با علی از زنجیر فاصله گرفتیم و رفتیم جلوتر.کاروان اتومبیل های حامل ره بر به سمت استادیوم در حرکت بود.نکته ی با مزه این بود که اول کسانی که به داخل خیابان پریده بودند و دنبال ماشین می دویدند،همان بچه های نیروی انتظامی و سپاه استان بودند!از صبح ساعت شش آنجا ایستاده بودند و به هیچ کسی اجازه ی رد شدن از مسیر را نمی دادند،که مشکل امنیتی ایجاد نشود،حتا به آن جان باز ویلچری.همه ی این سخت گیری ها برای همان لحظه ای بود که قرار بود اتومبیل ره بر رد شود.آن وقت درست در همان لحظه که از صبح برایش تمرین کرده بودند،خودشان زودتر از همه زنجیر انسانی را رها کرده بودند و دنبال ماشین ره بر می دویدند!
مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد!
* ره بر کماکان مشغول صحبت بود که دیدم از میان کسانی که جلو نشسته بودند،یکی بلند شد و جلو آمد.کت و شلواری معمولی و تسبیحی در دست،نمی شناختمش ،اما او طوری تا می کرد که انگار مرا می شناسد.
هم سن و سال من بود.
سی را پر کرده بود.
کرمی معرفی کرد، پسر ره بر،آقا مسعود!
روبوسی کردیم به ما خوش آمد گفت و با علی هم آشنا شد.مشغول صحبت بودیم و از نا هم آهنگی گله می کردیم که تسبیحش پاره شد و دانه های تسبیح به زمین ریخت .در احوال پرسی-نمی دانم شاید برای امتحان – خیلی با او گرم نگرفتم و حتا با بدجنسی کمی هم سرد و مغرور تا کردم.دانه های تسبیح که به زمین ریخت،نا خودآگاه روی زمین نشستم و شروع کردم به جمع کردن دانه ها .دست من را گرفت و گفت: راضی نیستم.شما زحمت نکشید..
* صحبتها تمام شد و عبد الحسینی پیدا نشد که نشد..
با پسر ره بر خداحافظی کردیم و از استادیوم خارج شدیم و راه افتادیم به سمت هتل.
به علی گفتم،مثل زمانی است که از استادیوم فوتبال بیرون می آییم.خیلی شلوغ است.علی خندید.(( الان هم از استادیوم فوتبال بیرون آمده ایم دیگر...)) من بارها به تماشای مسابقه ی فوتبال رفته ام.بارها مردم را دیده ام که چه گونه هم را هل میدهند و چه هیجانی دارند.بارها مردم را دیده ام که چه گونه از اجتماعات سیاسی بیرون می آیند.
اما اینجا فرق می کرد.
خود مردم فاصله ی میان زن و مرد را رعایت می کردند.
خود مردم کمک می کردند تا مصدومان را به آمبولانس ها برسانند.
پسر و دختر آرام و عادی کنار هم راه می رفتند...
خیلی آرام.بدون هیجان .اولین بار بود که از چنین استادیومی بیرون می آمدم...
* فقط بخت یارمان است و با این مینی بوس زودتر از ره بر به گل زار شهدا رسیده ایم.
با یک نگاه می فهمم که برنامه از قبل مشخص نبوده یکی دارد ریسه ی چراغ می بندد.
آن یکی نواری از پرچم های ایران را.
لایه خاک روی زمین را – که در زاهدان چیزی عادی است – با جارو می روبد.یکی دیگر با شلنگ آب به جان پله ها افتاده است.
معلوم است که آن ها هم مثل ما چند دقیقه ای بیشتر نیست که از آمدن ره بر مطلع شده باشند .همه مشغول اند.
مقایسه کنید با جاده آسفالت کردن و کارخانه راه انداختن قبل از ورود بعضی مسوولان رده پائین تر!
هر کسی مشغول کاری است .به جز پیر مردی که نشسته است بر سر قبری وفتحه می خواند.تامحافظ ها سراغش بیایند، کنارش میروم و به سنگ قبر نگاه می کنم .
هنوز چیزی نپرسیده ام که خودش شروع می کند : _ از صبح منتظر بودم.ببین، این کارت بنیاد شهید است، دیدار هم نیامدم.مطمئن بودم آقا می آید گل زار ، سر قبر پسرم.
