- بحث محوری، بررسی نقش جنبشهای دانشجویی در تاریخ تحولات سیاسی- اجتماعی ایران است.
این جنبش یک پیشینه تاریخی دارد که با تاسیس دانشگاه تهران در آغاز قرن حاضر (خورشیدی) شروع میشود و تا امروز ادامه مییابد.
البته در مقاطعی با افت و خیزها و فراز و نشیبهایی روبهروست.
اگر موافق باشید گفتگو را از همین نقطه آغاز کنیم.
- تصور من این است که جنبش دانشجویی ایران را باید در قالب و چارچوب تئوریک نگاه کنیم؛ آن وقت این سوال مطرح است که دانشجو از چه رده سنی است؟
و در چه موقعیت اجتماعی قرار دارد؟
اگر از لحاظ رده سنی نگاه کنیم و هستیشناسی جوان را مورد بررسی قرار بدهیم، این سوال مطرح میشود که «جوان چه نیازهایی دارد؟» با این تعریف میبینیم که دوران جوانی دوران انرژیزایی است اما در مقابل این انرژیزایی، جوان دچار یک مجموعه پرسشهای جدید میشود.
یعنی با تحولاتی که در وجود بیولوژیک او مطرح است، از درونش یک دسته فشارها و محرکهای جدید پدید میآید که این محرکها برای او پرسش ایجاد میکنند.
اما وقتی میگوییم دانشجو، مسئله دیگری را هم اضافه کردهایم؛ یعنی علاوه بر اینکه او فشارها و محرکهای درونی او مطرح است، محرکهای بیرونی هم وجود دارد.
یعنی دانشجو خود را در چارچوب خانواده، محله و موقعیت اعتقادی معرفی نمیکند، بلکه خود را در چارچوب شغل هم مطرح میسازد؛ یعنی به یک انتخاب جدید میرسد.
- ...
یعنی وقتی از محیط خانوادگی دور میشود به عنوان یک «طبقه»ی جدید، یک هویت نوپیدا میکند؟
- دقیقاً همینطور است.
او میخواهد یک هویت جدید پیدا کند.
او یک دسته زمینههای هویتی پیشینی اولیه دارد.
مثل خانواده و ابعاد اعتقادی، که کشفی است.
وقتی که کودکی در یک خانواده به دنیا میآید، قومیت و اعتقادات خانواده بر روی او تاثیر میگذارد.
اما این جوان وقتی وارد دانشگاه میشود رشته تحصیلی انتخاب میکند.
انتخاب این رشته، سرنوشت چهل- پنجاه ساله زندگی او را تحت تاثیر قرار میدهد و این انتخاب دیگر یک بحث «کشفی» نیست بلکه بحثی است «تاسیسی».
او در اینکه «قومیتش» چیست، از اعتقاد خانواده که به او القا شده تاثیر میپذیرد.
اما این وضعیت جدید «القا» نشده، بلکه «انتخاب» شده است، یعنی او به جای رشته (الف) رشته (ب) را انتخاب کرده است.
معمولاً در دوران دبیرستان نیز چنین وضعیتی به وجود میآید، اما حقیقت این است که در آن زمان جوان به آن رشد نرسیده که بپرسد: «چرا این رشته؟» محرکهای محیطی به انتخاب منجر میشود؛ مثلاً رفتن به رشتههای ریاضی، ادبیات یا طبیعی بدون یک محاسبه عقلایی سنجیده.
اما وضعیت در دانشگاه بسیار متفاوت، ملموس و روشن است.
یک دانشآموز وقتی «ریاضی» میخواند نمیداند که نتیجه این رشته قطعاً به «مهندسی» میانجامد یا نه و اگر میانجامد به چه گرایشی از مهندسی؟
یا اگر «تجربی» میخواند، آیا حتماً به پزشکی ختم میشود؟
اما وقتی او به دانشکده میآید این شغل برایش «انضمامی» شده است.
دانشجوی علوم سیاسی یا دانشجوی عمران یا دانشجوی پزشکی دارای چارچوب شغلی تقریباً مشخصی است.
چرا شغل؟
- به دلیل آنکه دانشگاه اصولاً برای رفع نیازهای «پسینی» به وجود آمده است.
حالا ممکن است در دانشگاه به فلسفه بپردازند، ولی وقتی به دانشگاه میروید «رشته»، تخصصی است، این تخصص در مواردی به نیاز معنوی نپرداخته است.
مثلاً مهندسی عمران را در نظر بگیرید، این وضع دقیقتر است.
اما هنوز در علوم سیاسی این تاثیرات خیلی روشن نیست.
در رشتههای سیاسی به دو نکته میاندیشید: یکی آزادی فردی، دیگری استقلال ملی.
یعنی مفهوم رشته سیاسی یک مفهوم امنیتی است: راههای ارتقای قدرت ملی برای تامین منافع ملی.
ولی در جامعه ما این نکته هنوز جا نیفتاده است.
رشتههای علوم انسانی بسیار مظلوم واقع شدهاند.
اما وقتی یک نفر رشته مهندسی مکانیک را انتخاب میکند، هدف او مشخص است.
