از جمله مفاهیم پراهمیت در فلسفه سیاسى، مفهوم «مشروعیت» است که علاوه بر گرانمایگى تئوریک و مفهومى که پاسخ پرسش مهمى چون چرایى الزام قدرت سیاسى و التزام آن را بر عهده خویش گرفته است؛ از حیث تأثیرگذارى بر دیگر مفاهیم نیز پر ارج و اهمیتاست.
در این نوشتار تأثیرگذارى مشروعیت در یکى از مفاهیم مهم دیگر،یعنى «مشارکتسیاسى» مدنظر قرار گرفته است و در این طریق، تلاش در تبیین این نکته بوده است که انواع نظریههاى مشروعیت به طور مستقیم در چگونگى، کیفیت و سطح مشارکت سیاسى تأثیرگذار مىباشند.
به گمان نگارنده هر یک از انواع مشروعیت علىالاصول میزان خاصى از مشارکت سیاسى را برمىتابند و هر نظام سیاسى با لحاظ مشروعیت خاصّ خویش، سطح معینى از مشارکت سیاسى را تحمل مىکند.
در پایان سخن، این بحث نظرى را بر ایران پیش و پس از انقلاب اسلامى افشاندهایم تا به اختصار پتانسیلهاى مشارکت سیاسى را در حکومتهاى قبل و بعد از انقلاب اسلامى ملاحظه کنیم.
از همین رهگذر در مقطع پس از انقلاب انواع نظریههاى مطرح در خصوص حکومت دینى و ولایت فقیه را از نظر گذراندهایم.
بىشک این بنیان نظرى قابلیت طرح تفصیلى بیشترى را در تطبیق با مصادیق و حکومتها دارا مىباشد و ما در این مجال به همین میزان بسنده کردهایم.
تا توفیقى دیگر ...
مشروعیت چیست؟
پیش از آنکه بخواهیم به بررسى تأثیر انواع مشروعیت در مشارکت سیاسى بپردازیم، مىبایست تعریف و تبیین مختصرى از مشروعیت ارائه دهیم تا از این رهگذر بتوانیم به نظریههاى موجود در باب حکومتهاى مختلف نگاهى بیافکنیم.
اصولاً میان حاکمیت و مشروعیت ارتباطى وثیق وجود دارد.
به طورى که مىتوان گفت مشروعیت پایه و اساس حاکمیت است.
اگرچه واژه «مشروعیت» از «شرع» ساخته شده و در برخى موارد و در استعمالهاى دروندینى به معناى «وابسته و مستند به شرع یا شارع» است، اما در ادبیات سیاسى که مشروعیت (hegitimacy) در ارتباط با حاکمیت و قدرت سیاسى مورد استفاده قرار مىگیرد، اگر بخواهیم با یک واژه مختصر آن را مترادفسازى کنیم، شاید «حقانیت» نزدیکترین و مناسبترین لغت براى معناى خاصّ مشروعیت باشد.(2) اما تعریف و توضیح تفصیلى مشروعیت چیست؟
در درون مشروعیت و به هنگام کالبدشکافى این واژه با دو مطلب مواجه مىشویم: اول، ایجاد حق حکومت براى حاکمان و دوم، پذیرش آن حق از جانب مردم.
در واقع توجیه حق حکومت براى حاکمان (Governors) و پذیرش آن حق از سوى حکومتشوندگان (Governeds) تشکیلدهنده اجزاى مفهومى مشروعیت هستند.
اگر حکومت حکومتگران و حکومتپذیرى حکومتشوندگان را الزام و التزام سیاسى بنامیم، مىتوان گفت که پرسش از چرایى الزام و التزام سیاسى پرسش از مشروعیت است.
تعریف تقابلى و واژه مخالف و مقابل مشروعیت - از باب تعرف الأشیاء بأضدادها - غَصب (Usurpation) مىباشد و لذا مقابل حکومتهاى مشروع، «حکومتهاى غاصب» قرار دارد.
مسأله مشروع بودن یا نبودن حکومتها آنقدر پراهمیت است که دولتها و حکومتهاى غاصب نیز همواره تلاش مىکنند تا حکمرانى خود را مشروع جلوه دهند و با مشروعیتى دروغین و کاذب، کاستى مشروعیت اقتدار خود را ترمیم و جبران کنند.
در خصوص منشأ مشروعیت و انواع آن مباحث گستردهاى مطرح شده است اما از آنجا که این موضوع در بحث ما طریقیّت دارد و مدخل ورود ما به مباحث بعدى است، اشارهاى گذرا به اهمّ مطالب و مواردى که مورد نیاز ما در این مجال است خواهیم داشت.
از جمله اندیشمندانى که به شایستگى - و البته نه به کفایت - به بحث مشروعیت پرداخته ماکس وبر بنیانگذار جامعهشناسى سیاسى است.
او در کتاب گرانسنگ «اقتصاد و جامعه»اش(3) بحث مشروعیت سیاسى را با این مقدمه آغاز مىکند که آدمى در گستره زندگىاش هماره کوشش دارد تا تمامى ابعاد و عرصههاى زندگى را معنادار نموده و اقدام و عملش را هدفمند کند.
حال اعمال قدرت از یک سو و تمکین قدرت از سوى دیگر نیز از شؤون زندگى هر انسانى است و این هم از قاعده مذکور مستثنى نبوده و لذا احتیاج به معنادارى دارد.
به عقیده وبر، هدفمند بودن و با معنا بودن در این مقاله روشنکننده و تعیینکننده «مجوّز» براى حکمرانى حاکم و «توجیه» براى فرمانبران خواهد بود.
