کودکی
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود.
و با تمام افقهای باز نسبت داشت.
و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید.(1)
هرچند فروغ گفته است:« حرفزدن در این مورد] شرح حال، زندگی شخصی[ به نظر من یک کار خیلی خستهکننده و بیفایده است. این واقعیت است که هر آدم که بدنیا میآید و بالاخره یک تاریخ تولدی دارد، اهل شهر یا دهی است، توی مدرسهای درس خوانده، یک مشت اتفاقات خیلی معمولی و قراردادی توی زندگیش اتفاق افتاده که بالاخره برای همه میافتد، مثل توی حوض افتادن دورهی بچگی یا مثلاً تقلبکردن دورهی مدرسه، عاشق شدن دورهی نوجوانی، عروسیکردن و از این جور چیزها.»(2) اما شناخت فراز و نشیب زندگانی هر شاعر، امر لازمی است. مخصوصاً شاعر امروز که در اشعارش جای پای لحظات زندگی شخصیاش کم نیست بلکه در یک چشمانداز بسیار زیاد هم هست. شاعر امروز روای صادق لحظات زندگانی خود و جامعهای است که در آن زندگی میکند. بدیها، خوبیها، زشتیها، و زیبائیها را همچون نقاش زبردستی در اشعار خود به تصویر میکشد و چنین است که شعر امروز برخلاف شعر دیروز ما آئینهای از روحیات شاعر و انسانهای عصر اوست. از این رو شناخت لحظهلحظهی زندگی شاعر امروز مخصوصاً شاعری چون فروغ که در همهی لحظات زندگیش شاعر بود- بسیار لازم مینماید.
فروغ فرخزاد در 15 دیماه 1313 در تهران چشم به جهانی گشود که دنیای او نبود، دنیای دیگرانی بود که سرنوشت او همروزگاران او را رقم میزنند. دوران کودکیاش در خانوادهای گذشت که شغل نظامیگری پدر، رنگی از خشونت و حاکمیت مطلق به آن بخشیده بود:« چهرهی پدر همیشه از یک خشونت عجیب مردانه پر بود. او تلختلخ، سردسرد، و خشنخشن بود. یک سرباز واقعی با یک چهرهی قراردادی یا بهتر بگوئیم با یک ماسک فراردهنده؛ وهمیشه همینطور بود. یادم میآید به محض اینکه صدای مهمیز چکمههایش بلند میشد همهی ما از حالی که بودیم بیرون میآمدیم و خودمان را از دیررس و دسترس او دور میکردیم. ولی همین پدر خشنی که ما را حتی با صدای پاهایش فراری میداد گاهگاهی که به خود میآمد و ماسک از چهرهاش فرو افتادهباشد برترین احساسات ما را در آغوش می گرفت و زیباترین اشکها از گوشهی چشمش سرازیر میشد. پدر عاشق شعر بود و هست. پدر جر مطالعه هیچ سرگرمی دیگری نداشت و ندارد. پدر همهی عمر بدنبال کشف وتحقیق بود و هست. تمام خانه را به کتابخانه تبدیل کردهبود و هنوز هم تعدادی از آن کتابها با نظمی در اتاق خاک گرفتهاش انباشته شدهاست.»(3) مادر فروغ زنی سادهدل بود و از نظر زمانی در گذشتهها میزیست، گذشتههایی لبریز از خوبیها، زیبائیها و سنتهای مقدس:« مادر یک« زن» به تمام معنی بود. زنی سادهدل، کودکوار، و خوش باور، زنی که قدرت شناخت بدیها را نداشت و همهی دنیا و آدمهایش را در قالب خوب و خوبی میدید زنی آویخته به تمام سنتها و قراردادها.»(4) فروغ برادرانی به ناممهای امیرمسعود، مهرداد، مهران، وفریدون داشت وخواهرانی به نامهای پوران، گلوریا، فروغ چهارمین فرزند این خانواده است.
کودکی فروغ در دنیای قصهها گذشت:« در کودکی عاشق قصه بود. پدربزرگمان قصههای قشنگی میدانست و فروغ یک لحظع پدربزرگ را آرام نمیگذاشت. به قصهها که گوش میداد دچار احوال مالیخولیایی خاصی میشد.»(5) نور و عروسک، نسیم و پرنده و روشنی و آب، لحظههای کودکی او را سرشار میکردند بگونهای که بعدها در لابلای لباسها و دفترهای کودکانهاش در جستجوی زمان گمشدهی کودکی بود:« برای من هنوز هم که دوران کودکی و حتی نوجوانی( از نظر روحی) را پشت سر گذاشتم و از بسیاری از احساساتی که دیگران معتقد بودند عامل بروزش تنها کودکی و نپختگی است تهی شدهام خیلی چیزها وجود دارد که با وجود جنبهی خندهآور ظاهرش مرا به شدت تکان میداد. هنوز که هنوز است وقتی اوائل پائیز هر سال مادرم لباسهای زمستانی بچهها را از صندوقها بیرون میآورد تا به قول معروف آفتاب بدهد، دیدن لباسهای کودکیام که مادرم به حفظ آنها علاقهای بسیار دارد، جستجو در جیبهای آنها و پیداکردن نخودچی کشمش گندیدهای غالباً در ته جیبها وجود دارد در من حالت عجیبی ایجاد میکند ناگهان خود را همانقدر کوچک و ومعصوم و بیخیال میبینم و چند دانه گندم و شاهدانه که با کرکهای ته جیب مخلوط شده مرا به گذشتهی خیلی دور میبرد و آن احساسات لطیف و شاد و کودکانه را در من بیدار میکند. هنوز دفترچه مشق کلاس دوم و سوم ابتدایی را دارم. تمام ثروت مرا کاغذهای باطلهای تشکیل میدهد که در طول سالها جمع کردهام و به هر جا که میروم همراه میبرم. کاغذهای که دست دوستانم روزی بر آنها نشانهای نقش کرده، خطی کشیده و یا تصویری طرح کردهاست. از دیدن هر یک از آنها به یاد یکی از روزهای از دسترفته زندگیم میافتم مثل این است که همه چیز برایم دوباره تجدید میشود.»(6)
پدر فروغ – سرهنگ محمود فرخزاد – به اقتضای شغل خود روش خاصی را در تربیت فرزندان خود اجرا میکرد. او علاقهی بسیاری داشت تا آنها را همچون سربازان ارتش به سختی عادت دهد:« پدرم ما را از کودکی به آنچه که سختی نام دارد عادت دادهاست. ما در پتوهای سربازی خوابیده و بزرگ شدهایم در حالیکه در خانهی ما پتوهای نرم و اعلاهم یافت میشدند و میشوند. پدرم ما را با روش خاصی که در تربیت فرزندانش اتخاذ کردهبود پرورش داده. من یادم هست وقتی که به دبستان میرفتم تمام تعطیلات تابستان را با برادرانم در خانه مینشستیم و کتابهای قدیمی و بیمصرف و روزنامههای باطله را تبدیل به پاکت میکردیم و نوکرها پاکتها را به مغازهها میفروخت و هر چقدر پول از این راه درمیآوردیم به غیر از پول توجیبی که پدرم به ما میداد اجازه نداشتیم که به هر مصرفی که دلمان میخواهد برسانیم. پدرم به این ترتیب میخواست به ما بفهماند که: کار عیب نیست و کسی که بتواند از بازوی خودش نان بخورد حق دارد که آقای خودش باشد و همیشه سرش را بلند نگه دارد در حالیکه ما هیچ احتیاجی به کارکردن نداشتیم و تا آنجا که به یاد دارم او همیشه وسایل زندگی و تحصیل ما را به نحو شایسته فراهم میکرد و من اگر در نظر اطرافیانم متکی به نفس و سرسخت هستم این را مدیون نوع تربیت پدرم میدانم.»(7)
لحظههای خوش کودکی به پایان رسید، فروغ به مدرسه رفت و درس خواندن را آغاز کرد. این روگاران برخلاف گذشته در مسیری از نور و عروسک نسیم و پرنده و روشنی آب جریان نداشت:
ای هفت سالگی
ای لحظهی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطهای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست، شکست، شکست
بعد از تو آن عروسک خالی
که هیچ چیز نمیگفت، هیچ چیز بجز آب، آب، آب
در آب غرق شود.(8)
دوران تابستان را اندکاندک پشت سرگذاشت دورانی که لحظههایش از عزیمت به اسارت بود و خاطرهانگیز و حسرتبار؛
آن روزها رفتند
آن روزهای بدنی خاموش
کز پشت شیشه، در اتاق گرم،
هردم به بیرون، خیره میگشتم
پاکیزه بدن من. چو کرکی نرم،
آرام میبارید
گرمای کرسی خوابآور بود
من تند و بیپروا
دور از نگاه مادرم خطاهای باطل را
از مشقهای کهنهی خود پاک میکردم
چون برف میخوابید
در باغچه میگشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشکهای مردهام را خاک میکردم.(9)
در این دوران فروغ حالات متفاوتی داشت یک چهرهاش دختر شیطانی که از درودیوار بالا میرفت مثل پسره روی نوک درختها مینشست و مثل شیطانک با کارهایش دیگران را به خنده می انداخت.(10) برچهرهی دیگرش دختر« غمزده، بهانهگیر، لجوج، و حساسی که با کمترین بهانه ساعتها با صدای بلند گریه میکرد.»(11)