یا اگر رشتههای پزشکی را انتخاب میکند در حقیقت برای تامین شغل است.
بنابراین هویتهای پیشینی با این هویتهای پسینی در مقابل هم قرار میگیرند.
و این یک تعارض است؟
- تعارض نه، تباین است!
چون هویت پیشینی انسان جزو «وجود فلسفی» اوست.
آیا این وجود فلسفی پیشینی که بدیهی است (یعنی انسان خود را در آن کشف می کند) با شغلش در تعارض است؟
تصور من این است که چنین نیست.
دو گروه این امر را در تعارض میبینند.
سنتیها که نگرش متافیزیکی دارند و با تاکید بر هویت پیشینی، پسینی را رها میکنند؛ یعنی میگویند که دنیا چه اعتباری دارد، بنابراین برای آنها «ملی» هم چیز بدی است، «تخصص» هم چیز بدی است و به هیچ یک هم توجه نمیکنند.
گروه دیگر کسانی هستند که همه نکتههای پیشینی را نقد میکنند و بر پسینی تاکید میکنند و با پسینی به تعارض پیشینی میروند.
اما در دنیای امروزی به موازات اینکه مسائل پسینی مثل اقتصاد، صنعت و شغل پیشرفت کرده، خودآگاهی فرهنگی هم زیاد شده است.
قبلاً تصور میشد که در کنار این پیشرفتهای تمدنی (صنعت، اقتصاد و ...) که راحتی و آسایش میانجامد.
به همین لحاظ است که این عزیزان گاه دچار اشتباه میشوند و تمدن و فرهنگ را یکی میگیرند.
پس گروه سنتی، تمدن و فرهنگ را یکی میگیرد و تمدن را مقهور فرهنگ میداند، یعنی لایه فرهنگی را تقویت میکند، در نتیجه تاکیدش بر روی هویتهای پیشینی است.
در مقابل، گروه دیگر تاکیدش بر تمدن است و فرهنگ را ناشی از تمدن میداند.
تصور ما این است که باید، تلفیقی از این دو صورت گیرد و در این تلفیق دو حرکت وجود دارد.
یکی حرکت انبساطی است که به سوی آسایش، راحتی، رفاه و توانمندی میرود.
این توانمندی برای آمریکایی یا ایرانی، برای طبقه پایین یا طبقه بالا فرقی نمیکند.
توانمندی، بیرون از انسان است.
در برخورد مبتنی بر زور یک تانک در مقابل یک خودرو، با هر اعتقادی که شما داشته باشید، غلبه با تانک است.
من به ابعاد توانمندی میگویم: تمدنی!
دانشجو وقتی وارد دانشگاه میشود رشته انتخاب میکند: مهندسی، پزشکی، داروسازی.
نکتهای که ابتدا از این مبحث، در نظرش مجسم میشود تمدنی است که به او توانمندی بدهد.
ما معتقدیم که این توانمندی برای معدودی از افراد این پرسش را به وجود میآورد که کمال تو چیست؟
همان ارزشهای پیشینی است که فلسفه انسان است؛ اعتقاد و قومیت انسان است که من به آنها میگویم کمال فرهنگی.
- آیا جنبش دانشجویی در ایران کمال گراست؟
- ابتدا میخواست کمال گرا باشد و به توانمندی نمیاندیشید.
یعنی اگر امروز با دانشجویان آن زمان درباره نظام حکومتی شاه صحبت کنید (دانشجویانی که مبارزه میکردند) و بپرسید: مشکل شما با شاه چه بود؟
مجموعه جملاتی را به شما میگوید که همگی فعلیه است: دزد بودند، فاسد بودند، وابسته بودند، کثیف بودند، خود فروخته بودند و ...
حال اگر بپرسید: آیا توانمندی داشتند یا نه؟
ممکن است جوابهایی به شما بدهند که با بخش او در تعارض باشد.
غرض من این نیست که بگویم آنها خوب بودند یا بد، اینجا بحث تایید یا تکذیب مطرح نیست.
در آن زمان دانشگاههایی که به وجود آمده بودند درونی نشده بودند.
البته هنوز هم این مشکل را داریم.
اگر به دانشجو بگویید: آقای مهندسی، آقای دانشجوی علوم سیاسی، شما وارد دانشگاه شدید که قصد دارید چه توانمندیای داشته باشید؟
شاید برنامه دقیقی نتوانند ارائه دهند.
جامعه ما در 30-40 سال اخیر دچار تحول بنیادی شده و بحث شغل و تخصص مطرح گردیده است.
یعنی یک نفر که در پی کسب تخصص است، میداند که این تخصص به او امکانات و رفاه میدهد و او در عمل میتواند کمال خود را حفظ کند.
بیدلیل نیست که هم اکنون در ایران کسانی صاحب قدرت و منصب هستند که در رشتههای مهندسی و پزشکی تحصیل کردهاند.
یعنی گروهی که تخصصهای پولساز و توانمند ساز داشتهاند توانستند در رشتههای سیاسی- فرهنگی- ملی هم فعال باشند.
