چکیده این رساله، با عنوان «آموزههای تربیتی در مثنوی و تطبیق آن با روانشناسی نوین و معاصر» در یک مقدمه و چهار بخش تنظیم شده است.
مقدمه مشتمل است بر اشارهای به جایگاه رفیع مثنوی در میان آثار ادب فارسی و عظمت اندیشههای ژرف مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی.
همچنین شرح مختصر زندگینامه به آن بزرگ از آغاز حیات تا واپسین دم حیات.
بخش اول اختصاص دارد به بررسی تعلیم و تربیت از دیدگاه قرآن و احادیث و روایاتی که از ائمه معصومین علیهماالسلام نقل شده است.
در بخش دوم به جهانبینی مولانا، انسان از دیدگاه مولانا، تهذیب اخلاق، تدبیر منزل و سیاست مُدُن در مثنوی اشاره دارد و ابیاتی چند در باب هر موضوع به عنوان شاهد مثال از مثنوی معنوی آورده شده است.
بخش سوم به بررسی نظرات و آراء روانشناسان بزرگ معاصر در زمینه تربیت و رشد و به کمال رسیدن و شکوفا شدن انسانها، اختصاص داده شده است.
در ابن بخش نظرات شش تن از برجستهترین روانشناسان را که در حوزه رشد شخصیت و کمال یا با او هر کدام الگویی خاص را ارائه دادهاند و به روانشناسان کمال گرا شهرت دارند، مورد بررسی فرار دادهایم.
در بخش چهارم تلاش گردیده است تا نظرات تربیتی مولانا در مورد به کمال رسیدن انسان با سه مکتب بزرگ روانشناسی نوین و معاصر تطبیق داده شود.
این سه مکتب بزرگ عبارتند از مکتب روانکاوی، مکتب رفتارگرایی و مکتب انسانگرایی باشد که بیان نکات تربیتی در مثنوی به عنوان یک راه ارتباطی با منبع وحی، راهنمایی ما در فهم مطالب مربوط به انسان باشد، چرا که مولانا با اقتباس از قرآن کریم و فهم آیات وحی به خلق مثنوی پرداخته است.
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
پیشگفتار لَقَدْ مَنَّ اللهُ عَلَی الْمؤمِنینَ اِذبَّعثَ فیهِم رَسوُلاً مِنْ اَنفُسِهِمْ یَتلُو عَلَیهِمْ آیاتِهِ و یُزَکیهِمْ وَ یُعَّلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکمَه ْ وَ اِنْ کانُوا مِنْ قَبْلُ لَفی ضَلالٍ مُبینْ[1].
خداوند، بر مؤمنان منت نهاد که رسولی از خود ایشان در میان آنها برانگیخت تا آیات و نشانههای خداوند را برایشان تلاوت کند و آنان را از هرگونه نقص و آلودگی پاک سازد و کتاب و حکمت را به ایشان بیاموزد، با آنکه پیش از این در گمراهی آشکار بودند.
بدون هیچ شک و تردیدی، آثار منظوم و منثور مولانا جلالالدین محمد بلخی مشهور به مولوی، خصوصاً مثنوی معنوی، از مهمترین آثار ادبی زبان و ادبیات فارسی محسوب میشود و به عقیده بسیاری از صاحبنظران و محققان، برترین اثر ادب فارسی است.
ادبیّات هر عصر و نسلی، بیانگر نیازها، آمال، آرزوها، کششها، و واقعیتهای زندگی مردم آن زمان است.
اما به دلیل اینکه آثار مولانا، از نیازهای فطری و ذاتی انسان منشأ میگیرد و عنصر کمال و آرمانگرایی و سعادتطلبی برای نسل بشر که خمیرمایه تربیت و تزکیه، و مُلَهّم از آیات وحی و احادیث و روایات نبوی و ائمه معصومین عَلیهِمَا السَّلام میباشد، انگار نیاز همه اعصار و قرون بوده و در عصر حاضر که گسست انسان از طبیعت بیشتر شده، در گذر زندگی ماشینی و دنیای صنعت و اطّلاعات و سرعت، این نیازها دو چندان احساس میگردد.
نکتهها و دقایق ظریف و شورانگیز مولانا، سخن جان مردمی است که راه کمال میپویند و سعادت جاودان را برای ابناء بشر میجویند.
در این راستا، مولانا، دارای یک جهانبینی است که نه مختص اوست، بلکه، توسط او با شکوه هرچهتمامتر بارور شده است.
ظهور عرفان اسلامی، نقطه عطفی در تاریخ و فرهنگ ایران بوده و مولوی یکی از شاخصترین چهرههای جهانبینی عرفانی در جهان است.
به نظر مولانا، مهمترین رسالت عارف، آئینه صفت گشتن است.