بهعقیده وبر قدرت از سه طریق مشروعیت مىیابد: 1- از طریق سنت؛ 2- از طریق کاریزمایا فرّه یک رهبر فرزانه؛ و 3- از راه توافقات عقلانى متجلى در قانون و به تبع این سه طریق، سهنوعاقتدار سنتى (Tnaditional)، اقتدار فرهمند (Cayismatic) و اقتدار عقلانى، قانونى (Legel _ Rational) را ذکر مىکند.
البته به عقیده وبر در برخى از موارد ممکن است که مشروعیت قدرت یا حکومتى، تلفیقى از نوع اول و دوم (یعنى سنتى - کاریزماتیک) باشد.
وبر براى نوع نخست از انواع ذکر شده، نوع حکومتهاى پاتریمونیال، فئودال، پدر سالار و کلاً حکومتهاى موروثى سلطنتى را مثال مىزند.
اما بدون آنکه بخواهیم به جزئیات مباحث وبر و تقسیمبندىهاى او بپردازیم، باید بگوییم با توجه به حکومتهاى مختلف پدید آمده در طول تاریخ هم الان که ما بر بام قرن بیستم و در آغاز قرن بیستویکم قرار گرفتهایم مىتوانیم در یک نگاه کلى و در یک تقسیمبندى، انواعى از مشروعیت را بیان نموده و مهمترین نظریهها در منشأ مشروعیت حکومتها را چنین برشمریم: 1.
قهر و غلبه، 2.
سنتها و وراثت، 3.
قرارداد اجتماعى، 4.
مشروعیت الهى، 5.
و شاید نظریه مارکسیستى به عنوان نوع خاصى از نگرش به مشروعیت حکومتها.
در نوع اول در تاریخ، اندیشه اندیشمندانى چون ماکیاولى، هابز و نیچه و نیز ابنتیمیه و روزبهان خنجى در پى توجیه و فلسفهمند کردن تشکیل حکومت از راه زور و استفاده از قوه قهریه بودند.
ملاک اصلى در این نوع انعقاد حکومت این است که حق و حقیقت به جانب زورمداران است؛ یعنى همان شعار «الحق لمن غلب» یا به عبارتى « miyht is Riyht».
در نوع دوم این قرارداد میان حاکمان و مردم است که توجیه کننده آمریت حکمرانان است.
در نظر متفکرانى چون افلاطون، هابز، لاک وروسو قرارداد اجتماعى به گونهاى خاص تعریف و تفسیر شده است.
در نوع سوم مشروعیت حکومت خاستگاهى سنتى و وراثتى دارد.
غالب شیخنشینهاى عرب و نیز حکومت پادشاهى کشورهایى چون نپال، داراى چنین منشأ مشروعیتى هستند.
اما در نظریه مارکسیستى، مارکسیستها مشروعیت حکومت خود را تابع روابط تولیدى مىدانند و البته طبقه کارگر را برآیند این روابط مىدانند.
اما مشروعیت الهى آن است که در یک معناى فراگیر، حاکمان در توجیه آمریت، خود و حکومتشان را به خداوند نسبت مىدهند.
مثل فراعنه مصر و یا بسیارى از پادشاهان که خود را ظلّاللَّه مىدانستند اما آیا مشروعیت الهى(4) صرفاً در همین معناى فراگیر و کلى است یا معانى دیگرى نیز مىتواند داشته باشد؟
مشروعیت الهى و مشروعیت دینى ما، میان مشروعیت الهى و دینى تفاوت قائل مىشویم.
به یک بیان مىتوان گفت میان این دو، رابطه عموم و خصوص مطلق برقرار است و مشروعیت الهى اعم از مشروعیت دینى است.
هر مشروعیت دینى الهى است ولى لزوماً هر مشروعیت الهى دینى نمىباشد.
مشروعیت الهى در تعریفى که آمد یک نوع انتساب عام حکومت و حکمرانى به خداوند است اما مشروعیت دینى یک مشروعیت الهىِ نهادینه شده، کانالیزه و منضبط در دایره دینى خاص مىباشد.
مثلاً پیامبران و ائمه معصومین علیهمالسلام و علماى دینى در عصر غیبت مشروعیت دینى داشتهاند و همان گونه که گفتیم صد البته این مشروعیت دینى، الهى است.
نکتهاى که باید بدان توجه کرد این است که چه بسا در حدوث حکومتى یک نوع مشروعیت خاص نقش داشته باشد ولى آن حکومت در استمرار، آمیخته به انواع دیگر مشروعیت شود.
یا اینکه در آغاز منشأ مشروعیت حکومتى یک نوع خاصى است ولى در استمرار با آغشته کردن آن مشروعیت به نوعى دیگر، قسم جدیدى را وانمود و جا مىزنند.
مانند حکومتى که بر اساس قهر و غلبه بر سر کار مىآید ولى بعداً به حکومت و جایگاه حاکم، جنبه خدایى و الهى داده مىشود؛ اتفاقى که در مورد بسیارى از پادشاهان ایران افتاده است.
یا اینکه با زور و کودتا حکومت تشکیل مىشود ولى بعداً جنبه سنتى و مشروعیت موروثى آن مطرح مىگردد.(5) البته در برخى موارد صرف وانمود کردن نوعى خاص از مشروعیت توسط حاکمان باعث نمىشود که حقیقتاً نوع مشروعیت هم متحول شود.
از همین زاویه یکى از نویسندگان به درستى به این نکته اشارت دارد که وقتى پادشاهان مشروعیت خود را الهى و عطیه الهى معرفى مىکنند این کفایت نمىکند و در واقع امر، این «قدرت» است که پدیدآورنده نوعى کاریزماست و به کارگیرى و اعمال مستمر قدرت به خودى خود و فى حدّ ذاته مشروعیت آور است.(6) بنابراین مىتوان گفت منشأ اصلى مشروعیت در این موارد زور و قهر و یا وراثت بوده است و به جهت کاستى و نقصانى که در این انواع از مشروعیت دیده مىشود، به جهت ترمیم این نقص و کاستى پادشاهان با سوء استفاده از فطرت خداجوى آحاد مردم رنگ الهى بدان مىبخشیدند.
