دانلود مقاله سینما

Word 46 KB 5886 28
مشخص نشده مشخص نشده هنر - گرافیک
قیمت قدیم:۱۶,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۲,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • صدا ها: زئوس: این هم از این بچه ات.

    سه میلی: همچنین میلی انگار بچه تو نیست.

    خاک بر سرت کنن … معلومه، با چنین بابای سیب زمین ای باید هم بچه اقندر ننر با بیاد.

    زئوس: ببخشد.

    همسر عزیزم که ایشون صبح تا شب.

    شب تا صبح چسبیدن به شما.

    سرمیلی: چرا دروغ می گویی… مگر تو مجال می دهی که او هم یک لحظه از آغوش گرم من استفاده کند.

    زئوس: حرف زدن با شما زن ها چز اینکه اصاب خرد کند هیچی ندار، ناچارم یک بار دیگر با تو بازی کنم و حقت را بگذارم کف دستت.

    سه میلی: حرفی نیست عزیزم، با کمال میل قبول می‌کنم.

    زئوس:/ خطاب به دیو نیزوس/ د خفته شو بچه… / صدای گریه بچه بالا می رود، با موسیقی میکس شده و فید می شود.

    پرده باز می شود.

    صحنه نشانگر یک کاخ با نمای یونانی است.

    شاه و قلعه بان در صحنه حضور دارند.

    شاه بسیار مضطرب و در همه حال قدم زدن است.

    قلعبان: عالیجناب اندکی تحمل بفرمائید….

    جناب وزیر، هم اکنون فراخواهند رسید.

    شاه: نمی توانیم، نمی توانم.

    قلعبان: جسارت است عالیجناب….

    خوابی که شما دیده اید بیشتر شبیه افسانه است تا خواب.

    شاه: لطفاً حرف نزنید جناب قلعه بان، حالمان مساعد نیست.

    /وزیر وارد می شود/ وزیر: عالیجناب سلامت باشند.

    شاه: بگو… بگو که دیگر کاسه صبرمان لبریز شده است.

    وزیر: عالیجناب … نبابر تعاریف و پیشگویی های تیر زیاس و کالکاش غیبگو، خداوندگار جنگ برفراز کوه المپ که بر مردم آخایی زبان درازی می‌کند و تاج شاهی شما را تمسخر می‌کند همان عامل جنگ است.

    جنگ میان مردم آخایی و مردم تروا در خواب شما نشان از آشوب در میان مردم است و ضربه گرز توسط خدای خدایان زئوس بر سر خداوندگار جنگ و خودنمایی او به همسرش ایزد بانو سه میلی نشان از نارضایتی دیو نیز وس و وجود اختلاف میان زئوس و سه میلی بزرگوار است.

    آنها گفته اند که هر چه سریعتر عوامل آشوب را پیدا کرده و برخی از کوه المپ ببریم و قربانیشان کنیم.

    تا آتش خشم خدایان ما را فرا نگیرد.

    شاه: آه، چه رخداد شومی ….

    عوامل آشوب چه کسانی هستند؟

    وزیر، متأسفانه هر دو پیشگو از گفتن نام عامل یا عوامل آشوب امتناع کردند.

    شاه، برای چه؟

    وزیر، از ترس جانشان… حتی با آنکه خود حفظ امنیت آنان را متقبل شدم باز هم حذر کردند.

    شاه، حال باید چه کرد؟

    به زودی آتش خشم خدایان تمام شهر را می سوزاند.

    قلعه بان: جسارت است قربان … اگر اجازه بفرمائید یک یک مردم را برفراز کوه المپ ببرم و از بدنشان سر جدا سازم تا خود عامل نارضایتیشان را معرفی کنند.

    شاه: جناب قلعه بان از شما خواهشمندم نظریات خود را در جشنواره بزرگ دیونیزوس بیان کنید … به حتم جایزه ای دریافت خواهید کرد.

    وزیر: شهریارا اگر بنده را مختار بدارید تا آزادانه عمل کنم بدون آنکه نیاز به قربانی کردن شخصی بر فراز المپ باشد خشنودی مردم و خدایان را به دست خواهم آورد.

    شاه: اما پیشگویان به قربانی کردن برفراز المپ برای خدایان تاکید کرده اند.

    وزیر: فکر آن را هم کرده ام قربان ….

    به جای انسان، حیوانی را قربانی می کنیم.

    شاه: /پس از کمی فکر/ بسیار خوب شما مختارید، دیگر چه؟

    وزیر: متشکرم قربان… دیگر آنکه قلعه بان و قوای نظامیش را نیز نیاز دارم دستور دهید تا او هم با اختیارات محدودی که بنده به او خواهم داد با من همراه شود.

    شاه: باشد … آن هم قبول، همه چیز را به تو سپردم… ولی ما را در جریان امور بگذارید و مراقب باشید تا گزندی به مردم نرسد.

    که ما بسیار مردمانمان را دوست داریم.

    وزیر: حتماً قربان، حتماً.

    شاه: جناب قلعه بان، از این پس شما مأمورید تا همراه با جنابوزیر و با توجه به نظریات ایشان هر چه سریعتر آشوب و بلوارا در میان مردم تمام کرده تا خشم خدایان فروکش کند.

    قلعه بان، شهریارا!

    … شاه: جناب قلعه بان، لطفاً از این به بعد اختلافات شخصی را کنار بگذارید آقا، این یک دستور جدی است.

    قلعه بان: بله قربان/ چشم قره ای به وزیر می رود/ وزیر: وقت تنگ است … بهتر است هر چه سریعتر کارمان را آغاز کنیم.