هر که را آئینه باشد پیش رو زشت و خوب خویش را بیند در او (ب 360/3) جهان بینی عرفانی مولانا، انسان را موجودی قابل تغییر و بالنده میداند.
در پرتو شناخت قوانین حاکم بر جامعه و انسان، وی میتواند مسیر خود را آنچنان که میخواهد رقم بزند.
اختیار و آزادی انسان منوط به درک صحیح قوانین و معیارهاست.
عرفان، انسان را به خودشکوفایی دعوت میکند و در گذشتن از ظواهر و زیادهطلبهای دنیوی.
اندیشههای شگرف ملّای رومی، چنان در جانهای تشنه حقیقت و معنویت، رسوخ کرده که (اسکات)[2] روانشناس بزگ آمریکایی، مولوی را بعد از حضرت مسیح و سایر برگزیدگان خداوند، بزرگترین معلم بشر می داند.و بر این گفته مولانا، تأکید میورزد که میگوید: «انسان به واسطه نیاز رشد میکند و اگر میخواهید رشد کنید، نیازهای خود را افزایش دهید.
انسانهایی که نیازهای خود را متعالی و متحول نمیکنند و پویایی ندارند، ناگزیر سعی در جایگزین کردن نیازهای عالیتر، به وسیله نیازهای پستتر مینماید و هرگز رشد نمیکنند.» با این مقدمه کوتاه که ذکر گردید: در ابتدا، سعی و تلاش بر این بود که موضوع تحقیقی بدیعی از بطن مثنوی و مطالب آن استخراج نمایم که در نتیجه با مشورت فراوان موضوع «آموزههای تربیتی در مثنوی و تطبیق آن با روانشناسی معاصر» را انتخاب کرده و با بهرهگیری از نظرات استاد راهنمای گرانقدر جناب آقای دکتر ستودیان و همچنین استاد مشاور محترم سرکار خانم دکتر مشهور و همسر ارجمندم جناب آقای دکتر سالاری دانشیار دانشگاه علوم پزشکی گرگان و با توجه به طرح کلی که در دست داشتم نوشتن موضوع رساله را با یک مقدمه و چهار بخش آغاز کردم.
بخش اول اختصاص دارد به تعلیم و تربیت در اسلام و قرآن و احادیث که اهداف کلی تربیت و موضوع تربیت را دربر میگرفت و سپس با استفاده از کتب متعدد بخشها و فصول دیگر رساله را نوشته و سعی کردم قسمتهای مختلف نوشتهام همراه با ابیاتی مرتبط از مثنوی باشد.
بخش دوم: انسان از دیدگاه، مولانا در مثنوی معنوی بررسی شد در بخش سوم معیارهای تربیتی معاصر از نظر چند تن از برجستهترین نظریهپردازان روانشناسی مورد بررسی قرار گرفت و در بخش چهارم مقایسه آموزههای اخلاقی و تربیتی مثنوی با موازین تعلیم و تربیت مدرن از دیدگاه 3 مکتب بزرگ روانشناسان صورت پذیرفت که مشابهتها ذکر گردید.
و این مقایسه گوشههایی از جهانبینی عرفانی مولوی و دیدگاه او نسبت به مراتب کمالیابی، تربیت و رشد انسان با نظرات روانشناسان بزرگ معاصر، یک بار دیگر عظمت فکر و وسعت دانش و فهم این حکیم بیبدیل را بر همگان آشکار میسازد.
مقدمه همراه با شرح زندگانی مولانا و معرفی آثار مقدمه سپاس و ستایش و ثنا، آن را سزاست که از نهیب دور باش کبریاییاش عقل دوراندیش را در شناخت ذاتش راه نیست، و اندیشه تیزگام در راه شناسایی او لنگ است.
زیرا مخلوق جز از جنس و مثل خود اگاه نیست.
و درود کامل، خاص خاصان اوست بالاخص، بر اوّلین تجلی نور ازل و آخرین پیامبر مرسل محمد (ص) و پویندگان راه و حاملان اندیشه او.
در میان نوابغ ادبی و اندیشمندان زبان و ادب فارسی و زنجیره چهرههای درخشان هزار سال شعر فارسی، مولوی یکی از زبانآورترین شاعران تاریخ و یکی از رفیعترین سرایندگان شعر عرفانی در تمام اعصار شعر فارسی و آخرین مظهر کمال در سراسر جغرافیایی ادبیات عرفانی ایران است که دیوان شمس و مثنوی او متعالیترین اوج معنیگرایی در شعر تعلیمی فارسی است.
عشق که بنمایه غزلهای اوست، تجربه حیات اوست.
