چکیده: وجه مشخص آثار بهرام بیضایی به عنوان نمایشنامه نویس، فیلمنامه نویس، محقق، کارگردان متاتروینی، نگرش فلسفی در فضای تئاتر آیینی است.
بدین معنا که بیضایی مفاهیم و مضمون های مورد نظر و اغلب امروزی خویش را با بهره گیری از قالبهای تئاتر سنتی ایران بیان می کند.
بیضایی خود می گوید که من در جستجوی زبانی هستم که از مینیاتورها، اساطیر و تهران ایرانی، تغزیه و تماشا (نمایش رو حوضی و انواع نمایشهای میدانی) الهام گرفته باشد.
تمامی کار خلاق من با تاریخ ایران، با گذشته ایران و کاری که می توانیم در شرایط جدید پذیرش تاثیر فرهنگ و تهران غربی با این گذشته بکنیم، سر و کار دراد.
بیضایی با مطالعاتی که در تئاتر مشرق زمین و نمایش در ایران با درایتی ستودنی از دل افسانه و تاریخ، حقیقت مورد نظر در اندیشه شرقی را استخراج می کند.
وی می گوید «تا سرانجام یک روز تاتر به شکل تعزیهای بر من ظاهر شد و مرا افسون کرد.
من تا آن روز نمایشی به این حد جذاب ندیده بودم…» در این مقاله سعی بر آن است تا با توجه به اندیشه های بهرام بیضایی، بررسی فیلم مسافران وی، پرداخته شود.
نگاه بیضایی در مسافران، نگاه اسطورهای است.
اسطورهها تفکرات انسان را درباره هستی و طبیعت روایت می کنند.
نگرش انسان ها نسبت به خود، خدا و جهان از طریق اسطورهها صورت می گیرد.
اساطیر زبان گویای اوضاع اجتماعی هر ملت هستند.
از سویی اسطوره با دین یک بافت را تشکیل می دهند که چون تار و پود به هم پیوسته اند.
تعزیه هم نوعی پردازش به اسطوره است.
پس اولین رگه های تجلی تعزیه در مسافران بیضایی از همینجا نمایان می شوند.
از سوی دیگر ساختار نمایش تعزیه براساس سمبول، نماد و نشانه است.
فیلم مسافران هم یک اثر کاملاً سمبولیک است.
برای روشن شدن مطلب به تشریح برخی رمزها و نمادهای این فیلم می پردازیم.
- آینه: نماد هر چیز پاک ایرانی.
صافی، نور، صداقت.
نماد یک فرهنگ.
نماد ارزشهای فرهنگی ایرانی.
رمز تجلی است که از خود نوری ندارد، بلکه نور مطلق را باز می تاباند.
نماد زایش و تکرار است.
در این فیلم خانم بزرگ نگران آینه است.
- دریا: رمز «وجود» است.
وجود مطلق دریا موج بر می دارد و از آسمان هفتم تا زمین اول می رسد.
شاید دریا در این فیلم نمود نا خودآگاهی، ناشناخته و شاید مرگ است و دهکده در دل طبیعت، نمودار زندگی اجتماعی است.
در اساطیر اقوام گوناگون، آب شالوده تمام جهان، جوهر گیاهان، اکسیرابدیت و مایه عمر دراز و نیروی آفریننده و اصل همه درمان هاست.
در اساطیر ایران آناهیتا (ناهید) ایزد بانوی آب است و سرچشمه آب های روی زمین و منبع همه باروری هاست.
آب به معناهای مختلف همچون عزت، قدرت، عطا، رحمت، جاه و منزلت بکار رفته است.
آب مظهر پاکی است و به صورت نمادین در تعزیه، جنگ بین دو طرف خیر و شر برسر پاکی است.
- آسمان: رمز «روح» است، وجود آسمانی انسان.
کره نورانی دور کرانهای است که عرش خداوند محسوب می شود.
زندانی است که اهریمن در ان افتاده است.
آسمان جز اولین کسانی است که در نبرد اهورامزدا و ا هریمن به یاری اهورا می شتابد.
- زمین: زامیاد در اوستا (زم یزت) و در پهلوی (زام یزد) به معنی ایزد زمین است و نام ایزدی است که غالباً از او با صفت نیک کنش یاد می شود.