    / موسیقی نواخته شده و قلعه بان و وزیر وارد شور می شوند.

    در این حین صدای زئوس و سرمیلی پخش می شود./ زئوس: خوب عزیزم شروع کن.

    سرمیلی: ولی تو اول باید شروع کنی.

    زئوس: به نظر شما تو هر کاری خانم ها مقدم ترند.

    من هم به نظر شما احترام می گذارم و این حق رو به شما می دهم که اول شما شروع بفرمائید.

    سرمیلی: طبق قانون وضع شده توسط پالامد برای شروع بازی اول شما باید شروع کنی، من هم به قانون احترام می گذارم و حق شما اولی شما رو ضایع نمی کنم.

    زئوس: عزیزم تو اگه این زبون رو نداشتی چه کار می کردی؟

    …/خطاب به دیونزوس/ د خفه شو بچه… /صدا قطع می شود، موسیقی پخش می شود، سپس وزیر شروع به سخنرانی می‌کند/.

    وزیر ای مردم با وفا و صمیمی بدانید هدف ما جز رفاه و آسایش نمی باشد.

    آگاه باشید که آینده روشنی در انتظار شماست.

    و این در گرو کمک و همراهی شما مردم خوب است.

    ما برای رسیدن به چنین هدفی باید بر علم و فرهنگ و ادب و هنر خود بیافزاییم و با سرزمین های مجاور از مسیر دوستی وارد شویم.

    قلعه بان: ای مردم قدرتمند، ما نیاز به یک نیروی نظامی مقتدر و قوی برای مقابله با دشمنان هستیم بنابراین نیاز به تقویت قوای جسمانی خود داریم.

    /مرد دستفروشی از میان تاشاگران بلند می شود./ دستفروش: درسته آقا، این آقا دست می گه … تخمه، آجیل، بیسکوئیت، چیپس، پفک، بادوم زمینی برای تقویت قوای جسمی، بیسکویت، آجیل.

    /یک زن روزنامه فروش از سمت دیگر تماشاگران بلند می شود/ روزنامه فروش: روزنامه، روزنامه، آخرین خبر… مجله علمی، فرهنگی، هنری، جدول ….

    برای بالا بردن سطح اطلاعات علمی، فرهنگی از روزنامه های من بخرید.

    دستفروش: آبجی باز کاسبیمون رو بکنیم.

    مجله و روزنامه و علم و فرهنگ وهنر که شکم مردم رو سیر نمی کنه.

    مردم نیاز به قوای جسمانی دارند.

    روزنامه فروش؛ نه که هله هوله های جنابعالی شکم های گرسنه را سیر می کنه؟… دستفروش: آبجی مثل اینکه یه چیزیت می شه ها؟

    … روزنامه فروش شمام که از صدتا حرفش نود و نه تاش دروغه.

    روزنامه فروش: حرف دهنت رو بفهم.

    وزیر، آقای محترم، بانوی گرامی، چرا نزاع می کنید.

    با بحث و جدل تا ابد راه به جایی نمی برید.

    و نخواهیم برد.

    بهتر است به جای مشاجرات بیهوده بعنوان نمایندگان صالح و سابق مردم به کمک ما بشتابید.

    من به همراه جنابعالی قلعه بان به نیابت از پادشاه مقتدر سرزمین های شما را رسما دعوت به همکاری می نمایم.

    /موسیقی نواخته می شود.

    دستفروش و روزنامه فروش به روی صحنه رفته و با قلعه بان وزیر اندکی اختلاط مکرده سر و وضعشان را مرتب می کنند.

    و شورع به سخنرانی می کنند.

    روزنامه فروش: مردم نجیب امروز که در خدمت شما هستم پس از سال ها مشقت و سختی در راه علم و فرهنگ و هنر آمده ام تا در خدمت شما باشم.

    و بی هیچ منتی و چشم داشتی برای رسیدن به درجات عالی علم و ادب و هنر مردم سرزمین عزیزمان تلاش کنم.

    کاندیدای حزب اسب نجیب.

    دستفروش: مردم قوی اینجانب تاکنون پس از کشیدن ریاضت های سخت و جانفرسا اعلام می کنم جهت ارتقاع سطح قدرت نظامی سرزمین هایمان تا پای جان، تاکید می کنم تا پای جان در خدمت شما هستم… کاندیدای حزب فیل قوی.

    روزنامه فروش: دروغ می گه به من رأی دهید.

    دستفروش: نه آقاجون به من رای بدید….

    / شروع به پخش ژاتکت های تبلیغاتی می کنند./ دستفروش: خطاب به روزنامه فرو/ هی، خانوم خانوما… خوشگل خانما… سرکار خانم اسب نجیب… روزنامه فروش: هدهد… اول جشمات رو درویش کن، بعد درست حرف بزن.

    بعدشم بنال مرتیکه هوس باز.

    دستفروش: ناراحت نشو، میگم… چطور ائتلاف کنیم؟….

    روزنامه فروش: چی چی لاف کنیم؟….

    دستفروش: ائتلاف ….

    یعنی اینکه با هم متحد شویم.

    روزنامه فروش: چیه؟!

    ….

    کم آوردی؟….

    دستفروش: نه … ببین، فرقی نمی کنه ها، حزب ما قبول بشه یا حزب شما… ولی اگه دوتایی با هم قبول بشیم به نظر من بهتره، به نظر شما اینطور نیست؟..

    روزنامه فروش: باید فکر کنم….

    / زن فال می گیرد و خوب می آید/.

    روزنامه فروش: قبول….

