خداوند متعال را شکر می کنم که توانسته ام در این ترم تحقیق با راهنمایی استاد خانم مریم رئیس دانا به انجام رسانم.
از همه عزیزانی که مرا در گردآوری این تحقیق کمک کردند کمال تشکر را می نمایم.
این تحقیق دارای 5 داستان کوتاه از چهار نویسنده معاصر ایران است که مورد تحلیل قرار گرفته است.
امیدوارم مورد توجه خوانندگان قرار گیرد.
ه ماه نشده، سه دفعه رفتم و برگشتم، صبح در خونه سید اسدالله بودم.
عزیز خانم منو که دید گفت: «خانوم بزرگ مگر نرفته بودی».
گفتم: «اومدم یه وجب خاک بخرم.
خوابشو دیدم مه رفتنی ام.» همون جا تو دهلیز دراز کشیدم و به خواب رفتم، صبح پا شدم، می دونستم که عزیز چشم یددن منو نداره نماز خوندم و از خونه اومدم بیرون و رفتم حرم حضرت معصومه.
چارزانو نشستن و صورتمو پوشوندم و دستمو دراز کردم.
تو خونه سید عبدالله دلشون برام تنگ شده بود.
سید با زنش رفته بوده، بچه ها هم مثل بزرگتراشون می خواستند بفهمند تو بقچه من چیه.
می گفتند: «خانم بزرگ، تو بقچه چی دارد.
اگه خوردنیه، بده بخوریم!» فردا آفتاب نزده سر و که عبدالله و رخشنده پیدا شد.
رخشنده جا خورد و اخم گرد.
گفتم: «می خوای بزنم برم».
نزدیکای ظهر رسیده ده.
ده همه چیزش خوب بود ولی نمی تونستم صدقه جمع کنم.
یه روز یه درویش پیری اومده تو ده، شمایل بزرگی داشت که فروخت به من.
خونه و زندگی مو همره جمع کرده گذاشته بودم منزل امنیه آغا.
عصر بود که رفتم از زیرزمین بوی ترشی سیر و سرکه کپک می اومد.
گفتم: «یه دونه از این بقچه ها بهم بده می خوام شمایلم پرده درست کنم.» امینه گفت" بچه ها راضی نیستند، میان و باهام دعوا می کنند.
اومدم بیذون.
دیگه کاری نداشتم تو خیابونا و کوچه ها ولو بودم و بچه ها دنبالم می کردند.
از اون روز به بعد دیگه حال خوشی نداشتم.
زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شکمم آویزان بود.
دست به دیوار می گرفتم و راه می رفتم.
یه روز بی خبر رفتم خونه امنیه در باز بود و داشتند خونه زندگیمو تقسیم می کردند.
به سر و کله هم می پریدند، یه دفعه کمال منو دید و داد کشید همه جمع شدند دور من.
جئواد آقا گفت: «بقچه تو باز کن می خوام ببینم اون تو چی هست.
بقچمو باز کرم.
اون نون خوشکارو ریختم جلو شمایل و بعد خلعتمو درآوردم، مگاه کردند و روشونو کردند طرف دیگه.
کمال پسر صفیه با صدای بلند به گریه افتاد.» نوع عشق: بچه ها از سر و کله هم بالا می رفتند و ت حیاط دنبال هم می کردند، می ریختند و می پاشیدند و سر به سر من می گذاشتند و می خواستند بفهمند تو بقچه من چیه اونا هم مثل بزرگتراشون می خواستند از بقچه من سردربیارن.
خواهر رخشنده تو ایوان می نشست و قاه قاه می خندید و موهای وز کردشو پشت گوش می گذاشت.
با بچه ها هم صدا می شد و می گفت: خانوم بزرگ تو بقچه چی داری؟
اگه خوردنیه بده بخوریم!» و من می گفتم: «به خدا خوردنی نیس.
خوردنی تو بقچه من چکار می کند؟» چارراهی بود شبیه میدونچه، گود و تاریک که همیشه او جا می نشستم.
کمتر کسی از اون طرفا رد می شد و گدائیش زیاد برکت نداشت و من واسه ثوابش این کارو می کردم.
موقعیت اجتماعی زن: اول حضرت معصومه را زیارت کردم و بعد بیرون در بزرگ حرک، چارزانو نشستم و صورتمو پوشوندم و دستمو دراز کردم طرف اونایی که بریا زیارت اومدند.
نتیجه عشق: بقچمو باز کردم.
اون نون خشکارو ریختم جلوی شمایل و بعد خلعتمو درآوردم و نشانشون دادم.
نتیجه عشق: کودک گفت: همونا!
دوتا نیستن، یکیش عکسه که توی شیشه اونوری افتاده.
مرد اندکی بعد کودک را زمین گذاشت و رفت به تماشای آبگیرهای دیگر مکان: ماهی ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند، پشا شیشه برایشان از تخت سنگها، آبگیری درست شده بود که بزرگ بود و دیواره اش دور بود و دوریش در نیمه تاریکی می رفت.