زمین رمز «جسم» است جسم در مقابل روح و زمین در برابر آسمان قرار دارد.
زمین چون مادری مادینه است که می تواند دانه گیاهان را در خویش بپرورد و گیاه را در روی زمین نمایان سازد.
زن نیز نماد زایش است.
زمین وزن به عنوان عوامل زایش در فیلم مسافران با تاکید فراوان نشان داده می شوند.
اعتقاد به مادر بودن و غم خوار بودن زمین و یا خاک در نمایش تعزیه به وضوح به کار رفته است.
عباس: زمین کربلا خوش کربلایی عجب مهمان نواز و بی وفایی نزمین کربلا مادر ندارم سرم را روی زانویش گذارم زمین کربلا تو مادری کن سرم را روی خاکت می گذارم - جنگل: رمز «هیولی» است.
تعین ندارد و خیمره تاریک وجود به حساب می آید.
بی وفا و بی حیا و مظهر آشوب ازلی است.
جنگل وجه مثبتی هم دارد.
چنان که انبوه اسمای خداوند را به «جنگل الهیت» تشبیه کرده اند.
جنگل تکثر درخت است و درخت هم نماد انسان است.
- آتش: آتش عنصری است که کیفیت مینوی و آسمانی دارد.
آتش محمل روشنایی و گرما و مبنای حرکت تلقی می شود.
آتش اساساً عنصری است برای تعیین پاکان یعنی کسانی که می توانند به ملکوت خدا راه یابند.
در نمایش تعزیه آتزش به شکل پاک کننده و تطهیر کننده آمده است، آتش گاهی به معنای آتش درون انسان هاست.
در تعزیه بیشتر به معنی سوزش دل است که از فراق و دوری حکایت دارد.
در فیلم مسافران، آتش به خصوص در صحنه تصادف، هم به معنی ظاهری آن و هم به معنای آنچه در تعزیه به کار می رود، استفاده شده است.
- خورشید: در اوستا هورخشیت به معنی خور درخشان نام کره آسمانی مشهور و به نام ایزدی است.
خورشید در اوستا با صفت های جاودانگی، رایومند (شکوهمند) آمده است.
در تعزیه از روشنایی و درخشش بسیار یاد شده است.
در مسافران، ما مفاهیم جاودانگی، نور، خورشید را به طور برجسته شاهد هستیم.
در ادامه، لازم به نظر می رسد تا به ذکر چند مورد از تجلی رسوم و آداب آئینی در تعزیه اشاره شود.
چرا که از این موارد در بخش های مختلف فیلم مسافران استفاده شده است که خود تاکیدی است بر تاثیر بیضایی از نمایش سنتی ایرانی یعنی تعزیه.
- سوگواری و عزاداری: مردمان ایران در دوره اساطیری برای عزیزان و خدایان خویش که در اثر عوامل طبیعی از بین رفته اند، گریسته اند و مراسم سوگواری به پا کرده اند.
جامه نیکی کردن که بعدها سیاه پوشی و سیاه جامگی شده است از آیین سیاوش گرفته شده است.
در نمایش تعزیه در سوگ قهرمانان، شالی سیاه بر گردن انداخته و لباس سیاه برتن، دور تا دور قهرمان نشته و نوحه خوانی می نمایند.
ما این اتفاق را در مردم عزاداری در مرگ مهتاب، حشمت، کیوان و کیهان، زرین کلای سبحانی و صفر مولوی در فیلم مسافران شاهد هستیم.
- خاک و خاکستر و کاه ریختن بر سر و جامعه چاک زدن: خاک و خاکستر بر سر ریختن که در عزاداری ماه محرم متداول است یکی از رسوم کهن ایرانیان می باشد.
این رسوم در دوران هخامنشیان متداول بوده است.
ریختن خاک بر سر نشانه بیچاره شدن و بر خاک سیاه نشستن است.
در نمایش تعزیه، هم این رسم را داریم.
