مقدمه نخستین فلاسفه یونان را طبیعت گرا میدانند.
زیرا آنها بیش از همه به طبیعت و رویدادهای طبیعی توجه داشتهاند.
امروزه بسیاری از مردم کم و بیش معتقدند که در زمانی نا معلوم باید همه چیز از هیچ به وجود آمده باشد.
این اعتقاد در میان یونانیان آن ایام چندان متداول نبود.
آنان به دلایلی بر این باور بودند که از همان بدو امر «چیزی» وجود داشته است.
آنچه یونانیان را بیشتر به خود مشغول کرد.این مسئله بود که آب چگونه به ماهی مبدل شده است و خاک بی جان از چه طریق به درختان سر به فلک کشیده و گلهای رنگارنگ تبدیل میشود.
فلاسفه یونانی همگی بر این اعتقاد بودند که باید ماده اولیه مشخصی موجب تمامی تغییرات شود.
و این تصور مطرح بوده که مادهای اولیه باید وجود داشته باشد که در اثر آن تغییرات طبیعی صورت پذیرد.
فلسفه طبیعت پیش از سقراط نخستین فیلسوفان به دنبال تغییرات ظاهری بودهاند.
آنها سعی داشته تا به قوانینای جاودانه در طبیعت دست یابند.
و آنچه را که در طبیعت رخ میداد از طریق طبیعت توضیح دهند.
این روش و تفکر که مربوط به پیش از سقراط میباشد.
بر میگردد به سه فیلسوف از شهر میلتوس، طالس1 این فیلسوف یونانی آب را ماده اولیه همه چیز میدانست.
زمانی که طالس در مصر به سر میبرد.
دقیقاً به حاصلخیزی مزارع بعد از طغیان و فرونشستن آب رودخانه نیل توجه داشته و دیده است که چگونه پس از هر بارندگی قورباغهها و کوهها پیدا میشدهاند.
علاوه بر این شاید طالس درباره تبدیل آب به یخ و بخار و تبدیل دوباره آنها به آب نیز فکر کرده باشد.
سرانجام طالس به این نتیجه رسید که همه چیز پر از خدایان است و به این ترتیب طالس تصور میکرد که جهان همه از نیروهای محرک نامریی است.
مسلماً منظور او از خدایان نیز همین نیروهای محرک بوده است و به خدایان سرودههای هومر ارتباطی ندارد.
فیلسوف دیگر یونانی که آناکسیماندروس2 نام دارد.
اعتقاد داشته است .
که جهان ما تنها یکی از جهانهای بیشمار است.
و این جهانهای بیشمار از مادهای جاودان پدید آمده است ، به آن باز میگردند.
منظور از ماده جاودان را نمیتوان درک کرد ولی مسلماً وی بر خلاف طالس به مادهای مشخص اشاره ندارد.
شاید منظور او این باشد که آنچه به وجود آمده است باید متفاوت از به وجود آورندهاش باشد و از آنجا که هر چه به وجود بیاید، فانی است.
پس باید به وجود آوردندهاش جاودان باشد.
تا همه چیز بتواند از آن پدید آید و به آن باز گردد.
بدین ترتیب روشن است که این ماده اولیه نمیتواند همین آب معمولی باشد.
سومین فیلسوف مقیم شهر میلتوس، آناکسیمنس1 نام دارد که او هوا را ماده اولیه همه چیز میدانست.
آناکسیمنس آب را شکل غلیظ شده هوا میدانست.
البته او معتقد بود که اگر آب غلیظتر شود به خاک مبدل خواهد شد.
شاید توجه او در این مورد به خاکی جلب شده بوده است که پس از آب شدن یخها بر روی زمین نمایان میشد.
از سوی دیگر او معتقد بود که با رقیق شدن هوا، آتش به وجود آمده است.
و به این ترتیب به اعتقاد آناکسیمنس خاک و آب و آتش از هوا بوجود آمدهاند.
این سه فیلسوف اهل میلتوس معتقد بودند که همه چیز از یک ماده اولیه به وجود آمده است.
اما این که چگونه میتوان تصور کرد که مادهای بتواند ناگهان تغییر یابد و به چیز دیگری تبدیل شود به عنوان « مسئله تغییر» مطرح شد .
در حدود سال 500 قبل از میلاد فیلسوفی به نام پارمنیدس2 معتقد بود که هر چه هست ، همیشه بوده است.
او معتقد بود که هر چه در جهان وجود دارد، همیشه وجود داشته است و هیچ چیز نمیتواند از هیچ به وجود آمده باشد و آنچه هست نمیتواند به هیچ مبدل شود.
برای پارمنیدس روشن بود که طبیعت همواره دستخوش تغییرات دایمی است .
او می توانست با حواس خود تغییرات را توضیح دهد.
ولی نمیتوانست آنچه را عقل به او حکم میکرد منسجم سازد.
همه ما جمله : (( چیزی را قبول میکنم که ببینم )) ، را شنیدهایم.
امّا، پارمنیدس حتی پس از این که چیزی را به چشم خود میدید، نمیپذیرفت.
