و گفت پادشاهان اطراف ما را بخایند (کذا خطى و کلکته، تهران: بخایند و بد خوانند)، نامه نبشت و بوعلى را بازخواست، وکیل در نبشت که رسول مىآید بدین خدمت، سبکتکین پیش (کذا: تهران - کلکته: پیش ما تا، خطی: پیش ما - پیش تا: یعنى پیش از آنکه) تا رسول و نامه رسید، بوعلى و یلمنکو را با حاجبى از آن خویش به غزنین فرستاد، به قلعهٔ گردیز بازداشتند، چون رسول در رسید جواب فرستاد که خراسان بشوریده است و من به ضبط آن مشغول بودم، چون از این فارغ شوم سوى غزنین روم، و بوعلى را باز فرستاده آید و پسر بوعلی، بوالحسن به رى افتاده بود، نزدیک فخرالدّوله، و سخت نیکو مىداشتند، و هر ماهى پنج هزار دِرم مشاهَرَه کرده، بر هواى زنى یا غلامى به نشاپور باز آمد و متوارى [شد] امیرمحمود جد فرمود در طلب وی، بگرفتندش و سوى غزنین بردند، و به قلعه گردیز بازداشتند، نَعوذُ بالله منَالأدْبار!
- سیمجوریان برافتادند، و کار سپاه سالارى امیرمحمود قرار گرفت و محتشم شد و دل در غزنین بست و هر کجا مردى یا زنى در صناعتى استاد یافتى اینجا مىفرستاد“ (طبع تهران ص ۲۰۲-۲۰۴).
از نسخهٔ خطى اصلاح شد - طبع تهران: ”به سر آمد از یک بد که به دو رسید“ (ص ۲۰۳-۲۰۴) و بىشک غلط است و متن درست است با این اصلاح، و (یکایک) و (یکبهیک) در قدیم به معنى عاجلالحال و امر مستعجل بوده و (یک به دو نرسید) نیز مثلى است که از این ماده اخذ شده است یعنى به عاجل و به وفور دولتشان به سرآمد.
(۳) .
کذا نسخهٔ خطی، نسخهٔ تهران نیز چنین بوده ولى به (امیر رضىالله عنه) تصحیح شده و در چاپ کلکته نیز (امیر) الحاق شده و اصل ثقات رضىالله عنه بوده است.
رضى لقب بعد از مرگ نوحبنمنصور است.
ثقات رضى یعنى ثقات و معتمدان نوحبنمنصور.
(۴) .
کذا نسخهٔ خطى و چاپ کلکته، تهران (عتابی) و بىشک غلط است.
چه عتابى سبز معنى ندارد و (عتابی) به تشدید تاء مثناه پارچهٔ الیجه است یعنى راهراه، منوچهرى گوید: ثوب عتابى گشته سلب قوس قَزَحْ سندس رومى گشته سلب یا سنما نسخهٔ خطى تاریخ بیهقى بسیار کمیاب است، این کتاب بارِ اوّل در کلکته به اهتمام کَپتان ویلیم ماسولین انگلیسى در ۱۸۶۲ و بار دیگر در تهران به تصحیح مرحوم ادیب پیشاورى به تاریخ ۱۳۰۷ به طبع رسیده است.