جلال الدین محمد بلخی محمد بن حسین الخطیبی البکری درششم ربیع الاول سال604 هجری دربلخ متولد شد. وی از بزرگترین شعرای مشرق زمین است. پدرش محمد بن حسین الخطیبی البکری ملقب به بهاء الدین ازبزرگان مشایخ عصرخود بود وبه علت شهرت ومعرفتی که داشت مورد حسد سلطان محمد خوارزمشاه گردید. ناچار فرار را برقرار ترجیح داد وبا پسرش جلای وطن نمود وازطریق نیشابور ابتدا به زیارت شخ عطارنایل آمد وسپس از راه بغداد به زیارت مکه مشرف شدند وازآنجا به شهر ملطیه رفتند. ازآنجا به ولا رنده رفته ومدت هفت سال درآن شهر ماندند ودرآنجا بود که جلال الدین تحت ارشاد پدرش قرارگرفت ودردانش ودین به مقاماتی رسید. دراین زمان سلطان علاء الدین کیقباد از سلجوقیان روم از آنان دعوتی کرد وآنان بنا براین دعوت به شهر قونیه که مقرحکومت سلطان بود، عزیمت کردند. درشهرقونیه بهاء الدین پدر جلال الدین درتاریخ هیجدهم ربیع الثانی سال 628 هجری دار فانی را وداع گفت. جلال الدین تحصیلات مقدماتی را نزد پدر به پایان رسانید وپس ازفوت وی در خدمت یکی از شاگردان پدرش، برهان الدین ترمذی که درسال 629 هجری به قونیه آمده بود، تحصیل علم عرفان می نمود وپس ازآن تحت ارشاد عارفی به نام شمس الدین تبریزی درآمد.
شمس الدین تبریزی با نبوغ معجزه آسای خود چنان تأثیری در روان وذوق جلا ل الدین نمود که وی مرید شمس گشت وبه احترام ویاد مرادش بر تمام غزلیات خود به جای نام خویشتن نام شمس تبریزی را ذکر نمود. مولانا جلا ل الدین پس از فوت شمس سفری به دمشق کرد وپس از مراجعت مجددأ به ارشاد مردم پرداخت.
مولوی دو اثر بزرگ وبرجسته ازخود باقی گذارد : یکی مثنوی است که به مثنوی معنوی معروفست ودیگر غزلیات ورباعیات وترجیع بند وی است که همانطورکه ذکر شد به احترام وعقیده ای که به مراد خویش داشت، دیوان شمس تبریزی نام نهاد. غزلیات مولانا از بزرگترین آثارنظم زبان فارسی به شمار می رود. وی پس از68 سال عمر درسال 672 هجری درگذشت وپسرش درسال 684 هجری درقونیه جانشین پدر گردید وآثار وی را به نام « فیه ما فیه » جمع نمود. دفترهفتم مثنوی را به او نسبت داده اند.
مولانا، منظومه شمسی عشق
احمد افلاکی در مناقب العارفین آورده است: «حضرت مولانا پیوسته در شبهای دراز، دایم الله الله میفرمود و سر مبارک خود را بر دیوار مدرسه نهاده به آواز بلند چندانی الله الله میگفت که میان زمین و آسمان از صدای غلغله الله پر میشد.»
سودای مولانا، سودای خوش قرب به حضرت حق بود؛ وجودی لبریز از عشق و آتش که نه تاب هجران از دوست را داشت، و نه میتوانست عافیت نشین سایهسار غفلت باشد.
مولانا، جان فرشتهواری بود که قفس تن را شکسته میخواست؛ انگار آدمی از عالمی دیگر بود که غربت خاک، دامنگیرش شده باشد. چگونه میتوانست زنده باشد، بییار و بییاد یار؛ که تمام زندگیاش جلوهای از او بود.