آنجا که علی اکبر به وداع با مادرش ام لیلا می رود و ام لیلا در گوشه ای در حاک نشسته و چنین می گوید: چو نیستی تو سامان من علی اکبر روم به گوشه نشینم میان خاکستر جلی زنم به زمین و علی علی گویم صدای نادعلی را سینجلی گویم و وقتی که امام حسین، ام لیلا را صدا می کند تا بیاید و نعش فرزندش را ببیند، املیلا خاک بر سر می ریزد.
در مسافران هم در مراسم عزاداری، شاهد هستیم که مونس پس از شنیدن خبر مرگ، در برگ ریزان حیاط، عمل خاک بر سر ریختن را به وضوح نشان می دهد.
- دادن فدیه و نذریه: ایرانیان باستان بر این اعتقاد بودند که روان آدمی پس از مرگ به جهان دیگری می رود و این روان نیاز به پرورش و ستایش دارد.
پس اقدام به دادن نذر و یا تهیه غذا می کرده و در مراسمات عزاداری بین مردم عزادار، توزیع میکردند و در سر مزار مردگان می نهادند.
در مسافران هم در صحنه ای که همه در تدارک مراسم عزاداری هستند، همدم، خانم برهانی ورها مشغول نوشتن لیست وسایل مورد نیاز هستند.
همدم می گوید ورها می نویسد: همدم: حلوا.
قهوه خانم برهانی: چای.
خرما.
شیرینی تلخ همدم: انگور سیاه، گلهای تیره.
گلاب - شکوه کردن و زاری نمودن به درگاه خداوند: همانگونه که در اساطیر باستانی سیاوش نماد و نشانه مظلومیت در عالم، به درگاه خداوند شکوه می کند، قهرمانان تعزیه نیز به همین گونه اند و با خدای خویش راز گفته و از محنت روزگار گله و شکایت می کنند.
در مسافران هم شاهد این لابه ها، ناله ها و شکوه ها هستیم.
چای دادن در مراسم عزاداری، مکانی خاص برای پذیرایی افراد در نظر گرفتن، تردد میهمانان، کسانی که در داخل صحنه تعزیه حرف می زنند، کسانی که از فضا خارج شده و حرف می زنند، به صورت دایره ای نشستن میهمانان، گلاب پاشیدن، لباس مشکی پوشیدن، فضای سکوی گرد مانند وسط عزاداران که میهمانان خاص در آن به بازی می پردازند، نشستن افراد در جای متهم (مظلوم نمایی)، حرکت های دورانی شکل دوربین، میزان سن های تعزیه گونه، جنگ سیاه و سفید (خیر و شر در تعزیه) که همان جنگ رویاهای مثبت و منفی است، آمدن اشقیا گونه عدهای و کتک زدن، موسیقی و… همه و همه دال بر تاثیر بیضایی از تعزیه در فیلم مسافران هستند.
بی شک بیضایی در مسافران تحت تاثیر رنگ های سمبلیک تعزیه هم بوده است و از آن ها به خوبی بهره جسته است رنگ هایی که در تعزیه نمود و جلوه بیشتری دارند عبارتند از: سبز، سفید، آبی، قرمز، زرد و مشکی.
خود مراسم عروسی و عزا به طور نمادین در این فیلم، نمایشگر دورنگ سفید و سیاه هستند.
- رنگ سیاه: رنگ سیاه در اندیشه ایرانی و اساطیر، رنگی است که برای عزاداری سیاوش، مردمان به تن می کردند.
سیاوش به معنی صاحب اسب سیاه، دارای اسبی سیاه رنگ به نام شبرنگ بهزاد بوده است.
سیاه پوشی در اسلام مکروه است.
پس این رنگ یک رنگ ایرانی است و از اساطیر در تعزیه به یادگار مانده است.
در مسافران ما شاهد سیاه پوشی افراد خانواده به ویژه زنان پس از شنیدن خبر مرگ هستیم و فضای سفید ناگهان پوششی سیاه به خود می گیرد.
- رنگ سفید: نشانه پاکی، تقوی و تقدیس می باشد.
در فرهنگ اساطیری باستان، نوجوانان در پانزده سالگی پیراهن سفید سدره می پوشیدند و به آیین زرتشت در میآمدند.