مثنوی او عملیترین و حیاتیترین نمونه عرفان است آن هم با نظم و سبک و ساختار و صورتی که ویژه اوست، اما از طرفی دیگر مدتها بود که شیفتهوار، دل بسته مثنوی بودم و اندیشههای بلند و افکار معنیآفرین و هیجانبرانگیز و حرکتخیز و حیاتبخش و انسانساز و معانی شیرین که از الفاظ سخته این کتاب عظیم میتراود، هر روز بیش از روز پیش، مرا مجذوب و مفتون خویش میساخت در نتیجه سعی و تلاشم بر این بود که بتوانم از این شاهکار بیهمتای جاویدان جهان اندیشه و ادب شعر فارسی چیزی بیاموزم.
برای من، مثنوی مولوی، تنها یک اثر ماندگار و خواندنی و ماندنی چون دیگر آثار عرفانی یا دواوین شعری و حکمی نیست، بلکه محور زندگی و آئینه تمامنمای حیات بشری است که از دیدگاه او انسان حامل اندیشه الهی و مقام خلیقهایی دارد.
و هیچکس در دیدگاه خداوند خوار مایه و حقیر نیست.
و راه وصول به حق، موقوف و منحصر به صورتی خاص از پرستش نیست، بلکه هر کاری که از سر سوز و اخلاص به حق انجام شود، راهی به حق است و از هر دلی به حقیقت راهی است.
همانگونه که از شاهنامه فردوسی، صدای ضربان قلب زنده و تپنده انسان پرتوان و پویای بیزمان و مکان را میشنویم، مثنوی مولوی نیز احیاگر حیثیت انسانی و معمار اندیشه و منادی صلح و آزادی و اُخوت، انسان و انسانگرایی و مبشر عدالت اجتماعی و ستایشگر فضیلت و علم و عشق و خردپژوهی است.
البتّه خرد کلّی معرفتجو و معاد اندیش و فریادی است علیه نابرابریهای اجتماع.
او سقراطوار، به سرنوشت انسان و آزادی او میاندیشد.
همانگونه که شاهنامه به رودی عظیم میماند که در عین قدرت و زیبایی، آراسته و کامل است و برای هر شخص جلوه و جمال خاص دارد و در عین حال، شناسنامه زندگی پرتلاطم وسرشار از گیر و دار ملت سلحشور و قوم دلیر ایران است که یک قوم و فرهنگ را از اعماق زمان و ژرفای تاریخ بیرون کشیده است و بر قله رفیع فکر و تمدن و فرهنگ و ادب قرار داده است.
مثنوی نیز به اقیانوسی متلاطم میماند که در سطح هموار، آرام و قابل رؤیت و بهرهبرداری است و گاه در اعماق ژرف، درههایی پر پیچ و خم به جریان میافتد و از دسترس و دید خواننده ناپدید میگردد.
مولوی عقیده دارد که حقیقت انسانی بیرنگ است و قدر مشترک میان افراد بشر معنی و اصل انسانیت است.
پس همان بهتر که بدان حقیقت باز گردیم و ستیزه و پرخاش را به یک سو نهیم.
مثنوی عصاره تجربه دینی اسلامی در طول هزار و پانصد سال تفکر دینی است و به ما میگوید که اعمال قدرت و خشونت و قهر و غلبه و آزار و شکنجه و سختگیری، راه صحیح تربیت و پرورش اخلاق نیست.
شاید بتوان با قدرتنمایی و هیبت، بشر را مقهور کرد ولی نمیتوان انسان کامل ساخت زیرا قهر و هیبت ممکن است ظاهر را منظم کند ولی باطن را پاک نمیکند و نور معنی نمیبخشد و انسانیت روی در حجاب میکشد.
پس از تنگنظری و کوتهبینیها و فردطلبیها دست بردارید، زیرا تسلّط بر دلها و عقاید از دایره فشار بیرون است، همانگونه که شاهنامه برای اندیشمندان، ساختار پیروزی و شکست، امید و ناامیدی، زادنها و مردنها، در آن تفکرآمیز و پرمعناست و میتواند چراغی برای آیندگان باشد که چگونه با ایران و ایرانی باید برخورد کرد، مثنوی نیز با ارائه جهانبینیها و باید و نبایدهایی که ارائه میدهد، شمع شبافروزی است برای آیندگان و برای همگان که چگونه با انسانها برخورد کنند و به ما میگوید ای انسانها، تبر در جان یکدیگر منهید و بگذارید انسانیت از افق زندگی سر بر زند و بدرخشد.
برای مفاهیم بیشماری که در مثنوی میدرخشند از آنجا که هر کس از زاویهای به آن نگریسته، خواستیم دِیْنِ خود را ادا و شمهای از مفاهیم معرفتی انسانی و رشد و کمال او را بیان نمایم.
اما در این دریای بس عظیم و ژرف و پهناور و در این گفتار کوتاه، پیش از یک قطره آن را نمیتوان بازگو کرد، زیرا به ضرس قاطع و یقین جازم، معتقدم و میگویم که هیچ کتابی از ساختههای فکر و قلم بشری به اندازه مثنوی شریف مولوی افکار تازه و مطالب ارزنده و جاودانی ندارد.