    ولی اگه دوز وکلکی تو کارت باشه خودت میدونی… فقط دلم می خواد پات رو از گلیمت درازتر کنی، آن وقت با همین دستهای خودم یه کاری می کنم که مردیت رو فراموش کنی.

    دستفروش: دست مش درد نکنه.

    من و دوز وکلک؟… بی خیال… / موسیقی نواخته شده، سپس هر دو شروع به نطق مشترک می کنند/ دستفروش و روزنامه فروش: ما نمایندگان حزب اسب نجیب و فیل قوی معتقدیم که پایه و اساس دولت این سرزمین جوانان هستند … بنابراین باید برای جوانان امکانات فراوانی از قبیل تسهیلات برای ازدواج تحصیل و کار فراهم شود.

    جوانان باید ازادانه ببینند، بشنوند، بگویند و علم کنند.

    جواناگر محدود باشد استعدادهای بالقوه او به ثمر نمی رسد و در نهایت جامعه از رشد و شکوفایی باز خواهد ماند.

    در یک کلام برنامه ما راهی است برای رسیدن به آزادی و امنیت بدون درد و خونیری.

    ما را در این راه دشوار همراهی کنید.

    حزب مئتلفه فیل قوی و اسب نجیب.

    / در این لحظه موسیقی نواخته شده و یک صندوق رای با تعدادی از برگه های آراء از بالای سن روی صحنه پرتاب می شود و دستفروش و روزنامه فروش شروع به شمردن آراء می کنند/ دستفروش: انتخاب شدم روزنامه فروش: انتخاب شدم /موسیقی ادامه می یابد و هر دو شروع به شادمانی می کنند/ قلعه بان.

    جناب وزیر خبر رسیده است که سرزمین های مجاور در افکار شومی در سر دارند و بیم آن می رود که به قصد تصاحب سرزمین های لشکر کشی کننده … ما نیاز به نیروی نظامی انبود و کارآزموده داریم ….

    زیرا ما با این اوضاع توان مقابله با آنان را نداریم.

    وزیر: جناب قلعه بان این که سرزمین مجاور قصد چنین عمل ناخوشایندی را داتشه باشند عجیب نیست اما اینکه ماتوان مقابله در برابر آنان را نداریم بسیار عجیب است.

    و البته بعید.

    …..

    ما دو نیروی نظامی داریم که یک تنه تمامی لشکریان دشمن را حریفند … زیگفرید و هراکلس را عرض می کنم.

    قلعه بان: مشکل همین است.

    ما آنها را از دست داده ایم.

    وزیر: از دست داده ایم؟

    … یعنی چه؟….

    قلعه بان: ….

    بله ….

    آنها کشده شدند….

    وزیر: آخر چگونه؟

    آنها که رویی تن بودند؟

    پس ما چرا خبر دار نشدیم؟!..

    قلعه بان: در نیروهای نظامی مسائلی هست که تا زمان لازم یا حتی تا ابد نباید فاش شوند.

    … ولی اکنون این مسئله را فقط برای شما فاش می کنم.

    وزیر‍: بگوئید، بگوئید تا بنده هم آگاه شوم.

    تا فکری بکنیم.

    قلعه بان: هر کدام از رویین تنان ما دارای هامارشیا بودند.

    وزیر: هامارشیا؟

    … یعنی آنها نقطه ضعف داشتند؟

    قلعه بان: بله وزیر: بگوئید تا بدانیم چه اتفاقی برای آنها افتاده است؟!

    / در این لحظه یک پرده نقابی پائین آمده و قلعه بان شروع به نقالی می‌کند/ قلعه بان: وزیر: ای خائن کثیف ….

    دستور می دهم تا زنده زنده بسوزانندش.

    قلعه بان؛ نیازی نیست… ما قبلا او را به مجازات رساندیم.

    وزیر: که این طور….

    هراکلس چگونه کشته شد؟….

    قلعه بان: همسر هراکس بانو دیانیرا در سفرماه عسل مورد سو، قصد یک سنتور نسوز قرار می گیرد.

    هراکلس سنتور نسوز را می کشد وخون آن را بعنوان داوری محبت به دیانیرا می دهد.

    رازایی پس به صورت سریع و تقریبا نامفهوم بیان می‌کند.

    تا هر گاه احساس کرد که عشق هراکلس نسبت به او کم شده لباس هراکلس را در محلولی از خون و آب بشوید تا این افزونتر شود….

    تا آنکه به سرزمین های دور می رود و در بازگشت دختر بسیار زیبایی را به نام ژولا با خود به همراه می آورد تا به عقد فرزندش درآورد.

    ولی به دیانیرا خبر می رسد که هراکلس عاشق ژولا شده و خود قصد ازدواج با وی را دارد.

    لیکن دیانیرا الباس هراکلس را اشتباهتاً در محلولی از خون سنتور نسوز و اسید سولفوریک غلیظ می شوید و بر تن هراکلس می‌کند و بدن هراکلس با پوشیدن لباس شروع به سوختن می‌کند و لباس به تنش می چسبد: هراکلس لباس را می کشد تا از تنش کنده شود.

    اما گوشت و پوستش نیز از بدن جدا می شود و می میرد.

    ویر آه، چه مرگ جانسوزی، خوب تیر و کمان آتشینش ما را نجات خواهد داد.

    قلعبان: تیر و کمان دست فیلوکتت دوست و جانشین هراکلس است.

    وزیر: از او بگیرش… قلعه بان: نئوپتلموس پسر آشیل قبول کرده است که بدانجا برود.

    لیکن مخارج سفرش بسیار زیاد است و خزانه خالیست.