در حالی که کسانی که رشتههای سیاسی یا علوم انسانی خواندهاند، نتوانستهاند.
یعنی وجود تخصیصیشان تابعی از محیط بوده است.
- به این نکته اشاره کردید که در 30-40 سال اخیر شغل مطرح شده است.
یعنی در سال 1313 دانشگاه تهران تاسیس میشود و 10 سال بعد محصولات این دانشگاه وارد جامعه میشود و آثار علوم جدید را در کشور آشکار میسازد.
- آثار؟
نه، میخواهم بگویم گروه اولی که به دانشگاه آمدند آثار را ندیده بودند بلکه به خاطر پرستیژ وارد دانشگاه شدند.
- بعد که وارد جامعه میشوند کسان دیگری آثار تحصیل آنان را میبینند.
بنابراین دیگر رفتن به دانشگاه برای کسب پرستیژ نیست بلکه به یک ضرورت تبدیل میشود.
- علت این است که تا قبل از انقلاب که روحانیت به عنوان نیروی عمده مخالف شاه مطرح بود، یک نظام دو قطبی در داخل جامعه مطرح میشد.
البته بعضی از روحانیون مبارزات سیاسی نداشتند.
غرضم تمجید یا تکذیب نیست.
پرسشهای ما پایههای اخلاقی داشت و این سوالات اخلاقی اجازه نمیداد مباحث تخصصی مطرح شود.
صحبتی که مطرح میشد و نگرشی که در جامعه نسبت به مسائل سیاسی وجود داشت و جنبش دانشجویی از آن متاثر بود، این بود که آیا اینها وابسته هستند یا نه، فاسد هستند یا نه، سالم هستند یا نه، آزادیخواه هستند یا نه.
به اصطلاح مفاهیم کیفی مطرح میشد.
با آمدن روحانیت به صحنه دیگر نمیشد چنین مسئلهای را مطرح کرد.
دیگر این موضوع کیفی زمینهها را برای مسائل کمی آماده کرد.
دیگر آمدن به دانشگاه بعد تخصصی پیدا کرد.
به نظر من با این ترتیب مدرنسازی از اول انقلاب در ایران به یک حرکت بنیادی تبدیل شد.
دیگر اینکه مسئولان فاسد هستند یا نیستند موضوعیت خود را از دست داده و این موضوع مطرح شده که توانمند هستند یا توانمند نیستند.
بحث ما این است که چطور بین این دو تفکیک ایجاد کنیم.
در حقیقت برای دانشجوی قبل از انقلاب ما موضوع مشخص بود، بویژه با توجه به صحنه بینالمللی.
نظام جهانی دو قطبی بود و بازیهای شرق در برابر غرب و بالعکس کاملاً روشن.
از آنجا که رژیم سیاسی ما بویژه پس از زمان رضاشاه، در حوزه تمدنی و فرهنگی غرب قرار گرفته بود، طبیعی بود که نگرشها چگونه شود و جنبش دانشجویی چگونه خط بگیرد و به طور ناخواسته در جناح چپ و مقابل ملیگراها صفآرایی کند.
از آن زمان که مذهبیها مطرح شدند، یک هویت جدید هم افزوده شد، یعنی وارد هویت سه گانه شد.
- این تعادل در چه مقطعی به هم خورد؟
- در سالهای پس از نهضت ملی.
در نهضت ملی دو نگرش وجود داشت.
یک نگرش تحولی بود که حاملان آن معتقد بودند بر سر آن به اتفاق میرسیم.
از طرف دیگر تودهایها بودند که کاملاً به رفتن به سوی شرق اعتقاد داشتند و دیدی انتقادی نسبت به غرب را ترویج میکردند.
از سال 42 به بعد در برخوردهایی که به وجود میآید، بازیگران چندگانه میشوند.
گرایشهای انقلابی رادیکال چریکی به وجود آمد که در شکست همین نهضتها ریشه داشت و سپس گرایش سومی از سال 42 مطرح شد که گرایش مذهبیهاست.
شاید سرکوب سال 42 در بین مذهبیها راه سومی را مطرح کرد.
شما میبینید که در سال 32 مذهبیها مواضع سیاسی مشخصی ندارند.
احتمالاً بعضیها هم در موضع محافظهکارانه قرار دارند و ملیها و چپها هستند که در مقابل هم موضع گرفتهاند.
اما سرکوب مذهبیها در سال 42 که پس از اصلاحات ارضی مطرح میشود یک مسئله هویتی برای آنها به وجود میآورد.
این مسئله هویتی راه سومی را میگشاید و اینجاست که جنبشهای دانشجویی متکثر می شوند.
ولی باز مسئله هنوز کیفی است.
بحثها کیفی است و ارزشها ارزشهای کیفی است: یعنی فاسد کیست؟
خوب کیست؟
اما پس از انقلاب که روحانیت قدرت را به دست میگیرد و بسیاری از مبارزان ملی- مذهبی به قدرت میرسند، بحث توانمندی مطرح میشود.
اینجا شاخهها خیلی زیاد میشود.
یک گروه هستند که دستاوردها را که میبینند به سراغ توانمندی میروند؛ در مقابل کمال.
شاید پس از انقلاب است که بحث سکولاریسم در قالب لیبرالیسم مطرح میشود.
اگر قبل از انقلاب با یک دانشجوی سیاسی صحبت میکردید و میپرسیدید سکولاریسم چیست و آیا با دین تعارض دارد یا نه، شاید متوجه پرسش شما نمیشد، چون موضوعیت نداشت.
پس از انقلاب است که وقتی مذهبیون در راس قدرت قرار میگیرند، این بحث مطرح میشود که آیا آنها میتوانند نیازها را برطرف سازند.
خوبی و بدی یک مسئله است و پاکی و ناپاکی یک مسئله؛ وابسته و ناوابسته بودن یک مسئله، توانمندی و ناتوانی یک مسئله دیگر.
اینجاست که بعد از انقلاب، نهضت دانشجویی ما دچار چندگانگی میشود.
- به اعتقاد بعضی از صاحبنظران، در دهه 50 با ورود تفکر دکتر شریعتی به عرصه تحولات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ایران، در حقیقت دانشجویان مذهبی صاحب نوعی شناخت و تفکر میشوند.
یکی از دلایل این اتفاق هم آن است که اولاً طبقه دانشجو به سرعت در حال رشد است و تعداد دانشگاهها به سرعت رو به افزایش.
درآمدهای ناشی از صعود قیمت نفت به طبقات فرودست جامعه اجازه داد تا فاصله خود را با طبقات میانی کم کنند.
این جابهجایی طبقاتی بویژه در قشر دانشجو به یک تضاد طبقاتی نیز میانجامد.
این جابهجایی چه تحولی در این قشر ایجاد کرده است؟
- توجه کنید!
جابهجایی طبقاتی که هنوز در مورد دانشجو صدق نمیکند.
هنوز طبقات دانشجو عوض نشدهاند، ولی زمینهساز هستند.
یعنی یکی از ابزارهای قدرت که اندیشمندان از آن صحبت میکنند همین طبقه دانشجو است که از طریق تحصیل، موضوعیت یا هویت جدیدی پیدا میکند.
متخصص در مقابل غیر متخصص، یک ابزار قدرت محسوب میشود.
منتهی این دانشجو نیست که در آن موقع به این قدرت نایل آمده است.
بین خود دانشجویان هم تفرقه به وجود میآید.
بعضی میتوانند به قدرت برسند و سطح خود را به صورت کیفی تغییر دهند و بعضی نمیتوانند.
اما مسئلهای که در نهضتهای دانشجویی مطرح میشود، امید و آرمانگرایی است.
یعنی کسی که آمده رشتهای را انتخاب کرده و وارد دانشگاه شده، این امید را دارد که جایگاه طبقاتی خود را عوض کند.
من میخواهم در اینجا بحثی را مطرح کنم.
بحث این است که چه جامعه متحول شده باشد.
چه نشده باشد، دانشجو وجودی در حال گذار است.
یعنی خود هویت پیشینی را از خود جدا کرده و هویت پسینی گرفته است.
پیش از انقلاب چون جامعه وارد دوره گذار نشده بود، گذار از بیرون بود و نه از درون؛ به لحاظ اینکه گروههای مذهبی اصولاً وارد این گذار نمیشدند.
بسیاری از رهبران مذهبی در مقابل انقلاب سفید و حتی در مقابل مصدق و نهضت ملی موضع گرفتند، یعنی این تحولات را نامیمون و نامبارک میدیدند.
به دلیل اینکه این گذار از بیرون بود، از درون نبود.
یعنی مدرنیزاسیون و تحولی که به وجود آمد از بیرون بود.
شکست ما در مقابل روسیه و انگلیس، باعث شد که عدهای از روشنفکران ما از خود بپرسند که چرا آنها پیروز شدند و ما شکست خوردیم.
کجا رفت این سابقه 2500 ساله ایران؟
چرا ایران 2500 ساله باید از یک کشور خارجی شکست بخورد؟
طبیعی بود که در مراحل اولیه، این روشنفکر به سراغ تقلید برود.
فلسفه هم در ایران از زمان غزالی به بعد رشد نکرده بود و در حوزههای ما فلسفه نبود.
او نمیتوانست تامل فلسفی بکند، بنابراین به تقلید روی آورد.
گرایشهای تقلیدی به وجود آمد.
چون مذهبیها در سال 42 سرخورده و سرکوب شده بودند، از سال 50 به بعد گروهی از آنها کوشیدند که هم هویت پیشینی و هم هویت پسینی خود را حفظ کنند.
بنیانگذار این اندیشه، مهندس بازرگان است.
به عبارت دیگر بازرگان و اطرافیان او این اندیشه و گرایش را به وجود آوردند.
منتهی مرحوم شریعتی به نیاز جوانان پاسخ گفت.
بازرگان به نیاز جوانان پاسخ نمیگرفت؛ هویت پیشینی و هویت پسینی برایش مطرح بود.
- مرحوم بازرگان یک فعال سیاسی بود، در حالی که دکتر شریعتی جامعه شناس بود.
- من فکر میکنم درست است که دکتر شریعتی جامعه شناس بود، ولی فعال سیاسی هم بود.
منتهی در حوزه دانشگاه برای بازرگان دو هویت مطرح بود: یک هویت کشفی ایرانی مسلمان است و یک هویت اکتسابی دکتر مهندس است.
حالا اینها را چه کند؟
برای بازرگان بنیادگذاری یک اندیشه و تلفیق این دو با هم مطرح است و اینکه چگونه این دو را با هم تلفیق کند.
دیگر پروسه «شدنش» که تحولی باشد یا انقلابی، مطرح نیست.
برای محروم شریعتی این پرسش مطرح میشود که درست است که این دو باید تلفیق شوند، اما این تلفیق چگونه باید به نیازهای جامعه پاسخ دهد.
اینجاست که دکتر شریعتی برای جوانها به یک «الگو» تبدیل میشود.
یعنی گروههای مذهبی از یتیمی نجات پیدا میکنند، چرا که تا آن موقع در دانشگاه یتیم بودند.
درست است که مرحوم بازرگان این صحبت را پیش کشید، اما مخاطب او دانشجو نبود.
مخاطبش ارزشهای پیشینی یا ارزشهای پسینی بود.
به این لحاظ بازرگان در دانشگاه به عنوان الگو شناخته نشد، اگرچه در سطح کل جامعه این نظر را مطرح کرده بود.
اما باید گفت که مخاطبان مهندس بازرگان در سطح جامعه زیاد نبودند.
دکتر شریعتی آمد این نظر را به جمع دانشجویان محدود کرد.
یعنی برای دانشجو مطرح کرد و دانشجو تنها کسی بود که دقیقاً دچار چنین وسوسهای بود که چگونه میتوان بین ارزشهای پیشینی و ارزشهای پسینی تلفیق به وجود آورد.
اینجا بود که مرحوم شریعتی دو دسته از ارزشهای پیشینی را به کار گرفت: یکی مذهب و دیگری ملیت.
یعنی از سطح قومی به سطح ملی رسیده بود.
اینها از ارزشهای پیشینی اخذ شده بود.
علم را هم از ارزشهای پسینی اخذ کرده بود و همچنین چالش انقلابی را که با روحیه پرشور دانشجویی سازگار و هماهنگ بود.
او اینها را با هم تلفیق کرد.
او نهضت دانشجویی را به این سو برد و به این نگرش رساند.
اما مرحوم شریعتی یک مشکل داشت؛ مشکلی که امروز ما هم به آن دچار هستیم.
هنگامی که فلسفه در جامعه وجود نداشته باشد، انسانها از خود تعریف ندارند.
اینجا میخواهم دو مفهوم را از هم جدا کنم: یکی مفهوم بنیادگرایی و دیگری مفهوم اصولگرایی.
بنیادگرایی به شور اعتقادی خویش متکی است، بنابراین از خودش تعریف ندارد.
در درون تعریف قرار میگیرد و واکنشی رفتار میکند.
اما اصولگرا چنین نیست.
این شور که از غریزهاش سرچشمه میگیرد و این فشار محیطی که وجود دارد، باعث میشود که بنشیند و تعریفی از خود ارائه دهد.
در نتیجه واکنش او دیگر منفعلانه نیست، فعالانه است.
بنابراین باید بین بنیادگرا که ایدئولوژیک است، یعنی معطوف به ایدئولوژی است و اصولگرا که صاحب ایدئولوژی و اصول است تمایز قائل شد.
متاسفانه پس از انقلاب با چنین نگرشی روبهرو نیستیم.
احتمالاً در سالهای اخیر میبینیم که جامعه ما از بنیادگرایی به سوی اصول گرایی میرود و در این راه دانشجوی ما پیشتاز است.
دانشجو جستجو برای تعریف را آغاز کرده و ساختار سازی میکند.
دانشجوی مسلمان ایرانی در انقلاب شیشه نمیکشند؛ در حالی که ما شیشه خرد میکردیم.
در زمان انقلاب این شیشه خرد کردن به هویت ملی کمک می کرد یا تخریبش میکرد؟
ولی امروز دانشجو نمیتواند این کار را بکند.
اعتراض دارد، اما اعتراض او علیه افراد نیست، علیه مشکلات و مسائل است.
احتمالاً در سالهای اخیر میبینیم که جامعه ما از بنیادگرایی به سوی اصولگرایی میرود و در این راه دانشجوی ما پیشتاز است.
دانشجو جستجو برای تعریف را آغاز کرده و ساختارسازی میکند.
نهضت دانشجویی ما قبل از انقلاب خیلی پیشرفت داشته است.
قصد مقایسه پیش و پس از انقلاب را ندارم، اما احساس میکنم اگر واقعبین باشیم تحولات خیلی خوب جلو رفته است.
دانشجوی قبل از انقلاب ما از سطح موضوعی به سطح شخصی میرسید؛ یعنی وقتی که احساس میکرد مشکلی دارد، از خودش تعریف نداشت.
فشار را احساس میکرد، واکنش رادیکال و خشونت بار نشان میداد.