او معتقد بود که حواس تصویری نادرست از جهان به دست میدهند و این تصویر با آنچه عقل حکم میکند تطبیق ندارد.
هراکلیتوس3 از همعصران پارمنیدس.
تغییرات دائمی را ویژگی اصلی طبیعت میدانست او بیشتر از پارمیندس به حواس متکی بود.
او معتقد بود همه چیز در حرکت است.
همه چیز درگذر است و هیچ چیز ثابت نیست.
به همین خاطر است که ما هیچ گاه نمیتوانیم در یک رودخانه دوبار قدم بگذاریم.
زیرا هر بار که پا در رودخانه بنهیم آب دیگری بر روی پای ما جریان خواهد داشت و ما هم هر بار تغییر کردهایم.
او بر این نکته نیز تأکید دارد که جهان همواره محل اضداد است .
هراکلیتوس معتقد بود که هم خوب و هم بد جایگاهی ضروری در هستی دارند و بدون وجود اضداد در کنار یکدیگر، جهان به پایان میرسد.
او چنین میگفت که خدا همانا روز و شب است.
زمستان و تابستان.
لفظ خدا که او بکار برده مسلماً خدایان اساطیری نیست.
به اعتقاد وی خدا و خدایی، چیزی است که جهان را در برگرفته است.
خدا در نظر او طبیعتی است که دایماً تغییر میکند و جمع اضداد است.
هراکلیتوس معتقد بود که حتی اگر ما انسانها همیشه به یک شکل فکر نکنیم و آگاهیمان نیز یکسان نباشد، بایدنوعی «آگاهی جهانی» وجود داشته باشد که تمامی رویدادهای طبیعت را هدایت کند.
این آگاهی جهان در همه یکسان است و انسانها باید از آن پیروی کنند.
به اعتقاد او همه مردم از عقل فردی و شخصی خود در زندگی بهره میگیرند.
به این ترتیب، هراکلیتوس در تمامی تغییرات و اضداد در طبیعت، نوعی وحدت یا هستی میدید و آنچه را زمینه تمامی این تغییرات و دگرگونیها بود خدا مینامید.
پارمنیدس و هراکلیتوس هر کدام دو نکته را بدست دادهاند: پارمیندس، بر این اعتقاد است که: الف) هیچ چیز تغییر نمیکند.
ب) حس میتواند گمراه کننده باشد.
و در مقابل، هراکلیتوس معتقد است که: الف) همه چیز تغییر میکند.
(همه چیز در حرکت است) ب) به حس میتوان اعتماد کرد.
سرانجام امپد کلس1 توانست راهی برای خلاصی از چنین تضاد بزرگی بیابد.
او معتقد بود که پارمنیدس و هراکلیتوس هر کدام در یکی از دو نظر خود محقق بودهاند و در نظر دیگر راه اشتباه رفتهاند.
اختلاف نظر امپدکلس با دیگر فیلسوفان در این نکته مهم بود که آنان به وجود یک ماده اولیه اعتقاد داشتند، در حالی که امپدکلس معتقد بود که اگر تنها یک ماده اولیه وجود می داشت، هیچگاه نمیشد میان آنچه عقل حکم میکند و آنچه حس میگوید رابطهای برقرار کرد.
امپد کلس به این نتیجه رسیده بود که اعتقاد به وجود تنها یک ماده اولیه باید کنار گذاشته شود.
آب یا هوا به تنهایی نمیتوانند به یک بوته گل سرخ یا پروانه مبدل شوند.
بنابراین طبیعت نمیتواند تنها از یک ماده اولیه به وجود آمده باشد.
او معتقد بود که در طبیعت چهار عنصر اولیه یا منشاء وجود دارد.
این چهار عنصر عبارتند از خاک، هوا، آب و آتش.
به اعتقاد او، تمامی تغییرات حاصله در طبیعت از آمیختن این چهار عنصر با یکدیگر و جدا شدن دوباره آنها از یکدیگر صورت پذیرفته است ، زیرا همه چیز از خاک ، هوا ، آتش و آب تشکیل شده است.
فقط مقدار ترکیبی آنها با هم متفاوت است.
اگر گلی پژمرده شود یا حیوانی بمیرد، چهار عنصر موجود در آن از یکدیگر جدا میشوند.
این تغییر را میتوان به چشم دید.
امّا خاک، هوا ، آتش و آب تغییر نمیکنند و بدون ترکیب با یکدیگر،همواره ثابت و دگرگون ناپذیر باقی میمانند.
بنابراین درست نیست که بگوییم همه چیز تغییر میکند.
زیرا در اصل هیچ چیز تغییر نمیکند.
آنچه اتفاق میافتد، در اصل پیوستن و دوباره گسستن این چهار عنصر است.
امپدکلس به طور اتفاقی خاک، هوا ، آب و آتش را به عنوان ریشههای طبیعت در نظر نگرفته بود، فیلسوفان دیگری بیش از او به این نکته اشاره کرده بودند که ماده اولیهای میبایست آب، هوا یا آتش بوده باشد.
این مسئله که آب یا هوا عناصر مهمی در طبیعت به شمار میروند، قبلاً از سوی طالس و آناکسیمنس مطرح شده بود.