    وزیر: حال باید چه کرد؟….

    با خزانه ای که ما داریم چگونه حقوق سربازان را بپردازیم این کاربرایمان میسر نمی باشد.

    قلعه بان حمله احتمالی دشمنان را چه کنیم؟!

    وزیر، اندکی درنگ کن… یافتم.

    همه جوانان باید 4 سال تمام در خدمت لشکر ما باشند.

    قطعه بان اما چنین امری میسر نیست… چگونه می توانیم مجبورشان کنیم؟… وزیر ساده است.

    در غیر این صورت حق ازدواج ندارند، حق کار کردن هم ندارد و و و چطور است؟!…..

    قلعه بان: احسنت، احسنت /هر دو رو به شما می کنند/ وزیر: عنایت بفرمائید.

    قربان دستور شما صادر بفرمائید… شاه: اسب نجحیب و فیل قوی… دستور فرمائید اجرا شود… /دستفروش و روزنامه فروش با موبایل صحبت می کنند/ دستفروش و روزنامه فروش بله بله، چشم، تصویب شد قربان … اجرا میشه.

    /فیل قوی با اشاره اسب نجیب میان تماشاگران می رود و یک جوان حدودا 23 ساله را از میان آنان مورد خطاب قرار می دهد/ دستفروش: پاشو…/ جوان متعجب نگاه می‌کند/ پاشو جوان: من؟!… آخه چرا؟!

    دستفروش: آره تو، پاشو بریم … باید بری خدمت.

    جوان: بابا بی خیال … من می خوام برم خواستگاری.

    دستفروش، جدی؟!

    جوان: بله !!

    … دستفروش مبارکه، مبارکه.

    ..

    ایشاا… بعد از 4 سال خدمتت ما هم میایم عروسیت… حالا مثل یه پسر خوب پاشو بریم.

    جوان: آقا من نمی خوام برم خدمت زور که نیست… دستفروش / خطاب به اسب نحیب که روی صحنه روی صندلی نشسته/ زور که نیست؟… روزنامه فروش:/ خطاب به جوان/ چرا زوره.

    جوان: مثلا می خواین چیکار کنین؟… دستفروش، مگه قانون جدید رو نشنیدی؟

    … اگه نیای خدمت نه می توانی زن بگیری، نه گواهینامه رانندگی، نه گذرنامه حتی بری سرکار… حالا بلند شو/ گوش جوان را می گیرد و به روی صحنه می برد/ آهان … خوبه … جوان: بابا جون من بیچاره شدم.

    تا به اینجا رسیدم.

    کلی درس خوندم کلی پول خرج کردم.

    کلی زحمت کشیدم، اگه من 4 سال بخوام خدمت کنم همه اش می پرده، همه چیز هایی که خوندم و به دست آوردم هم اینکه این دختره ازدستم میره… آخه میپره… آخه ما همدیگر رو خیلی دوست داریم.

    دستفروش: دیگه اینطوریه عزیز من، قانون احساس بردار نیست.

    کاش می شد کاری برایت انجام داد روزنامه فروش: مطمئن باش دختره اگه دوستت داشته باشد این چهار سال رو پات می مونه.

    جوان: اولا که چهار سال دیگه من تازه باید برم کل درسهایی رو که خوندم دوباره بخونم.

    تا یادم بیاد بعد تازه باید برم کار و درآمدی پیدا کنم.

    تا بخوام پول جمع کنم حداقل هشت سال می گذره.

    در ثانی مگه فقط خود دختره است.

    پدر و مادرش هی سنگ میزارن جلو پای آدم.

    اون دختر بیچاره هم 4 سال صبر کرده و به پای من موندم.

    بی خیال شید بزارید برم.

    دستفروش: شرمنده… صحبت و التماس کردن هم دیگه موقوف … گوش به فرمان من… خبردار….

    فعلا تا دستور بعدی همین طور خبردار باش … جوان: بله قربان…/ خیلی آرام و زیر لب/ خیلی خوب … می دونم چیکار کنم… دستفروش، چیزی گفتی سرباز؟!… جوان، نه قربان … دستفروش: حرف نزن… خبردار/ خطاب به اسب نجیب و در گوشی/ می گم اسب نجیب حالا چیکار کنم؟… روزنامه فروش: منظورت چیه چیکار کنیم؟

    دستفروش:‍ این سربازه … باهاش چیکار کنیم؟

    روزنامه فروش: خوب معلومه ….

    بهش آموزش نظامی بده.

    دستفروش: آخه 4 سال؟!

    واسه آموزش نظامی 2 ماه کافیه، نه 3 ماه، اصلاً 6 ماه … می گم یه فکری….

    این وزیر و قلعه بانه هر چی من بیسکویت و پفک مفک داشتم خوردن … ولی روزنامه های تو دست نخورده باقی مونده، بده بهش ببره بفروشه.

    روزنامه فروش: بابا… تو هم فکرت خوب کار می کنه ها؟!

    … دستفروش: سرباز:… فوراً اون روزنامه ها رو بفروش.

    جوان.

    روزنامه ها؟

    … آخه …/ دستفروش می خواهد گوش جوان را بگیرد./ چشم، چشم … دستفروش برای اینکه مرد بار بیای کلاغ پربرو و روزنامه ها رو بفروش.

    اینهام یا ما رو گیر آوردن یا نمی دونن دارن چی کار می کنن… کاش این طرفا آفتابیمون نمی شدها… روزنامه، روزنامه… ولی من می دوم چه بلایی سرشون بیارم، حالا صبر کن… روزنامه آخرین خبر.

