گفتار اول : تفسیر و ضرورت مرگ
در این گفتار دلایل ضرورت مرگ که به تفسیر حقیقت آن منتهى مى شود، بررسى خواهد شد. اثبات ضرورت مرگ، به منظور مدلل کردن این ادعاست که هر نفسى باید جهان مادى را ترک کند; به عبارت دیگر، قضیه ى «هر نفسى مرگ را مى چشد» یک قضیه ى ضرورى است و نه امکانى.
تفسیر مرگ و توجیه ضرورت آن کاملا به تفسیر زندگى دنیوى وابسته است. اگر زندگى بشر بر اساس بینش طبیعى تفسیر شود مرگ او هم بر آن اساس تبیین مى شود، ولى در چشم انداز دین و فلسفه ى الهى همان گونه که درخت زندگى انسان ریشه در امور ماوراى طبیعى دارد، مرگ او نیز بدین سان خواهد بود. البته فیلسوفان موحد گاه مرگ را به اسباب فاعلى قریب یا علل اِعدادى و طبیعى آن برگردانده براى آن دلایل طبى اقامه مى کنند، اما قاعدتاً ضرورت مرگ را باید بر اساس اسباب ماوراى طبیعى، یعنى سبب فاعلى بعید یا سبب غایى آن تبیین کنند. از این رو ضرورت مرگ در علم طب به گونه اى و در فلسفه ى الهى به گونه اى دیگر اثبات مى شود
استدلال علم طبیعى بر ضرورت مرگ:
در طب قدیم، مرگ هاى طبیعى به بازایستادن قوه ى غاذیه ى انسان و در نتیجه به اختلال اعضاى بدن و قواى آن نسبت داده مى شد; از این رو جاى گاه این بحث، در فلسفه ى طبیعى و بخش قواى نباتى بود. بر اساس این دیدگاه خواه تجرد نفس را بپذیریم، خواه نه، با توقف قوه ى غاذیه از عمل، بدن رو به کاستى گذاشته به سبب نرسیدن غذا به اعضاى آن، قابلیت بقا را در این عالم از دست مى دهد و از آن پس نفس قادر به تدبیر بدن نخواهد بود. بدین ترتیب مرگ که قطع علاقه و وابستگى نفس به بدن است، فرا مى رسد. در واقع علت اصلى مرگ به عدم قابلیت بدن براى تدبیر نفس باز مى گردد نه بى نیاز شدن نفس از بدن مادى و طبیعى. این گروه براى توجیه توقف قوه ى غاذیه از عمل که به مرگ مى انجامد وجوه زیر را ذکر مى کردند:
1 قوه ى غاذیه از آن جهت که قوه اى جسمانى است، قادر به انجام افعال نامتناهى نیست، از این رو فعالیت او محدود بوده سرانجام پایان مى پذیرد.
2 بدن انسان مرکب از عناصرى است که هر یک مقتضى امورى متفاوت با دیگرى است. با توقف قوه ى نامیه، رطوبت بدن و در پى آن حرارت آن کاهش مى یابد در اثر آن قوه ى غاذیه ضعیف شده نمى تواند عمل خود را به خوبى انجام دهد.
3 گرچه مقدار موادى که قوه ى غاذیه به بدن مى رساند در پیرى و جوانى یکسان است، اما در کیفیت چنین نیست و نمى تواند نیازهاى ضرورى بدن را در سنین پیرى برآورده کند.(92)
در فلسفه از راه سبب غایى بر ضرورت مرگ استدلال هاى ذیل ترتیب داده شده است:
استدلال هاى فلسفى بر ضرورت مرگ:
1 اگر افراد و اشخاص در دنیا نامیرا و جاودانه باشند، ماده اى که ابدان از آن ساخته مى شود، تمام شده، افراد بعدى نمى توانند موجود شوند، و اگر هم موجود شوند جایى براى زیست و خوراکى براى تغذیه نخواهند داشت. از طرفى موجود نشدن افراد بعدى با حکمت الهى منافات دارد; زیرا وجود گذشتگان بر آیندگان ترجیحى ندارد. پس مرگ سابقین براى فراهم شدن شرایط مساعد براى ایجاد لاحقین ضرورت دارد.
2 اگر مرگ ضرورى نباشد، ظلم ظالمان استمرار مى یابد و مظلوم هرگز به حق خود نمى رسد.
3 اگر مرگ ضرورى نباشد، حال پرهیزگاران بدتر از حال کافران و مشرکان خواهد بود. زیرا ایشان از لذات دنیا دست کشیده اند، بى آن که هیچ پاداشى را نصیب ببرند.
سستى این استدلال ها در آن است که سبب فاعلى یا غایى بالذات مرگ را نشان نمى دهند، بلکه تنها به توابع و لوازم غایت بالذات توجه مى کنند; بنابراین نمى توانند مبدأ برهان بوده صرفاً قیاسى خطابى هستند. به علاوه، این گونه استدلال ها مرگ را براى هر نفسى ضرورى نمى کند; چه، مى توان افرادى فرض کرد که همیشه در دنیا باشند و هیچ یک از این محذورات لازم نیاید.(93)
4 استدلال ملاصدرا بر ضرورت مرگ بدین شرح است که موجودات ممکن به دو قسم مادى و مجرد یا تام و ناقص تقسیم مى شوند. در مورد موجودات مجرد یا تام امکانى بحث ضرورت مرگ مطرح نیست. زیرا چنین موجوداتى منزه از حرکت و تغیّرند و همواره به بقاى سبب فاعلى و غایى خود باقى اند. اما هر موجود مادى در معرض حرکت جوهرى است، و چون براى هر حرکت مقصدى است که با رسیدن به آن، پایان مى پذیرد، انسان هم که جزیى از عالم طبیعت است حرکتى دارد که با رسیدن به غایت و پایان آن، مرگ او فرا مى رسد. تبیین این حرکت از این قرار است که انسان از حین حدوث طبیعى و سپس در مراتب نفسانى و عقلى خود هماره از تحولات ذاتى و انتقال هاى جوهرى برخوردار است. وقتى هر نفس انسانى با حرکت خود در عالم ماده، مسافت زندگى دنیوى را طى کرد و استعدادهاى خود را فعلیت بخشید و به مقصد خود نایل شد، از بدن طبیعى بى نیاز شده، با اشتداد جوهرى خود به مرتبه اى مى رسد که براى ارتقا به جهانى دیگر آمادگى مى یابد و با خلع بدن مادى به پایان سفر خود در دنیا رسیده وارد عالم دیگر که مقصد اوست، مى شود. پس غایت ذاتى مرگ را باید در وجود عالمى دیگر و رسیدن نفوس به منزل گاه ذاتى خود جستوجو کرد.(94(