به طوری که اگر پیشرفت سریع و حیرتانگیز تمدن و علوم و معارف بشری، به فرض محال کلّی از کتب و آثار نظم و نثر قدیم، ساخته قلم و فکر بشر را در هم نوردد و همه را باطل کند، هنوز مثنوی مولوی زنده، پیشرو و.
قافلهسالار اصلاح نفوس و سردفتر علوم و معارف بشری و مظهر (آنکه نمرده است و نمیرد تویی) خواهد بود.
خلاصه این که؛ افکار و عقاید مولوی که در منظومه مثنوی و دیگر آثار او پراکنده است، دریای عظیم است که به قعر آن نتوان رسید و به قول مولانا: گر شود بیشه، قلم دریا مدید مثنوی را نیست پایانی پدید (2253/6) زندگینامه مولانا 1.
آغاز عمر، اسم و القاب (1) مولانا جَلالُالدین محمد بن حسین خطیبی، معروف به مولوی که او را خداوندگار نیز میخواندند، در ششم ربیعالاول سال604 ه .ق در بلخ به دنیا آمد.
لقب مولوی که از دیر زمان در میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقتبین اختصاص دارد، در زمان خود وی و حتی در عُرف تذکرهنویسان قرن نهم شهرت نداشته و جزو عناوین و لقبهای خاص او نمیباشد.
و ظاهراً این لقب از روی عنوان دیگر یعنی (مولانای رومی) گرفته شده است.
2.
بهاء ولد، مولانا و مهاجرت پدرش به بهاءالدین ولد معروف بود و سلطان العلما لقب داشت و عارف و عالم مشهوری بود و کتاب «معارف بهاء الولد» تألیف اوست.در هر حال بهاء ولد حدود سال 610 ه .ق یا 618 با جلالالدین که شش سال داشت از بلخ بیرون آمد و قصد حج کرد و رهسپار بغداد شد در نیشابور به دیدن شیخ فریدالدین عطار نائل امد .به گفته دولتشاه، مولانا و شیخ عطار به دیدن هم رغبت و شتابی تام داشتند، در آن وقت مولانا جلالالدین، کوچک بود.
شیخ عطار کتاب اسرارنامه را به هدیه به مولانا جلالالدین داد.
عطار بهاءالدین را گفت: «زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند.» و دیگران هم این داستان را کم و بیش ذکر کرده و گفتهاند که مولانا پیوسته اسرارنامه را با خود داشتی.
بهاء ولد بعد از سه روز از بغداد رهسپار حج شد و در بازگشت از سفر حج، رهسپار شام شد و پس از مدتی به ارزنجان، عزیمت کرد که پادشاه آنجا، فخرالدین بهرامشاه، از آل منکوجک بود و به علما توجه داشت و کریم و بخشنده و رادمرد بود، وی کسی بود که نظامی گنجوی مثنوی مخزنالاسرار را به نام او کرد و برایش تحفه فرستاد و از او جایزه گرفت.
بهاءالولد پس از آن به لارنده رفت و مولانا جلالالدین در این شهر در سن 18 سالگی با دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرد که حاصل این ازدواج سه پسر به نامهای سلطان ولد، بهاءالدین محمد، و علاءالدین محمد بود.
پس از هفت سال، بهاء ولد به درخواست علاءالدین کیقباد پادشاه سلجوقی روم به قونیه رفت و در سال 628 ه .ق بنا به گفته احمد افلاکی در همانجا درگذشت مولانا جلالالدین در این هنگام بیست و چهار سال داشت و به خواهش مریدان و یا به اصرار سلطان علاءالدین به جای پدر نشست و به وعظ و ارشاد و فتوی دادن پرداخت و به برهانالدین ترمذی از سادات حسینی ترمذ پیوست و تحت تربیت و مراقبت و آزمایش او قرار گرفت.
3.
روزگار تربیت و ارشاد مولانا بعد از آن که به مدت 9 سال از تربیت و ارشاد برهانالدین برخوردار بود و تغییر حال داده و ظاهراً به اِشارَتِ او به شام سفر کرده تا علوم ظاهری را به کمال برساند.
برای تکمیل آن به شهر حلب رفت و در مدرسه حلاویه فرود آمد.
پس از آن به شهر دمشق رفت که شیخ اکبر محییالدین عربی، در آن شهر میزیست.
مولانا نیز طالب دیدار این بزرگان بود.
بعد از هفت سال اقامت در حلب و دمشق به روم بازگشت و به دستور برهانالدین به ریاضت پرداخت و سه چلّه گذراند که برهانالدین عالمی کامل و عارفی بزرگ بوده و او را به علّت اِشرافی که بر خواطر داشت «سید سرّدان» میگفتند.
(برهانالدین در سال 638 ه.ق در قیصریه وفات کرد).