همچنین زمانی که سیاوش آماده رفتن به آزمون آتش شد جامه های سفید بر تن کرده در نمایش تعزیه هم کسی که به آزمون شهادت می رود کفنی سفید رنگ می پوشد و جامه سفید رنگ را به کسی می دهند که به کمال رسیده است و جزء پاکان است.
ماهرخ در انتهای فیلم مسافران در اوج مراسم عزاداری به تفکر خانم بزرگ تن در می دهد و لباس سفید و بلند عروس را بر تن می کند.
از سوی دیگر جامه سفید مانند مجوزی است برای ورود به بهشت.
کفن سفید در تعزیه، لباسی است بهشتی که امام حسین علیه السلام برتن می کند.
امام حسین: این پیرهن ز پنبه فردوس داور است این یادگار نوح و خلیل پیمبر است - رنگ آبی: جز رنگ های سرد و سمبل عشق است.
آبی نمادی از بیکرانگی است.
رنگ آبی را فیروزهای نیز می دانند که در بناهای تاریخی و اسلامی ایران بسیار دیده میشود.
حضرت علی اکبر لباس آبی رنگ می پوشد و در باورهای مردم، آن برای جلوگیری از چشم زخم بر جمال زیبای اوست.
در مسافران، رنگ لباس کیوان و کیهان به صورت نمادین آبی است.
آسمان آبی را هم شاهد هستیم و البته در جاهای دیگر نیز رنگ آبی به چشم می خورد.
در ادامه، با در نظر گرفتن موارد ذکر شده، به اختصار به بررسی فیلم مسافران اثر بهرام بیضایی پرداخته می شود.
فیلمنامه این گونه شروع می شود: ]شمال[ خانه و جاده.
روز.
خارجی.
در آینهی خوابیدهای برکف جاده.
تصویر گذر ابرهای آسمان.
با برداشته شدن آینه به دست راننده تصویر درون آینه از ابرها می رسد به دریا و سپس به درختان کنار جاده، و سرانجام به سواری کرایهی سیاه رنگی که کنار خانهی شهری ساز کنار جاده ایستاده دو پسر بچه شلوغ و شیطان، کیوان و کیهان دوان دوان خود را به سوی کرایهی سیاه رنگ می رسانند که راننده اش دارد آینهی نیمقد را با هزار احتیاط روی باربند آن سوار می کند ولی بندد.
اتومبیل حامل مرگ است.
مدام طبیعت را می بینم و سپس کلبه آن زن روستایی.
زرین کلای سبحانی جلوی ماشین را می گیرد.
اینک آن زن هم به اعضای اتومبیل اضافه می شود.
و سپسهرچه می بینیم طبیعت است.
حرف از مرگ زده می شود.
مرگ یعنی بازگشت به طبیعت.
پس مرگ وجود ندارد.
بهار یعنی تولد و زمستان یعنی مرگ.
و این تکرار طبیعت به نوعی زایش مداوم است.
در راه زمین را می بینیم که شخم زده شده است ولی بارور نشده است.
و این بدان معناست که نمی گذارند کشاورزی ما رشد کند.
درخت های خشکیده را شاهدیم که بعداً معنا پیدا می کنند.
درخت نماد انسانی می یابد.
در فیلم شاهد زن هایی هستیم که زایش ندارند.
و در تفکر اسطورهای زمین و زن نماد زایشند.
اما علت عدم این زایش چیست؟
به مرور در فیلم جلویی رویم پی به این مهم خواهیم برد.
در شروع فیلم سر نشینان سواری به معرفی خود می پردازند که این به نوعی برداشت بیضایی از تعزیه است تا آنجا که مهتاب رو به تصویر می کند و میگوید: «ما می ریم تهران.
برای عروسی خواهر کوچکترم.
ما به تهران نمی رسیم.
ما همگی می میریم».
یعنی او کل قصه را در ابتدا تعریف می کند.
ما آگاه می شویم و دیگر داستان را احساسی دنبال نمی کنیم.
یکی از محورهای اساسی بیننده تعزیه هم آنست که داستان تعزیه را می داند.
پس چرا به تماشای تعزیه می نشیند؟
اولی خواهد نحوه وقوع اتفاق را ببیند و ما در فیلم مسافران شاهد به کارگیری چنین تکنیک و ترفندی هستیم.