خودش به من گفت...
می گویم کی به شما گفت؟آقا؟!
سرش را به علامت منفی بالا می اندازد و به سنگ اشاره می کند .
_ خودش گفت.
دیشب به خوابم آمده بود...
چیزی نمی گویم.فاتحه می خوانم برای آن هایی که از ما زنده تر هستند.بسیار زنده تر...
حفاظت، برنامه ها را از چه کسی پنهان می کند؟
* یک جنگ تمام عیار !مردم می خواهند آقا را از دست مردم نجات بدهند انگار، و تیم حفاظت هم آقا را از دست مردم!
سر تیم که با آقا از راه رسیده است، رفته است صف اول و سعی می کندبه زور مردم را عقب براند.درهمین حین یک هو می بینیم که سیم خاردارهای بالای دیوار کنده می شوند و یک دسته از مردم از بالای دیوار پایین می پرند.
سر تیم بر می گردد به سمت یکی از اتومبیل های کاروان.
روابط حسنه ی من با او باعث شده است که فقط رفتار او را ببینم .خدای بزرگ ...
چه می بینم.
کتش را در می آورد و اسلحه را از غلاف بیرون می کشد...
نه...
اتفاقی نمی افتد، اسلحه را به دست یکی دیگر از بچه های تیم حفاظت که در اتو مبیل نشسته است می دهد و می دود سمت مردم.بعد تر می فهمم که نگران گم شدن اسلحه بوده است، البته او با آن اخلاق حسنه نگران چیزهای دیگر هم باید می شد!
نکته ی دیگر این است که مردم این ملک نیز ، تنها آدمیان این علان اند که اصالتاٌ از اسلحه نمی ترسند!مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد!
20 خاطره از شهید باقری اشاره: غلامحسین افشردی،حسن باقری نام مستعار این شهید بزرگوار بود.
بچه را لا پنبه گذاشتند .
آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد .
شیر بمکد.
برای ماندنش نذر امام حسین کردند.
به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند.
غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا.
2- آمده بود نشسته بود وسط کوچه .
نمی شد بازی کرد.
هر چی چخه کردیم و با توپ پلاستیکی و سنگ زدیم ، نرفت غلام حسین رفت جلو .
نفهمیدیم چی گفت ، که گذاشت رفت.
3- کلاس هشتم بود.
سال چهل و هشت ،چهل و نه .
فامیل دورشان با چند تا بچه ی قد و نیم قد از عراق آواره شده بود.
هیچی نداشتند ؛ نه جایی ، نه پولی .
هفت هشت ماه پا پی صندوق دار مسجد لرزاده شده بود.
می گفت« بابا یه وام بدین به این بنده ی خدا هیچی نداره .
لا اقل یه سرپناهی پیدا کنه گناه داره.
» حاجی هم می گفت « پسرجون !
وام میخوایی ، باید یه مقدار پول بذاری صندوق.
همین.» آن قدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق .
همه را بدهکار کرد تا یکی خانه دار شد.
4- سر راه مدرسه رفتیم کتاب فروشی .هرچی پول داشت کتاب خرید.
می خواند؛ برای دکور نمی خرید.
5- سال آخر دبیرستان بود.
شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام به ش داد و حسابی پذیرایی کرد.
می گفت «ازشهرستان آمده.
فامیلی تهران نداره.
فردا صبح اداره ی ثبت کار داره.
می ره »دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد.
6- دوست های هم دانشگاهیش را برده بود باغ دماوند.
تابستان گرم و جوان های شیطان.
باید بودی و می دیدی چه بلایی سر خانه و زندگی آمد .
آب بازی کرده بودند همه ی رخت خواب های سفید و تمیز مامان زرد شده بود .
7- خیلی مواظب برادر کوچکش ،احمد ،بود.
نامه می نوشت، تلفن می کرد، بیش تر باهم بودند.
حرف هاش را گوش می کرد.
گردش می رفتند.
در دل می کردند.
همیشه می گفت « فاصه ی سنی بابا و احمد زیاده .
