چکیده
وسپان فریا که کیخسرو از او زاده شد، دختر افراسیاب بود . به گفته ی دکتر بهار این نام همان است که در شاهنامه فرنگیس شده است. یوستی بر این باور است که نام فرنگیس در منابع پهلوی به ویسپان فریه VispānFrya موسوم است و تبدیل آن به شکل فارسی خود به نوعی خاص صورت گرفته و کمتر سابقه دارد. .(فرنبغ دادگی،1385،ص150) فرنگیس و فرزندش کیخسرو، از پشت کوه، نبرد گیو با تورانیان را مینگرند. فرنگیس یا فریگیس یکی از شخصیتهای زن در شاهنامه میباشد. فرنگیس دختر افراسیاب و همسر سیاوش و مادر کیخسرو است. فرنگیس دختر بزرگ افرسیاب پادشاه توران است.
کلید واژه ها: کیخسرو، فرنگیس، پیران ویسه، افراسیاب
مقدمه
در شاهنامه فرنگیس که دخت افراسیاب است با سیاوش ازدواج می کند. پس از سالی با شوی خویش به ختن می رود و سیاوش در «سیاوش گَرد» کاخی زیبا برای او می سازد و همین موضوع حسادت برخی چون گرسیوز را برمی انگیزاند. پس نزد افراسیاب سخن چینی کرد و همین امر باعث شد تا افراسیاب به سوی سیاوش لشگرکشی کند. فرنگیس پنج ماهه بود که افراسیاب قصد کشتن سیاوش کرد و او را در خانه ای زندانی نمود . چون سیاوش را کشت و فهمید که فرنگیس از او باردار است ، دستور داد او را کشان به درگاه آوردند و موی کشیدند و چادر دریدند. این کار بسیار بر پیران و پیلسم و فرشید گران آمد و به شفاعت نزد شاه رفتند. پیران از افراسیاب خواست تا فرنگیس را به او بسپارد تا زمانی که فرزند به دنیا آید . پس هر دو را به افراسیاب بازگرداند. وقتی کیخسرو به دنیا آمد، او را به شبانان کوه «قلا» سپردند . کیخسرو بالید و بزرگ شد. آنگاه افراسیاب اجازه داد تا به سیاوش گَرد بروند.
چون گیو برای بردن آنان به آنجا آمد و رازش را با فرنگیس در میان گذاشت ، مادر کیخسرو را تشویق به رفتن به ایران نمود. چون همراه گیو به ایران رسیدند، کاوس برای فرنگیس گلشن زرنگار پرداخت و او را بانوی بانوان خواند . کیخسرو همیشه از فرنگیس به عنوان «مادر پارسا» سخن می راند. او پس از مدتی به درخواست رستم و کیخسرو همسر فریبرز شد.(رستگارفسایی،همان،ص 704-701)
رفتن فرنگیس با گیو و کیخسرو به ایران است
بر آن باد پایان با آفرین
چو این کرده شد بر نهادند زین
برفتند هر سه به کردار باد
فرنگیس ترگی به سر برنهاد
نهانی چنان چون بود نرم نرم
سران سوی ایران نهادند گرم
که خسرو به ایران نهادست روی
بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی
کس آمد به نزدیک پیران بگفت
نماند این سخن یک زمان در نهفت
به نزدیک بیداردل شاه نیو
که آمد ز ایران سرافراز گیو
فرنگیس و شاه و گو جنگ جوی
سوی شهر ایران نهادند روی
بلرزید بر سان برگ درخت
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
چو نستیهن و گرد پولاد را
ز گردان گزین کرد گلباد را
برفتند تازان برآن کارزار
بفرمود تا ترک سیسد سوار
فرنگیس را خاک باید نهفت
سر گیو بر نیزه سازید گفت
بداختر پی او بر و بوم را
ببندید کی خسرو شوم را
برفتند بیدار دو پهلوان
سپاهی برین گونه گرد و جوان
به خواب اندر آورده بودند سر
فرنگیس با رنج دیده پسر
جهان جوی زا گیو بد پاسبان
ز پیمودن راه و رنج شبان
به راه سواران نهاده دو چشم
دو تن خفته و گیو با رنج و خشم
چنان چون بود ساز مردان نیو
به برگستوان اندرون اسپ گیو
دل ارغنده و تن نهاده به مرگ
زره در بر و بر سرش بود ترگ
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چو از دور گرد سپه را بدید
که تاریک شد مغز و چشم هژبر
خروشی برآورد بر سان ابر
ز پرخاش او خاک شد لاژورد
میان سواران بیامد چو گرد
همی ریخت آهن ز بالای برز
زمانی به خنجر زمانی به گرز
سران را همی شد سر از جنگ سیر
ازآن زخم گوپال گیو دلیر
که چون چشمه بودیش دریا به چشم
دل گیو خندان شد از زور خشم
چنان لشکری همچو شیر ژیان
ازآن پس گرفتندش اندر میان
بپوشید دیدار خورشید و ماه
ز نیزه نیستان شد آوردگاه
ز خون نیستان کرد چون میستان
غمی شد دل شیر در نیستان
ستوه آمدند آن سواران ز نیو
ازیشان بیفگند بسیار گیو
که این کوه خاراست نه یال و سفت
به نستیهن گرد گلباد گفت
به نزدیک پیران گردن فراز
همه خسته و بسته گشتند باز
ز خون خاک چون ارغوان گشته بود
همه غار و هامون پر از کشته بود
پر از خون بر و چنگ بر سان شیر
چو نزدیک کی خسرو آمد دلیر
خرد را ز اندیشه آزاد دار
بدو گفت کای شاه دل شاد دار
چو گلباد و نستیهن تیزچنگ
یکی لشکر آمد بر ما به جنگ
که بر یال و برشان بباید گریست
چنان بازگشتند آن کس که زیست
ندانم که با من کند کارزار
گذشته ز رستم به ایران سوار
ستودش فراوان و کرد آفرین
ازو شاد شد خسرو پاک دین
سوی راه بی راه بشتافتند
بخوردند چیزی کجا یافتند
چنان خسته و زار و گریان شدند
چو ترکان به نزدیک پیران شدند
که چونین شگفتی نشاید نهفت
برآشفت پیران به گلباد گفت
سخن بر چه سانست برگوی راست
چه کردید با گیو و خسرو کجاست
به پیش تو گر برگشایم زبان
بدو گفت گلباد کای پهلوان
دلت سیر گردد به دشت نبرد
که گیو دلاور به گردان چه کرد
نبرد مرا هم پسندیده ای
فراوان به لشکر مرا دیده ای
گرفتی ز دست من آن نامدار
همانا که گوپال بیش از هزار
بر و ساعدش پیل دندان شدست
سرش ویژه گفتی که سندان شدست
ز جنگ آوران نیز بشنیده ام
من آورد رستم بسی دیده ام
نه در کوشش و پیچش کارزار
به زخمش ندیدم چنین پایدار
به نوی چو پیلی خروشان بدی
همی هر زمان تیز و جوشان بدی
که ننگست ازین یاد کردن به کس
برآشفت پیران بدو گفت بس
تو آهنگ آورد مردان مکن
نه از یک سوارست چندین سخن
سپاهی به کردار شیران نر
تو رفتی و نستیهن نامور
میان یلان گشت نام تو پست
کنون گیو را ساختی پیل مست
بیندازد آن تاج شاهنشهی
چو زین یابد افراسیاب آگهی
چنین لشکری از در کارزار
که دو پهلوان دلیر و سوار
بسی از دلیران ترکان بکشت
ز پیش سواری نمودید پشت