در مسیر جاده شمال به تهران که بی شک می تواند جاده پر پیچ و خم زندگی باشد، اتومبیل حامل خانواده تصادف می کنند.
اما ما فقط اتومبیل های واژگون و آتش بلند را می بینم همراه با گزارش ستوان فلاحی از ماموران پلیس راه.
باز بیضایی، نحوه تصافد را نشان نمی دهد و حتی اجساد را هم نمی بینم چرا که او هرگز نمی خواهد تماشاچی خود را درگیر احساسات ساده و سطحی نماید.
او می خواهد در روند فیلم تماشاچی را به تفکر و تعقل وادارد.
این تصادف در کنار نفتکش که حامل نفت است معنای خاصی پیدا می کند.
اما آنچه مهم است بحث تقدیر است.
این تصادف تقدیری است.
که انسان ها در این تقدیر هیچ نقشی ندارند.
در تقدیر آمدن و رفتنشان.
در شروع فیلم هم جنگل، کوه، آسمان، دریا و به طور کلی طبیعت را شاهدیم.
طبیعتی که انسان نیز جزء آن است.
کیوان و کیهان که به طور کلی نمادی از کل جهان هستند به همراه پدر و مادر از خانه خود خارج شده و در را می بندند، یعنی اعلام مرگ.
دریا هم می تواند نمادی از زایش و مرگ باشد.
از دیدگاهی کل سرنشینان سواری، فی المجموع کل حیات را می سازند.
البته در دل طبیعت و با طبیعتی که نشان داده می شود.
تصادف تقدیری ما را می برد به درون این کائنات، در درون هستی، در ذات هستی که ما بی شک جز این هستی، هستیم.
مرگ و نیستی زوال نیست.
بلکه تقدیر بازگشت به طبیعت است و این یک دیدگاه اسطورهای است.
صامت بدون راننده کامیون و شاگردش در صحنه تصادف هم تعبیری از تقدیر بودن ماجراست.
آنها به نوعی مقصر نیستند.
آنها عجز ناله و گریه می کنند به جز پلیس که قانونی نگاه می کند و هیچ هم نمیفهمد.
قانون پیرامون این جریان چیزی نمی فهمد و حتی پلیس عنوان می کند که دلیل تصادف مشخص نیست.
در فیلم مسافران با دو نوع زمان سر و کار داریم.
زمان تاریخی (مدرن) و زمان سنتی (اسطورهای).
زمان تاریخی، زمانی است که آغاز و انجام دارد.
به تعبیر دیگر تاریخ «انسان» را از هنگام تولد تا مرگ در بر می گیرد.
یعنی این زمان، شروع و پایان را به هم می پیوندد.
در متونه کهن، نظیر «بندهش» بدین زمان، زمان «کرانه مند» میگویند.
زمان سنتی زمانی است که ابتدا و انتها ندارد و در واقع می توان آن را زمان الهی (سرمدی) دانست.
انسان باستانی جهان را همچون دام و بازیچه یاوه و کودکانهای میانگاشت که به قصد فریب او طراحی و تهیه شده است.
در نتیجه پایان زمان تاریخی هر فرد (مرگ) به منزله نیستی وی پنداشته نمی شد، بلکه آغاز راه تازه ای به حساب میآمد.
از این رو گیتی را می نکوهیدند و آن را مزرعه آخرت (مینو) بر می شمردند.
پس از زمان خطی (تاریخی)، مرگ= پایان و در زمان اسطورهای (سنتی)، مرگ= آغاز.
در صحنه بعد خانهی معارفی ها، فضای لخت خانه را داریم که باز برگرفته از سادگی روحوضی و تعزیه است.
رنگ کردن خانه توسط رنگ کارها، نوید این را میدهد که عروسی شکل خواهد گرفت.
یعنی تحول.
البته چه مرگ باشد، چه عروسی و چه زندگی.
همه اینها تحول است.
رنگ سفید، رنگ امید است.
بیضایی مخاطب را در انتهای صحنه تصادف (سیاهی) به سفیدی خانه می آورد.
ماهرخ یعنی همان عروس خانم، تقدیرش را نمی داند و مانند همان عروسکی با آن بازی می کند، این عروس خانم بازیچه تقدیر است.