یونانیان آتش را نیز مهم میدانستند.
آنها اهمیت خورشید را برای ادامه زندگی درک میکردند و مسلماً از حرارت بدن انسان و حیوانات خبر داشتند.
پس از این که امپدکلس نشان داد تغییرات طبیعت چگونه از طریق ترکیب و تجزیه مجدد آنها چهار عنصر صورت میپذیرد، تنها یک سوال باقی میماند و آن اینکه دلیل این امر که عناصر با یکدیگر ترکیب میشوند چیست؟
امپدکلس معتقد بود که دو نیرو در طبیعت باید وجود داشته باشد.
او این دو نیرو را مهر و کین نامیده بود.
آنچه سبب پیوستگی عناصر میشد.
مِهر بود و کین مسبب گسستگی عناصر بود.
به این ترتیب امپدکلس میان ماده و نیرو تمایز قایل بود.
بد نیست به این نکته اشاره بیشتر داشته باشیم.
حتی امروز هم ما در علم میان عناصر و نیروهای طبیعی به وجود تمایزی قایلیم.
دانش امروز ما بر این پایه استوار است که تمامی فرآیندهای طبیعی را میتوان از طریق تأثیر متقابل عناصر و محدودی نیروی طبیعی توضیح داد.
امپد کلس معتقد بود که چشمهای ما نیز همانند هر چیز دیگر از خاک، هوا، آتش و آب بوجود آمده است.
خاک موجود در چشم من آنچه را مربوط به خاک است میبیند.
هوای چشم من تمامی آنچه را مربوط به هواست درک میکند.
آتش درون چشم من آنچه را با آتش مربوط است دریافت میکند و آب چشم من آنچه را مربوط به ب است میبیند.
اگر چشم من هر یک از این چهار عنصر را نمیداشت تمامی طبیعت را نمیدید.
فیلسوف دیگری که نمیتوانست وجود تنها یک ماده اولیه را بپذیرد، آناکساگوراس1بود.
او نظر امپدکلس را نیز قبول نداشت.
او معتقد بود که همه چیز در طبیعت از به هم پیوستن ذرههای بسیار کوچکی به وجود آمده است.
این ذرهها به چشم دیده نمیشوند.
همه چیز را میتواند به اجزای کوچکی تقسیم کرد ولی کوچکترین این اجزا نیز همه ویژگیهای آن چیز را در خود دارد.
او معتقد بود که اگر پوست و مو از چیز دیگری ساخته نشده باشند، باید در شیری که مینوشم یا غذایی که میخوریم.
پوست و مو وجود داشته باشد.
مثلاً با یک مثال نظر او را چنین بیان کرد.
بدن ما هم از همین ویژگی برخوردار است که در هسته یک سلول پوستی، تنها اطلاعات مربوط به پوست انبار شده است.
بلکه اطلاعات مربوط به چشم، رنگ مو، تعداد انگشتان، و حتی شکل آنها نیز نهفته است.
در هر سلول از بدن ما کلیه اطلاعات مربوط به ساختمان زیستی ما محفوظ است.
بنابراین در هر سلول « چیزی از همه چیز» وجود دارد.
هر کلیتی، از مجموعه اجزایی ساخته شده است.
که هر یک از آنها تمامی آن کلّ را دربردارد.
آناکساگوراس به نوعی نیرو معتقد بود و این نیرو را عامل به وجود آمدن انسانها، حیوانات، گلها و درختان میدانست.
او این نیرو را روح مینامید.
او از لحاظ دیگر هم جلب توجه میکرد.
او نخستین فیلسوف بود که توجه زیادی به ستارهشناسی داشت.
او معتقد بود که تمامی اجرام آسمانی از همان مادهای ساخته شدهاند که زمین به وجود آمده است.
او زمانی به این باور رسید که یکی از سنگهای آسمانی را مورد مطالعه قرار داد.
به همین دلیل او معتقد بود که در کرات دیگر نیز وجود انسان قابل تصور است.
به نظر وی ، ماه از خود روشنایی نداشت، بلکه نور خود را از زمین میگرفت.
دموکریتوس1 با فیلسوفان پیش از خود در این نکته هم عقیده بود که تغییرات طبیعی مطمئناً به علت تغییر چیزی است.
او به همین خاطر معتقد بود همه چیز باید از ذرههای غیر قابل رویتی ساخته شده باشد.
که جاودانه و غیر قابل تغییرند.
دموکریتوس این ذرههای ریز را اتم نامید.
اتم در زبان یونانی به معنی تجزیه ناپذیر است.
به اعتقاد او اگر اتمها به ذرههای کوچکتری تجزیه میشدند.
طبیعت به مایع تبدیل میشد.
درست مانند سوپی که رقیق و رقیقتر شود.
این ذره سازنده طبیعت باید جاودانه تصور میشدند.
زیرا به هر حال هیچ چیز نمیتوانست از هیچ پدید آمده باشد.
او اتمها را دارای شکل و وزن میدانست ولی معتقد بود که شکل آنها با هم فرق دارد.
