تحقیق زندگی نامه اسفندیار

Word 33 KB 34646 12
مشخص نشده مشخص نشده ادبیات - زبان فارسی
قیمت قدیم:۱۲,۰۰۰ تومان
قیمت: ۷,۶۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • اسفندیار پهلوانی بزرگ و پسر شاه گشتاسب بود و مادرش کتایون فرزند قیصر روم بود .سه فرزند پسر داشت که بهمن از همه بزرگتر بود .

    اسفندیار خسته ولیکن پیروز از جنگ با ارجاسب برمی گشت . او دو خواهر خود را از چنگ اسارات ارجاسب نجات داده بود .

     او میدانست که دوران سختی بسر رسیده و تمام دشمنان ایران سرکوب شدند و حالا بیایستی پدرش به پیمانش وفا می کرد و تخت شاهی را دست او میسپارد و دیگر هیچ دلیل و بهانه ای وجود نداشت تا از این کار خودداری کند .

     

     

    در شهر جشن بزرگی بر پا بود و شاه طهماسب بهمراه نامداران و فرزانگان و موبدان  از پسرش استقبال کرد . سفره های رنگین مهیا شد و مهمانان مشغول شدند . گشتاسب از پسرش خواست تا ماجرای را تعریف کند . اسفندیار به گشتاسب گفت که در هنگام شادی این درخواست را نکن زیرا با سخنهای تلخ گذشته کام خود را تلخ میکنیم . فردا همه چیز را برای شما خواهم گفت .

    شب که اسفندیار از مهمانی بازگشت ناراحت بود . اسفندیار به مادرش کتایون گفت : که شهریار با من بد می کند . به من گفت : هنگامیکه انتقام ما را از ارجاسب بگیری و خواهرانت را از بند آزاد کنی و نام ما را در گیتی سربلند کنی ، تخت و تاج شاهی را به تو واگذار می کنم . فردا صبح که شاه از خواب بیدار شود این سخن ها را به او خواهم گفت . مادرش از این سخن ها ناراحت شد چون می دانست که شاه تاج و تختش را نخواهد بخشید . مادر پاسخ داد : ای پسر رنج دیده من، تمام سپاه به رای و فرمان تو هستند و پدرت فقط تاجی بر سر داد ،  بیشتر از این مخواه . زمانیکه او به دیار باقی برود  این تاج و تخت به تو خواهد رسید و  بهتر است فرزندی بمانند تو ، در برابر پدرش فرمانبردار باشد .

     

    تا دو روز افراسیاب نزد گشتاسب نرفت و روز سوم گشتاسب از خواسته فرزندش آگاه شد و آنگاه جاماسپ فال گو را نزد خود خواست . جاماسپ گفت : کاش زمانه مرا بدست چنگال شیر می سپارد  تا این اختر بد را نمی دیدم ، که  باید این چنین در غم اسفندیار نشست همان پهلوانی که جهان را از دشمنان پاک کرد  . گشتاسب از او پرسید : زود به من بگوی که این اتفاق کجا خواهد افتاد . جاماسپ گفت : این غم در زابلستان بدست رستم اتفاق خواهد افتاد .

     

     

    روز بعد شاه بر تخت نشست و اسفندیار نزد او رفت و همه موبدان و ناموران نیز ایستاده بودند . اسفندیار گفت : شاه پاینده باشد که زمین از تو شکوهمند شد . تو مظهر داد و عدالتی و همه ما بنده و فرمانبردار توئیم . می دانی که ارجاسب با سواران به جنگ آمد و من در دشت گورستانی از اجساد آنها درست کردم و سر ارجاسب را از تن جدا کردم و بواسطه سوگند و پیمان تو ، دلم به فرمان تو گرمتر شد . حال بهانه چیست ؟

    شاه به فرزندش پاسخ داد :  تو بیش از این انجام داده ای و پروردگار یاور تو باشد   ، اما اینک مردی است که از آغاز پادشاهی ما تا کنون به بارگاه نیامده و در برابر شکوه ما سر خم نکرده است و او کسی نیست جر رستم پسر زال . تو باید به سوی سیستان بروی و رستم را در بند، نزد ما آوری .و مطمئن باش که اگر فرمان مرا اطاعت کنی و دستور مرا اجرا کنی تخت و تاج شاهی را به تو می سپارم .

    اسفندیار پاسخ داد : ولی از زمان منوچهر تا کیقباد همه سرزمین ایران از رشادت این پهلوان در امنیت بسر برده است  .