به همین دلیل موارد بسیارى را در تاریخ مشاهده مىکنیم که پادشاهان فاتح و زورمدار، پیروزى خود را از امدادهاى غیبى مىدانستند و حکومت و اقتدار دیکتاتورمآبانه خویش را عطیه الهى معرفى مىکردند.
سابقه چنین روشى حتى به پیش از ظهور ادیان و در زمان فراعنه مصر هم مىرسد.
همین سیره مستمّر باعث شده تا در لایههاى فرهنگى جامعه، این اندیشه ریشه دواند که پادشاهان در هر عصرى برگزیدگان خداوند و سایه او بر روى زمین هستند.
چنانکه نمونههایى از این اندیشه را در نوشته عالمانى چون خواجه نظامالملک طوسى مىبینیم که در مقام مدح ملک شاه سلجوقى گزارشى از آن اندیشه پیش گفته، مىدهد: «ایزد تعالى، در هر عصرى و روزگارى یکى را از میان خلق برگزیند و او را به هنرهاى پادشاهانه و ستوده آراسته گرداند و مصالح جهان و آرام بندگان را بدو بازبندد و درِ فساد و آشوب و فتنه را بدو بسته گرداند و هیبت و حشمت او اندر دلها و چشم خلایق بگستراند ...».(7) بنابراین مىتوان گفت منشأ اصلى مشروعیت در این موارد زور و قهر و یا وراثت بوده است و به جهت کاستى و نقصانى که در این انواع از مشروعیت دیده مىشود، به جهت ترمیم این نقص و کاستى پادشاهان با سوء استفاده از فطرت خداجوى آحاد مردم رنگ الهى بدان مىبخشیدند.
چنانکه نمونههایى از این اندیشه را در نوشته عالمانى چون خواجه نظامالملک طوسى مىبینیم که در مقام مدح ملک شاه سلجوقى گزارشى از آن اندیشه پیش گفته، مىدهد: «ایزد تعالى، در هر عصرى و روزگارى یکى را از میان خلق برگزیند و او را به هنرهاى پادشاهانه و ستوده آراسته گرداند و مصالح جهان و آرام بندگان را بدو بازبندد و درِ فساد و آشوب و فتنه را بدو بسته گرداند و هیبت و حشمت او اندر دلها و چشم خلایق بگستراند ...».(7) این ویژگى که مغز مشروعیت حکومتها زور و قهر باشد و پوسته آن فرهمندى الهى و مشروعیت دینى، در زمان خلفاى جور زمان ائمه معصومین نیز به وفور دیده مىشود.(8) در خاطرات و سیاستنامهها و اندرزنامههاى زمان قاجاریه نیز به وفور انتساب پادشاهى به خداوند و اندیشه ظل اللهى را مشاهده مىکنیم.
در یکى از معروفترین نوشتههاى قاجاریه چنین مىخوانیم: «سلطان سایه یزدان است و هر که را که تقدیر الهى به این موهبت و عنایت اختصاص داد پیکرش را جامه قدس و شرف پوشاند و صاحب دیهیم کرامت و امر حکومت گردانید.»(9) البته این نکته که چرا پس از ورود اسلام به ایران علىرغم تحولات شگرفى که درلایههاى زیرین فرهنگى و اجتماعى پدید آمد، اما مجدداً سیستم حکومتى و حکمرانى بهادوار پیشین و سنتهاى پادشاهى و به نوعى سیستم پاتریمونیالیستى پیش از اسلامبازگشت، خود بحثى است على حده که این مجال فرصت پرداختن بدان را نمىدهد.اما پیش از ارزیابى بحث مشارکت در انواع مشروعیت، شایسته است تا مقدارى در مورد مشارکت سیاسى سخن بگوییم و روشن کنیم که مشخصاً مراد ما از مشارکت سیاسى چه مىباشد.
مشارکت سیاسى مشارکت سیاسى در غالب مباحث جدید به عنوان یک شاخصه مهم در سه حوزه مفهومى مطرح مىشود؛ اول در جمهوریت نظام، دوم در مباحث مربوط به توسعه سیاسى وسوم در مباحث مربوط به جامعه مدنى که البته تمامى این حوزهها به نوعى با همدیگرمرتبط هستند.
از منظر جامعهشناسى سیاسى، مشارکت سیاسى از ویژگیها ومشخصههاى جامعه مدنى است و در مباحث مربوط به توسعه، وجود مشارکت سیاسى در سطوح مختلف جامعه از محصولات و جلوههاى تحقق توسعه سیاسى به حساب مىآید.
در مباحث مربوط به نظامهاى سیاسى نیز مشارکت سیاسى خمیرمایه نظامهاى جمهورى را تشکیل مىدهد.
اما جداى از ارتباط مشارکت سیاسى با سایر مفاهیم و موضوعات علوم سیاسى، باید ببینیم که به تنهایى این واژه داراى چه بار مفهومى مىباشد.
به تعریف ما مشارکت سیاسى عبارت است از فعالیتهاى داوطلبانه و آزادانه اعضاى یک جامعه (چه به صورت فردى و چه به صورت جمعى) در امور حکومتى و سیاسى.
غلظت و رقیق بودن این مشارکت، بستگى به ظرفیتهاى ساختارى هر جامعه داشته و با بررسى نوع و سطح مشارکت مىتوان شدت مشارکت سیاسى را اندازهگیرى نمود.