    فیل قوی و اسب نجیب چند تکه کاغذ و یک شاخته گل به هم رد و بدل می کنند/ دستفروش: سرباز … جوان: بله قربان؟

    … دستفروش: چه خبر؟

    … یه روز نامه بده بخونیم.

    جوان: بفرمائید قربان.

    دستفروش: سرباز… برای اینکه مرد بشی پامرغی برو و روزنامه بفروش.

    /دستفروش شروع به خواند روزنامه می‌کند.

    ولی ناگاه برافروخته می شود/ دستفروش: سرباز ؟!… جوان: بله قربان؟

    … دستفروش: سرباز دیگه حق نداری اون روزنامه ها رو بفروشی.

    دیگه رونامه ای از حزب اسب نجیب به چشم نخوره… از این به بعد خودم به نام حزب فیل قوی روزنامه چاپ می کنم.

    و تو می فروشی … تفهیم شد؟

    … جوان: بله قربان.

    دستفروش: اونها رو بده به من/ روزنامه ها را می گیرد و به سمت اسب نجیب پرت می‌کند/ روزنامه هات بخوره توی سرت.

    روزنامه فروش: نفهمیدم، نفهمیدم … چه غلطها؟!

    … روزنامه ها یمن رو نمی ذاری فروش بره؟

    … به چه حقی؟

    دستفروش: به چه حقی؟!

    … این اراجیف پشت سر من نوشتی؟

    … این کاریکاتور کیه که چاپ کردی؟

    … که حزب ماهر فاش آبکی بود هان؟

    روزنامه فروش: حقیقت تلخه مرتیکه بی جنبه، نه؟… دستفروش: نخیر … اراجیف تلخ که هیچی، زهر ماره… شرمنده که جنابعالبی میلیون میلیون کشیدی بالا و ریختی تو شکمت و هیچ کاری هم نکردی.

    روزنامه فروش: خودت چی؟… هر چی هله هوله داشتی ریختی تو شکم جنابان وزیر و قلعه بان تا ریختت رو تحمل کنند، مرتیکه دستفروش، برو پفک فروش/ می گوید/ همه اش.

    حرف، همه اش وعده، همه اش وعید، پس کی عمل؟… کو اون آزادی که می گفتی نامرد، همان؟

    پس کو؟

    … دستفروش: /دلش به رحم می آید/ من کاری نکردم؟!

    … جدیترین مدل لباس های زنونه ….

    / تدریجاً صحبت هایش در گوشی می شود/ روزنامه فروش: راحتی بخوره توی سرت.

    اگه اون چادر بر زنتی های باقیمانده از جنگ با جماهیر مؤلفه رود تست نمونه بود چه غلطی می کردی؟… تازه بدبخت همین کارها رو کردی که هزار جور بیماری پوستی شیوع پیدا کرده… دستفروش: /درگوشی/ روزنامه فروش: وای باسخاوت دستفروش:/درگوشی/ روزنامه فروش: هنرکردی دستفروش:/ در گوشی/ روزنامه فروش: احمق من که گفتم مردها هفته ای یک ساعد می تونن در کار خونه با زن ها شریک نباشن.

    دستفروش: اصلا چرا بحث ما فقط روی زنهاست.

    این من بودم که اجازه دادم درصورتیکه تصویر برداران تلوزیون از بالا تنه بازیکنان فوتبال فیلمبرداری کنن، فوتبالیستها میتونن با شرت بازی کنن.

    حتی اجازه دادم شنا گرها لخت و فقط با یک مایو بر تن مسابقه بدن به شرط اونکه در تلوزیون فقط مایو اونها دیده بشه … سینماها رو اجازه دادم تا افتتاح بشه…/ مجدداً صحبتهایش درگوشی میشوند.

    زوزنامه فروش: اوه من که بیشتر از تو خیلی چیزها ر و اجازه دادم پفک فروش دماغو… جوان:اِاِاِ… زشت، مثلا شما آدم های با آبرویی هستید….

    اجازه بدید برم براتون آب خنک بیارم.

    تا کمی از عصبانیتتون کاسته بشه.

    دستفروش: کاسته بشه؟

    دیگه کارد به استخونم رسیده.

    روزنامه فروش: تحمل من هم دیگه تموم شده….

    میدونم چیکارت کنم مرتیکه خپل گنده بهک بوگندو… زودبا … یالا، اون نامه ها رو پس بیار.

    و گرنه عکست رو میگم درست کنن و بفرستن تو اینترنت.

    جوان: بابا زشته… مردم چی میگن؟!… دستفروش: سرباز؟!… جوان بله قربان؟

    دستفروش، سرباز می گی چیکار کنم؟

    … من نمی خوام اون رو از دست بدم.

    جوان: قربان من یه راه حلی دارم… از اونجائی که خانم اسب نجیب هم شما رو دوست دارن، بهترین کار اینه که خودتون رو بزنین به مردن تا وقتی هم که بهتون نگفتم از جاتون تکنون نخورین.

    دستفروش: بعد چی میشه؟

    جوان: بعد … هیچی قربان، خانم اسب نجیب متاثر می شن و از کارشون هم پشیمون میشن.

    بعد من یه کاری می کنم که شما زنده بشین و با ایشون ازدواج کنین.

    برین در خونه زندگتون… دستفروش: تو هم خوب مغزی داری ها!

    … پس من خودم رو میزنم به مردن …/قلبش را می گردد/آخ قلبم، مردم… روزنامه فروش: پاشو، فیلم بازی نکن… پاشو، پاشو، خودت رو لوس نکن.