مولانا، زندگی خود را وقف بزرگداشت نام عظیم و اعظم جان جهان کرده بود؛ هر چند به رنگها و گونههای متفاوت؛ گاه در کسوت شریعت و زمانی نیز در جامه طریقت.
زندگی مولانا همچون سرود پرشور روحی سرکش بود که با فراز و فرودهای عرفانی حماسی سرشته شده باشد. آیا او اجدادش، نسل در نسل، منظمه روحانی و تابناکی بودند که چراغ دل را به آتش عشق حق زنده نگهداشته بودند. دلدادگانی رها از تعلق خاک، و رهروان راهی که مقصد ان بحر توحید بود.
جلالالدین در چنین محیطی سر برافراشت و از همان آغاز کودکی، زبانش با لفظ مبارک الله آشنا و دلش از عشق به حضرت حق لبریز شد. گفتهاند که هنگام مهاجرت از بلخ، مولانا نج ساله بود. در مسیر هجرت، عطار، عارف شوریده نیشابور پس از دیدار مولانا و پدرش بهاءولد (سلطان العلما)، آینده درخشان معنوی جلال الدین را به وی گوشزد کرد و کتاب الهی نامه خود را همچون یادگاری مقدس به مولانا هدیه داد.
جلال الدین از اوان کودکی تا آن هنگام که دانشمندی محترم و محبوب در شهر قونیه به شمار میرفت، با اهل عرفان و طریقت آشنایی و دوستیها داشت و با اساس و اصول نظری و فکری آنان نیز بیگانه نبود؛ اما در وی، از آن شور و شعله درونی که بعدها جانش را به آتش کشید و به سماع عافیت سوز روح مبتلایش کرد، خبری نبود.
علم معقول و منقول زمانهاش را به نیکی آموخته بود، مریدان و شاگردان بسیاری داشت، امین مردم و معتقد خاص و عام و مرجع دینی شهر به شمار میرفت؛ اما، ... اما هنوز با آن راز مقدس و سر اکبر بیگانه بود و زندگیاش همچون دیگران و در سایه میگذشت.
او برجستگیها و ویژگیهایی داشت که بسیاری، آرزویش را داشتند؛ خصایصی که او را گاه در مظنه رشک و حسد حتی بزرگان دیگر قرار میداد. اما تقدیر بر این بود که این ظرفیت کشف نشده، از وهم سرابهای گول زن و فریبنده به آتشی برخیزد و عاقبت این آتش رسید و چه صاعقهوار...
در بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادی الاخر 42 ه . ق شمس الدین تبریزی به کسوت بازرگانان وارد قونیه شد و در خان برنج فروشان منزل کرد. صبحی، شمس در دکهای نشسته بود. مولانا در حلقه مریدان، در بازار پیش میآمد و خلایق از هر سو به دستبوسی او تبرک میجستند.
او همه را مینواخت و دلداری میداد. مولانا چون چشمش به شمس افتاد، درجا توقف کرد و در دکه دیگری که رو به روی او بود، نشست. در هم نگریستند؛ صاعقهای در صاعقهای، بیهیچ سخن.
مدتی گذشت. سؤالی از سوی شمس طرح شد و مولانا پاسخ گفت. رو سوی هم پیش آمدند، دست دادند و یکدیگر را در آغوش کشیدند و... شش ماه در حجره شیخ صلاح الدین زرکوب خلوت گزیدند و به بحث نشستند.
در این شش ماه، تنها صلاح الدین اجازه ورود به خلوت آنان را داشت. پس از این خلوت شش ماهه بود که سجاده نشین با وقار قونیه بر مناصب و مظاهر رسمی پشت پا زد و دست افشان و پای کوبان، ترانه خوان عشق شد.
مدرس مدارس دینی قونیه اینک شوریدهای غریب بود که انبوه جماعت با درد و داغش بیگانه بودند. طوفانی سهمگین دریای وجودش را به تلاطم آورده بود. از دولت عشق، زندگی دوبارهای را بازیافته بود:
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت که سرمست نیی، رو که از این دست نیی
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبله این جمع شدی
جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
شاگردان و مریدان، حضور شمس را در کنار مولانا برنتافتند. شمس، استادشان را از آنان گرفته بود. پس، به جهل و تعصب در آزار او کوشیدند. شمس به اعتراض قونیه را به مقصد شام ترک کرد. شاگردان مولانا امید به تغییر رویهاش داشتند، اما نه تنها چنین نشد، بلکه فراق شمس زخمی در جان مولانا بود و دلشکسته و پریشان، دیدار او را انتظار میکشید... عاقبت پس از مشخص شدن محل سکونت شمس، مولانا پسرش را همراه با عدهای دیگر به شام فرستاد تا قصه مشتاقی پدر و پشیمانی مریدان را به شمس برسانند و او را به بازگشت به قونیه راضی سازند.
شمس به قونیه بازگشت؛ اما ... واقعه تکرار شد؛ زیرا آرامش و متابعت مریدان دیری نپایید. شمس آزرده خاطر، سیمرغوار به سرزمین بینشانی پرکشید. مولانا در فراق یار گمگشته، جستجوها کرد و انتظار کشید. چند بار به شام رفت؛ اما از شمس خبری نبود...
مولانا و شمس مکمل یکدیگر بودند. بیهوده نبود که شمس میگفت: «خوب گویم و خوش گویم. از اندرون روشن و منورم، آبی بودم برخود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم تا وجود «مولانا» بر من زد، روان شد. اکنون میرود خوش و تازه و خرم».
«این زخم بود که از شراب ربانی، سر به گل گرفته، هیچ کس را بر این وقوفی نه، در عالم گوش نهاده بودم میشنیدم. این خنب به سبب مولانا سرباز شد، هر که را از این فایده رسد سبب مولانا بوده باشد، حاصل، ما از آن توایم و نور دیده و غرض ما فایدهای است که به تو بازگردد.»
شمس، مولانا را با افق دیگری از معنویت و عرفان آشنا کرد و روح او را در آسمانهای برتر به پرواز درآورد. به دم او بود که خرمن وجود مولانا مشتعل شد و هر چیز غیر از دوست رنگ باخت و «ماسوی الله» ذات فانی خود را آشکارتر نمایان ساخت.
و این، جوهره تعلیمات شمس بود که اگر «در سایه ظل الله درآیی، از جمله سردیها و مرگها امان یابی، موصوف به صفات حق شوی، از حی قیوم آگاهی یابی، مرگ تو را از دور میبیند میمیرد، حیات الهی یابی، پس ابتدا آهسته تا کسی نشنود، این علم به مدرسه حاصل نشود و به تحصیل شش هزار سال که شش بار عمر نوح بود، برنیاید. آن صدهزار سال چندان نباشد که یک دم با خدا برآرد بندهای به یک روز.»
باری، چه میتوانیم گفت درباره عارفی که پیش از آن که سودای شعر و شاعری داشته باشد، جویای زبانی است عاری از شائبه «حرف» و «گفت» و «صوت»؛ که این همه حجاب راه پرمخاطره وصلند:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
و اگر سرچشمه فیاض شعر است، نه بدان سبب است که تعلق شاعری را بر خویش پذیرفته است؛ بلکه عشق یار است که به جوشش آورده، و درد دوری و اشتیاق غزلخوانش کرده است. مولانا ادعای شاعری ندارد، از شعر گفتن سود و بهرهای نمیجوید؛ شعر مشغله ذهنی او به معنای معمول امروزی نیست، شعر نمیگوید تا شعری گفته باشد، بیقراری روح و شرح مکاشفات و سرشار شدنهای پیاپیاش از سرچشمههای عالم خیال بیآن که او خواسته باشد، بر زبانش به شیوهای که شعرش مینامند، جاری میشود.
او مسیل این بارشهای قدسی است. شعر او حاصل کوششهای طاقتفرسای شخصی در عرصه زبان، غوطه خوردن در توهم و گم شدن در بازی با الفاظ نیست، شعر او جوشش دل است؛ هدیه خداست؛ سرود غیبی است؛ خوراک فرشته است؛ چرا که حاصل سماع روح در لطیفترین و سبکترین حالات اوج و پروازش به عالم برتر و به سوی مبدأ متعالی است:
سخنم خور فرشتهست، من اگر سخن نگویم
ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی
غزلیات «شمسی» مولانا به تمامی، حاصل و ثمره چنین فضایی است. در مواجهه با این اشعار ما با شاعری نه به شیوه معمول سر و کار داریم؛ اشعاری که به لحاظ حس و حال و شور و هیجان در تمام طول تاریخ شعر فارسی بیبدیل و منحصرند؛ اشعاری که به درستی و راستی، همراه و همگام با ضرباهنگ درونی سراینده آن شکل گرفتهاند، بیآن که شاعرش در قید لفظ و زبان خاصی مانده باشد.
غزلیات مولانا از «جان» و «آن» ویژه «مولوی وار» برخوردارند؛ و درک و درریافت «آن» این غزلیات جز با همراهی و شرکت در تجربه درونی شاعر به دست نمیآید. به مدد برخی از اصول زبان شناختی و تشریح بی «آن» و «جان» آثار او، ابعاد گوناگون و حقیقی آثارش همچنان ناشناخته خواهد ماند. سخن او چیزی دیگر و سرچشمههای شعرش از عالمی دیگرند.
دانستن این که در سخن او چه نوع موسیقی و قوانینی وجود دارد و استعارههایش از کدام سنخند و هنجارگریزیهایش از چه نوعند، مشکل ما را در شناخت حقیقت شعر مولانا حل نمیکند؛ بلکه فقط شناختی سطحی از ظاهر کلام او را برای ما میسر میسازد. حال آن که بزرگوارانی همچون مولانا، همواره منکر چنین دلبستگیهای ظاهری در زندگی بودهاند:
رو به معنی کوش ای صورت پرست
زان که معنی بر تن صورت پرست
بیان این نکته به معنای عدم آشنایی مولانا با اصول و موازین شعر و ادب نیست؛ بلکه به گواهی ناقلان و آثارش، وی هنگام سرودن این شعرها از هوشیاری و منطق حسابگرانه آدمهای معمولی و شاعران معمولی به دور بوده است. نه وزن برای شعرش انتخاب میکرد و نه برای ریتم و نوع بیان و ترکیبات و تخلیش حساب و کتاب منطق شعری زمانه خود را به کار میگرفت.
آنچه مسلم است این که وی اکثر آثارش را در اوج هیجانات روحی، طوفانهای درونی، سماعهای آنی، حالها و جذبههای ناگهانی سروده است؛ یعنی لحظاتی که شاعر از خویش بر می شده است؛ لحظاتی که سینهاش گشادهتر و گرههای زمینی از زبانش بازتر میشده است؛ برای بیان دردهای بزرگ و ارجمند، حالات و لحظات و مشاهدات ناب: «آفتاب است که همه عالم را روشنایی میدهد، روشنایی میبیند که از دهانم فرو میافتد، نور برون میرود از گفتارم، در زیر حرف سیاه میتابد! خود این آفتاب را پشت به ایشان است، روی به آسمانها و روشنی زمینها از وی است. روی آفتاب با مولاناست؛ زیرا روی مولانا به آفتاب است.»:
رستم از این نفس و هوا، زنده بلا، مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن، مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود، پوست بود، در خور مغز شعرا
آینهام، آینهام، مرد مقالات نیم
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دیگر اثر سترگ مولانا، مثنوی معنوی است که به حق قرآن عجم میخوانندش. این مثنوی حاصل نشستها و جلساتی است که مولانا با خویشاوندان روحانیاش در طی چهارده سال داشته است.