قبل از اینکه سطوح مشارکت را تبیین کنیم، باید به یک نکته مهم توجه داشت و آن اینکه براى تحقق مشارکت سیاسى واقعى در هر جامعه مىبایست نهادهاى سیاسى مشارکت در آن جامعه به وجود آیند.
بنابراین مىتوان گفت که ایجاد نهادهاى مشارکت بر اصل مشارکت سیاسى تقدم و اولویت دارد.
از همین منظر است که هانتینگتون یکى از مهمترین علتهاى بحرانهاى سیاسى کشورهاى در حال توسعه را در این نکته مىداند که در این کشورها به واسطه نوسازى اجتماعى و اقتصادى رخ داده، یک نوع تقاضاى مشارکت و اشتهاى مشارکتى در این کشورها به وجود مىآید و این اشتها و طلب در حالى است که نهادهاى سیاسى لازم براى پاسخگویى به این تقاضاها وجود ندارد و لذا این جوامع دستخوش بحران و ناثباتى سیاسى - اجتماعىمىشوند.(10) سطوح مشارکت سیاسى اگر بخواهیم به صورت پدیدارشناسانه کیفیت و میزان تحقق مشارکت سیاسى را در جامعهاى مشخص کنیم، به ناچار مىبایست مواردى را به عنوان مصادیق و نمونههاى عینى مشارکت سیاسى ذکر کرد که این موارد و مصادیق در یک ترتیب و تنظیم خاص، همان سطوح مشارکت سیاسى هستند.
سطوح مشارکت سیاسى علاوه بر معین کردن میزان شدت و ضعف مشارکت سیاسى مىتواند در بررسىهاى آمارى تا حدود قابل قبولى مباحث انتزاعى حوزه علوم اجتماعى و سیاسى را به صورت کاربردى تبدیل نماید.
از جمله نویسندگان و محققینى که در مورد سطوح مشارکت سیاسى سخن گفتهاند «مک کلاوسکى» است که در دائرهالمعارف علوم اجتماعى و در ذیل واژه Participation Political این سطوح را در یازده مورد برشمرده است که عبارتند از: 1- رأى دادن، 2- کسب اطلاعات سیاسى، 3- بحث در مورد موضوعات و مسایل سیاسى، 4- شرکت در جلسات و محافل سیاسى، 5- کمک مالى به فعالیتهاى سیاسى، 6- گفتگو و مذاکره با نمایندگان، 7- عضویت در احزاب سیاسى، 8- شرکت جستن در ثبتنام افراد وتبلیغجهت احزاب سیاسى، 9- نگاشتن مقالات و ارائه سخنرانىهاى سیاسى، 10- شرکت در رقابتها و مبارزات سیاسى، و 11- رقابت جهت انتخاب شدن براى پُستهاى سیاسىحزبى.(11) البته محققان و عالمان دیگر علوم سیاسى هر کدام از زاویه خاص تحلیلى خود به مسأله سطوح مشارکت سیاسى نگریستهاند و مواردى را ذکر کردهاند.
از این جملهاند وربا (Verba) و راش (Rush) که هر کدام در رتبهبندىهاى خاص خود مواردى را ذکر مىکنند که از پایینترین سطوح، مثل رأى دادن و علاقهمندى نسبت به مسایل سیاسى شروع مىشود و تا دخالت جدى در پُستهاى سیاسى و احیاناً تغییرات بنیادین در ساختار حاکمیت ادامه مىیابد، که به علت مشابهت زیاد مفهومى این سطوح با مواردى که از مک کلاوسکى نقل شد، ذکر آنها لازم نیست.
در یک جمعبندى اگر بخواهیم اهم موارد سطوح مشارکت سیاسى را برشمریم، به ترتیب اهمیت، از پایینترین تا بالاترین سطوح مشارکت سیاسى را در پنج سطح ذکر مىکنیم: سطح یک: رأى دادن و شرکت در گزینش و انتخاب مسؤولین سیاسى و اجتماعى، سطح دو: آزادى بیان و شرکت در تشکّلهاى فعال سیاسى و نقد و ارزیابى عملکرد نهادها، مسؤولین و ساختار حکومتى، سطح سه: نامزد شدن جهت پُستها و کرسیهاى سیاسى و فعالیت آزاد انتخاباتى، سطح چهار: دخالت و مشارکت در تغییرات و اصلاحات درونساختارى، سطح پنج: اقدام و عمل براى تغییرات بنیادین نهادها و ساختارهاى نظام حکومتى.
در ارزیابى این سطوح باید گفت که از لحاظ اولویت و اهمیت و نیز میزان تأثیرگذارى سطح پنجم تأثیرگذارترین و پراهمیتترین سطح است ولى از لحاظ پراکندگى در سطح اولبیشترین میزان مشارکت سیاسى وجود دارد.
بنابراین احتمال رخداد سطح پنجم کهمىتواند منجر به تغییر نظام شود در مقایسه با چهار سطح دیگر کمتر مىباشد.
به بیانىدیگر مىتوان گفت هرچه میزان فعالیت سیاسى بالا رفته و شدت پذیرد، از میزان مشارکت افراد کاسته مىشود؛ یعنى میان سطح فعالیت سیاسى و شدت آن با میزان مشارکت سیاسى رابطهاى معکوس برقرار است.
این تناسب را به صورت نمودارى مىتوان چنین ترسیم کرد: البته به عنوان آخرین نکته در خصوص مشارکت سیاسى باید گفت از آنجا که میزان تحقق سطح پنجم مشارکت سیاسى در مقایسه با سطوح دیگر بسیار اندک مىباشد و معمولاً مشارکت سیاسى، دخالتها، فعالیتها و مشارکتهاى سیاسى درون ساختار و نظام سیاسى است؛ غالباً در موارد استفاده و استعمال واژه مشارکت سیاسى، این اصطلاح ناظر به چهار سطح نخست مشارکت مىباشد.