زیرا اگر آنها هم شکل بودند.
هیچ توضیحی قابل قبول برای تفاوت میان عناصر مختلف وجود نداشت.
او معتقد بود که اتمها از نظر تعداد و شکل بیشمارند.
به همین خاطر است که آنها در کنار هم شکلهای مختلفی را به وجود میآورند.
اما هر اندازه هم این اتمها با یکدیگر تفاوت داشته باشند، تمامی آنها جاودانه، غیر قابل تغییر و تجزیه ناپذیرند.
امروزه میتوان تا حد زیادی مدعی شد که نظر دموکریتوس درباره ذرههای تجزیه ناپذیر درست بوده است.
طبیعت واقعاً از اتمهای مختلفی ساخته شده است که میتوانند به یکدیگر بپیوندند و مجدداً از یکدیگر جدا شوند.
دانش امروز مشخص کرده است که اتم از ذرههای کوچکتری تشکیل شده است .
این ذرههای ریزتر، پروتون، نوترون و الکترون نامیده میشوند و شاید به ذرههای ریزتری هم قابل تجزیه باشند.
اما فیزکدانان معتقدند که در این مورد باید حد و مرزی وجود داشته باشد.
بالاخره باید ذرههای ریزی وجود داشته باد که این جهان را ساختهاند.
دموکریتوس به وجود نوعی نیرو یا روح در تغییرات طبیعی معتقد نبود.
از نظر او تنها چیزی که میتوانست وجود داشته باشد .
اتمها بودند و فضایی خالی از آنجا که دموکریتوس تنها به ماده توجه داشته است.
او را مادهگرا مینامیم.
او معتقد بود که حرکت آنها صرفاً اتفاقی است.
این حرکتها تحت مجموعهای از قوانین تغییر ناپذیر طبیعت صورت میپذیرد.
وی اعتقاد داشت که برای هر رویدادی دلیلی طبیعی وجود دارد و این دلیل در خود اشیاء نهفته است.
او معتقد بود که حتی احساس ما از جهان بر اساس نظریه ذره های تجزیه پذیر قابل توجیه است .
اگر ما چیزی را حس میکنیم، به خاطر حرکت اتمها در فضای خالی است.
اگر من میتوانم ماه را ببینم، به این خاطر است که اتمهای ماه به چشمان من میخورد.
دموکریتوس معتقد است که روح انسان از نوعی اتمهای گرد و صاف تشکیل شده است، وقتی کسی میمیرد اتمهای روح او از هر سوی جسمش خارج میشوند و سپس روح دیگری را به وجود میآورند، که به جسمی جدید تعلق میگیرد.
او با طرح نظریه ذریه های تجزیه ناپذیر خود پایان فلسفه طبیعت گرایی یونانی را اعلام کرد.
از آنچه گفته شد، روشن است که فلسفه پیش از سقراط مرحله قبل از فلسفه نیست بلکه نخستین مرحله فلسفه یونانی است.
این فلسفه نمیتواند فلسفه خالص و نا مخلوط باشد، امّا فلسفه است.
به علاوه، این فلسفه دستگاه جامع و کاملی نیست، که دیوار نفوذناپذیری آن را از فکر فلسفی بعدی جدا کرده باشد.
بلکه مقدمهای است بر دوره بعد، زیرا در آن مسائلی مطرح شده که ذهن بزرگترین فلسفه یونانی را مشغول کرده، فکر یونانی توسعه و تکامل مییابد.
هر چند ما بسختی می توانیم نبوغ و قریحه اصیل و فطری مردانی مانند افلاطون1 و ارسطو را درست برآورد کنیم.
خطاست که بپنداریم که آنان تحت تأثیر گذشته نبودند.
افلاطون از طریق نظامهای هراکلیتی و فیثاغورثی و الثانی عمیقاً تحت تأثیر فکر پیش سقراط بود.
بنابراین ما نمیتوانیم سقراطی و افلاطون و یا ارسطو2 را بدون شناختی از گذشته بفهمیم.
فلسفه طبیعت بعد از سقراط حقیقت امر این است که ارسطو واقعاً منظور خود را از طبیعت تعریف نمیکند، طبیعت را به عنوان کل اشیاء طبیعی ملاحظه میکند.
یعنی مجموع اشیایی که قابل و مستعدند که تغیر از آنها آغاز شود و به پایان و نهایتی برسد.
منشأ سکون و حرکت در خود آنهاست.
ارسطو این موضوع را با این گفتار بیان میکند که اجسام بیجان در خود «یک آغاز متحرک بودن» دارند اما نه «یک آغاز علت حرکت بودن».
((پیش فرضهای حرکت مکانی و درواقع پیش فرضهای هر حرکت ، مکان و زماناند.
اینکه مکان (توپوس) وجود دارد ثابت میشود ، الف) به وسیله جابهجا شدن چیزها، مثلاً به وسیله این حقیقت که جایی که آب هست، میتواند هوا باشد و ب) به وسیله این حقیقت که چهار عنصر مکانهای طبیعی خود را دارند.
این تمایزات مکان طبیعی صرفاً نسبی، یعنی نسبت به ما، نیستند.
بلکه مستقلاً موجودند.
مثلاً در بالا مکانی است که آتش به سوی آن حرکت میکند و پایین مکانی است که خاک به سوی آن حرکت میکند.
بنابراین مکان وجود دارد و ارسطو آن را چنین تعریف میکند.
«اولین حدّ غیر متحرک حاوی » پس مکان ارسطو حدی است که یک جسم درون آن است، حدی که به عنوان نا متحرک ملحوظ است.
سطر بین ظرف یا حاوی یک جسم و مکانش فرق نهاده است.
در مورد قایقی که به وسیله رودخانهای در حرکت و انتقال است.
رودخانه ـ که خود متحرک است ـ بیشتر ظرف قایق است، تا مکان آن.
پس مکان اولین حد نا متحرک حاوی، بر حسب حدّ بیرونی آن است.
بدین ترتیب هر چیزی در جهان جسمانی (طبیعت) در مکانی است و حال آنکه خود جهان در مکان نیست.
بنابراین چون حرکت به واسطه تغیر مکان حادث میشود، خود جهان نمیتواند به طرف جلو حرکت کند.
بلکه فقط با گردش و چرخش حرکت میکند.
)) اگر بخواهیم، زمان را اندازه بگیریم، باید مقیاسی برای اندازهگیری داشته باشیم، بر طبق نظر ارسطو حرکت در یک خط مستقیم برای این مقصود رضایت بخش نیست، زیرا یکسان و یکنواخت نیست.
اگر حرکت ، حرکت طبیعی باشد، شتاب میگیرد.
اگر غیر طبیعی باشد روی در درنگی دارد.
پس چه حرکتی است که هم طبیعی است و هم یکنواخت؟
در نظر ارسطو حرکت به صورت دایره طبیعتاً یکنواخت است، و گردش افلاک آسمانی حرکتی طبیعی است و یقین زمان به وسیله خورشید موجه است.
)) ((بر طبق نظر ارسطو، هر حرکت طبیعی به سوی غایتی متوجه است.
غایتی که در طبیعت مورد جستجو است پیشرفت از یک حالت بالقّوه به یک حالت بالفعل است، یعنی تجسم صورت در ماده.
در نزد ارسطونیز مانند افلاطون نظر غایت انگارانه طبیعت بر نظر مکانیکی آن غالب است.
اما غایت انگاری همه جا نافذ و غالب نیست، زیرا ماده گاهی مانع عمل غایت انگاری است.
(مثلاً در تولید موجودات ناقص الخلقه) بدین ترتیب عملکرد غایت انگاری در هر مورد خاص ممکن است متحمّل دخالتی ناشی از وقوع حادثهای بشود که لااقل برای غایت مورد بحث مفید نباشد.
لیکن وقوع آن به سبب بعضی اوضاع و احوال غیر قابل اجتناب است.
این امر «خودبخودی» یا «اتفاقی و تصادفی» است، و شامل حوادثی است که از طریق طبیعت هستند، هر چند نه بر طبق طبیعت 1 افلاطون مفاهیم «تفس جهانی» و «دمیورژ» را مورد استفاده قرار داده بود و بدین سان میتوانست از غایت در طبیعت سخن بگوید ، لیکن ] آنچه که اجازه میدهد که ارسطو از طبیعت به عنوان غایت سخن بگوید این است که از نظر او گویی فعالیت غایت انگارانهای در درون خود طبیعت وجود دارد.
وی در واقع لدی الاقتضا از خدا سخن میگوید.
لیکن هرگز هیچ بیان رضایت بخشی از رابطه طبیعت با خدا ارائه نمیدهد.
و آنچه درباره خدا در ما بعد الطبیعه میگوید ظاهراً مانع هر فعالیت غایتمندانهای در طبیعت از جانب خداوند است.
)) (( بر طبق نظر ارسطو جهان شامل دو عالم متمایز است ، عالم فوق القمر و عالم تحت القمر .
در عالم فوق القمر ستارگان، که فساد ناپذیرند و هیچ تغیری غیر از حرکت مکانی تحمل نمیکنند : حرکت آنها مدور است و نه مستقیم، که حرکت طبیعی چهار عنصر است.
ارسطو نتیجه میگیرد که ستارگان مرکبند از یک عنصر مادّی متفاوت ، یعنی اثیر، که عنصر پنجم و مافوق و برتر است، و هیچ تغیری غیر از تغیر مکان به صورت حرکت مستدیر نمیپذیرد.
ارسطو به این نظریه معتقد بود که زمین، با شکل کروی، در مرکز جهان به حال سکون است و گرد آن لایههای متحدالمرکز و کروی آب و هوا و آتش یا لایه گرم (هیپکوما) قرار دارد.
درورای اینها افلاک آسمانی قرار دارند، که خارجیترین آنها فلک ستارگان ثابت است، که حرکت خود را به محرک اول مدیون است.
اشیاء جزئی در این عالم به وجود میآیند و از میان میروند، لیکن انواع و اجناس ازلی و ابدیاند.