    جوان ، خانم اسب نحیب، ایشون با کمال تأسف فوت کردن.

    روزنامه فروش: دروغ می گی!… جوان نه خانم، راست می گم… ملاحظه بفرمائید.

    روزنامه فروش: ای خدا، ای وای، قلبم/ پس می افتد و می میرد/ /جوان ناگهان بر سرش می زند.

    ابتدا دست پاچه می شود.

    سپس با کمی تامل، خونسردی خود را به دست می آورد.

    به سمت دستفروش می رود و او را صدا می زند.

    به طور که گویی دقایق زیادی است که او را صدا می زند/ جوان: قربان… قربان …؟!… دستفروش: چیه؟

    … چی شد؟

    … موفق شدی؟… جوان: قربان هر چی صداتون می کنم، هرچی اشاره تون می کنم چرا بلند نمی شید، مگه صدای خانم اسب نجیب رونشنیدید؟!

    دستفروش، که چی؟!

    جوان: جیغ کشیدن؟!

    دستفروش: واسه چی؟!!… جوان: واسه خاطر شما … دستفروش: راست می گی؟!!!… جوان: بله … دستفروش: چه خوب!… جوان: چرا شما بلند نشدید؟… دستفروش: مگه چی شده؟

    حالا که بلند شدم … جوان: ایشون مردن… دستفروش: نه خدای من … قلبم …./ دستفروش هم می میرد.

    جوان: بفرمائید برید که در دردک اسفل السافلین حتماً به هم می رسین.

    با هم بریم و دیگه این طرفهام پیدامون نشد… / می خواهد برود/ وزیر‍: چنین شتابان به کجا می روی جوان؟

    جوان: هیچی … میرم خونمون.

    قلعه بان: ولی هنوز نیمی از خدمت تو باقیست.

    جوان: اصلا شما کی هستید که من تا حالا ندیدمتون؟

    … با این قیافه/ جق و جق!… وزیر: تو ما را ندیده ای اما تو را می دیدیم.

    تو خواسته یا ناخواسته سرباز ما هستی و تحت فرمان ما.

    جوان: من که نمی فهمم شما ها چی می گید، ما رفتیم.

    قلعه بان: بایست…/ شمشیر می کشد/ اگر قدم از قدم برداری سر از بدنت جدا می کنم.

    خاموش باش و از دستور پیروی کن… همین.

    جوان، چشم، چشم… وزیر: آ‎فرین بر تو،… آفرین… از این پس تو پیک و قاصد دوبار خواهی بود.

    جوانک اطاعت قربان … ولی قربان من در این مدت مدید خدمت یه بار هم نتونستن به سر و وضعم برسم.

    و یه حموم برم … اگر اجازه بدید اول برم حموم و خودم رو تر و تمیز کنم.

    بعداً بقیه کارم رو انجام بدم… قلعه بان بسیار خوب، تا 10 می شمارم، می روی و بر میگردی.

    / قلعه بان تا 10 می شمارد و سرباز نفس نفس زنان باز می گردد/ جوان: من زن نمی خوام.

    وزیر: بله؟!… جوان: من زن نمی خوام … همین.

    وزیر‍: خوب؟!… جوان: خوب، خوب دیگه….

    قلعه بان خوب اولا این خیلی خوب است زن می خواهی بگیری که چه شود؟

    خود را به فلاکت و نابودی برسانی؟

    در ثانی این هدف یعنی چه که من زن نمی خوام؟!… جوان: یعنی اینکه ببخشید این مدت مزاحمتون بودم.

    وزیر: یعنی چه؟

    واضح تر سخن بگو… جوان: یعنی اینکه در این مدت کمی کخه من برای نظافت رفته بودم با خودم کمی کلنجار رفتم و به این نتیجه رسیدم که من زن نمی خوام.

    در این صورت نیاز به کارت پایان خدمت هم ندارم… بنابراین خدمت هم نمی کنم….

    یعنی اینکه خداحافظ… وزیر: صبر کن جوان، صبر کن….

    از ازدواج گذشتی از شکم و پول چه؟

    از آن هم گذشته ای؟

    جوان: آره بابا… خیالی نیست.

    میرم دزدی… قلعه بان، دزدی؟

    کاری برخلاف قانون ….

    به زندان می افکنمت.

    جوان: نرید بابا، تند نرید… اونهم چاره داره/ مبلغی پول به قلعه می دهد/ وزیر: رشوه به مامور دولت … دستور می دهم تا سر از بدنت جدا کنند.

    جوان: خیلی خوب بابا، خیلی خوب….میرم خارج کار کنم.

    وزیر: برای کسی که بخ خدمت نرفته خروج از این سرزمین ممنوع می باشد، مگر نشنیده ای؟

    جوان دستفروشی می کنم… قلعه بان: غلط می کنی… حاضر جوابی هم موقوف … جوانک احمق تو باید خدمت سربازیت را ادامه دهی… در غیر این صورت سر از بدنت جدا می کنم.

    جوان، باشه آقاجون.

    باشه/ زیر لب/ میگن توبه گرگ مرگه … این دیدن چه بلایی سر او دو تا احمق آوردم….

    آدم نشدن… می دونم با شما هام چیکار کنم.

    (جوان کتابی برداشته و می خواند).

    قلعه بان: چه می کنی سرباز؟… جوانک کتاب می خونم.

    قلعه بان: احمق، کتاب به چه کار می آید؟

    به کارت برس.

    جوان: چشم قربان… اصلا خوندمش تموم شد… عالیجنابان من باید چیکار کنم؟

    وزیر: اولین کار تو این است که پیغام خدایان را از تیر باس و کالکاش غیبگو برای ما بیاوری.

