شهید سید حسن مدرس روحانی بیدارگر و بیدار علیه رضاخان قلدر در حدود سال 1287 قمری ( تاریخ دقیق تولد ایشان معلوم نیست ) در قریه « سرابه کچو » از توابع اردستان متولد شد .
پدرش حاج سید اسماعیل و جدش سید عبدالباقی از طایفه میر عبادین بودند .
شغل پدر و جدش منبر و تبلیغ احکام بود .
حدود شش سال داشت که به اتفاق خانواده به « قمشه »در جنوب اصفهان مهاجرت نمودند .
حدود 14 سال از عمر شهید مدرس می گذشت که پدربزرگش مرحوم شده و حسب الوصیه آن مرحوم تقریباً در 16 سالگی به جهت تحصیل به اصفهان وارد شد و در 21 سالگی پدر بزرگوارش از دنیا رفت .
آن کودک 6 ساله سرانجام به خواست خدا و نیروی کار و پشتیبانی دانش به مقام و منزلتی رسید که یکی از ارکان سیاست و روحانیت کشور ما را تشکیل داد و در آغاز پیدایش حکومت دیکتاتوری با آن چندان مقابله و مقاومت نمود تا آنکه به جرم سابقه فرزانگی و مردانگی پس از یازده سال حبس در روستاهای خراسان سرانجام در قصبه « ترشیز » یا کاشمر فعلی شب بیست و هفتم رمضان 1357 قمری زهر ستم از دست دژخیم زمانه نوشید و دست بی باک جور گلوی نازنین او را چنان فشرد که جان به جان آفرین تسلیم نموده و شبانه نعش او را در کناز مزاری پوشیده بخاک سپردند و به کسی رخصت ندادند که در ماتمش اشکی بیفشاند و یا تربتش حمد و سوره ای بخواند .
تاریخ زندگانی مرحوم مدرس چهار فصل مشخص دارد : یکی اوان کودکی ، دیگری روزگار تحصیل و تدریس ، سوم زمان شرکت در امور سیاسی و مبارزه و چهارم ایام حبس و تبعید تا شهادت .
قسمت چهارم را درسال 1320 تا 21 روزنامه های تهران و مشهد و ادعانامه مدعی العموم دیوان جزا از پرداه کتمان بیرون آورده و عموم فارسی زبانان جهان کم و بیش از تفضیل جریان آن آگاه شدند .
قسمت سوم را جراید و اسناد سیاسی مربوطه بدوره مشروطیت دوم ایران ثبت کرده .
ضبط مجلس شورا نیز می تواند نکات تاریک و فراموش شده سالهای آخر آن را درهر آنی روشنی بخشد .
فصل دوم را خود آن شهید در مقاله ای که به درخواست روزنامه اطلاعات در آبانماه 1306 نوشته و در ضمن مصاحبه ای که در تیرماه 1305 با خبرنگار روزنامه « ایران » نموده از مرحله فراموشی و ابهام بیرون آورده و آشکار ساخته است .
اما فصل اول زندگانی روحانی شهید مدرس که مربوط به سالهای اول عمر او است بندرت کسی ، حتی نزدیکان آن مرحوم هم ، از جریان آن اطلاعی داشته و پیران سالخورده مانند سید حسن سالار ، دائی مدرس و دیگران آگاهی کافی و دقیقی از دوران طفولیت او ندارند.
گفتیم که مدرس هنگامی که 6 سال داشت به اتفاق خانواده به قمشه کوچ نمودند .
اما چه پیش آمدی برای خانواده او پیش آمده که به مفارقت پدر و مادر و ترک زاد و بوم فرزند منتهی شده است .
سرابه قریه کوچکی است در جنوب غربی کچویه که معروف به کچو مثقال است و از نظر اتصال اراضی و اشتراک قنات با کچویه حکم محله ای از آنجا را دارد ، در آنجا روزی که نوبت درو گندم به یک تن از سرمایه داران و ملاکین عمده زواره رسیده خود سرگرم مراقبت کارخویش بوده .
برای پراکنده ساختن کودکان با ترکه ای که در دست داشت به سوی آن حمله کرد .
از قضا چوباو ببازی نازنین پسر کوچکی اصابت کرد .
اشک از چشمان کودک فروریخت و هرچه خواستند او را آسوده کنند ممکن نشد .
این کودک مدرس بود و پدرش در آنجا نبود و همین که ازواقعه باخبر شد چنان برافروخت گشت و از روی کینه تصمیم گرفت او را با مادرش به دادخواهش برد و چون مادر موافقت نکرد برای این که خاطره مادر را از لوح ضمیرش بزداید او را به قمشه برد .
اتفاق را در زندگانی مدرس مدرس همیشه می بینیم ، اتفاقهایی که دائما به سود او تمام می شده است ، ضربه ترکه او را از جایی به جایی فرستاد و مردی دانشمند بار آورد .
ضربه ترکه او را از جایی به جایی فرستاد و مردی دانشمند بار آورد .
ضربه دیگری که در مدرسه جده اصفهان به او وارد شد مدرس را با وجود استنکافی که آغاز کار از دخالت در امور ملکی داشته راضی به مسافرت تهران برای نمایندگی مجلس ساخت ضربه سومی که مدارس را به مرتبه پیشوای عمومی مردم تهران و بزرگترین رقیب سردار سپه رسانید به وسیله یکی از نمایندگان مجلس به صورت رقیب سردار سپه رسانید به وسیله یکی از نمایندگان مجلس به صورت او اصابت کرد .
این ضربت چنان نکاتی به ارگان سیاست ملک داد که شالوده دستگاه جمهوری را با نخستین آمال سردار سپه از هم فرو ریخت .
ضربت چهارم را جمعی از عمال دستگاه خودسری برای ایجاد وحشت عمومی در پشت مسجد سپه سالار ( مدرسه عالی شهید مطهری ) به صورت چند گلوله به او وارد آوردند و در پی آن موجبات خروج از عرصه سیاست وتحمل رنج تبعید و حبس و شهادت سید برای تحصیل سعادت اخروی فراهم آمد .
مدرس پس از وقوع کودتای 1299 در این رستاخیز مخوف انگلیس و چنین ورطه هولناکی گرفتار شد و در عداد محبوسین سیاسی قرار گرفت .
ابتدا او را محل قزاقخانه قدیم ( باغ ملی فعلی ) برای مدت چند روزی زندانی کردند .
ولی بعدا او را به اتفاق شیخ حسن یزدی به وسیله گاری پست به قزوین تبعید و حبس کردند .
مدرس تا آخر عمر کابینه سیاه رضاخانی در آنجا محبوس بوده است .
برای اثبات عزت نفس مدرس همین قدرکافی است که مانند سایر محبوسین سیاسی از رختخواب زندان استفاده نمی کرد ، بلکه تمام مدت را هنگام خواب عمامه خویش را به زیر سر نهاده و در زیر عبای خود می خفته است .
پس از یازده سال وی از خواف ( تبعید گاه بعدی مدرس ) به کاشمر منتقل می کنند و در آنجا به طوری که در پرونده متهمین قتل وی در دیوان کیفر منعکس گردیده نخست مسموم و سپس خفه و شهید می شود .
از عجایب این که شهید سید حسن مدرس روز قبل از شهادتش بر اثر صفای باطن به پاسبانانش می گوید : « ترا از اینجا عوض می کنند » پاسبان در جواب می گوید : « مگر از من ناراضی هستید ؟
» مدرس پاسخ می دهد : « خیر ، توماموری و به تو دستور می دهند ولی وقتی مجددا » به اینجا مراجعه کنی دیگر مرا زنده نخواهی یافت «اتفاقا » چنین هم می شود ،صبح همان روزی که مدرس به قتل می رسد آن پاسبان را عوض می کنند و آن طور که در پرونده او منعکس است پاسی از شب گذشته همان روز پاسبان مزبور را بر سر جنازه پاکش می آورند .