ارسطو نظریهای درباره ساختمان جهان، نظریهای راجع به درجات وجود، که در آن همواره صورت هر چه مرتبه وجود بالاتر میرود غالبتر و مسلطتر است.
پایینترین درجه ماده غیرآلی است و بالای آن مادهآلی، و گیاهان کمتر کاملند تا حیوانات، با وجود این حتی گیاهان دارای نفساند.
که اصل و مبدأ حیات است.
)) (( ارسطو نفس را کمال بدن میداند.
به طوری که این دو یک جوهر را تشکیل میدهند ، به (( طور کلی ارسطو قابل به اتحاد خیلی نزدیکتری میان نفس و بدن است تا افلاطونیان.
این گرایش که به تن همچون گور نفس بنگرند گرایش ارسطو نیست، بلکه خیر نفس در این است که با بدن متحد باشد.
زیرا فقط در این صورت میتواند قوای خود را به کار اندازد.
این نظریه بود که ارسطونیان قرون وسطایی، نظری سن توماس 1 قبول و اقتباس کردند.
)) (( تمام طبیعت به عنوان سلسله مراتب انواع تصور شده است، که هر یک ذات متوجه فعلیت کامل خود در مجموعهای از پدیدارها است، و سائق آن، به طریقی تقریباً مرموز، علت غائی نهایی یعنی محرک نا متحرک اعلی است ، که خود فعلّیت کامل، «وجود» یا «فکر» نا مادّی محض ، قائم به ذات و خوددار «بی نیاز از غیر » است.
طبیعت بدین ترتیب یک فراگرد پویا و متکامل و خود پیشبرنده است، و مجموعه پدیدارها دارای معنی و ارزش است.
از این میان مختصر موضع ارسطو کاملاً روشن است که فلسفه وی فقط فلسفه «صیرورت» نیت، «وجود» ممکن است به طور حقیقی محمول چیزی تا آنجا که بالفعل است باشد.
و آن چیز که به تمام معنی «وجود» است به تمام معنی فعلیت نیز هست.
یعنی باالقوه مخلوط نیست.
عالم صیرورت که عالم تحقق و عالم تبدیل قوه به فعل است، عالمی است که در آن فعلیت یا وجود دائماً در مادّه، در پدیدارها، تحت جاذبه غائی «فعلیّت» یا «وجود» نهایی، تحقق یابد ، که همیشه منطقاً مقدم است، حتی وقتی که زماناً مقدم نیست.
ارسطو از طریق نظریه خود درباره فعلیت تام «کمال» ، صورت جوهریِ درونی، که متوجه تحقق آن در فراگردهای طبیعت است توانست معنی واقعیتی به جهان محسوس بدهد که در فلسفه افلاطون وجود نداشت و این فلسفه رنگ و بوی ارسطویی داده .)) افلاطون معتقد بود که هر چیزی که ما در طبیعت میتوانیم لمس یا حس کنیم «تغییر» میکند.
بنابراین عنصری وجود ندارد که تجزیه ناپذیر باشد.
تمامی محسوسات از مادهای تشکیل شدهاند که در طول زمان تجزیه میشوند.
امّا از سوی دیگر همه چیز از شکل یا صورتی کلی تشکیل یافته که جاودانه و تغییر ناپذیر است.
بدین ترتیب پدیده جاودانه و غیر قابل تغییر برای افلاطون «عنصر اولیه» فیزیکی نیست، بلکه نمونههایی ذهنی و انتزاعیاند که اصل تمامی محسوسات را تشکیل میدهند.
افلاطون واقعیت را پدیدهای دوشقی میدانست.
شق اول جهان محسوسات است که درباره آن فقط میتوان به کمک حواس پنجگانه ناقص و تقریبی، شناختی ناقص و تقریبی بدست آورد.
در جهان محسوسات همه چیز در تغییر است و هیچ چیز نمیتواند پایدار بماند.
چیزی در جهان محسوسات ثابت نیست، همه چیز میآید و میرود.
شق دوم جهان مثل است که درباره آن میتوان به کمک عقل، شناخت مطمئن و معرفت حقیقی به دست آورد.
این جهان از طریق حواس قابل درک نیست.
مثل همواره جاودانه و تغییرناپذیر است.
از دیدگاه افلاطون ، انسان هم موجودی دو شقی است، ما بدنی داریم که تغییر میکند.
این بدن در پیوند ناگسستنی با جهان محسوسات است.
حواس ما به بدنمان مربوط میشود و به همین خاطر قابل اطمینان نیست.
ولی ما از یک روح فنا ناپذیر هم برخورداریم که در اصل جایگاه عقل ماست و از آنجا که روح پدیدهای مادی نیست میتواند به جهان مثل نظر بیفکند.
افلاطون آن قدر در صورتهای جاودانه یا مثل غرق شده بود که اصلاً به تغییرات طبیعت توجه نداشت.
ارسطو بر خلاف استادش به تغییرات یا به عبارت امروزی به فرآیندهای طبیعی اهمیت میداد.
افلاطون فقط از عقلش استفاده میکرد و ارسطو از حواس هم بهره میگرفت.
فلسفه قرون وسطایی (قبل از رنسانس) بعد از زمان ارسطو یعنی حدود قرن چهارم قبل از میلاد تا آغاز عصر قرون وسطی در قرن چهارم بعد از میلاد دوره جدیدی از تاریخ بشر شکل گرفت.
جامعهای بینالمللی به وجود آمد که فرهنگ و زیان یونانی در آن نقش تعیین کنندهای داشت.
این دوره هلینسم نامیده میشود.
هلینسم با از میان رفتن مرزهای کشورها و فرهنگهای مختلف رشد کرد.
پیش از این دوره، یونانیان و رومیان و مصریان و بابلیان و … باورهای مذهبی خاص خود را داشته و خدایان خود را میپرستیدند، ولی در این دوره فرهنگهای مختلف در هم آمیختند و مجموعهای از اعتقادات دینی، فلسفی و علمی آن زمان در کنار هم قرار گرفتند.
این ادیان نوپا وجه مشترکی داشتند.
تعالیم آنها اغلب به حیات ابدی مربوط بود.
بسیاری از این تعالیم مخفی نگاه داشته میشد.
مردم امید داشتند که روحی جاودانه و حیاتی همیشگی بدست آوردند.
توجه به طبیعت واقعی کائنات هم میتوانست درست به اندازه آن تعالیم برای نجات روح مهم باشد.
در ایام میلاد مسیح، روم شاهد مراسم دینی یونانی، مصری، و شرقی در کنار یکدیگر بوده است.
در این دوره وجه مشترک تمامی فیلسوفان یافتن پاسخی برای این سوال بود که بهترین زندگی و مرگ برای انسان کدام است به همین خاطر اخلاق مهمترین بخش فلسفه این دوره یا بهتر بگوییم مهمترین موضوع مورد توجه فیلسوفان این جامعه بینالمللی به حساب میآمد.این دوره چهار مکتب فلسفی دارد که همه در پی این بودند که خوشبختی واقعی در چیست و چگونه بدست میآید ولی در این دوره مهمترین جریان تفکر فلسفی با پیروی از دیدگاههای افلاطون به وجود آمد .
این جریان فلسفی را نو افلاطونی مینامند.
مهمترین فیلسوف نو افلاطون فلوطین1 نام داشت و معتقد بود که جهان در میان دو قطب قرار گرفتهاند.
در یک قطب نور خدایی قرار دارد که آن را احد مینامند.
یا خدا و قطب دیگر در تاریکی مطلق است و نور «احد» به آن نمیتابد.
در آن تاریکی چیزی وجود ندارد .
در آنجا فقط فقدان نور است و به اعتقاد فلوطین نوری که احد به تاریکی میتابد همان روح است.
در حالی که ماده تاریکی است و وجود واقعی ندارد.
هر صورتی در طبیعت دارای انعکاسی خفیف از نور احد است.
دیدگاه او بر یگانگی استوار است برای او همه چیز احد است و اَحد خداست.
در میان همین دوره در بیرون از حلقه فرهنگی یونانی ـ رومی نجات دهنده دیگری بوجود آمد منظور عیسای ناصری است.
عیسی به حلقه فرهنگی سامی تعلق داشت و یونانیان رومیان به حلقه فرهنگی هندورژمنی متعلق هستند.
هندروژرمنها سعی داشتند تا درباره هستی نگرشی به دست آورند.
در تمامی فرهنگهای هندروژرمنی میتوان واژه خاص را برای اطلاق به نظر یا نگرش مشاهده کرد.
دیدن مهمترین حس در میان هندروژرمنها بوده است.
هندروژرمنها به خدایان متعددی اعتقاد داشتند ولی سامیان بسیار قبل از هندروژرمنها به یک خدا معتقد بودند.
این اعتقاد را یک خدایی میگفتند.
بنابراین در مسیحیت تفکر بر پایه وجود تنها یک خدا قرار داشته است.
هندروژرمنها خدایان خود را به تصویر میکشیدند و مجسمههای آنها را میساختند.
این کار در میان سامیان گناه محسوب میشد.
کلیساهای مسیحی پر از تصاویر خداوند و مسیح است.
آکادمی افلاطون در آتن تعطیل اعلام شد و در همان سال هم دیرهای بندیکتی دایر شدند.
بندیکتیان نخستین نماد مذهبی منسجم مسیحیت را بوجود آوردند.
به این ترتیب سال 529 میلادی را به صورت نمادین سال تفوق کلیسا بر فلسفه یونانی میدانند.
از این تاریخ به بعد دیرها تنها مراکز آموزش، تعلیم و تربیت و تعمق و تفکر به شمار میرفتند.
اولین مدارس به شکل امروزیاش در قرون وسطی تأسیس شدو البته این مدرسهها در دبرها به وجود آمدند.
اسقف رم رهبری کلیسای رومی ـ کاتولیک را به دست آورد.
به او لقب پاپ یعنی پدر دادند.
سرانجام او به عنوان نماینده عیسی بر روی زمین شناخته شد.
رم مرکز کلیسا و پایتخت مسیحیت به شمار میرفت.