    جوان: بیسار خوب کاری ندارید؟

    ما رفتیم.

    /سرباز می رود.

    موسیقی نواخته می شود.

    اوباز می گردد./ جوان: عالیجنابان سلامت باشند.

    وزیر: تو چقدر سریع هستی؟!… آیا پیغامی از خدایان رسیده است؟… جوان، چرا قربان … بنا به فکسی که از طرف تیرزیاس و کالکا غیبگو به دربار رسیده خداوندگار آتش هفاییتوس عنقریب با مشعل خودش سرزمین مار و به آتش می کشد….

    تنها راه نجات سرزمین اینه که آتش هفاییتوس ربوده بشه….

    اونها گفتن که جناب وزیر و شما جناب قلعبان تنها کسانی هستید که می تونید این کار را انجام بدید… پس هر چه سریعتر باید تشریف ببرید بالای کوه المپ و مشعل هفاپلیستوس رود و دره اش کنید….

    وزیر که اینطور؟!… جوان: عجله کنید.

    شهر رو به آتش میکشه ها… قعله بان: جناب وزیر تعجیل کنید.

    باید برویم.

    وقت تنگ است.

    /قلعه بان و وزیر از صحنه خارج می شوند/ جوان: بیچاره ها… خودشون خواستن … ولی چه دستی دستی داشتن همه رو به آتیش می کشیدن ها… بریم، بریم، تا یکی دیگه پیداش نشده… شاه، کجا می روی سرباز؟… جوان: نه … / برمی گردد، چشمش به شاه می افتد/ شما … شما کی هستید؟

    من فکر کردم شما مجسمه اید… شاه: مجسمه؟!… جوانک گستاخ حالا ما مجسمه ایم؟… حالا پادشاه بزرگ این سرزمین مجسمه است؟… جوان: /زیر لب/ ای وای… شاه: چه می گویی ابله؟… جوان: هیچی قربان… عرض کردم قصد جسارت نداشتن ببخشید.

    شاه: بسیار خوب.

    تو را بخشیدم.

    حال کجا می روی؟… جوان: می رم خونه قربان.

    شاه: جناب شاه عذر می خوام … ولی همه چیز دیگه تموم شده… نماینده ها که واسه هم افتادن مردن، وزیر قلعه بانم که به جرم دزدین آتیش از هفاپیتوس به زنجیر کشیده شدن و به زودی هم میرن به جهنم.

    فقط می مونید شما و من.

    که کاری از دستم برنمیاد.

    میمونه شما که یه راه دارید برید و اون دو تا رو از غل و زنجیر نجاتشون بدید تا شاید بتونید مقامتون رو حفظ کنید.

    شاه: خواهیم رفت، همین کار را خواهیم کرد…/ شاه میرود/ سرباز: بله، بله، همین کار رو بکنید.

    امیدوارم که توی جهنم بفهمید که مطالعه چقدر خوبه و به درد می خوره.

    البته اون موقع خیلی دیره… چون دیگه راه بازگشتی ندارید….

    مثلاً پرومته برای خودش خدایی بود و می تونست بر گرده ولی شما چی؟

    بهتره تا منهم اسیر آتش خشم نشدم از بازوی برم بیرون.

    یه دعوای خانوادگی چه بلایی سرما نیاوردها؟

    /جوان به سرجای باز می گردد/ صداها: زئوس: چی شد؟… سه میلی: متأسفم زئوس … کیش و مات سه میلی: باختن گریه نداره بی عرضه.

    زئوس: اصلا چه معنی داره مرد بچه داری کنه؟

    مرد باید دستور بده، من هم الان می خوام دستور بدم… سه میلی زودتر بچه رو بخوابون… سه میلی: عزیزم مرد هیچ وقت زیر حرفش نمی زنه… در ضمن من با آفرودیت یه کاری دارم باید برم اونجا زود بر گردم تا اون موقع دیونیزوس هم خوابیده … شب بخیر دیو… زئوس: امان از دست تو… د خفه شو بچه … الآن تمام این مهره ها رو می سوزونم تادیگه متحمل شکست نشم.

    این اسب … این فیل … این قلعه … این وزیر… این شاه … پس به سربازش کجاست؟….

    عیب نداره، زیاد مهم نیست… بچه بیا بگیر رو پام بخواب./ با تسمخر/ من با آفرودیت کار دارم … نقطه ضیعف گیر آورده … از لج تو هم که شده یه روزی با اون هم ازدواج می کنم تا چشمت در آد/ با تسمخر/ شب بخیر دیو… .

    مهدی جواهر پور احمدانی (مهران) ببودش یکی زیگفرید پیل تنبکشت اژدها فاخز و احضنبه قاموس حیوان آگاه شدوزآن پس آگه از این راز شدکه خواهد شدآن پیل تن روئین تناگردوش خون گیرداز نقش آن دیوتنچنین کرد و او شد یک پهلواننشستش برگ اناری به جاننوازید ای مردم آوای دفاز آن پس شد آن ناحیه نقطه ضعفدریغا که بود گوندی خیره سرهاگل پهلوان مردک ریگ سربه بزمی زن زیگفرید خام کردکریمهیلده آن نکته را فاش کرد.اگر ضربه نیزه بر باسنش برشوئزمین و زمان از جمله ویران شودبدین مملکت دیگرش جای نیستزمین و زما جای ارواح نیستچنین کرد بورگوندی بی شرفبه دوز شکار رفت از آن طرفبه روی جسد نیز کرد بر هدفدگرباره کوبد بر نقطه ضعف

  • فهرست:

    ندارد.