مشروعیت و مشارکت سیاسى با توجه به آنچه تاکنون در خصوص مشروعیت و مشارکت سیاسى گفته شد، مىتوانیم رابطه میان مشروعیت و مشارکت سیاسى را تا حدودى تحلیل و ارزیابى کنیم.
از یک منظر مىتوان گفت که غالباً مشارکت سیاسى مؤخّر از مشروعیت است؛(12) حال از آنجا که مشارکت سیاسى در دلِ یک نظام سیاسى که داراى مشروعیتى مشخص است رخ مىدهد و هر یک از اقسام مشروعیت، میزان و سطح خاصى از مشارکت سیاسى را برمىتابند، بنابراین در نظامهاى سیاسى که داراى مشروعیتهاى متفاوت هستند، میزان و سطح مشارکت سیاسى نیز متغیّر و متفاوت است.
از دیگر سوى، از آنجا که نوع مشروعیت هر نظام بیانکننده استعداد، ظرفیت و قابلیت آن حکومت براى تحقق مشارکت سیاسى است؛ بنابراین مىتوانیم با بررسى میزان تحقق مشارکت سیاسى در هر جامعه، به شناخت مشروعیت واقعى آن جامعه پى برده و مشروعیتهاى کاذب را از مشروعیتهاى حقیقى بازشناسیم و «بود»ها را از وراى غبار «نمود»ها مشخص کنیم.
البته غرض اصلى ما در این نوشتار ذکر این نکته است که هر نوع مشروعیتى؛ یا به عبارتى هر نوع حکومتى که بر مبناى یکى از اقسام مشروعیت بنیان نهاده شده و قیام و قوام پیدا کرده است، ظرفیت و استعداد خاصى را براى مشارکت سیاسى دارد.
یعنى در نظامهایى که مشروعیت آنها سنتى و اقتدارگرایانه و موروثى است این ظرفیت و استعداد براى مشارکت سیاسى به حداقل خود مىرسد، در حالى که در حکومتهایى که مشروعیت آنها بر اساس نوعى قرارداد اجتماعى است، مشارکت سیاسى تا حدّ بالایى تحقق پیدا مىکند و در حکومتهایى که مشروعیت آنها الهى است با تفصیلى که براى مشروعیت الهى ذکر کردیم اگر مقصود مشروعیت الهى غیر دینى (ظل اللهى) باشد باز هم مشارکت سیاسى بسیار ضعیف است و اگر منظور از مشروعیت الهى، مشروعیت دینى باشد، باید قائل به تفصیل شد و مشخصاً بنیانهاى تئوریک آن مشروعیت دینى را کالبدشکافى کرد.
چرا که در برخى موارد امکان تحقق مشارکت سیاسى در مشروعیت دینى کاملاً وجود دارد و در برخى از نظریههاى حکومتى و تبیینهاى تئوریک از مشروعیت دینى امکان تحقق مشارکت سیاسى کمتر دیده مىشود که البته در جاى خود بدان مىپردازیم.
به جهت کاربردىتر شدن بحث و فرضیهاى که ذکر شد به مطالعه و بررسى موردى دو مقطع زمانى در تاریخ معاصر ایران مىپردازیم و این مباحث نظرى را در زمان پهلوى (اول و دوم) و پس از پیروزى انقلاب اسلامى جستجو مىکنیم.
1.
عصر پهلوى با توجه به تقسیمبندىهایى که ذکر شد، در نظام پادشاهى پهلوى اول به نوعى از مشروعیت فرهمند ظلاللهى سنتى (روال پادشاهان گذشته) و اقتدارگرا برمىخوریم که البته در خصوص پهلوى دوم مىبایست مسأله موروثى بودن را نیز اضافه کنیم.
البته چنانکه اهل نظر مىدانند و مورخین تاریخ معاصر ایران نیز جسته و گریخته اشارت داشتهاند تمامى موارد اقتدارگرایى و ظلاللهى یا فرهمندى به یکباره از ابتداى بر تخت نشستن و روى کار آمدن شاهان پهلوى به وجود نیامد بلکه رفته رفته این روند ادامه یافت و چنین شد.
بر همین اساس پس از به قدرت رسیدن رضاخان که با کودتا به نخستوزیرى رسید این رییس کودتا از لقب «پدر وطن» اندک اندک به شاه شاهان و سایه خداوند ارتقاى مقام مىیابد!
«عشقى» در خصوص همین رییس کودتا و پدر وطن مىسراید: پدر ملت ایران اگر این بىپدر است به چنین ملت و روح پدرش باید ...
القاب پرطمطراق بعدى که در سالیانى نه چندان طولانى به رضاخان تعلق مىگیرد نشانگر نوع مشروعیت تبلیغ شده در دوران پهلوى است.
در زمان حاج مخبرالسلطنه به «منویات اعلىحضرت» و در زمان متین دفترى به کثرت به «ذات اقدس همایونى» و مقام «ظل اللهى» پادشاهبرمىخوریم.
همین روند البته با سرعت بیشتر در مورد پهلوى دوم نیز اتفاق مىافتد.
به طورى که در ابتداى روى کار آمدن محمدرضا و در دولت سهیلى مىبینیم که قوامالسلطنه، شاه تازه بر تخت نشسته جوان را «پسرجان» خطاب مىکند اما با گذشت زمان کوتاهى در زمان دوره دکتر اقبال مجدداً «خداوندگار آریامهر» مطرح مىشود و دقیقاً همان روندى که براى پدر اتفاق افتاد، براى پسر هم محقق مىشود.