    شاه اینطور به اسفندیار پاسخ داد که : آیا نشنیدی که اهریمن چگونه موجب می شود انسان راه درست را گم کند . لباس رزم بر تن کن و به سمت سیستان برو . و دست رستم را ببندد و پیاده او را به درگاه بیاور

    اسفندیار به شاه گفت : تو با رستم دستان کاری نداری ، دنبال راهی هستی که مرا دور نگه داری . این تخت پادشاهی برای تو باشد که برای من  گوشه ای از این جهان کافی است . من هم مانند بقیه لشکر فرمانبردار تو هستم

    پدر گفت : در قضاوت عجله نکن که با این کار سربلند خواهی شد .

     

    اولین دیدار اسفندیار با رستم

    بعد از شنیدن حرفهای بهمن ، اسفندیار دستور داد تا اسب سیاه را زین کنند و همراه صد سوار تا لب رود هیرمند آمد .

    ناگهان با صدایی برگشت و سواری دید که به سوی آنها می آید . رستم را شناخت .

    وقتی رستم از رود گذشت و پا بر خشکی گذاشت  بر اسفندیار درود فرستاد . و ادامه داد خدا را شکر که سلامت به این جا رسیده اید  همیشه بخت با تو یار باشد و بد اندیشان از تو دور باشند .

    چون اسفندیار این خوش آمد را شنید او را در بغل گرفت و گفت :خدا را سپاس می گویم  که تو را شاد و خرم می بینم .

     

     

    رستم بدو گفت : ای نامدار به سرا و خانه من بیا تا جان من از وجود شما روشن گردد ، هرچند آنچه که داریم درخور شما نیست ولی تمام تلاشمان را خواهی کرد .

     اسفندیار گفت : هرچند که پذیرفتن دعوت  پهلوانی مانند تو برای من عزیز است ولی نمی توانم از فرمان شاه سرپیچی کنم که اجازه نداریم که در زابل بمانیم . تو نیز فرمان شاه را بپذیر و بند بر پای کن که عمل کردن به دستور شاه ننگ نیست . و از فرمان او سرپیچی نکن .

     

    اگر همراه من بیایی ،  سوگند می خورم که به تو آسیبی نرساند و آنگاه که من تاج بر سر گذارم ، تو را با شکوه فراوان به زابلستان برخواهم گرداند .

    رستم که خشمگین شد گفت : آمدم تا دل را با دیدار و گفتار تو شاد کنم و تو را بسوی خان خود دعوت کنم و بر فرمان تو گردن نهم . اما این سخن تو خیلی برایم مایه ننگ  است و کسی مرا زنده در بند نخواهد دید و اگر بند ، بند بدنم از هم جدا شود از این ننگ بهتر است.

    اسفندیار گفت : ای پهلوان تمام سخنانت درست است ولیکن قبول کن که اگر کنون مهمان تو شوم و تو از فرمان شاه سرپیچی کنی، روز روشن بر من تیره شود و چگونه من حق نان و نمک تو را فراموش کنم و با تو بجنگم و گر از فرمان شاه سر بپیچم بدان که روزگارم سیه خواهد بود . ای پهلوان اینگونه برآشفته نشو ،به خیمه گاه بیا و امشب را مهمان ما باش و بهتر است که بخاطر فردای نامشخص امروزمان را خراب نکنیم .

    رستم گفت : یک هفته در شکارگاه بودم بخانه می روم و جامه ام را عوض می کنم و چون سفره خویش را گستردی کسی را دنبال من بفرست. رستم سوار بر رخش شد و با دلی خسته نزد زال برگشت . و آنچه از اسفندیار دید برای زال تعریف کرد .

     

     

    دعوت از رستم به مهمانی 

    از طرفی اسفندیار اندیشه اش از افکار مختلف پر شد و بشوتن که مشاور اسفندیار بود به سرای او می آید و می گوید : که ای نامدار، من سخنانتان را شنیدم ، مردانگی در سخن رستم پیدا است و او بند را نمی پذیرد . تو میدانی که  این دستور شاه از برای چیست . پس جان عزیزت را بیهوده بخطر نیانداز .

    ولیکن اسفندیار نمی توانست از فرمان پدر سرپیچی کند

    و اینقدر در این اندیشه بود که سفره گسترده شد ولی او کسی را بدنبال رستم نفرستاد ..

    رستم در خانه اش بود و چون از وقت خوردن گذشت و کسی به دنبال او نیامد ، بیشتر دلگیر شد . دستور داد تا رخش را زین کنند تا نزد اسفندیار برود و بگوید : آیا تو مرا دست کم گرفته ای ؟

    از هیرمند گذشت و نزد اسفندیار رسید ، گفت : ای پهلوان عهد و پیمان تو اینگونه است همانا خود را بزرگ می دانی و از نشستن با ما ننگ داری . اما بدان که من رستم هستم ، نگهدار شاهان و ایران من هستم  . و بدان که پهلوانان زیادی تا مرا بدیده اند قبل از جنگ فرار کردند و حتی خاقان چین بدست من از پای در آمدند .و از پهلوانی خود سخن گفت .

     

     

    اسفندیار که رستم را خشمگین دید سعی کرد خشم او را بکاهد و گفت : اگر من کسی را نفرستادم می خواستم تو  خستگی از تن بدر کنی و می خواستم بامداد برای پوزش خودم نزد تو بیایم . به دیدار تو شاد می شوم و اکنون که خودت را به رنج انداختی و از سرایت به دشت آمدی ، بیا در کنار ما بنشین . سپس رستم را بر دست چپ خود نشاند . اما رستم گفت : که این جایگاه شایسته من نیست و جایی می نشینم که خودم می خواهم . و با خشم با شاه زاده  گفت : بیا و هنرم را ببین که از نژاد سام هستم .آیا در نزد تو  جائی سزاور من نیست . و بعد از آن پس شاه دستور داد که تختی زرین بیاوردند و او بر این صندلی زرین نشست .

    سپس اسفندیار بدو اینطور گفت : که از بزرگان شنیدم که تو فرزند زالی همون فرزندی که وقتی با موی سپید زاده شد دل سام از دیدنش آشفته شد و او را در کوه رها کردند و اگر سیمرغ مهر زال بر دل نمی گرفت از او چیزی نمی ماند و سام نداشتن فرزند را بر داشتن چنین فرزندی پذیرفت . و اگر سیمرغ نبود هم اکنون نامی از زال و رستم نبود .

    رستم چون این درشتی از اسفندیار بدید خشمگین شد شروع به یادآوری نیکان خود کرد و از دلاوریهای آنان گفت و از مادرش که دختر مهراب بود و نیاکان او نیز شاهان بودندو نسل پنجم آنها ضحاک بود و به اسفندیار گفت :تو چه نژادی از این نامورتر می شناسی ؟

    چون اسفندیار این سخنان را شنید خندید و گفت : حالا از کارهایی که من کرده ام ، بشنو .  بعد از جنگ و پهلوانیهای خودش گفت که چگونه زمین را از وجود بت پرستان پاک کرد و از نژادش گفت که گشتاسپ پسر لهراسب ، پسر اورند ، که او نیز از نژاد کیقباد و اگر همینطور ادامه دهی تا فریدون شاه می رسد . و بعد سخن از نیکان و نژاد مادرش گفت . سپس سخن از هفتخوانش گفت که چطور با پیروزی به ایران آمد .

     

     

    رستم بدو گفت : از این نامدار پیر این سخن را بشنو که اگر من به مازندران نمی رفتم و اگر شجاعت من در نبردهای مختلف نبود ، کیخسرویی زاده نمی شد که از او لهراسبی و گشتاسبی باشد . و حالا برای چه  به تاج و تخت لهراسبی می نازی . تو پهلوان تازه به دوران رسیده ای و می خواهی با در خواستت مرا خوار کنی .

     

    اسفندیار خندید و بدو گفت : تو امروز اینها را بگو ولی فردا که روز رزم است ، تو را از اسب بر زمین می اندازم و دو دستت را بسته و نزد شاه می برم . به او می گویم که از تو اشتباهی ندیدم و از او می خواهم که تو را از این غم رها کند و بعد گنج فراوان بدست خواهی آورد .

    رستم از حرفهای اسفندیار بخندید و گفت : چون فردا وقت نبرد رسید تو را بلند کرده و نزد زال می برم و تو را بر برترین جایگاه می نشانم و هر آنچه موجب شادیت شود فراهم می کنم . نیاز سپاهت را برطرف کرده و بعد هم پای تو نزد شاه آیم و بر گشتاسپ سپاس می فرستم  و تاج شاهی را در اختیارات می گذارم و باز هم برای برای ایرانیان خدمت کنم همانطور که تا حال کرده ام .

  • فهرست:

    ندارد
     

    منبع:

    ندارد

رستم و سهراب کنون رزم ويروس و رستم شنو دگرها شنيدستي اين هم شنو که اسفنديارش يک ديسک داد بگفتا به رستم که اي نيکزاد در اين ديسک باشد يکي فايل ناب که بگرفتم از سايت افراسياب چنين گفت رستم به اسفنديار که من گشنمه نون سنگک بيار جوابش چنين داد

داستان های ملی ایران که در شاهنامه وحماسه های دیگر می بینیم چنانکه گذشت مسائلی ابداعی و ابتکاری نیست بلکه اغلب و نزدیک به تمام آنها را مبادی تاریخی است که با گذشت روزگار عناصرتداستانی مختلفی بر آنها افزوده شده و آنها را بصورتهایی که می بینیم درآورده است. مورخان جدید که در تاریخ ایران پیش از اسلام مطالعه می کنند همواره درتحقیق تاریخ ایران از سلسله سلاطین ما در آغاز می کنند وآنجه ...

مقدمه سالهای سال است که از مرگ خداوندگار خرد و آگاهی می گذرد، سالهای سال است که حکیم بزرگ توس رخ در نقاب خاک کشیده است و جان نورانیش را به عالم بالا پرواز داده است، اما همانگونه که خود می گوید «نمیرم از این پس که من زنده ام… گواهی که نمرده است و هنوز هر ایرانی آزاده ای با شنیدن سخن نغزش جانی تازه می گیرد و اندیشه بلند و نیکش را ستایش می کند. گزیده حاضر نگاهی دارد به ده عنوان ...

بررسی و معرفی چند اثر مهم رساله های کامل آثار منظوم در این رساله ها سیاق گفتار و نحوه پیش کشیدن مطلب تقریبا همان است که سرایندگان مسلمان در آثار ادبیات فارسی اسلامی پیش می گیرند. یعنی رساله معمولا با ستایش خدا، نعت پیغمبر، موجباتی که تنظیم رساله را باعث شده شروع می شود. بعد به خود داستان می پردازند و در آخر سراینده درباره خود سخن می گوید و احیانا تاریخ یا ماده تاریخ را ذکر می ...

حکیم ابو القاسم حسن بن علی طوسی معروف به فردوسی (حدود ۳۲۹ تا حدود ۴۱۰ هجری قمری)، شاعر حماسه‌ سرای ایرانی و گوینده شاهنامه فردوسی است که مشهورترین اثر حماسی فارسی است و طولانی‌ترین منظومه به زبان فارسی تا زمان خود بوده است. او را از بزرگ‌ترین شاعران فارسی‌گو دانسته‌اند. زندگی در مورد زندگی فردوسی افسانه‌های فراوانی وجود دارد که چند علت اصلی دارد. یکی این که به علت محبوب نبودن ...

(حدود ۳۲۹ تا حدود ۴۱۰ هجری قمری)، شاعر حماسه‌ سرای ایرانی و گویندهٔ شاهنامهٔ فردوسی است که مشهورترین اثر حماسی فارسی است و طولانی‌ترین منظومه به زبان فارسی تا زمان خود بوده است. او را از بزرگ‌ترین شاعران فارسی‌گو دانسته‌اند. زندگی در مورد زندگی فردوسی افسانه‌های فراوانی وجود دارد که چند علت اصلی دارد. یکی این که به علت محبوب نبودن فردوسی در دستگاه قدرت به دلیل شیعه بودنش، در ...

رستم و سهراب کنون رزم ويروس و رستم شنو دگرها شنيدستي اين هم شنو که اسفنديارش يک ديسک داد بگفتا به رستم که اي نيکزاد در اين ديسک باشد يکي فايل ناب که بگرفتم از سايت افراسياب چنين گفت رستم به اسفنديار که من گشنمه نون سنگک بيار جوابش چنين داد خندان طرف

سخن گفتن از فردوسي اگر چه گاهي آسان گرفته مي شود آسان نيست چون او شخصيتي پاياب و آسان ياب نيست. اين خردمند ژرف نگراين نماد و نمود فرهنگ آزادگي و ستم ستيزي اين وجدان بيدار قوم ايراني و اين پاسدار ارزشهاي انساني در هر کيش و کسوت برتر از حد هر وصفي ا

شاهنامه شاهنامه با نام «جان و خرد» آغاز می‌شود، آغازی بی‌مانند در ادبیات ایران. کتابی سراسر داد و دانایی! واژه‌ها همه دانه‌های دانایی‌اند. شاه‌نامه یا خدای‌نامک، داستان پهلوانی‌ ها، پیمان‌داری‌ها، مهربانی‌ها، مدارایی‌ها نیز هست. در این روایت کم‌مانند ادبیات جهان، خرد و عشق چنان در هم آمیخته است که گویی جهان فردوسی، آمیزه‌یی از عشق و دانایی‌ست. این فرهنگ‌نامه با ستایش مردم و خرد ...

کنون رزم سهراب و رستم شنو دگرها شنيدستي اين هم شنو يکي داستان است پرآبِ چشم دلِ نازک از رستم آيد به خشم کنون رزم سهراب گويم درست از آن کين که با او پدر چون بجست تو را ام کنون گر بخواهي مرا بيند همي مرغ و ماهي مرا يکي آنکه بر تو چن

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول