بسم الله الرحمن الرحیم
صحنه:
همه جا تاریک است. صدایی به وضوح به گوش می رسد. این صدا صدای مشاجره زاؤس و همسرش سه میلی همراه با صدای گریه فرزندشان. دیو نیزوس است.
صداها:
زئوس: این هم از این بچه ات.
سه میلی: همچنین میلی انگار بچه تو نیست. خاک بر سرت کنن … معلومه، با چنین بابای سیب زمین ای باید هم بچه اقندر ننر با بیاد.
زئوس: ببخشد. همسر عزیزم که ایشون صبح تا شب. شب تا صبح چسبیدن به شما.
سرمیلی: چرا دروغ می گویی… مگر تو مجال می دهی که او هم یک لحظه از آغوش گرم من استفاده کند.
زئوس: حرف زدن با شما زن ها چز اینکه اصاب خرد کند هیچی ندار، ناچارم یک بار دیگر با تو بازی کنم و حقت را بگذارم کف دستت.
سه میلی: حرفی نیست عزیزم، با کمال میل قبول میکنم.
زئوس:/ خطاب به دیو نیزوس/ د خفته شو بچه…
/ صدای گریه بچه بالا می رود، با موسیقی میکس شده و فید می شود. پرده باز می شود. صحنه نشانگر یک کاخ با نمای یونانی است. شاه و قلعه بان در صحنه حضور دارند. شاه بسیار مضطرب و در همه حال قدم زدن است.
قلعبان: عالیجناب اندکی تحمل بفرمائید…. جناب وزیر، هم اکنون فراخواهند رسید.
شاه: نمی توانیم، نمی توانم.
قلعبان: جسارت است عالیجناب…. خوابی که شما دیده اید بیشتر شبیه افسانه است تا خواب.
شاه: لطفاً حرف نزنید جناب قلعه بان، حالمان مساعد نیست.
/وزیر وارد می شود/
وزیر: عالیجناب سلامت باشند.
شاه: بگو… بگو که دیگر کاسه صبرمان لبریز شده است.
وزیر: عالیجناب … نبابر تعاریف و پیشگویی های تیر زیاس و کالکاش غیبگو، خداوندگار جنگ برفراز کوه المپ که بر مردم آخایی زبان درازی میکند و تاج شاهی شما را تمسخر میکند همان عامل جنگ است. جنگ میان مردم آخایی و مردم تروا در خواب شما نشان از آشوب در میان مردم است و ضربه گرز توسط خدای خدایان زئوس بر سر خداوندگار جنگ و خودنمایی او به همسرش ایزد بانو سه میلی نشان از نارضایتی دیو نیز وس و وجود اختلاف میان زئوس و سه میلی بزرگوار است. آنها گفته اند که هر چه سریعتر عوامل آشوب را پیدا کرده و برخی از کوه المپ ببریم و قربانیشان کنیم. تا آتش خشم خدایان ما را فرا نگیرد.
شاه: آه، چه رخداد شومی …. عوامل آشوب چه کسانی هستند؟
وزیر، متأسفانه هر دو پیشگو از گفتن نام عامل یا عوامل آشوب امتناع کردند.
شاه، برای چه؟
وزیر، از ترس جانشان… حتی با آنکه خود حفظ امنیت آنان را متقبل شدم باز هم حذر کردند.
شاه، حال باید چه کرد؟ به زودی آتش خشم خدایان تمام شهر را می سوزاند.
قلعه بان: جسارت است قربان … اگر اجازه بفرمائید یک یک مردم را برفراز کوه المپ ببرم و از بدنشان سر جدا سازم تا خود عامل نارضایتیشان را معرفی کنند.
شاه: جناب قلعه بان از شما خواهشمندم نظریات خود را در جشنواره بزرگ دیونیزوس بیان کنید … به حتم جایزه ای دریافت خواهید کرد.
وزیر: شهریارا اگر بنده را مختار بدارید تا آزادانه عمل کنم بدون آنکه نیاز به قربانی کردن شخصی بر فراز المپ باشد خشنودی مردم و خدایان را به دست خواهم آورد.
شاه: اما پیشگویان به قربانی کردن برفراز المپ برای خدایان تاکید کرده اند.
وزیر: فکر آن را هم کرده ام قربان …. به جای انسان، حیوانی را قربانی می کنیم.
شاه: /پس از کمی فکر/ بسیار خوب شما مختارید، دیگر چه؟
وزیر: متشکرم قربان… دیگر آنکه قلعه بان و قوای نظامیش را نیز نیاز دارم دستور دهید تا او هم با اختیارات محدودی که بنده به او خواهم داد با من همراه شود.
شاه: باشد … آن هم قبول، همه چیز را به تو سپردم… ولی ما را در جریان امور بگذارید و مراقب باشید تا گزندی به مردم نرسد. که ما بسیار مردمانمان را دوست داریم.
وزیر: حتماً قربان، حتماً.
شاه: جناب قلعه بان، از این پس شما مأمورید تا همراه با جنابوزیر و با توجه به نظریات ایشان هر چه سریعتر آشوب و بلوارا در میان مردم تمام کرده تا خشم خدایان فروکش کند.
قلعه بان، شهریارا! …
شاه: جناب قلعه بان، لطفاً از این به بعد اختلافات شخصی را کنار بگذارید آقا، این یک دستور جدی است.
قلعه بان: بله قربان/ چشم قره ای به وزیر می رود/
وزیر: وقت تنگ است … بهتر است هر چه سریعتر کارمان را آغاز کنیم.
/ موسیقی نواخته شده و قلعه بان و وزیر وارد شور می شوند. در این حین صدای زئوس و سرمیلی پخش می شود./
زئوس: خوب عزیزم شروع کن.
سرمیلی: ولی تو اول باید شروع کنی.
زئوس: به نظر شما تو هر کاری خانم ها مقدم ترند. من هم به نظر شما احترام می گذارم و این حق رو به شما می دهم که اول شما شروع بفرمائید.
سرمیلی: طبق قانون وضع شده توسط پالامد برای شروع بازی اول شما باید شروع کنی، من هم به قانون احترام می گذارم و حق شما اولی شما رو ضایع نمی کنم.
زئوس: عزیزم تو اگه این زبون رو نداشتی چه کار می کردی؟ …/خطاب به دیونزوس/ د خفه شو بچه…
/صدا قطع می شود، موسیقی پخش می شود، سپس وزیر شروع به سخنرانی میکند/.
وزیر ای مردم با وفا و صمیمی بدانید هدف ما جز رفاه و آسایش نمی باشد. آگاه باشید که آینده روشنی در انتظار شماست. و این در گرو کمک و همراهی شما مردم خوب است. ما برای رسیدن به چنین هدفی باید بر علم و فرهنگ و ادب و هنر خود بیافزاییم و با سرزمین های مجاور از مسیر دوستی وارد شویم.
قلعه بان: ای مردم قدرتمند، ما نیاز به یک نیروی نظامی مقتدر و قوی برای مقابله با دشمنان هستیم بنابراین نیاز به تقویت قوای جسمانی خود داریم.
/مرد دستفروشی از میان تاشاگران بلند می شود./
دستفروش: درسته آقا، این آقا دست می گه … تخمه، آجیل، بیسکوئیت، چیپس، پفک، بادوم زمینی برای تقویت قوای جسمی، بیسکویت، آجیل.
/یک زن روزنامه فروش از سمت دیگر تماشاگران بلند می شود/
روزنامه فروش: روزنامه، روزنامه، آخرین خبر… مجله علمی، فرهنگی، هنری، جدول …. برای بالا بردن سطح اطلاعات علمی، فرهنگی از روزنامه های من بخرید.
دستفروش: آبجی باز کاسبیمون رو بکنیم. مجله و روزنامه و علم و فرهنگ وهنر که شکم مردم رو سیر نمی کنه. مردم نیاز به قوای جسمانی دارند.
روزنامه فروش؛ نه که هله هوله های جنابعالی شکم های گرسنه را سیر می کنه؟…
دستفروش: آبجی مثل اینکه یه چیزیت می شه ها؟ … روزنامه فروش شمام که از صدتا حرفش نود و نه تاش دروغه.
روزنامه فروش: حرف دهنت رو بفهم.
وزیر، آقای محترم، بانوی گرامی، چرا نزاع می کنید. با بحث و جدل تا ابد راه به جایی نمی برید. و نخواهیم برد. بهتر است به جای مشاجرات بیهوده بعنوان نمایندگان صالح و سابق مردم به کمک ما بشتابید. من به همراه جنابعالی قلعه بان به نیابت از پادشاه مقتدر سرزمین های شما را رسما دعوت به همکاری می نمایم.
/موسیقی نواخته می شود. دستفروش و روزنامه فروش به روی صحنه رفته و با قلعه بان وزیر اندکی اختلاط مکرده سر و وضعشان را مرتب می کنند. و شورع به سخنرانی می کنند.
روزنامه فروش: مردم نجیب امروز که در خدمت شما هستم پس از سال ها مشقت و سختی در راه علم و فرهنگ و هنر آمده ام تا در خدمت شما باشم. و بی هیچ منتی و چشم داشتی برای رسیدن به درجات عالی علم و ادب و هنر مردم سرزمین عزیزمان تلاش کنم. کاندیدای حزب اسب نجیب.
دستفروش: مردم قوی اینجانب تاکنون پس از کشیدن ریاضت های سخت و جانفرسا اعلام می کنم جهت ارتقاع سطح قدرت نظامی سرزمین هایمان تا پای جان، تاکید می کنم تا پای جان در خدمت شما هستم… کاندیدای حزب فیل قوی.
روزنامه فروش: دروغ می گه به من رأی دهید.
دستفروش: نه آقاجون به من رای بدید….
/ شروع به پخش ژاتکت های تبلیغاتی می کنند./
دستفروش: خطاب به روزنامه فرو/ هی، خانوم خانوما… خوشگل خانما… سرکار خانم اسب نجیب…
روزنامه فروش: هدهد… اول جشمات رو درویش کن، بعد درست حرف بزن. بعدشم بنال مرتیکه هوس باز.
دستفروش: ناراحت نشو، میگم… چطور ائتلاف کنیم؟….
روزنامه فروش: چی چی لاف کنیم؟….
دستفروش: ائتلاف …. یعنی اینکه با هم متحد شویم.
روزنامه فروش: چیه؟! …. کم آوردی؟….
دستفروش: نه … ببین، فرقی نمی کنه ها، حزب ما قبول بشه یا حزب شما… ولی اگه دوتایی با هم قبول بشیم به نظر من بهتره، به نظر شما اینطور نیست؟..
روزنامه فروش: باید فکر کنم….
/ زن فال می گیرد و خوب می آید/.
روزنامه فروش: قبول…. ولی اگه دوز وکلکی تو کارت باشه خودت میدونی… فقط دلم می خواد پات رو از گلیمت درازتر کنی، آن وقت با همین دستهای خودم یه کاری می کنم که مردیت رو فراموش کنی.
دستفروش: دست مش درد نکنه. من و دوز وکلک؟… بی خیال…
/ موسیقی نواخته شده، سپس هر دو شروع به نطق مشترک می کنند/
دستفروش و روزنامه فروش: ما نمایندگان حزب اسب نجیب و فیل قوی معتقدیم که پایه و اساس دولت این سرزمین جوانان هستند … بنابراین باید برای جوانان امکانات فراوانی از قبیل تسهیلات برای ازدواج تحصیل و کار فراهم شود. جوانان باید ازادانه ببینند، بشنوند، بگویند و علم کنند. جواناگر محدود باشد استعدادهای بالقوه او به ثمر نمی رسد و در نهایت جامعه از رشد و شکوفایی باز خواهد ماند.
در یک کلام برنامه ما راهی است برای رسیدن به آزادی و امنیت بدون درد و خونیری. ما را در این راه دشوار همراهی کنید. حزب مئتلفه فیل قوی و اسب نجیب.
/ در این لحظه موسیقی نواخته شده و یک صندوق رای با تعدادی از برگه های آراء از بالای سن روی صحنه پرتاب می شود و دستفروش و روزنامه فروش شروع به شمردن آراء می کنند/
دستفروش: انتخاب شدم
روزنامه فروش: انتخاب شدم
/موسیقی ادامه می یابد و هر دو شروع به شادمانی می کنند/
قلعه بان. جناب وزیر خبر رسیده است که سرزمین های مجاور در افکار شومی در سر دارند و بیم آن می رود که به قصد تصاحب سرزمین های لشکر کشی کننده … ما نیاز به نیروی نظامی انبود و کارآزموده داریم …. زیرا ما با این اوضاع توان مقابله با آنان را نداریم.
وزیر: جناب قلعه بان این که سرزمین مجاور قصد چنین عمل ناخوشایندی را داتشه باشند عجیب نیست اما اینکه ماتوان مقابله در برابر آنان را نداریم بسیار عجیب است. و البته بعید. ….. ما دو نیروی نظامی داریم که یک تنه تمامی لشکریان دشمن را حریفند … زیگفرید و هراکلس را عرض می کنم.
قلعه بان: مشکل همین است. …. ما آنها را از دست داده ایم.
وزیر: از دست داده ایم؟ … یعنی چه؟….
قلعه بان: …. بله …. آنها کشده شدند….
وزیر: آخر چگونه؟ …. آنها که رویی تن بودند؟ …. پس ما چرا خبر دار نشدیم؟!..
قلعه بان: در نیروهای نظامی مسائلی هست که تا زمان لازم یا حتی تا ابد نباید فاش شوند. … ولی اکنون این مسئله را فقط برای شما فاش می کنم.
وزیر: بگوئید، بگوئید تا بنده هم آگاه شوم. تا فکری بکنیم.
قلعه بان: هر کدام از رویین تنان ما دارای هامارشیا بودند.
وزیر: هامارشیا؟ … یعنی آنها نقطه ضعف داشتند؟
قلعه بان: بله
وزیر: بگوئید تا بدانیم چه اتفاقی برای آنها افتاده است؟!
/ در این لحظه یک پرده نقابی پائین آمده و قلعه بان شروع به نقالی میکند/