یعنى همان طور که فروغى در جشن تاجگذارى رضاخان او را یادگار سلاسل عدیده از «ملوک نامدار» و «وارث بالاستحقاق تاج کى و تخت جم»(13) خطاب مىکند؛ اسداللَّه علم وزیر دربار محمدرضا نیز پهلوى دوم را «سایه خداوند و مأمور انجام خواستههاى یزدان»(14) مىداند.
خود محمدرضا نیز در تخت جمشید با فرستادن درود از جانب شاهنشاه ایران به شاه هخامنشى، کورش، بر پیوند پادشاهى کهن ایران با شاهنشاهى جدید تأکید ورزیده و تخت خود را میراث پادشاهان گذشته مىداند و مىگوید: «آسوده بخواب زیرا که ما بیداریم و براى نگهبانى میراث پرافتخار تو همواره بیدار خواهیم ماند»!(15) بنابراین، بدون شک، نوع مشروعیت حکومت عصر پهلوى از جهاتى که گفته شد موروثى و ظلاللهى فرهمند بوده است و از آن حیث که رأس هرم قدرت پادشاه است و همه چیز به او ختم مىشود و او در نوع و سیستم خاص حکومتى، قدرت مطلقه را در اختیار دارد و هر گونه اقدام و عمل مستقل و آزاد سیاسى در این نوع حکومت ممکن نیست، مشروعیتى اقتدارگرایانه دارد؛ که البته این خصوصیت تمامى حکومتهاى سلطنتى - موروثى و ظلاللهى است.
این نوع مشروعیت سقف محدود خود را در کارآمدى سیاسى - اجتماعى دارد.
به عقیده نگارنده، حداکثر کارآیى آن در زمان رضاخان بود که ساختارهاى اجتماعى و ادارى متحول شد و دولتى نسبتاً مدرن با توسعه دستگاه بروکراسى به وجود آمد.
اما چنانکه گفتیم براى تحقق مشارکت سیاسى مىبایست نهادهاى مشارکت به طور واقعى تشکیل شده و فعالیت حقیقى داشته باشند و این نکتهاى بود که هرگز محقق نشد.
احزاب و گروههاى ذىنفوذ به معنى واقعى و تعریف شناخته شده - مانند تعریف آرتوربنتلى -(16) و از سوى دیگر سندیکاها و مطبوعات به عنوان نهادهاى مشارکت نه وجود داشتند و یا اگر برخى از آنها حضورى هم داشتند، هیچ نقشى در تحولات سیاسى ایفا نکردند.
داستان انتخابات مجلس و احزاب، در دوران پهلوى داستانى اسفانگیز داشت و حتى در زمان محمدرضا که به خاطر حفظ ظاهر دمکراتیک بر انتخابات مجلس و احزاب تبلیغ مىشد، این وضع اسفناک استمرار داشت، چرا که شخص شاه با استفاده از استانداران و ژاندارمرى و شهربانى انتخاباتى کاملاً تحت نظر و نمایشى را به اجرا مىگذارد و بدینترتیب اختیار هر دو مجلس شوراى ملى و سنا در دست شاه بود.
قصه احزاب نیز وضعى وخیمتر از انتخابات را داشت.
آبراهامیان در این زمینه مىنویسد: «درباریان قدیمى و کهنهکار از جمله دکتر منوچهر اقبال و اسداللَّه علم مجلس را به دو حزب سلطنتطلب تقسیم کردند.
اقبال که با افتخار خود را نوکر شاه معرفى مىکرد، رهبر حزب ملّیون بود و علم، دوست دوران کودکى شاه و زمیندار بزرگ سیستانى، هدایت حزب مردم را بر عهده داشت.
بنابراین، دو حزب نامبرده به احزاب «بله قربان» و «چشم قربان» معروف شده بودند.
همچنین اصلاحیههاى قانون اساسى از یک سو با پایین آوردن میزان حدّ نصاب لازم براى رأىگیرى، احتمال هر گونه مخالفت آتى را در مجلس کاهش داد و از سوى دیگر با دادن حق وتو در مصوبههاى مالى به شاه او را تقویت کرد.»(17) در فاصله سالهاى 1329 تا 1349 شمسى، 80 درصد نمایندگان مجلس سنا (سناتورها) را زمینداران بزرگ تشکیل مىدادند و در سال 1342 نظام دو حزبى عملاً به صورت تکحزبى در آمد، چرا که حزب ملیون (اقبال) در تجدید سازمان خود با نام جدید «حزب ایران نوین» به رهبرى حسنعلى منصور - نخستوزیر - معرفى شد و بعد نیز رهبرى آن به دست امیرعباس هویدا افتاد و همان جبهه مخالف صورى حتى نتیجه انتخابات را هم زیر سؤال نبرد.
اما همین وضعیت نیز ادامه نمىیابد و علىرغم اینکه شاه در سال 1340 و در کتاب مأموریت براى وطنم مىنویسد: «اگر من هم به جاى پادشاه مشروطه، یک دیکتاتور بودم به ایجاد یک حزب واحد و فراگیر وسوسه مىشدم، مثل حزبى که هیتلر برپا کرد یا این روزها در کشورهاى کمونیستى مشاهده مىکنید.» در سال 1354 شمسى به صورت رسمى و به طور کامل نظام تکحزبى را با تأسیس «حزب رستاخیز ملت ایران» (در سال 1354) و به رهبرى هویدا برقرار مىسازد و مقرر مىکند تا تمام «ایرانیان وفادار» در این حزب نامنویسى کنند!(18) شاه در تجدیدنظرى که در چاپهاى بعدى کتاب خود مىکند با حذف مطالب مربوط به کمونیستى و فاشیستى بودن نظامهاى تکحزبى، مشکل خود را به آسانى حل مىکند!
بنابراین همان به اصطلاح «پادشاه مشروطه» با ایجاد یک حزب فراگیر به یک «دیکتاتور» از نوع حکومتهاى فاشیستى تبدیل مىشود.
به هر حال، نبود این نهادهاى اصلى مشارکت در تمام دوران پهلوى کاملاً محسوس است و پیش از کودتاى 28 مرداد به ویژه اگر هم احزابى اسماً حضور مىیابند یا مطبوعاتى جرقه مىزنند، از آنجا که کار از اساس اشکال دارد و تحول زیربنایى در بنیان مشروعیت به وجود نیامده است همه اینها چون کف روى آب سریعالزّوال هستند و فاصله تولد و مرگ آنها بسیار به هم نزدیک است.
در این میان نخبگان نیز که هم در مشروعیتبخشى و هم در نوع مشارکت احزاب مىتوانند مؤثر باشند در هر دو کارکرد عملاً در خدمت نظام سلطنتى و پادشاهى درمىآیند و با هضم در رژیم پهلوى، بنیانهاى مشروعیت سلطنتى و ظلاللهى شاه را تحکیم مىکنند.
از اینرو است که مىبینیم از فروغى تا اقبال و آموزگار جملگى در خدمت نظام دیکتاتورى پدر و پسر قرار گرفتند.(19) در این نوع مشروعیت اقتدارگرایانه سلطنتى نخبگان نیز اگر در راه تحکیم پایههاى مشروعیت نظام باشند اجازه جولان دارند و در غیر این صورت همانند احزاب و مطبوعات به هیچ عنوان اجازه نقشآفرینى و عرضاندام را ندارند.(20) بنابراین با توجه به آنچه که در خصوص ارتباط مشروعیت و مشارکت سیاسى گفتیم مىبینید که ظرفیت و پتانسیل نوع مشروعیت حکومتهاى عصر پهلوى به گونهاى است که کمترین آمادگى را براى ایجاد مشارکت سیاسى فراهم مىآورد و مشارکت سیاسى را در حدّ صفر تنزّل مىدهد.
2.
دوران پس از انقلاب اسلامى پایهگذار اندیشه حکومتى ایران پس از پیروزى انقلاب، امام خمینى است که با دکترین ولایت فقیه، پیش از انقلاب به طرح اثباتى حکومت اسلامى پرداختند.
امام خمینى در دو مرحله به تبیین اصول تئوریک و مباحث نظرى و استدلالى ولایت فقیه اقدام کردند؛ نخست، مباحثى است که به صورت موجز به قلم ایشان در رساله اجتهاد و تقلید نگاشتند و دیگرى مباحث ولایت فقیه در نجف اشرف بود که بعد از مدت کوتاهى به صورت کتاب تنظیم شد و مخفیانه در سراسر ایران توزیع شد.
همان مباحث به زبان عربى در جلد دوم کتاب البیع به قلم خود ایشان نیز نگارش یافته است.
در این منابع امامّ خمینى کلیات اندیشه حکومتى را بیان نمودهاند و چنانکه خود ایشان تصریح مىکنند جزئیات و متفرعات آن را به نسل جوانتر سپردهاند.
امام خمینى در این خصوص چنین مىگویند: «ما اصل موضوع را طرح کردیم و لازم است نسل حاضر و نسل آینده در اطراف آن بحث و فکر نمایند ...
و انشاءاللَّه تعالى کیفیت تشکیل و سایر متفرعات آن را با مشورت و تبادل نظر به دست بیاورند.»(21) البته با پیروزى انقلاب اسلامى و رهبرى عملى امام خمینى و تشکیل جمهورى اسلامى، در طول ده سال رهبرى امام تا حدى جزئیات آن اصول کلى به مناسبت مسایل پیش آمده در امر حکومت از سوى امام خمینى مطرح شد.
مشروعیت نظام ولایت فقیه و اصل نظام پس از انقلاب، قطعاً خاستگاهى الهى دارد و به یک معنى مشروعیتى الهى است و از آنجا که چارچوبهاى نظرى این مشروعیت الهى با توجه به مستندات دینى (اسلامى - شیعى) تبیین مىشود، مشروعیت الهى از نوع دینى است.
البته خود نظریه ولایت فقیه به طور کلى داراى تلقّىهاى گوناگونى است که براى جستجو کردن از مباحث جزئىترى چون مشارکت سیاسى، مىبایست حتماً به نوع تلقى از ولایت فقیه متوجه بود.
علاوه بر تلقى و تبیین امام خمینى از ولایت فقیه، نظریه انتخاب در ولایت فقیه مطرح شده است که در این نظریه خداوند حق حکومت را مستقیماً به مردم مىدهد و مردم حق خود را به فقیهى که انتخاب مىکنند محول مىنمایند.(22) در این نظریه اگرچه خداوند حق حکومت را مستقیماً به مردم داده است ولى از آنجا که مردم، فقیه حاکم (ولى فقیه) را انتخاب مىکنند و حقوق خود را به او مىسپارند، نظریه انتخاب نامیده شده است.
در مقابل این نظریه، نظریه مشهور انتصاب قرار دارد که در این نظریه ولى فقیه منصوب به نصب عام، از جانب خداوند است.
در نصب عام، خداوند از طریق امام معصوم(ع) شرایط اصلى حاکم و فقیه حکمران را بیان نموده است و وظیفه مردم این است که مستقیم یا غیر مستقیم (توسط کارشناسان و خبرگان منتخب خود) این شخصِ داراى شرایط را از میان اشخاص و فقهاى در مظانّ، «کشف» کنند.(23) اگرچه در مباحث امام خمینى نامى از انتصاب و انتخاب برده نمىشود و اصولاً در آن زمان ایشان در مقام ارائه چنین تفکیکى نبودهاند اما بدون شک نظریات امام خمینى در باب حکومت اسلامى و ولایت فقیه منطبق با قائلین به نظریه انتخاب نیست.