احمد باید بتونه به یکی حرفاشو بزنه .خیلی باید حواسمون به درسو کاراش باشه.» 8- سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد.
نماز نخوانده هم نمی خوابید.
می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود.
9- مامان و باباش دلشان می خواست پشت سرش نماز بخوانند.
هرچی می گفتند، قبول نمی کرد.
خجالت می کشید.
10- بیست و دوی بهمن .
پادگان شلوغ بود.
سربازها قاطی مردم شدند.
اسلحه خانه به هم ریخته بود.
گلوله های خمپاره با خرج و چاشنی پخش زمین بود.
دولا شد.
جمع و جورشان که کرد، گفت« اگه یکیش منفجر بشه، کلی آدم تکه تکه می شن.»جعبه ها را که چیدند، با بقیه رفتند طرف دیگر پادگان.
11- از نماز جمعه ماجرای طبس را شنیدم .
چون توی سرویس خبر روزنامه بود.
صبر نکرده بود ؛ صبح زود با عکاس روزنامه رفته بود طبس.
12- روزها اول جنگ کسی به کسی نبود.
از سوسنگرد که برمی گشتم، استان دار خوزستان را با حسن دیدم.نمی شناختمش .
هرچی سؤال می کرد، من رو به استاندار جواب می دادم.
همین طور که حرف میزدم، اسم بعضی جاها را غلط می گفتم.
خودش درستش را می گفت.
تند تند هم از حرف هام یادداشت برمی داشت.
13- چهار ماه از جنگ می رفت.
بین عراقی های محور بستان و جفیر ارتباطی نبود .حسن بعد از شناسایی گفت« عراقی ها روی کرخه و نیسان و سابله پل می زنند تا ارتباط نیروهاشون برقرار بشه.
منتظر باشین که خیلی زود هم این کارو بکنن.» یک هفته بعد، همان طور شد.
نیروهای دشمن در آن محور ها باهم دست دادن.
14- باشگاه گلف اهواز شده بود پایگاه منتظران شهادت .
یکی از اتاق های کوچکش را با فیبر جدا کرد ؛ محل استراحت و کار.
روی در هم نوشت « 100% شناسایی، 100% موفقیت.» گفت «حتا با یه بی سیم کوچیک هم شده باید بی سیم های عراقی را گوش کنید.
هرچی سند و نامه هم پیدا می کنید باید ترجمه بشه.» از شناسایی که می آمد ، با سر و صورت خاکی می رفت اتاقش .
اطلاعات را روی نقشه می نوشت.
گزارش های روزانه رانگاه می کرد.
15- ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی.
چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند.
بین دو جبهه نیرویی نبود.
باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند .
حسن آمد و از روی نقشه نشان داد.
16- خرمشهر داشت سقوط می کرد.
جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند.
دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین !
» گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم.
17- دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد.
آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیل آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.» 18- اولین بار بود کنارم خمپاره منفجر می شد همه از ماشین پریدیم بیرون حسن گفت« رود خونه رابگیرید و برید عقب، من می رم ماشینو بیارم .» تانک های عراقی را قشنگ می دیدیم .
حسن فرز پرید پشت فرمان و دور زد .
گلوله ی توپ و خمپاره بود که پا به پای ماشین می آمد پایین.
چند کیلومتر عقب تر، حسن با ماشین سوراخ سوراخ منتظرمان بود.
19- سوار بلیزر بودیم.
می رفتیم خط .
عراقی ها همه جا را می کوبیدند.
صدای اذان را که شنید گفت « نگه دار نماز بخونیم.» گفتیم «توپ و خمپاره می آد، خطر داره .»گفت «کسی که جبهه می یاد ، نماز اول وقت را نباید ترک کنه.» 20- به رضایی و باقری گفتم « نوارهایی که دادیم تا مکالمات بی سیم فرمانده ها را ظبط کنند ، پس ندادند.
می گن محرمانه ست.
خب نیت ما ثبت لحظه لحظه ی جنگه .» حسن همان موقع گفت « اگه اینا مورد اطمینان اند ، چرا این کار را نکنن؟» از آن روز به بعد ، اسناد و مدارک و نقشه ها را بعد از هر عملیات می گرفتیم .
201- پسرک کیفش را انداخته روی دوشش.