پس از درگذشت برهانالدین، مولانا به مدت 5 سال (638 تا 642 ه.ق) بر مَسند ارشاد و وعظ و تدریس و فقه و علوم دین اشتغال داشت و حدود 400 طالب علم از محضر او کسب فیض میکردند.
صِیتِ شهرت او در جهان منتشر شد و مریدان فراوان یافت.
4.
دوره انقلاب و آشفتگی وضع صوری و ظاهری مولانا که از زهد و استواری او در دین و شریعت محمدی، حکایت میکرد و مردم را سخت فریفته بود، چندان دوام نیافت زیرا به شمسالدین محمد بن علیبن ملکداد تبریزی بازخورد که پیری آشفتهحال بود و دائماً از شهری به شهر دیگر میرفت و به خدمت بزرگان میرسید و گاهی مکتبداری میکرد و به احتمال قوی نخستینبار مولانا در دمشق یا حلب او را دیدار کرده است.
شمسالدین در جمادیالآخر سال 642 ه .ق وارد قونیه شد و در «خان شکر فروشان» فرود آمد و حجرهای بگرفت و بر در حجرهاش دو سه دیناری با قفل بر در مینهاد و مفتاح بر گوشه دستارچه بسته و بر دوش میانداخت تا خلق را گمان آید که تاجری بزرگ است خود در حجره غیر از حصیری کهنه و شکسته کوزه و بالشی از خشت خام نبودی.
در مورد چگونگی دیدار شمس و مولانا روایات مختلف نقل کردهاند، از جمله افلاکی روایت میکند که مولانا از مدرسه پنبهفروشان در آمده بر استری رهوار نشسته و طالبان علم و دانشمندان در رکابش حرکت میکردند، ناگاه شمس تبریزی به او بازخورد و پرسید: «بایزید بزرگتر است یا محمد؟
مولانا گفت: این چه سؤال باشد محمد خاتم پیغمبران است وی را با ابویزید چه نسبت.
شمسالدین گفت پس چرا محمد میگوید (ما عَرَفْناکَ حَقِّ مَعْرِفَتِکْ) و بایزید گفت (سُبحانی ما اَعْظَمَ شَأنی) مولانا از هیبت این سؤال بیفتاد و از هوش برفت و چون به خود آمد دست شمسالدین را گرفت و پیاده به مدرسه خود آورد و در حجره درآورد تا چهل روز به هیچ آفریده راه ندادند.
البته ناگفته نماند با توجه به گفته سلطان ولد در مثنوی ولدنامه، آنچه در این تذکرهها و کتب آمده، همه شاخ و برگهایی است که به این قصه ملاقات در شام داده و خواستهاند تغییر حال مولانا را غیرعادی و شگفتآور جلوه دهند.
در هر حال سلطان ولد، دیدار مولانا با شمس را از نوع دیدار موسی با خضر دانسته که با همه کمالات، به دنبال اکملی میگشته، و سرانجام شمس تبریزی را یافته و یکسره مرید و مَسحور او شده و با دیدار او قیل و قال مدرسه و وعظ و منبر را رها کرده و به خرقه صوفیان درآمده و به شور و ذوق و حال و وجد و سماع پرداخته و هنوز مسئله تأثیر شمس و افسون این پیر ژولیده آشفته حال در مولانا مجهول است.
این دگرگونی و تغییر حال مولانا جلالالدین، مریدان و شاگردان او را به تعصب و بدخواهی نسبت به شمس وادار کرد و به اتفاق تمام، قصد آن بزرگ کردند.
ناچار شمس رنجیده خاطر شد و در سال 634 ه.ق از قونیه به دمشق رفت.
مولانا پس از مدتی جستجو، خبر یافت که او در دمشق است.
پس بنا بر روایت افلاکی چهار غزل برای او فرستاد.
Abstract This thesis is designed as a educational training in Masnavi (poetry composed of distichs) and comparsion with current psychology in introduction and threeparts.
In introduction, yhe speech is about pedagogy in Islam, Quran, traditions and general purposes of it.
In the first part, in addition to say about Masnavi and Molana's life, the speech is about human, practical philosophy and address the be its of Masnavi for the witness that is relate to this subject.
In the second part, it examines human regarding to the thinking in pedagogy and reuiews the educational ideas about human in the family and society, and with he quality of saying the educational teaching in Masnavi and he relation of it with the life of human in this world, it is necessary to compare the Molana's ideas about the growth, perfection of human and psychology ideas and we should compare three ideology includes psychonalysis, behaviorism human being.
We hp that these educational point in Masnavi be as a relational ways with revelation resource and they are as a guidance in the understanding the subject for us, that Molana brings it in Masnavi with an adaptation of Quran.