هرچند ترویجکنندگان نظریه انتصاب این نظریه را نظریه حضرت امام دانسته و بر آن پاى فشردهاند اما اثبات چنین مطلبى به آسانى ممکن نیست؛ چه اینکه بعضى از اظهار نظرها و ابراز عقاید امام خمینى در طول حیات سیاسى ایشان نه تنها منطبق بر نظریه انتصاب نیست که با آن مغایرت و منافات دارد.
از اینرو در یک بازخوانى جدید از نظریات امام خمینى، نظریه مشروعیت ترکیبى(24) (الهى، مدنى) طرح شده که در این نظریه و بازخوانى، جملات و شیوه عمل امام خمینى با این نظریه منطبق مىشود.
در نظریه مشروعیت ترکیبى یا مشروعیت الهى - مدنى بین عنوان حقوقى «ولایت» با عنوان حقیقى «فقیه» تفاوت گذارده مىشود.
عنوان حقوقى ولایت و اصل حاکمیت احکام دینى در این نظریه منشأیى کاملاً الهى و آن جهانى دارد.
بنابراین مشروعیت عنوان ولایت تماماً «الهى» است.
اما آن فقیه که عهدهدار این مقام مىشود و منصب ولایت را بر عهده مىگیرد، مىبایست از جانب مردم «انتخاب» شود و اصولاً در این نظریه بحث کشف اصلاً مطرح نیست و فقط انتخاب است.
البته با این تأکید که این انتخاب تنها در زمان غیبت و براى فقهاست و اختلاف حاکم فقیه با امام معصوم دقیقاً در همین نقطه است، چه اینکه در امام معصوم هم منصب ولایت و هم شخص امام مشروعیتى الهى داشتند و مردم تنها در کارآمدى و مقبولیت دخالت داشتند.
در نظریه مشروعیت الهى - مدنى اصولاً آن مقبولیت و کارآمدى به شیوهاى که براى معصوم وجود دارد و قائلین به نظریه انتصاب، همان را به ولىّ فقیه تسرّى مىدهند معنى ندارد.
در نظریه مشروعیت الهى - مدنى از آنجا که مشروعیت عنوان ولایت، الهى است و مشروعیت شخص فقیه، مردمى و مدنى است، بنابراین «ولىّ فقیه» داراى مشروعیتى الهى - مدنى مىشود.
از لحاظ قابلیت و ظرفیت مشارکت سیاسى، نظریه انتصاب و انتخاب هیچ تفاوت عینى و عملى در نهایت امر با یکدیگر ندارند.
چه اینکه در نظریه انتخاب نیز مآلاً باز این ولى فقیه است که تمامى حقوق مردم بدو سپرده شده است و تفاوت انتصاب و انتخاب در این است که حق حکمرانى در نظریه انتصاب مستقیماً از جانب خداوند به شخص فقیه رسیده است ولى در نظریه انتخاب حق تشکیل حکومت مستقیماً به مردم مىرسد و به واسطه مردم به فقیه مىرسد.
به هر حال و در نهایت، آن فقیه، چه با واسطه و چه بىواسطه تمامى حقوق حکمرانى در دست اوست و مردم بدون اذن او نمىتوانند رأساً به عمل سیاسى و مشارکت سیاسى بپردازند و هر گونه اقدام و عمل سیاسى مستقل و غیر مأذون، غیر مشروع نیز تلقى مىشود.
در حالى که به نظر مىرسد در نظریه مشروعیت الهى - مدنى، مردم حق عمل مستقل سیاسى و ابراز عقاید را دارند و بالتبع مشارکت سیاسى به معناى واقعى کلمه امکان تحقق بیشترى دارد و از آن جهت که مردم مستقیماً در قسمتى از مشروعیت ولى فقیه نقش دارند، حق اعمال نظر و ابراز نصیحت و نقد رفتار و عملکرد رهبرى را نیز دارا مىباشند.
از سوى دیگر ولى فقیه نیز از آن حیث که بخشى از مشروعیت خویش را از آراى مردم کسب مىکند موظف به پاسخگویى و در معرض نقد قرار گرفتن است و از جایى که نیمى از مشروعیت خود را از جانب خداوند مىگیرد و عنوان ولایت مرهون رأى مردم نیست، حق نظارت مقتدرانه بر عملکرد سیاسى مردم را نیز دارا مىباشد.(25) به هر حال بدون اینکه بخواهیم به بررسى بیشتر و جزئیات نظریات یاد شده بپردازیم، اگر مبناى قضاوت را آنچه که از بیان و بنان امام خمینى صادر گشته قرار دهیم و در حاشیه آن نیمنگاهى به قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران بیاندازیم، مىتوانیم تا حدود زیادى قابلیت و پتانسیل نظام جمهورى اسلامى که مبتنى بر نظریه ولایت فقیه امام خمینى است را از لحاظ تحقق مشارکت سیاسى ارزیابى کنیم.
با نگاهى گذرا به سخنان و نظریات امام خمینى مىبینیم که مشارکت سیاسى نه تنها پذیرفته شده که به آن تأکید و سفارش شده است.
مىدانیم که برجستهترین جلوه حکومتهاى دمکراتیک همین مشارکت سیاسى است و امام خمینى نه تنها بحث دمکراسى اسلامى را طرح مىکند که در مقایسه با دمکراسى لیبرال و غربى، آن را پیشرفتهتر مىداند: