جرس: بهمن احمدی امویی، روزنامه نگار زندانی ، در نامه ای که به مناسبت تولد همسرش ژیلا بنی یعقوب از زندان خطاب به وی نوشته، تلاش کرده تصویری دقیق از شرایط زندگی زندانیان سیاسی زندان رجایی شهر ارائه دهد:تصویری از بند چهار، سالن 12
احمدی امویی، برنده جایزه جهانی هلمن-همت در سال2011 است که به اتهام «نگارش مقالات انتقادی درباره عملکرد اقتصادی دولت احمدی نژاد» در روزنامه «سرمایه» و وب سایت شخصی اش و همچنین سردبیری وب سایت «خرداد نو» در حوادث پس از انتخابات ریاست جمهوری 88 بازداشت شد و از آن زمان در زندان به سر می برد.وی تا دو و ماه و نیم پیش در بند 350 اوین زندانی بود و سپس به زندان رجایی شهر منتقل شد.
سلام ژیلا جان
دوماه و نیم از آمدنم به زندان رجایی شهر کرج میگذرد، دو ماه و نیمی که هرلحظه اش برای تو درگیریهای ذهنی و عاطفی زیادی ایجاد کرده است. از این بابت تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که متأسفم که شرایط زندگی دشوارمان را بیش از بیش سختتر کردهام و تو مجبوری تمام این سختیها را به تنهایی بر دوش شانه های نحیف ات بکشی.در این مدت بارها خواستهام که چیزی بنویسم، اما نمیدانم چرا هر بار که دست به قلم میبردم احساس ناتوانی میکردم، حتی از نوشتن یک کلمه.
اما سرانجام، امروز مجاب شدم که بنویسم. نزدیک 28 مرداد است و روز تولد تو، و البته آن کودتای سیاه که بسیاری از آرزوهای مردم ما را با خود برد.یادم هست که همیشه میگفتی خیلی خجالت آور است که آدم روز تولدش را در چنین روزی جشن بگیرد.انگار یک دهن کجی به همه زحمات و تلاشهای آن مردان و زنان بزرگی است که گرد و غبار تاریخ بر چهرهشان نشسته است.با خودم قرار گذاشته بودم اگر چیزی برای تولدت مینویسم، اشاره ای به این موضوع نکنم، اما نمیدانم چرا نتوانستهام و باز هر دو با هم به ذهنم خطور کرده است.
ژیلا، الآن که دارم این نامه را برای تو مینویسم تو کجایی؟به چه فکر میکنی؟چه کار میکنی؟ شنیدهام که نهادهای قضایی از تو خواستهاند خودت را به زندان اوین معرفی کنی تا یک سال حبس ات را بگذرانی.شاید الآن داری وسایل ات را برای رفتن آماده میکنی.با خودم گفتم انگار دیگر وقت ندارم با خیال راحت با تو حرف بزنم و درد دل کنم.بعضی وقتها زندگی در سر هر پیچش آنقدر آدم را متحول میکند که حتی آدم هرچقدر هم خودش را برای مواجهه با آن آماده کرده باشد، باز هم مثل اینکه غافلگیر شده باشی، دست و پایت را گم میکنی و متعجب میمانی که حالا باید چکار کنی؟درست مثل حالی که الآن من دارم.
در سه سال گذشته هر لحظه انتظار بازگشتت به اوین را داشتم.با خودم میگفتم مانند بقیه زندانیهایی که هر دو هفته یکبار با همسر، مادر یا خواهرشان که در زندان زنان هستند، دیدار میکنند، من هم تو را پشت دیوارهای همان زندانی که خودم حبس میکشم، خواهم دید.برای همین خودم را ظاهراً برای آن لحظه آماده کرده بودم.تو در این مدت چند تایی حوله و ملحفه فرستاده بودی و من یکی –دو تایش را در کناری نگه داشته بودم تا هر وقت آمدی یکجوری برایت بفرستم.آن روزها نمیشد به راحتی وسایل ات را با خودت به زندان زنان ببری.من هم در این مدت برای اینکه تو بیایی و مبادا وسایل مورد نیاز و ضروریات را نداشته باشی، چیزهایی را برایت آماده کرده بودم، یکی –دو قوطی قرصهای تقویتی و ویتامین به همراه یک بالش کوچک. اما حالا که من و این وسایل در زندان گوهردشت کرج کیلومترها از تو دور هستیم، قرار است تو در زندان اوین باشی.
از این همه بازیهای روزگار تعجب میکنم، این همه مدت به زندان اوین نرفتی و حالا که من را به زندان رجایی شهر منتقل کردهاند، به آنجا میروی.نمیدانم چه بگویم؟با خودم میگویم با توجه به شرایط موجود به نظر میرسد دست کم تا چند ماه آینده یکدیگر را نخواهیم دید.میخواهم برای تو و خودم دلسوزی کنم اما خیلی زود از خودم خجالت میکشم.اینجا در بند سیاسی زندان رجایی شهر کسانی هستند که سالها هیچ ملاقاتی نداشتهاند، آدمهایی محکوم به اعدام که بعد از پنج-شش سال حکمشان شکسته و به حبس ابد تبدیل شد، حالا در سالهای پانزده، دوازده، چهارده و بیست زندانشان به این امیدند که روزی حبس ابدشان آن قدرها هم ابد نباشد. زندانیهایی که جوانی و پیری زودرسشان پشت همین میله های زندان و در فراموشی گذرانده اند.
محمد نظری، بیست و دو ساله بود که بازداشت شد و حالا در سال بیستم زندانش است اما انگار که شصت ساله است. عمر و ابراهیم و خالد از اعضای حزب دمکرات کردستان حالا وارد ماههای ابتدایی سال چهاردهم زندانشان شدهاند، سالها از آخرین ملاقاتشان با خانواده میگذرد.از خودم میپرسم اگر این حزب دمکرات هنوز هم وجود داشته باشد آیا میداند آدمهایی هستند که به اسم عضویت در آن حزب سالهاست که در زندان اند. گاهی با خودم میگویم شاید حتی سیستم قضایی ایران هم در فهرست زندانیهای خود نامی از آنها نداشته باشد.
چند روز پیش که خبر عفو و کاهش محکومیت تعدادی از زندانیان سیاسی و امنیتی را که روزنامهها با آب و تاب فراوان نوشته بودند، خواندم، نخستین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چه خوب بود نام یکی از این زندانی ها نیز در میان آنها باشد.اما نه، انگار خدا هم آنها را فراموش کرده است.
مرخصی و بخشش و تقلیل حکم را به آنها دادهاند که حکم برخیشان دو روز، دوازده روز،دو ماه دیگر تمام میشد.برخیهای دیگر هم حبسهای یک سال و دو سال و سه سالشان نصف شده بود با در نیمه راه گذراندن حبسشان عفو شده بودند.تازه چند تایی از آنها هم جرمشان واقعا جاسوسی و خیانت علیه کشور بود.آیا واقعاً هیچ کدام از زندانیهای قدیمی اینجا بعد از این همه سال زندان، نمیتوانستند مرخصی، کاهش حکم، و یا حتی عفو را انتظار داشته باشند ؟
کرمی خیرآبادی، یکی از همین افرادی است که شانزده سال زیر حکم اعدام قرار دارد، یکشنبهها و سه شنبههایی که احتمال اجرای حکم اعدام میرود، با هفتهها و ماهها و سالهای زیادی که پشت سر گذاشته، حالا دیگر اصلاً حسی برایش نمانده که وقتی از او میپرسم چه احساسی دارد که ممکن است یکی از این یکشنبهها یا سه شنبهها نامش را بخوانند، فقط یک لبخندی تلخ تحویلم میدهد و با لهجه غلیظ خوزستانیاش میگوید:«خدا بزرگ است»
و بعد با هیجان زیاد، بسیاری از حوادث شانزده سال گذشته را انگار که همین دیروز اتفاق افتاده با تاریخ و اسم آدمهایی که در این مدت با آنها برخورد کرده، یک به یک میگوید.آخر سر هم نصیحتم میکند که در زندان یک میخ کج هم به دردت میخورد، اما خیلیها این را نمیدانند.
خودش برایم نگفته اما دیگر زندانیها برایم تعریف کردهاند که نان مصرفی یک هفتهاش را همیشه به صورت خشک شده ذخیره میکند، چون تجربه کرده بعضی وقتها حتی نان در زندان کمیاب میشود.
بعد از اینها چهار نفر از افراد وابسته به حزب پ.ک.ک هستند که هشت سال و پنج سال زیر حکم هستند، جوانهایی که در نیمه دوم دهه بیست زندگی شان هستند.
زانیار و لقمان مرادی که پسر عمو هستند چهار سال است که زیر حکم اعدام اند و به دستور قاضی صلواتی از ملاقات با خانواده های شان محروم اند.آنها هم مدتهاست که با خانواده های خود ملاقات ندارند.بعضی وقتها روزهای ملاقات خجالت میکشم مستقیم توی چشمهای شان نگاه کنم.