هر که را آئینه باشد پیش روزشت و خوب خویش را بیند در او گر شود بیشه، قلم دریا مدیدمثنوی را نیست پایانی پدید رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کنترک من خراب شبگرد مبتلا کنماییم و موج سودا شب تا به روز تنهاخواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کندردی است غیر مردن کان را دوا نباشدپس من چگونه گویم کین درد را دوا کندر خواب دوش پیری در کوی عشق دیدمبا دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن حاصل عمرم سه سخن بیش نیستخام بُدم، پخته شدم، سوختم نردبان آسمان است این کلام{هرکه زین بر میرود آید به بامنی به بام چرخ کو اخضر بودبل به بامی کز فلک برتر بود آن یکی جودش گدا آورد پدیدو آن دگر جودش بدو بخشد مزیدما نبودیم و تقاضامان نبودلطف تو، ناگفته ما میشنودچون تقاضا بر تقاضا میرسدموج آن دریا بدینجا میرسد خلق را چون آب دان صاف و زلالاندرو تابان صفات ذوالجلالعلمشان و عدلشان و لطفشانچون ستاره چرخ در آب روانآدم اسطرلاب گردون علوستوصف او هم مظهر آیات هوست ( آدمی کو مینگنجد در جهاندر سر خاری همی گردد نهان صد هزارت فصل داند از علومجان خود را مینداند از ظلومداند او خاصیت هر جوهریدر بیان جوهر خود چون خریقیمت هر کاله میدانی که چیستقیمت خود را ندانی ابلهیستاز اصولینت، اصول خویش بهکه بدانی اصل خود ای مرد مه از جمادی مردم و نامی شدموز نما مردم به حیوان سر زدممردم از حیوانی و آدم شدمپس چه ترسم کی ز مردن کم شدمپس عدم گردم عدم چون ارغنونگویدم اِنّا اِلَیْهِ راجِعوُنْ خشم و شهوت مرد را احول کندز استقامت روح را مبدل کندچون غرض آمد هنر پوشیده شدصد حجاب از دل به سوی دیده شدچون دهد قاضی بدل رشوت قرارکی شناسد ظالم از مظلوم زار ترا اگر نفسی ماند، جز که عشق مکارکه چیست قیمت مردم، هر آنچه جویدبشو دو دست ز خویش و بیا بخوان بنشینکه آب بهر وی آمد که دست و رو شوید ای برادر تو همه اندیشهایمابقی تو استخوان و ریشهایگر گل است اندیشه تو گلشنیور بود خاری تو هیمه گلخنی گر گلابی بر سر و جیبت زنندور تو چون بولی برونت افکنند تو نه این جسم تو آن دیدهایوارهی از جسم گر جان دیدهای چون یکی حس در روش بگشاد بندمابقی حسها همه مُبْدَل شوندچون یکی حس غیر محسوسات دیدگشت غیبی بر همه حسها پدیدحسها با حس تو گویند رازبیزبان وبیحقیقت بیمجاز ز انکه کرمنا شد آدم ز اختیارنیم زنبور عسل شد نیم مارمؤمنان کان عسل زنبور وارکافران خود کان زهری همچو مار در جهان این مدح و شاباش و زهیز اختیارست و حفاظ آگهی آدمی بر خنگ کرمنا سواردر کف درکش عنان اختیار همچنین جویای درگاه خداچون خدا آمد شود جوینده لاگرچه آن وصلت بقا اندر بقاستلیک ز اول آن بقا اندر فناستسایههایی که بود جویای نورنیست گردد چون کند نورش ظهور ز آنکه عشق مردگان پاینده نیستز آنکه مرده سوی ما آینده نیستعشق زنده در روان و در بصرهر دمی باشد ز غنچه تازهترعشق آن زنده گزین کو باقیستکز شراب جانفزایت ساقیست آسمانها و زمین یک سیب دانکز درخت قدرت حق شد عیانتو چو کرمی در میان سیب دروز درخت و باغبانی بیخبر این جهان کوه است و فعلِ ما نداسوی ما آید نداها را صدا پس به صورت عالم اصغر توییپس به معنی عالم اکبر توییظاهر آن شاخ اصل میوه استباطناً بهر ثمر شد شاخ هستمصطفی زین گفت کادم و انبیاءخلف من باشند در زیر لوابهر این فرموده است آن ذوفنونرمز نَحنُ الاخرون السّابِقون هیچ محتاج می گلگلون نیایترک کن گلگلونه تو گلگلونهایباده کاندر ختب میجوشد نهانز اشتیاق روی تو جوشید چنانای همه دریاچه خواهی کرد، غموی همه هستی چه میجویی، عدمتاج کَرّمناست بر فرق سرتطوق اعطیناک آویز از برت باده از ما مست شد نی ما از اوقالب از ما هست شد نی ما از اوما چو زنبوریم و قالبها چو مومخانه خانه کرده قالب را چو موم که درون سینه شرحت دادهایمشرح اندر سینهات بنهاده ایمچشمه شیریست در تو بیکنارتو چرا می شیر جویی از تغارمنفذی داری به بحر ای آبگیرننگ دار از آب جستن از غدیرکه الم نشرح نه شرحت هست بازچون شدی تو شرح جو و شرح سازدر نگر در شرح دل در اندونتا نیاید طعنه لا تُبصَرون بیشهای آمد وجود آدمیبرحذر شو زین وجود ار آدمیدر وجود ما هزاران گرگ و خوکصالح و ناصالح و خوب و خشوکساعتی گرگی در آید در بشرساعتی یوسف رخی همچو قمر از جمادی مردم و نامی شدموز نما مردم به حیوان سر زدممردک از حیوانی و آدم شدمپس چه ترسم کی ز مردن کم شدمحمله دیگر بمیرم از بشرتا بر آرم از ملائک پر و سروز ملک هم بایدم جستن ز جوکل شیءٍ هالِک اِلاّ وجهُهبار دیگر از ملک قربان شومآنچه اندر وهم ناید آن شومپس عدم گردم عدم چون ارغنونگویدم انّا الیه راجعون من غلام آنکه نفروشد وجودجز بدان سلطان با اِفْضال وجودچون بگوید آسمان، گریان شودچون بنالد، چرخ یا ربخوان شودمن غلام آن مس همتپرستکو به غیر کیمیا نارد شکستدست اشکسته بر آرد در دعاسوی اشکسته برد فضل خدا گر به ظاهر آن پری پنهان بودآدمی پنهانتر از پریان بودنزد عاقل ز آن پری که مضمرستآدمی صد بار خود پنهانتر استآدمی نزدیک عاقل چون خفی استچون بود آدم که در غیب او صفی استآسمان شو، ابر شو، باران ببارناوادن، بارش کند نبود به کارآب اندر ناودان عاریتی استآب اندر ابرو و دریا فطرتی استمکر و اندیشه است مثل ناودانوحی و مکشوف است ابر و اسمانآب باران باغ صد رنگ آوردناودان همسایه در جنگ آورد آدمی کوهیست چون مفتون شودکوه اندر ما حیران چون شودخویشتن نشناخت مسکین آدمیاز قرونی آمد و شد در کمیخویشتن را آدمی ارزان فروختبود اطلس خویش بر دلقی بدوختصد هزاران مار و کُه حیران اوستاو چرا حیران شدست و مار دوست آدمی اول حریص نان بودز آنکه قُوتْ و نان ستون جان بودسوی غصب و سوی کسب و صد حیلجان نهاده بر کف از حرص و اَمَلچون بنادر گشت مستغنی زنانعاشق نامست و مدح شاعران آدمی چون نور گیرد از خداهست مسجود ملائک زاجتبا آدمی دیدست و باقی پوستتدید آن است آن که دید دوستتچون که دید دوست نبود کور بهدوست کو باقی نباشد دور به آن یکی با شمع برمیگشت روزگرد بازاری دلش پر عشق و سوزبوالفضولی گفت کاو را کای فلانهین چه میجویی به سوی هر دکانهمین چه میگردی تو جویان با چراغدر میان روز روشن چیست لاغگفت میجویم به هر سو آدمیکه بود حی از حیات آن دمیهست مردی گفت این بازار پرمرد مانند آخر ای دانای حرگفت خواهم مرد بر جاده دوردر ره خشم و به هنگام شرهوقت خشم و وقت شهوت مرد کوطالب مردی دوانم کو به کوکو در این دو حال مردی در جهانتا فدای او کنم امروز جانگفت نادر چیز میجویی ولیکغافل از حکم قضایی بین تو نیک صد چو عالم در نظر پیدا کندچونکه حشمت را به خود بینا کند چون چنین خواهد خدا، خواهد چنینمیدهد حق آرزوی متقین چون جنین بد آدمی خونخوار بودبود از انوار خلاّق ودود در نظام خون غذایش شیر شدوز نظام شیر لقمهگیر شد گر ببندد راه یک پستان بر اوبرگشاید راه صد بستان بر او گر جنین را کس بگفتی در رحمهست بیرون عالمی بس منتظمیک زمین خرمی با عرض و طولاندرو صد نعمت و چندین اکولکوهها و بحرها و دشتهابوستانها باغها و کشتهاآسمانی بس بلند و پر ضیاءآفتاب و ماهتاب و صد سها او به حکم جان خود منکر بدیزین رسالت مغرض و کافر شدی کاین جهان چاهی است بس تاریک و تنگهست بیرون عالمی پر بوی و رنگهیچ در گوش کسی ز ایشان نرفتکاین طمع آرد حجابی ژرف و زفتگوش را نبود طمع از استماعچشم را بندد غرض از اطلاع چون گرسنه میشوی سگ می شویتند و بد پیوند و بد رگ میشویچون شدی تو سیر، مرداری شویبیخود و بیحس چو دیواری شویپس دمی مردار و دیگر دم سگیچون کنی در راه شیران همتگی زان سبب جانش وطن دید و قراراندرین سوراخ دنیا موشوار گربه کرده چنگ خود اندر قفسنام چنگش، درد و سرسام و مرضحصبه و قولنج و مالیخولیاسکته و سل و جذام و ماشُراگربه مرگ است و مرض چنگال اومیزند بر مرغ پر و بال او گوشت پاره که زبان آمد از اومیرود سیلاب حکمت همچو جوسوی سوراخی که نامش گوشهاستتا بباغ جان که میوهاش هوشهاستشاهراه باغ جانها شرع اوستباغ و بستانهای عالم فرع اوست نفس اگرچه زیرک است و خردهگیرقبلهاش دنیاست او را مردهگیرآب وحی حق بدین مرده رسیدشد ز خاک مردهای زنده پدید تا مرد سخن نگفته باشدعیب و هنرش نهفته باشد قدرت خود بین که این قدرت از اوستقدرت خود نعمت او دان که هوست تا ز رهرو از شکر در نگذریکی تو از گلزار وحدت بو بری اندکی جنبش بکن همچون جنینتا ببخشندت حواس نوربین اشتر آمد این وجود خار خوارمصطفی زادی بر این اشتر سواراُشترا تنگ گُلی بر پشت توستکز نشیمن در تو صد گلزار رستمیل تو سوی مغیلانست و ریگتا چه گل چینی ز خار مرده ریگآدمی کوی نگنجد در جهاندر سرِ خاری همی گردد نهان هر کسی کو دور ماند از اصل خویشباز جوید روزگار وصل خویش یک مثالی گویم اکنون گوش دارفهم کن امثال و معنی، هوش دارکرد م ردی از سخندانی سؤال«حق و باطل چیست ای نیکو مَقال»؟(گوش) را بگرفت و گفت این باطل استچشم حقست و یقینش حاصلست جهد کن گوش در چشمت رودآنچه باطل مینمودت حق شود آفتابی در دل ذره نهانناگهان آن ذره بگشاید دهانذره ذره گردد افلاک و زمینپیش آن خورشید، چون جست از کمین آمده اول به اقلیم جمادوز جمادی در نباتی اوفتادسالها اندر نباتی عمر کردوز جمادی یاد ناورد از نبردوز نباتی چون به حیوانی فتادنامدش حال نباتی هیچ یادباز از حیوان سوی انسانیشسمیکشد آن خالقی که دانِیش همچنین اقلیم تا اقلیم رفتباشد اکنون عاقل و دانا و زفت بشنو از نی چون حکایت میکنداز جداییها شکایت میکنداز نیستان تا مرا ببریدهانددر نفیرم مرد و زن نالیدهاندسینه خواهم شرحه شرحه از فراقتا بگویم سوز درد اشتیاق این صدا در کوه دلها بانک نیستکه پر است از بانک این که گه تهی استهر کجا هست آن حکیم است اوستادبانگ اوزین کوه دل خالی مباد خود ز بیم این دم بیمنتهاباز خوان فَاَبین اَنْ یَحْمِلْنَهاورنه خود اَشفِقْن منها چون بدیگرنه از بیمش دل که خون شدی گفت پیغمبر که حق فرموده استمن نگنجم هیچ در بالا و پستدر زمین و آسمان و عرش نیزمن نگنجم این یقین دان ای عزیزدر دل مؤمن بگنجم ای عجبگر مرا جویی از آن دلها طلب پس خراب مسجد ما بیگماننبود الّا بعد مرگ ما بدان پس پیغمبر گفت اِستَفْتَ القلوبگرچه مفتیشان بگوید صد خطوب جوهرست انسان و چرخ او را غرضجمله فرع و سایه اندر او عرض بحر علمی در نمی پنهان شدهدر دو گز تن عالمی پنهان شده در سه گز قالب که ذاتش وانمودآنچه در الواح و در ارواح بود الحذر ای مؤمنان کان در شماستدر شما بس عالم بیمنتهاست لب ببند و غور دریایی نگربحر را حق کرد محکوم بشر پس به صورت عالم اصغر توییپس به معنی عالم کبری توییظاهر آن شاخ اصل میوه استباطناً بهر ثمر شد شاخ هستگر نبودی میل و امید ثمرکی نشاندی باغبان هر سو شجر خود جهان آن یک کس است و باقیانجمله اتباع و طفیلند ای فلان هفت دریا اندر او یک قطرهایجمله هستیها ز موجش چَکرهایجمله پاکیها از آن دریا برندقطرههایش یک به یک میناگرند گرچه فرد است او اثر دارد هزارآن یکی را نام باشد بیشمار