دیواره روبرو از شیشه بود.
در هر سو از این دیواره ها آبگیری بود که نمایشگاه ماهی های جور به جور و رنگارنگ بود.
هر آبگیر را نوری از بالا روشن می کرد.
نور دیده نمی شد، اما اثرش روشنایی آبگیر بود.
موقعیت اجتماعی مرد: کدخدا گفت: مشدحسن که توده نیست، رفته سیدآباد عملگی زمان: زن مشدی حسن که آمد بیرون آفتاب تازه زده بود.
خصوصیات خواهری زن: زن دکتر قدکوتاه بود و لاغر، آن قدر لاغر و رنگ پریده که انگار همین حالا می افتد.
مکان: خوب، زمستان، اگر برفا بیفتد گرگها می آیند طرف آبادی.
هر سال همین طور است.
زمان: ظهر پنج شنبه خبر شدم که دکتر برگشته و حالا هم مریض است.
داستان گداداستان ماهی و جفتشداستان گاوداستان گرگداستان مهمان ناخوانده ردیفاسم کتاباسم داستاناسم نویسندهنوع عشقاسم شخصیت اول مرداسم شخصیت اول زن1یادگار خشکسالی های باغگداغلامحسین ساعدیعشق پیرزن گدایی کردن و بقچه ای که همراه خود داشت و چیزی که داخل بقچه بود «اونام مثل بزرگتراشون...» ص 383 از خط اول تا آخر پاراگرفا 2سید اسداللهخانوم بزرگ موقعیت اجتماعی مردموقعیت اجتماعی زنخصوصیات ظاهری مردخصوصیات ظاهری زننتیجه عشقمکانزمان-گدا ص 380 پاراگراف اخر از خط سوم تا آخر.--بازشدن درب بقچه و برملا شدن چیزهای داخل آن.
ص 393 پاراگراف آخرخونه سید اسدالله در قم- اسم ناشرسال چاپنوبت چاپخلاصه داستانانتشارات نیلوفرزمستان 1376اولیه ماه نشده، سه دفعه رفتم و برگشتم، صبح در خونه سید اسدالله بودم.
کمال پسر صفیه با صدای بلند به گریه افتاد.» ردیفاسم کتاباسم داستاناسم نویسندهنوع عشقاسم شخصیت اول مرداسم شخصیت اول زن2یادگار خشکسالی های باغماهی و جفتشابراهیم گلستانعشق کرد به ماهی ها--موقعیت اجتماعی مردموقعیت اجتماعی زنخصوصیات ظاهری مردخصوصیات ظاهری زننتیجه عشقمکانزمان----جدایی کودک گفت: همونا!
...
ص 257 2 خط آخرآبگیر ماهی ها پشت شیشه آرام و ...
ص 255 از خط 1 تا 8- اسم ناشرسال چاپنوبت چاپخلاصه داستانانتشارات نیلوفرزمستان 1376اولمرد به ماهی ها نگاه یم کرد.
ماهی ها پشت شیشه آرام و یکنواخت بودند.
انگار پرنده بودند.
مرد در ته دور دو ماهی را دید که با هم بودند.
اکنون سرهاشان کنار هم بود و دم هایشان از هم جدا.
ماگهان جنبیدند و رو به بالا رفتند و دوباره سرازیر شدند و باز کنار هم ماندند.
مرد اندیشید.
هرگز این همه یکدمی ندیده بود.
هر ماهی برای خود شنا می کند.
دو ماهی شاید از بس با هم بودند، همسان بودند یا شاید چون همسان بودند هم دم بودند.
پیرزنی که دست کودکی را گرفته بود آمد.
زن خواست کودک را بلند کند زورش نرسید.
مرد زیر بغل کودک را گرفت و بلند کرد.
مرد به کودک گفت: «ببین اون دوتا چه قشنگ با همن!» کودک پرسیده بود: «کدوم دوتا».
مرد گفت: «اون دوتا را میگم، ببین» و با انگشت اشاره کرد.
کودک گفت: «همونا!
دوتا نیستن، یکیش عکسه که توی شیشه اونوری افتاده» ردیفاسم کتاباسم داستاناسم نویسندهنوع عشقاسم شخصیت اول مرداسم شخصیت اول زن3یادگار خشکساهای باغگاوغلامحسین ساعدیعشق مشدحسین به گاومشد حسنمشدی طوبا موقعیت اجتماعی مردموقعیت اجتماعی زنخصوصیات ظاهری مردخصوصیات ظاهری زننتیجه عشقمکانزمانعمله – کارگر---مرگ معشوق (گاو) ص 353 خط اولروستاصبح ص 352 خط اول اسم ناشرسال چاپنوبت چاپخلاصه داستانانتشارات نیلوفرزمستان 1376اولیکدفعه صدای گریه زن مشدی حسن را از کنار استخر شنیدند که فریاد می کشد: «ای وای،ذ وای، خاک به سرم شد!» زن مشدی حسن با گوشه چادر اشکهایش را پاک کرد و گفت: «گاو!
گاو!» اسلام پرسید: «گاو؟
گاو چی شد؟» زن مشد حسن گفت: «گاو مش حسن دیشب مرده» زن مشد حسن دوبالره گفت: آخه من چکار کنم؟
اگه مشدی حسن برگردد و ببیند که گاوش مرده جابجا می افتد و سکته می کند.
اسلام گفت: «عیالش بهش میگه که گاو دررفته و اسماعیل رفته که گیرش بیاره.
گاو وسط طویله افتاده بود.
اسلام گفت: «مشدی خانوم، چاهتون کجاس؟» زن مشدی حسن گفت: «اون گوشه س».
خاکها را که برداشتند و سنگها را که کنار زدند چاه بزرگی بود، مشدی حسن وقتی آمد تیو خونه، عباس و خواهرش نشسته بودند پیش زهنش و گرم صحبت بودند.
اسلام که مشدی حسن را دید گفت: «مش حسن، کی اومدی؟» مش حسن گفت: «همین الان اومدم، زنیکه به گاو آب نداده، حیوون خدا داره از تشنگی می میره.» اسلام گفت: «مکه بهت نگفت دیشب دررفته؟
- اسماعیل رفته سراغش.» مشد حسن شروع کرد به دویدن و فریاد می کشد: «دروغ می گه، گاو من در نمیره.» مشدحسن کنار در طویله واستاد و بو کشید و گفت: «درنرفته، گاو من همینجاس، هوا که روشن شد، مشدی حسن عرق ریزان و نعره کشان دوان دوان از صحرا آمد طرف خانه اش و دوید طرف طویله و خود را رساند دم آغل و لبه کاهدان را چسبید.
کله اش را توی کاهدان فرو برد پا به زمین می کوبد و نعره می کشد.
ردیفاسم کتاباسم داستاناسم نویسندهنوع عشقاسم شخصیت اول مرداسم شخصیت اول زن4یادگار خشکساهای باغگرگهوشنگ گلشیری-دکتراختر موقعیت اجتماعی مردموقعیت اجتماعی زنخصوصیات ظاهری مردخصوصیات ظاهری زننتیجه عشقمکانزمان-دکترمعلم نقاشی-زن دکنر قدکوتاه و لاغر بود و ...
ص 487 پاراگراف دوم تا خط دوم-ده ص 488 پاراگراف سوم خط اولظهر پنجشنبه ص 487 خط اول اسم ناشرسال چاپنوبت چاپخلاصه داستانانتشارات نیلوفرزمستان 1376اولخبر شدیم که دکتر برگشته و حالا هم مریض است.
این دفعه هم با زنش رفته بود مشهد.
اما راننده باری که دکار را آورده بود گفته: «فقط دکتر توی ماشین بود.
زمستان اگر برف بیفتد گرگها می آیند طرف ابادی.
زن دکتر سر نترسی دارد و دکتر تریف کرد که یک شب، که از خواب پریده دیده کنار پنحره نشسته، روی یک صندلی.
زن می گفته که: «نمی دانم چرا این همه ش می آید و روبروی این پنجره.
فردا خود زن با ماشین اداره مدرسمو گفت: اگر نقاشی بچه را بهش بدهیم حاضر است کمکی بکند.
قرار چهارشنبه صبح را گذاشتیم.
شنبه از بچه ها شنیدم که توی قبرستان تله گذاشته اند.
فردا خبر آوردند که تله کنده شده.
دنبال خط تله را گرفته بودند.
پیدایش کرده بودند.
اما زن دکتر به صدیقه گفته بود که «خودم دمدمای صبح دیدمش که آن طرف نرده ها نشسته.
این که گرفتند حتماً سگی، دله گرگیف چیزی بوده» عصر چهارشنبه دگنر رفت شهر.
زنش صبح سر ساعت آمد مدرسه و به بچه ها نقاشی تعلیم دادذ.
اما آخر طرح سگ، آن هم سگهای معمولی، برای بچه های دهاتی چه لطفی دارد؟
ردیفاسم کتاباسم داستاناسم نویسندهنوع عشقاسم شخصیت اول مرداسم شخصیت اول زن5یادگار خشکساهای باغمهمان ناخوانده در شهر بزرگبهران صادقی-آقای رحمان کریم- موقعیت اجتماعی مردموقعیت اجتماعی زنخصوصیات ظاهری مردخصوصیات ظاهری زننتیجه عشقمکانزمانکارمند اداره----تهران- اسم ناشرسال چاپنوبت چاپخلاصه داستانانتشارات نیلوفرزمستان 1376اولدر شهر بزرگ مهمان ناخوانده ای به دیدار آقای رحمان کریم آمد.
آقای رحمان که قرار بود با پرویزخان به سینما بروند تمامی برنامه هایی که برای اون روز چیده بود با آمدن مهمانش از شهرستان به هم خورد.
و در فکر این بود که یه طوری کریم و از ماندن در تهران منصرف کنند.
که در آخر وی را پیشمان کردند و به شهرستان رفت.