کفش ها را هم پایش کرده .
مادر دولا می شود که بند کفش را بندد.
پاهای کوچک ، یک قدم عقب می روند.
انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون.
2- توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند.
توی کوچه ی هجده متری .
تیم مهدی یک گل عقب است.
عرق از سر و صورت بجه ها می ریزد.
چیزی نمانده ببازند.
اوت آخر است .
مادر می آید روی تراس « مهدی!
آقا مهدی!برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد.
بجه ها منتظرند.
توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه 3- نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان .
با یک دفتر بزرگ سیاه .
همه ی بچه ها باید اسم بنویسند.
چون و چرا هم ندارد.
لیست را که می گذارند جلوی مدیر ، جای یک نفر خالی است ؛ شاگرد اول مدرسه .
اخراجش که می کنند ، مجبور می شود رشته اش را عوض کند.
در خرم آباد ، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت.
رفت تجربی.
4- قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان ، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم.عصرها ، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود.
سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت.
یک شب ، حدود ساعت ده .
داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد.
رو کرد به مهدی و گفت « ببینم ، اگر تو ولی عهد بودی ، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت « حالت خوبه ؟
این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟
» بازهم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوری می دادی ؟
» آخر سر مهدی گفت « دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند.
وقتی رفتیم دم در ، دیدیم همان پاسبان خودمان است.
به مهدی گفت « خوب شد قربان ؟
» نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند.
مهدی گفت « اگر می دانستم این قدر مطیعی ، دستور مهم تری می داد.
» 5- قبل از دست گیری من ، برای چند دانشگاه فرانسه ، تقاضای پذیرش فرستاده بود.
همه جوابشان مثبت بود.
خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند ، آمده ایران ، رفته بود خانه شان.دوستش گفته بود « یک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه .
منم برگشتم.
حالا تو کجا می خوای بری؟» .
منصرف شد.
6- مرا که تبعید کردند تفرش ، بار خانواده افتاد گردن مهدی .
تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود.
گفت « بابا ، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم.
این جا سنگره .
نباید بسته بشه .
» جواب کنکور آمد.
دانشگاه شیراز قبول شده بود.
پیغام دادم « نگران مغازه نباش.
به دانشگاهت برس.
» نرفت .
ماند مغازه را بگرداند.
7- مهدی بست ساله ، دست خالی ، توی خط خرمشهر ، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که « چرا هیچ کاری نمی کنین؟
یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم.
»سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید « صبر کن آقا جون .
نوبت شما هم می رسه .
» مهدی می گوید « پس کِی ؟
عراقی ها دارن می رن طرف آبادان .» سرهنگ لب خندی می زندو می دود سراغ بی سیم .
گلوله ها ی فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد ، فکر می کنند ایران شیمیایی زده .
از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار .
– حالا اگه می خوای ، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس.
وقتی فرمان ده شد، تاکتیک جنگی آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17 ، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود.
8- زمستان پنجاه ونه بود .
با حسن باقری ، توی یک خانه می نشستیم .
خیلی رفیق بودیم.
یک روز ، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده ، می گوید « این آقا مهدی ، از بچه های قمه .
می رسی شناسایی ، با خودت ببرش .
راه و چاه رو نشونش بده.
».
من زن داشتم.
شب ها می آمدم خانه .
ولی مهدی کسی را توی اهواز نداش.
تمام وقتش را گذاشته بود روی کار .
شب ها تا صبح روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد.
زرنگ هم بود.
زود سوار کار شد.
از من هم زد جلو.
9- کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم .
پوکه ی گلوله تانک.
گفتم «مهدی !
اینو با خودمون ببریم؟
» گفت « بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم .
دژبان جلومان را گفرت .
پوکه را که دید گفت « این چیه ؟
نمی شه ببرینش.
» مهدی آن موقع هنوز فرمان ده و این حرف ها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد .
پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن .
خلاصه !
آوردیم پوکه را .
هنوز دارمش.
10- دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است.
پرسیدم « چته تو؟
چرا این قدر توهمی؟
» گفت « دلم گرفته .
از خودم دل خورم.
اصلا حالم خوش نیست.