اما حالا دانشجوی ما به تعریف رسیده و من احساس میکنم که این نشانه ورود مبانی فلسفی در جنبش دانشجویی است.
- بسیاری اعتقاد دارند که جنبش دانشجویی به مفهوم خاص آن، محصول جامعه بسته است.
در یک جامعه باز که افراد بتوانند افکار خود را بیان کنند، دیگر جایی برای جنبش دانشجویی حداقل با خطمشی سیاسی باقی نمیماند، مگر اینکه درخواستهای صنفی داشته باشند.
آنچه ما شاهدیم این است که نهضت دانشجویی در مقطع پیروزی انقلاب به اهداف خود دست مییابد.
بخشی جذب بدنه مدیریتی میشود، در جنگ حضور دارد و پس از جنگ وارد عرصه سازندگی میشود.
ولی بعد یک دوره رکود پیش میآید.
این وضعیت چنان مسئله برانگیز میشود که مسئولان نظام هم تحرک دانشجویی را تشویق میکنند.
- نمیدانم باید بپردازیم به اینکه جنبش دانشجویی باید سیاسی بشود یا نه.
نظر به اینکه چگونه سیاسی بشود مهم است.
بنابراین به جای سیاسی شدن، باید چگونه سیاسی شدن مورد بررسی قرار گیرد.
مشکلی که به وجود آمد این بود که دانشجو دچار سرخوردگی شده بود و این نتیجه بسته شدن جامعه بود، ولی نه کاملاً.
او صرفاً آرمانگرا بود و در حوزه آرمانهای خود جلو میرفت و به همین لحاظ به جای اینکه بگوید چگونه باید حکومت شود و چگونه مملکت باید اداره شود میگفت «چه کسی» باید حکومت کند.
وقتی در جامعه صحبت از این است که چه کسی باید حکومت کند، معلوم است که راهها اندیشیده نشده است.
یعنی هنوز بحث خوبی و بدی مطرح است و اینکه چه کسی قابل اعتماد است و چه کسی قابل اعتماد نیست.
هنوز هم میبینید که مسائل خودی و غیرخودی مطرح است.
در حالی که اگر ما این مرحله گذار و بحران هویت را پشتسر بگذاریم، هر شهروند ایرانی خودی است.
امیدوارم وزیر اطلاعات جدید این موضوع را که مطرح کرد، پیاده کند.
اینکه گفت ایرانیها خودی هستند مبحث جالبی بود.
اگر این امر بتواند در ذهنیت مسئولین جای گیرد، بسیار اهمیت دارد.
هر کس که در جغرافیای کشور ایران زندگی میکند و خود را ایرانی میداند، خودی است.
ما یک قرارداد و میثاق ملی داریم که بر اساس آن باید حقوق ایرانیها را دقیقاً حفظ کنیم.
هنگامی که انقلاب پیروز شد، برخی از خواستهها برآورده نشد.
طبقه دانشجو دچار سرگشتگی و نابسامانی شد،چون تصور می کرد که با پیروزی انقلاب ،ایران پر از رفاه، پر از امکانات و پر از آزادی خواهد شد و تمام آرمانهایی که در ذهن او بود، محقق می شود.
امروز من احساس می کنم که پیشرفت زیادی به وجود آمده است.
من فکر می کنم که اکنون از دوران سرگشتگی به سلامت عبور کرده ایم.
دانشجوی پیش از انقلاب به دنبال راه حل بود و پس از انقلاب ضرورت یافتن راه حل ملموستر به میان آمد.
اینکه می گویم انقلاب آغاز مدرنیسم حقیقی بود به این دلیل است که دانشجو متوجه شد تعاریف متفاوتی وجود دارد.
عده ای به تعریف خاصی رسیدند،امروز رفتارشان پایدارتر است و عکس العملی نیست.
آنها اصولی اند.
تمام ایرانی ها را «خودی » می دانند و به دنبال راه حل هستند و از سطح راه حل به سطح شخصیت نمی روند.
درست است که در سیستمهای بسته، نهضتهای دانشجویی رادیکال، خشونت گرا و ضد سیستم می شوند، اما نهضتهای دانشجویی در همه جا خشونت زا و ضد سیستم نیستند،بلکه نهضتهای دانشجویی در داخل سیستم خواسته هایشان را مطرح می کنند.
در ماجرای جنگ ویتنام،چرا نهضتهای دانشجویی آمریکا ضد سیستم شدند؟
به علت اینکه سیستم به خواسته های آنها جواب نمی داد.
موقعی که جواب داد،نهضتهای دانشجویی گرایشهای شغلی پیدا کردند.
پس نهضت دانشجویی نمی میرد.
این نهضت تجلی یک گروه است با پرسشهای بسیار.
دیگر اینکه اصولاً دانشجو باید رادیکال باشد، چون او هم باید هویت جدید را بپذیرد.
هویت جدید دانشجو با مدرک و تخصص جدیدش شناخته می شود.
او با به دست آوردن شغل جدید و سپس ازدواج، در خانواده موقعیت تازه ای پیدا می کند.
همسر می شود، پدر یا مادر می شود و بعد به منزلتهای مختلف اجتماعی می رسد.
سیستم اگر نتواند به این هویتهای چندگانه متکثر مختلف دانشجو پاسخ بدهد، او سرگشته می شود.
حرف بر سر بسته بودن سیستم نیست.
این سرگشتگی ظاهراً در حال رسیدن به هدفی بوده که جامعه علائم آن را (مثبت یا منفی) درک نمی کرده است.
امروزه مطبوعات رشد پیدا می کنند و تعداد دانشجوها بالا می رود.
اتفاق دیگری هم رخ داده، یعنی طبقه گسترده ای از دانشجویان به وجود آمده اند که برای تحصیل خود هزینه می پردازند و سوبسید دریافت نمی کنند.
این تحول یکباره در خرداد 76 آثار خود را بروز می دهد.
اکثریتی که فکر می کردند به آینده خود علاقه ای ندارند و شاید مسیر دیگری را انتخاب کرده اند،می آیند و در درون بدنه انقلاب به فردی رأی می دهند که در این نظام است و براساس تعاریفی که شما ارائه کردید اتفاقاً شعارهای کیفی می دهد و نه شعارهای کمی.
آقای خاتمی هرگز در مورد اینکه گرانی را از بین می برد حرفی نزده.
- اشتباه نکنید!
بحث آزادی خود می تواند یک بحث کمی باشد.
دانشجویی که در مورد گزینشش فکر شده و شش ماه یک سال دلهره داشته که آیا قبول می شوم یا نمی شوم،آیا خودی هستم یا نه، این بحث برای او بحث کیفی نیست،بحث کمی است؛ بحث ملموس انضمامی است.
او در حقیقت به طرح رأی می دهد که توسعه سیاسی را مقدم بر توسعه اقتصادی می داند.
حداقل از شعارهایش این طور استنباط می شود که این رخداد کم نظیر در تاریخ معاصر را شکل می دهد و بعد نقشی هم پس از آن ایفا می کند که ما در یک سال و نیم اخیر شاهد آن بودیم.
در دوم خرداد چه اتفاقی افتاده که این دانشجو احساس می کند باید وارد میدان شود، نقش به عهده بگیرد و به سرگشتگی ها پایان دهد؟
- تحلیل بسیار خوبی بود.
اول باید نکته ای را ذکر کنم.
آقای خاتمی این جریان را به وجود نیاورده، بلکه ایشان محصول این جریان است.
یعنی آقای خاتمی 7-8 سال پیش مجبور به کناره گیری از وزارت ارشاد شد به این علت که مخاطب نداشت.
در آن مقطع زمانی دانشجویان دچار سرگشتگی بودند.
اما آقای خاتمی از گمنامی صرف با طرح شعارهایی خاص، همان موقعیت انتخابی را به جوانها داد که می خواستند.
پس این جامعه بود که آقای خاتمی را ساخت و اگر آقای خاتمی حذف بشود، خاتمی ها بوجود خواهند آمد.
ممکن است سیستم رادیکالیزه تر شود.
من نمی خواهم امروز را با گذشته مقایسه کنم.
هر گاه با خواسته های جامعه مقابله شده، سیستم رادیکال شده است.
اگر آقای خاتمی در وزارت ارشاد مانده بود احتمالاً جامعه رادیکالیزه نمی شد.
یعنی آقای خاتمی در درون سیستم فعالیت می کرد.
اما به علت اینکه به بسیاری از نیازها جواب داده نشد، این مسئله بوجود آمد.
من نمی خواهم تک بعدی با قضیه برخورد کنم.
یک شکل مسئله این بود که انقلاب در جامعه خواسته هایی به وجود آورده بود و آرزوهایی شکل داده بود که عینیت پیدا می کرد.
متأسفانه می بینیم که دانشجویان ما با هزاران مشکل رو به رو شدند و قشری را تشکیل داده اند که به آینده خود امیدی ندارد.
نمی داند استخدام می شود یا نه.
نمی داند آینده اقتصادی اش چه می شود؟
حتی تعارضی به وجود آمده که هویتهای پیشینی او هم زیر سؤال رفته است.
قبل از انقلاب یک قرائت دینی داشتیم.
یک قرائت دوم دینی هم توسط بازرگان بوجود آمد.
قرائتهای بازرگان و مرحوم شریعتی و قرائتهای نو طالقانی از دین مخاطبهایی داشت.
بعد از انقلاب این قرائتها در عرض هم و در رقابت با هم قرار گرفتند و یکدیگر را نقد کردند.
یک راه راست،یک صراط راست است ولی برداشت آدمها از آن به اندازه توانشان متکثر است.
من معتقد نیستم صراطها متکثر هستند.
معتقدم یک صراط مستقیم وجود دارد ولی آدمها به مقتضای توانمندی خودشان برداشتهای مختلفی از این صراط دارند.
از سوی دیگر، یک مشکل دیگر به وجود آمد که «هویت ملی»بود.
از یک طرف می گفتند ما باید به نیازهای ملی و مذهبی پاسخ بدهیم،از طرف دیگر می گفتند ملی گرایی ضد اسلامی است و هویت پیشینی آنها دچار اشکال شده بود.
کدام ملی گرایی ضد اسلام است و کدام نوع ملی گرایی پذیرفته است؟کسی راه حلی ارائه نداد.
البته من اینجا راه حلی خدمتتان خواهم داد و آن اینکه ما به لحاظ فلسفی عمومی مسلمانیم،اما به لحاظ فلسفه سیاسی ایرانی هستیم.
یعنی امنیت ما در داخل ایران تأمین می شود و چون ما مسلمان هستیم طبیعی است فلسفه عمومی ما بر فلسفه سیاسی ما تأثیر بگذارد.
پس رابطه طولی برقرار است.
یک مشکل دیگر این بود که بین حاکمیت تعارضی وجود داشت و دانشجو درگیر آن بود؛ یعنی حاکمیت مردم و حاکمیت چهره ها.
دولت دانشجو را تشویق می کند که برو تخصص پیدا کن، دنیای جدید دنیای تخصص است.
موقعی که دانشجو توانمندی پیدا می کند، پس به سرنوشت خودش می تواند حاکم باشد.
اما قرائتی از حاکمیت سنتی،حاکمیت مردمی را در تعارض با حاکمیت الهی می بیند.
در حالیکه قرائت جدیدی که الآن دانشجویان پیدا کرده اند می گوید حاکمیت مردمی در طول حاکمیت الهی است.
پس جنبشهای دانشجویی از حالت رادیکالیزه کم کم به سوی نظریه پردازی حرکت کردند.
با وجود اینکه فشارهای اقتصادی زیادتر شده،ولی جنبشهای دانشجویی مخرب نیستند.
جنبشهای فعلی نهادینه و سیستماتیک عمل می کنند.
اما یک مسئله که من رادیکالیزه شدن را در آن می بینم،این است که تراکم و انباشت این گروههای مختلف به حدی زیاد شده که آن گروههای رادیکال و گروههای تک بعدنگر را که یک قرائت را می پذیرند و تک ذهن هستند، در اقلیت قرار می دهد.
البته اینها احساس خطر نمی کنند و چون احساس خطر نمی کنند،بنابراین جای امیدواری است.
اما در بلندمدت محکوم هستند.
… شما گفتید از آینده خوف دارید؟
- از آینده دور، اگر راه حلی نباشد.
اگر راه حل ندهیم از آینده دور خوف دارید.
به کجا می رویم؟این مسیر به کجا خواهد رفت و چه باید کرد؟
- اینکه گفتم از آینده دور خوف دارم به این معنی نیست که نمی شود خوف نداشت.
وقتی جامعه متکثر شد،این جامعه متکثر مدلهای متکثری هم خواهد داشت.
متأسفانه در 20 سال گذشته ما به مدلهای متکثر اجازه شکفتن نداده ایم و به تک مدلی اندیشیده ایم.
فرض کنید یک نفر می خواهد مهندس مثلاً عمران یا مهندس الکترونیک و یا پزشک بشود.
ضمناً می خواهد ملی باشد، همچنین می خواهد مذهبی باشد الگوی او کیست؟یک الگوی عالی و مدل تحول او کیست؟
ما نیاز داریم که الگوها را متکثر کنیم.
گرایش فقهای ما فلسفه ما را می سازد.
حال این فلسفه چقدر بعد ملی را هم در بر می گیرد،مسئله دیگری است.
آیا الگوهایی تخصصی هم هستند که هم بعد ملی – مذهبی را داشته باشند هم بعد تخصصی را؟
اینها را ما نداریم.
این الگوها از بین رفته اند.
در زمان گذشته شریعتی به بخشی از این نیاز جواب می داد،پیش از او مصدق و سپس بازرگان چنین می کردند.
به همین ترتیب هر کدام الگویی داشتند.
آقای خاتمی الگو نیست؟
- بله ،یک الگو هم آقای خاتمی است.
اما آقای خاتمی برای بنده که در علوم انسانی تحصیل کرده ام و ایشان هم علوم انسانی خوانده است، می توانند الگو باشند ولی برای مهندس عمران چطور؟
در کشورهای پیشرفته انجمنهای حرفه ای بوجود می آید و جامعه ارگانیزم را می پذیرد.
آن آقا که در انجمن حرفه ای فعالیت می کند، آن الگوی مسلمان عالم ملی متخصص اش برای او یک الگوی انضمامی است.
بنابراین به طور ناخودآگاه تعریف به او القاء می شود و الگوسازی و شبیه سازی می کند.
ولی الآن این الگوها را نداریم،یعنی وضعیت فعلی، وضعیت تعارض الگوهاست.
حتی اگر روزنامه ها را ببینید، در می یابید که همه آنها خطی شده اند،یعنی این گروه در صدد حذف آن گروه است و آن گروه درصدد حذف این گروه و این دانشجو را گیج می کند.
درحالیکه اگر همهاین گروهها بگویند ما همه ایرانی هستیم و اینها تجلی های مختلف ایران اسلامی است، آن وقت هر کدام از این گروههای مختلف در یکی از طبقه بندی ها قرار می گیرند.