آگوستین1 یکی از فیلسوفان بزرگ قرون وسطی است او از پیروان آیین مانویت بود.
مانویان جهان را به خوب و بد، نور و ظلمت و روح و ماده تقسیم میکردند.
به اعتقاد آنان انسان قادر بود با قدرت روحش از جهان ماده برخیزد و زمینه را برای رهایی روان خود فراهم سازد.
او بیش از هر آیینی تحت تأثیر دومین مکتب مهم فلسفی یونان باستان یعنی نو افلاطون قرار رگفت او به مسیحیت گروید، ولی مسیحیتش بیشتر تحت تأثیر افکار افلاطون بود.
او معتقد بود که خداوند قادر است که بعضی از انسانها را از نیستی و فنا نجات دهد.
برای خدا مشخص است که چه کسی آمرزیده خواهد شد و چه کسی به عقوبت گناهان خود دچار خواهد گشت بنا به اعتقاد او ما در دستان خداوند مانند تکهای موم هستیم و سرنوشتمان در دست اوست.در این زمان کلیساهای بزرگ و با ابهت به این خاطر که جماعت بزرگی را درون خود جای دهند ، ساخته نمیشدند.
بلکه اینها بیشتر به احترام و حرمت خداوند ساخته میشدند و بنا کردن آنها نوعی عبادت به شمار میرفت.
در این ایام اعراب در اسپانیا مستقر شده بودند.
آنها در تمامی دوره قرون وسطی سنت ارسطویی را حفظ کرده بودند.
از حدود سال 1200 میلادی بنا به دعوت بعضی ازحکام ایالتی، دانشمندان عرب به شمال ایتالیا راه یافتند.
در نتیجه این کار توجه به مسایل طبیعی و زیستشناختی دوباره در اذهان جای گرفت و دیدگاه ارسطو یکه تاز بود.
یکی دیگر از فیلسوفان مهم قرون وسطی توماس آکونیاس2 بود که در الهیات تخصص داشت.
او دیدگاه ارسطو را وارد مسیحیت کرد، درست همان طوری که در آغاز قرون وسطی آگوستین همین کار را با دیدگاه افلاطون انجام داد.
ارسطو معتقد بود که وجود طبقهبندی موجودات را از گیاهان و جانوران تا انسان وابسته به خداست و اوست که چنین تنوعی را از موجودات به وجود آورده است.
این نظر را میشد به راحتی با دیدگاه کلیسا تطبیق داد.
توماس درجاتی از موجودات را در نظر گرفت که از گیاهان به جانوران، سپس ازجانوران به انسان ، از انسان به فرشتگان و از فرشتگان به خداوند صعود میکرد.
به نظر او، انسان نیز مانند حیوانات از جسم مادی به حواس برخوردار بوده ولی از تفکر هم بهره میگرفت به همین خاطر در مرحلهای بالاتر از حیوان قرار داشت ولی فرشتگان نه جسم مادی دارند و نه از حواس برخوردارند.
آنها نیازی به فکر کردن ندارند ولی در عوض از استعدادی بیواسطه و لحظهای برخوردارند.
فرشتهها جسم مادی ندارند ، نمیمیرند، البته آنها مانند خدا ازلی نیستند.
زیرا مخلوق خدا به شمار میروند.
فلسفه طبیعت در دوره رنسانس مهمترین مسئلهای که در رنسانس به چشم میخورد.
تصویر جدیدی بود که در این دوره از انسان مطرح میشود.
انسان مداری دوره رنسانس اعتقاد جدیدی را نسبت به انسان و ارزشهای او عنوان میکردند که با دیدگاه قرون وسطایی شدیداً در تضاد بود.
در قرون وسطی فقط به طبیعت گناهکار انسان توجه میشد ، ولی در دوره رنسانس انسان از مقامی بسیار والا و ارزشمند برخوردار بود .
در این دوره بیش از دوره باستان به فردگرایی اهمیت داده میشد.
زیرا متفکران این عصر معتقد بودند که ما فقط انسان نیستیم بلکه هر کدام منحصر به فردیم.
این شاید به نوعی خود بزرگبینی باشد، ولی حد مطلوب آن چیزی بود که تحت عنوان انسان عصر رنسانس در نظر گرفته شده.
منظور از انسان عصر رنسانس، انسانی است که به تمام جنبههای زندگی هنر و علم میپردازد.
به همین خاطر انسان عصر رنسانس به آناتومی و کالبد شناسی توجه خاصی داشت در این دوره نیز مانند دوره باستان به کالبد شکافی مردگان میپرداختند تا از چگونگی ساخت بدن انسان سر درآورند.
این موضوع نه فقط برای پزشکی بلکه برای هنر هم مهم بود.
نمایش بدن برهنه انسان در آثار هنری متداول شد این تصاویر جدید از انسان به نوعی شناخت جدید از زندگی منجر شد به این ترتیب که انسان میتوانست از حضورش در دنیا شادمان باشد .
احساس آزادی کند.
این انسان مداری با آنچه که در عهد باستان مطرح بود متفاوت بود.
انسان مداری عهد باستان بر آرامش و اعتدال و اقتدار انسان تأکید داشت.