» گفتم » همین جوری ؟
» گفت » نه .
با حسن باقری بحثم شد.
داغ کردم .
چه می دونم ؟
شاید باش بلند حرف زدم.
نمی دونم .
عصبانی بودم .
حرف که تموم شد فقط به م گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی .
دیدم راست می گه .
الان روسه روزه .
کلافه م.
یادم نمی ره.» 11- شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم .
حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر.
تو شب بیا خونه مون بخواب.
» بد زمستانی بود.
سرد بود .
زود خوابیدم.
ساعت حدود دو بود.
در زدند.
فکر کردم خیالاتی شده ام .
در را که باز کردم ، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند.
آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد.
هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم.
انگار کسی ناله می کرد.
از پنجره که نگاه کردم ، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح ، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
12- چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم .
حاج آقا خانه نبود.
از بچه ها هم که خبری نداشتم.
یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی ، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو.
تا دید رخت خواب پهن است و خوابده ام ، یک راست رفت توی آشپزخانه .
صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد.
برایم آش بار گذاشت.
ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم .
گفتم « مادر !
چه طور بی خبر؟
» گفت ـ به دلم افتاد که باید بیام.» 13- وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم، گفت « می روم سوسنگرد.
» گفتم « مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم ؟
» گفت « اگه دلتون خواست ، با ماشین های راه بیایید.
این ماشین مال بیت الماله .» 14- به سرمان زد زنش بدهیم .
عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند ، پیش نهاد کرد.
به مهدی گفتم.
دختر را دید.
خیلی پسندیده بود.
گفت « باید مادرم هم ببیندش .
» مادر و خواهرش آمدند اهواز .
زیاد چشمشان را نگرفت.
مادرش گفت « توی قم ، دخترا از خداشونه زنِ مهدی بشن.
چرا از این جا زن بگیره ؟
» مهدی چیزی نگفت.
به ش گفتم » مگه نپسندیده بودی ؟
» گفت « آقا رحمان ، من رفتنیم .
زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن.
» 15- خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من.
همین و بس .
بعد از عقد ، رفیم حرم .
بعدش گل زار شهدا .
شب هم شام خانه ی ما .
صبح زود مهدی برگشت جبهه.
16- می گفت قیافه برایم مهم نیست.
قبل از عقد ، همیشه سرش پایین بود .
نگاهم نمی کرد.
هیچ وقت نفهمید برای مراسم دستی توی صو 17- مادر گفت « آقا مهدی !
این که نمی شه هر دو هفته یک بار به منیر سر بزنین .
اگه شما نرین جبهه ، جنگ تعطیل می شه ؟
» مهدی لبخند می زد و می گفت « حاج خانم!
ما سرباز امام زمانیم .
صلوات بفرستین.
» 18- خانواده ام می خواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان ، نشد.
موقع عملیات بود و مهدی نمی توانست زیاد بماند.
مراسم ، در حد یک بله برون ساده بود.
بعضی ها به شان برخورد و نیامدند.
ولی من خوش حال بودم.
19- همه دور تا دور سفره نشسته بودیم ؛ پدر و مادر مهدی ، خواهر و برادرش .
من رفتم توی آش پزخانه ، چیزی بیاورم وقتی آمدم ، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند ، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم.
20- اولین عملیات لشکر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام می دادیم .
دستور رسید کنار زبیدات مستقر شویم .
وقتی رسیدیم ، رفتم روی تپه ی کنار جاده .
قرار بود لشکر کربلا ، سمت راست ما را پر کند.
عقب مانده بودند و جایشان عراقی ها ، راحت برای خودشان می رفتند و می آمدند.رفتم پیش حاج مهدی .
خم شده بود روی کالک عملیاتی .
بی سیم کنارش خش خش می کرد.
موضوع را گفتم.
نگاهم کرد .
چهره اش هیچ فرقی نکرد.
لب خند می زد.
گفت « خیالت راحت.
برو.
توکل کن به خدا.
کربلا امشب راستمونو پر می کنه » از چادر آمدم بیرون .
آرام شده بودم.
20 خاطره از شهید زین الدین 1- پسرک کیفش را انداخته روی دوشش.