و تقدیری بودن سرنوشت را ما به طور برجسته در تعزیه داریم.
بازی های عروسکی گونه بازیگران موید همین مطلب است.
در این فیلم با استادی بنام ماهو برخورد می کنیم که با دانشجوی ممتاز خود مستان ازدواج کرده است.
استادی با باری از کتاب اما بیحاصل.
این استاد واقعیتپذیر است.
مدام خود را با شرایط پیرامون وفق می دهد.
او نمی خواهد هیچ تغییری در واقعیت ایجاد کند.
او پس از شنیدن خبر مرگ در سمساری، شمع را خاموش می کند و همه چیز را می پذیرد.
استادی است به سبک وارداتی.
او زایش ندارد.
دوست دار تحول نیست.
بچه نصف و نیمه آنها هم مال مستان است.
چون او شاگرد ممتاز بوده است.
استاد عقیم است.
او نمی تواند تولید کند چون مدام واقعیت را می پذیرد و نمی خواهد در واقعیت تغییری ایجاد کند.
چون اگر قرار بود عامل تغییر و تحولی باشد، شاگرد ممتاز خود را خانه نشین نمی کرد.
استاد واقعاً از این دانشجوی پویا چه ساخته است؟
مستان می گوید: پذیرش واقعیت وقتی تغییر دادن شرایط از ما ساخته نیست.
درسیه که من ازش درجه خوبی نگرفتم.
چون خیال می کردم هر شرایطی رو می شه تغییر داد.
یعنی این دنشجو باز راه حل می دهد.
و معتقد است در بن بست ترین بن بستها می شود شرایط را تغییر داد ولی افسوس که استاد نازاست.
و باز وقتی مستان پشت چرخ خیاطی در اتاق نشسته است به حکمت می گوید: برای شروع هیچ وقت دیر نیست.
و البته صد افسوس که استاد به قول حکمت، کتابخانه متحرک- دانشجوی ممتاز را به خیاطی، دخل و خرج خانه و جیب آقا گرفتار کرده است.
در این میان خانم بزرگ را داریم.
نماد سنت های از بین رفته ما.
خانم بزرگ نگران آینه است.
خانم بزرگ در خانه ای زندگی می کند که باز نمادی از سنت معماری ایرانی است.
نمادی از یک ارزش فرهنگی.
اما قرار است توسط حکمت خراب شده و تبدیل به آپارتمان شود.
حکمت نسل دلالی است که همه چیز را می خواهد تخریب کند.
حاصل ازدواج حکمت و همدم، دو تا دختر است.
آنها پسر ندارند ولی امید به پسر آوردن دارند.
یعنی کسی که ادامه دهنده راه حکمت باشد.
آنها می خواهند نسل مخرب ادامه پیدا کنند.
در اینجا تضاد بین دو نسل گذشته و نسل حال را شاهد هستیم.
نسل جدید وابستگی های خود را به سنت ها از دست داده است.
برای نسل جوان مثل عروس دیگر آینه مهم نیست.
همه چیز به داخل سمساری ها رفته است.
آنچه در سمساری شاهدیم چیزهایست که نسل جدید نمی شناسد.
چیزهایی که مال فرهنگ ماست.
تمام این ارزشها به دست سمساری سپرده شده است.
یعنی ما تهی شده ایم.
تمام آنچه در سمساری نام برده می شود برای نسل جدید بیگانه است.
روی آینه خاک نشسته و البته استادی آنرا پاک می کند که ناز است.
با این حال خانم بزرگ نگران آینه است.
او تکرار می کند که آینه نسل به نسل بین خانواده ما گشته است.
یعنی سنت ها تا نسل وی حفظ شده است و حالا یک بریدگی پیش آمده است.
بریدگی بین نسل گذشته و حال.
حشمت، مدیر جامعه می میرد.
مهتاب، معلم و تربیت کننده جامعه هم می میرد.
یعنی فرهنگ از بین رفته و مرده است.
پسرها وارث آن فرهنگ بودند اما آنها هم مردند.
زن روستایی به عنوان نماد کشاورزی او هم مرد.
کشاورزی که حامله نمی شد.
زمین شخم زده ولی بارور نمیشود.
یعنی در عینیت حاصلی ندارد.
مزارع تخم زده را می بینیم که سبز نیست.
یعنی زن بارور نمی شود.
عامل تولید (تولید کشاورزی) هم مرده است.
پس در چنین شرایطی بیضایی می خواهد بگوید همه چیز از بین رفته است.
راننده هم از بین رفت.
البته شاید زیاد مهم نباشد.
او عیالوار است.
یعنی این نسل ادامه دارنده راننده نفتکش و شاگردش هم می گویند ما شش تا نان خور داریم.
یعنی خدمات در جامعه ما رشد کرده اما تولید- تولید صنعتی، فرهنگی و… نداریم.
راننده نماد خدمات است.
در چنین شرایطی خانم بزرگ نگران آینه است.
با شنیدن خبر مرگ از این مرگ ظاهری همه بحران زده می شوند و هر که بیشتر ناآگاه است بیشتر گریه می کند.
تنها کسی که خودش را نباخته و کنترل می کند خانم بزرگ است.
همه به نوعی نابینا هستند.
حتی قانون.
چون او هم آینه را ندیده است.
قانون فقط به فکر خودش است.
حقیقت را نمی بیند.
آینه یعنی هرچیزی که می تواند ارزشهای متبلور یک شرایط اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی یک قوم باشد از ازل تا حالا.
حالا دوباره گم شده است.
قانون هم نمی تواند آنرا پیدا کند و برگرداند.
ماسه نسل را شاهدیم.
نوه، دختر و خانم بزرگ.
و هر کدام از اینها به گونه ای متفاوت عکسالعمل نشان می دهند.
خانم بزرگ اگرچه واقعیت فیزیکی مرگ را می پذیرد ولی به حضور معنوی آنهایی مرده اند، معتقد است.
خانم بزرگ اصلاً مرگ را قبول ندارد.
او معتقد است آنها بر می گردند ولی خواهد باور خود را به دیگران منتقل کند.
خانم بزرگ نگاهش، نگاه اسطورهای است.
او می گوید: لعنت به جاده ها اگر معنیشون جداییه.
ما در مراسم عزاداری شاهد مردمی هستیم که هیچ قاعده و قانونی سرشان نمی شود.
هم می گرید، هم می خندد و هم تنبیه می کند هیچ باوری را انگار باور ندارد.
هیچ انضباطی دیگر وجود ندارد.
چون آینه گم شده است و بحرانی درد آور حکمفرماست.
این فیلم به نوعی تسکین است.
تسکین برای نسل جدید.
یعنی به آنهایی که بحران زده اند و می خواهند زودتر بمیرند.
پس سریع می خواهند به همه چیز برسند و این عجله تمام نظم زیبای جامعه را برهم زده است.
این فیلم می خواهد بگوید در ورای تمام چیزهای ظاهری، چیزهای دیگری هم هست و فکر کردن به آنها امید به زندگی کردن می دهد.
در صحنه ای از فیلم ماهرخ در بستر افتاده است و قبل از آمدن مونس، دستی به او دارولیش را می دهد.
آمدن دست و دادن بشریت واقعیت نیست.
ولی یک رویا برای ماهرخ است.
اصولاً انسان بدون رویا معنی ندارد.
انسان مدام برای خودش آیندهای شیرین می سازد.
انسان بدون رویا مثل چوب خشکی است.
مثل حیوان است.
تمام این رویا هستند که گاه مثبتش انسان را پیش می برند و منفی اش باز دارنده است.
حال این رویاها چه منفی و چه مثبت مدام در انسان بازی می کنند.
جنگ و جدل دارند.
گاه مسکن هستند.
آمدن دست برای ماهرخ رویای شیرینی است که به او آرامش می دهد.
این فیلم می گوید انسان بدون رویا و اجتماع بدون اسطوره نمیتواند زندگی کند.
اجتماع اسطوره می خواهد.
اجتماع بدون اسطوره، بحران زده و سرگردان میشود.
انسان ها در نسل جدید ما، رویاهایشان را از دست داده اند.
رویاهای شیرین تبدیل به رویاهای منفی و بازدارنده همچون طمع و هوس و زری و… شده اند.
زیبایی فیلم در آنست که بیضایی عروسی، زایش و مرگ را یکی می کند.
یعنی مرگ هم به نوعی تولدی و تحولی دیگر است.
همه می میرند، پس باید زندگی کرد، این راه، راه همه است.
در تفکر اسطوره ای همه چیز زایش است و آغاز و مرگ در هستی معنایی ندارد.
اما در انتها ماهرخ باور خانم بزرگ را می پذیرد و با لباس سپید عروسی در جمع عزاداران حضور پیدا می کند.
کم کم شادی به جمعیت بر می گردد.
عده ای متحیر، عدهای همچنان در حال گریه و مویه وعده ای هم ویله می کنند، شادی می کنند و کف می زنند.
ناگهان از در مردگان می آیند.
مهتاب جلوتر و دو پسرکانش دو سوی او، پشت آنها حشمت و زن روستایی و در پی صفر مولوی.
مهتاب آینه را به دست دارد که می درخشد.
همه ناباورند.
همه به نوعی به میزان درخشش آینه عکسالعمل نشان می دهند.
بالاخره آینه گمشده همراه با مرده ها برگشتند و این باور خانم بزرگ بود که حالا برای همه به واقعیت پیوسته بود.
این فیلم سه روز را نشان می دهد.
حرکت آنها (مرگ) و تا سوم آنها (عروسی).
ما چرا در فرهنگ خودمان برای مرده، سوم می گیریم؟
در این فیلم معنای درونی مراسم سومی که دیگر فراموش شده و فقط براساس عادت در بین مردم انجام می شود، برای ما روشن می شود کسی در زمانی، باور کرد که روز سوم ارواح بر می گردند و در جمع زندگان حضور پیدا می کنند و این باور را به دیگران قبولاند و در فرهنگ ما دیگران قبول کردند و هنوز که هنوز است برای مرده، سوم می گیرند.
پس وقتی مرده ها قرار است بر گردند باید بازماندگان شاد باشند.
آنها ما را شاد ببینند.
پس به عقیده خانم بزرگ دیگر نیازی به مراسم عزاداری نیست.
باید مراسم عروسی برگزار شود.
اگرچه نگرش اسطورهای هنوز در بین مردم گاهاً مانده است ولی مفهوم و معنای (آینه) گمشده است.
ما در گذشته می دانستیم برای چه مراسم سوم می گیریم، برای چه چهارشنبه سوری برگزار می کنیم و… ولی اکنون نمی دانیم.
آینه گمشده است.
فرهنگ فراموش شده است.
فرهنگی که به جای خودش بسیار زیباست و تبلور دارد.
تبلوری از نور را با خودش دارد.
آرامش بخش است.
حیات به انسان می بخشد، نه مرگ.
میرایی در آن نیست.
این فرهنگ زیباست ولی افسوس که آرام آرام از یاد میرود.
پانویس: 1- بیضایی (بهرام): فیلمنامه مسافران، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ سوم، 1381.
2- بیضایی (بهرام): نمایش در ایران، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ سوم، 1380.
3- بالازاده (امیرکاوس): مسافران و تفکر سنتی (مقاله)، مجموعه مقالات در نقد و معرفی آثار بیضایی، موسسه انتشارات آگاه، چاپ سوم، 1378.
4- خلج (منصور): نمایشنامه نویسان ایران «از آخوندزاده تا بیضایی»، نشر اختران، چاپ اول، 1381.
5- سپانلو (محمدعلی): نویسندگان پیشرو ایران، موسسه انتشارات نگاه، چاپ پنجم، 1374.
6- صمدیان (محمد): پایان نامه کارشناسی باعنوان تجلی اساطیر ایران باستان در تعزیه، دانشگاه آزاد اسلامی اراک، 1378.
7- قوکاسیان (زاون): مجموعه مقالات در نقد و معرفی آثار بهرام بیضایی، موسسه انتشارات آگاه، چاپ سوم، 1378.
8- قوکاسیان (زاون): گفت و گو با بهرام بیضایی، موسسه انتشارات آگاه، چاپ دوم، 1378.
9- مصاحبه نگارنده با استاد سعید ساحلی (مدرس دانشگاه و پژوهشگر در آثار بهرام بیضایی)، خرداد 1382.