    منبع:

    ندارد.
     

بسم الله الرحمن الرحیم صحنه: همه جا تاریک است. صدایی به وضوح به گوش می رسد. این صدا صدای مشاجره زاؤس و همسرش سه میلی همراه با صدای گریه فرزندشان. دیو نیزوس است. صداها: زئوس: این هم از این بچه ات. سه میلی: همچنین میلی انگار بچه تو نیست. خاک بر سرت کنن … معلومه، با چنین بابای سیب زمین ای باید هم بچه اقندر ننر با بیاد. زئوس: ببخشد. همسر عزیزم که ایشون صبح تا شب. شب تا صبح چسبیدن به ...

توماس آلوا اديسون در روز يازدهم فوريه سال ???? در شهر ميلان در ايالت اوهايوى آمريکا به دنيا آمد. بحق مى توان گفت که اديسون يکى از آن افرادى بود که از اقشار پائين اجتماع منشاء گرفت و بعدها به شهرت و ثروت فراوان رسيد (توماس اديسون در آمريکا تحت عنوان

به نام خدا خلاصه تاريخ ايران زمان ميلادي زمان هجري سلسله پادشاه رويدادها پايتخت حدود 720 تا 550 پيش از ميلاد مادها ديا اکو ديااکو هفت قبيله آريايي را در

توماس آلوا ادیسون در روز یازدهم فوریه سال ۱۸۴۷ در شهر میلان در ایالت اوهایوى آمریکا به دنیا آمد. بحق مى توان گفت که ادیسون یکى از آن افرادى بود که از اقشار پائین اجتماع منشاء گرفت و بعدها به شهرت و ثروت فراوان رسید (توماس ادیسون در آمریکا تحت عنوان «از ظرف شویى به میلیونرى رسیدن» نامیده مى شود). توماس ادیسون بدون شک امروزه یکى از قهرمانان ملى آمریکا به شمار مى آید. در مورد ...

دریافتن اینکه یک شوخی خنده دار است یا نیست کار ساده ایست. یا به آن می‌خندید یا نمی‌خندید. این یک واکنشی آنی ست. شوخی ها می‌توانند چیزهای زیادی را درباره آدمهایی که آنها را تعریف می‌کنند و همین طور آدمهایی که به آنها می‌خندند آشکار کنند. به نظر فروید شوخی مثل رویاست. زیرا بیانگر عناصر نادلپذیری است که معمولآً از ورودشان به خود آگاهی آدمها دوری می‌کند. به ندرت پیش می‌آید که یک ...

توماس آلوا ادیسون در روز یازدهم فوریه سال 1847 در شهر میلان در ایالت اوهایوى آمریکا به دنیا آمد. بحق مى توان گفت که ادیسون یکى از آن افرادى بود که از اقشار پائین اجتماع منشاء گرفت و بعدها به شهرت و ثروت فراوان رسید (توماس ادیسون در آمریکا تحت عنوان «از ظرف شویى به میلیونرى رسیدن» نامیده مى شود). توماس ادیسون بدون شک امروزه یکى از قهرمانان ملى آمریکا به شمار مى آید. در مورد ...

فرهنگسرا ساختمانی است که در آن یک یا چند نهاد فرهنگی فعالیت دارند. در فرهنگسراها معمولاً شرایطی برای آموزش امور گوناگون فرهنگی و اجتماعی و همچنین آموزش پیشه‌ها و هنرهای گوناگون مانند نگارگری، کوزه‌گری، دوزندگی و جزاینها فراهم می‌گردد. برخی از فرهنگسراها کتابخانه و انتشارات ویژه خود را نیز دارا هستند. برخی از فرهنگسراها بجز پوشش دادن منطقه خود به فعالیت‌های فرامنطقه‌ای نیز ...

-1 عکس پرتره: اصولاً پرتره به انواع عکس هایی گفته می شود که تصویر آن از تمام تنه، نیم تنه یا از صورت باشد. برای گرفتن پرتره با دوربین 35 میلی متری می توان عکس هایی با کیفیت عالی گرفت. مشروط بر آنکه تکنیک دقیق را رعایت کرد. بهترین نمونه از یک عکس پرتره باید توانایی تحت الشعاع قرار دادن به بک گراند، مانند یک پرتره نقاشی را داشته باشد. یکی از امتیازات استفاده از دوربین 35 میلی متری ...

بسمه تعالی فروش فیلم های دیزنی و کمپانی های دیگر در عرصه فیلم های انیمیشن که تازگی خاصی از لحاظ تکنیک و سبک ها و موضوعات دارند روز به روز در حال افزایش است آیا می دانید فیلم باورنکردنی ها چقدر فروش کرده است؟ پیلبان در شماره جدید خود اعلام کرد در ستونی به نام فروش باورنکردنی (باورنکردنیها) جدیدترین انیمیشن سه بعدی پیکسار رکورد فروش افتتاحیه آثار کارتونی تاریخ را شکست باورنکردنی ...

برای به دست آمدن موفقیت در هر زمینه ای عوامل مختلفی دست به دست یکدیگر می دهند تا این امر رخ بدهد.این مساله در مورد سینما نیز صدق می کند . متاسفانه در کشور ما عوامل مختلفی دست به دست هم داده اند تا سینمای ما پس از گذشت این همه سال از ساخت اولین فیلم ایرانی (سال ۱۳۰۸) هنوز به موفقیت چندانی در زمینه های مختلف از جمله فروش ، راضی کردن مخاطب و یا حتی مطرح شدن در سطح جهان دست نیافته ...

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول