پدر بوعلی سینا از اهالی بلخ و از بزرگان آن دیار بود .
شهر بلخ که موطن پدر ابن سیناست .
امروز در کشور جمهوری افغانستان قرار دارد .
بلخ شهری بسیار قدیمی است که یونانیان قدیم آنرا بکتارا می نامیدند .
از زمانهای کهن بین زرتشتیان و بودائیان که از ساکنان بلخ بودند کشمکشهائی جریان داشت .
پیروان مذهب مانی و مسیحیان و نسطورین نیز قرنها قبل از ولادت پیامبر اسلام ( ص ) در این شهر می زیست .
در روز سوم صفر سال 370 هجری برابر با سال 980 میلادی که پور سینا بدنیا آمده شهر بلخ مرکز نیرومند اسلام در شرق سرزمینهای اسلامی بشمار می رفت .
شهر بخارا که پدر ابن سینا بدانجا نقل مکان کرد ، دردوران معاصر یکی از شهرهای جمهوری ترکستان شوروی است .
پدر بوعلی سینا ، عبداللّه نام داشت و به کار دیوانی سرگرم بود .
کار دیوانی یعنی خدمت در دستگاه حکومت و نباید کار دیوانی را تنها سپاهیگری یا خدمت در دربار و کارهای کوچکی چون خدمتکاری و فراشی و دربانی و آشپزی تصور کرد .
در آن دوران ، این گونه مشاغل دیوانی را مستوفی می خواندند .
در نزدیکی خرمثین قریه ای به نام افشنه وجود داشت که دختری به نام ستاره با خانواده اش در آنجا زندگی می کردند .
عبداللّه روزی ستاره را دید به او دل بست و با وی ازدواج نمود ، چندی نگذشت که خداوند فرزندی به آنها اعطا نمود ، که او را حسین ابوعلی سینا در تاریخ 363 هجری وبه روایتی در تاریخ 373 در خرمثین چشم به جهان گشود و پس از او برادری که محمود نامش نهادند به دنیا آمد .
بوعلی سینا 5 ساله بود که پدرش دوباره به بخارا برگشت و چون از فرزندش هوش و ذکاوتی عجیب مشاهده کرد به تعلیم و تربیتش همت گماشت و به معلم دانشمندی سپرد تا به وی خواندن قرآن و اصول دین بیاموزد .
سپس ابوعلی به خواندن علم ادب ، صرف و نحو و لغت و معانی مشغول گشت و به لطف قریحه سرشار و استعداد فوق العاده در مدت 5 سال در آن علوم تبحر یافت .
ابن سینا چون یک مسلمان زاده بود قصدش این بود که قرآن را حفظ نماید ، قبل از سن ده سالگی به اینکار توفیق یافت .
سپس در نزد مردی فاضل بنام محمود مسلح که به کار بقالی روزگار می گذراند .
به تحصیل ریاضیات پرداخت و از وی حساب جبر و هندسه را فرا گرفت تا آنکه با استادش برابر و به مقامی بلند رسید .
سپس در نزد استاد اسماعیل زاهد که از فضلای علم فقه بود به تحصیل فقه پرداخت و آنرا نیکو فرا گرفت ، کمی بعد از این مردی بنام ابوعبداللّه ناتلی در بخارا پیدا شد که مدعی بود فلسفه را خوب می داند و به منطق آشنایی دارد .
شخصاً ابوعبید نگاشته که به رساله سرگذشت معروف است .
بوعلی در نزد استاد خود شروع به خواندن فلسفه نمود و در این علم پیشرفت شایانی کرد .
بطوریکه بر استاد ایرادهایی گرفت که استاد از جواب آن عاجز ماند و بوعلی خود آنها را برای استاد باز گفت .
ناتلی از آن دقت به شگفت آمد و تحسین ها کرد و آفرین ها گفت .
پس استاد پدرش را در خلوت نزد خود خواند و آنچه فهمیده بود برای پدرش باز گفت و به او سفارش کرد در حق فرزندش بیشتر توجه کند و بعد از آن مطالعه اقلیدس را شروع کرد .
شیخ در خصوص مطالعه خود می نویسد : من به خواندن دروس مشغول بودم و اقسام فلسفه را مجدداً مطالعه می کردم .
در تمام این اوقات شبی را تا صبح نخوابیدم در روز هم جز با تحصیل علم به چیزی توجه نداشتم فهرستی تهیه کرده بودم و هر مطلبی را با دلیل مطالعه می کردم قضایای قیاسی آنرا ثبت نموده و آنها را در آن فهرست مرتب می گذارم ، سپس به استنتاج می پرداختم و دنبال مطالبی بودم که ممکن بود از آنها استخراج شود و در حالات قضایا با نظم و ترتیبی دقت می کردم و بهمین طریق پیش می رفتم تا حقیقت هر مسئله برای من مسلم می شد و هر گاه من در مسئله ای حیران بودم و یا نمی توانستم قضیه را بفهمم به مسجد پناه برده ، نماز می خواندم و خالق کل را ستایش می کردم تا معمای من حل ومشکل آسان گردد .
شب هنگام که به خانه بر می گشتم چراغ را در مقابل خود قرار می دادم و خود را به خواندن و نوشتن مشغول می کردم ، تا هنگامیکه خواب بر من غلبه می کرد یا احساس سستی می نمودم بکناری رفته قدری آشامیدنی می نوشیدم تا پیروی از دست رفته من بر می گشت .
بعد از آن دوباره به خواندن و نوشتن مشغول می شدم و زمانی هم که بخواب می رفتم ، همان مسئله بخصوص را که مطالعه کرده بودم به خواب می دیدم و بدین طریق هنگام خواب بسیاری از مسائل برای من مکشوف می شد .
دراین زمان او به مطالعه ما بعدالطبیه پرداخت و به فلسفه اولی روی آورد و چون تحصیل این علم احتیاج به بحث و مذاکره دارد .
ابوعلی سینا آنچه در آن علم مطالعه کرد نتوانست معانی آنرا درک نماید و گویند : کتابی را 40 بار مطالعه کرد نتوانست آنرا درک نماید بنابراین رنجور و آزرده خاطر گشت و از مطالعه مأیوس شد واز آن روی برگرداند .
روزی از بازار بخارا می گذشت در اثنای راه کتابفروشی به سوی او شتافت و کتابی را که در دست داشت برای فروش به او عرضه نمود شیخ کتاب را گرفت و نظری بر آن افکند و دریافت آن کتاب درباره ما بعدالطبیه است و چون از آن علم خاطره ای خوش نداشت از خریداری آن خودداری نمود .
فروشنده گفت : مالک کتاب بسیار تهیدست است و کتابش را به قیمت ارزان می فروشد اگر آنرا به سه درهم بخری مرا رهین تشکر می کنی و صاحب آن را نیز خوشحال خواهی نمود .
شیخ الرئیس برای رعایت و اعانت آن شخص سه درهم پرداخت و کتاب را خریداری نمود و چون در آن خوب دقت کرد فهمید از معلم ثانی ابونصرفارابی است .
با نومیدی به مطالعه آن پرداخت و از فضل الهی مسائلی که تا آن موقع برای او دشوار بود آسان گشت و چون به خوبی آنرا دریافت ، شادمان گشت و به شکرانه آن موهبت الهی و سپاس از خداوند مبلغی از اموال خود را به فقراء بخشید .
ابن سینا قهرمان اصلی سرگذشت ما در سنین جوانی شهرت بسیار یافت .
در زمان آغاز این ماجرا اکنون جوانی است نیرومند ، با اندام ورزیده ، بلند بالا بسا خوش قیافه و دارای هوشی خارق العاده ، بی اندازه متین و موقر ، حسن بیانش جالب و جاذب شخصیتی احترام انگیز دارد که جامه تمیز و آراسته می پوشد و در اجتماعات ظاهر می شود .
علاقمند به ورزش و موسیقی است و عقاید خود را نسبت به مسائل مختلف در مجالس رسمی هر اندازه هم که قیود و تشریفات در آن حکم فرما باشد بی پروا و با کمال صراحت بیان دارد و برای اثبات عقاید خود و رد عقاید دیگران به هر مقامی حمله می کرد .
در عین حال این مرد خشن و شدید الحن دارای قلبی بسیار حساس و با زیر دستان بسیار مهربان است .
کودکان را دوست می داشت و برای آنها داستانهای عجیب تعریف می کرد .
تا کودکان را به نشاط آورد .
در مورد بیماران بی اندازه فروتن و دوست و همدرد بود .
استاد ریش کوتاهی می گذارد که برازنده چهره جذاب اوست .
در این موقع امیر نوح امیر نوح ابن منصور سامانی را مرضی صعب العلاج عارض می شود که اطبای دربار از معالجه امیر عاجز می مانند و امیر نیز از درمان خود نومید می گردد .
آوازه معالجات شیخ به امیر می رسد و به او اطلاع می دهند که شیخ طبیبی ماهراست .
امیر او را به دربار خویش احضار می نماید و شیخ پس از معاینه امیر بیماری وی را تشخیص داده ، به معالجه او می پردازد .
پس از مدت کوتاهی دراثر معالجات شیخ ، امیر بهبود یافت و بسیار خوشحال گشت .
پس از آن از شیخ درخواست نمود خدمتی برای وی انجام دهد و آنچه را که لازم دارد در اختیارش قرار دهد .
همچنین درخواست نمود که شیخ برای همیشه در دربار او باشد و ملازم وی گردد .
بوعلی سینا در دربار امیر سامانی مقامی بلند یافت و پس از چندی از امیر درخواست نمود تا اجازه دهد از کتابخانه بزرگ دربار استفاده نماید .
امیر نیز موافقت نمود .
زمانیکه بوعلی پا به کتابخانه بزرگ نهاد کتابهای بسیاری دید که تا آن زمان ندیده بود ، پس در آنجا مقیم شد و هر لحظه دامان خاطر را از گوهرهای گرانبار سرشار عطر آگین می کرد .
از هر کتاب که نسخ متعددی از آن موجود بود جلدی برای خویش بر می داشت و آنچه که منحصر بفرد بود از روی آن نسخه برداری می نمود و چون بدین کار توفیق یافت بر دانش خود در علوم مختلفی افزود .
شیخ 22 ساله بود که امیر نوح بن منصور درگذشت و دردربار او هرج ومرج به وجود آمد .
شهر بخارا را آشوب فرا گرفت و چون پدر شیخ دیگر در قید حیات نبود و حکومت سامانیان درآن زمان سر و سامانی نداشت .
شیخ به طرف گرگانج رهسپار شد .
( گرگانج واقع در خوارزم و پایتخت خوارزمشاهیان بود ) .
استاد در اوایل قرن پنجم هجری در سن 33 سالگی در تمام کشورهای اسلامی مشهور است و در کلیه علوم زبانزد خاص و عام می باشد تااین تااین تاریخ استاد با چند معالجه شگفت آور در فن پزشکی نبوغ و مهارت خود را به ثبوت رسانده است .
پزشک جوان معمولاً هر سپیده دم برای گردش و هواخوری سواره به ساحل رود می آمد و طلوع آفتاب را در ساحل آمو دریا ( سیحون ) که پهناور و بیصدا در بیابان خوارزم در حرکت بود تماشا می کرد .
استفاده از هوای آزاد ، گردش و ورزش و شستشوی بدن با آب سرد ، برنامه هر صبح او بود .
هرگز این عادت ترک نمی شد .
درمان خورشید بانو مادر ناهید در منزل ابوالفتح نیشابوری خود او و همسرش خورشید بانو و تنها فرزندش ناهید با کنیزی به نام مروارید زندگی می کردند .
وضع داخلی خانه حکایت از آن داشت که اهل خانه زندگی معمولی و آرامی دارند .
در طبقه زیرین مطبخ و انبار اتاق مستخدمه و در طبقه بالا چهار اتاق ، برای هر نفر یکی و چهارمی برای پذیرایی از میهمانان بود .
از دو روز پیش خورشید بانو همسر ابوالفتح حالت سستی و سردرد شدیدی در خود احساس می کرد .
اینحالت تدریجاً به تب و لرز تبدیل گشت و بانو بستری شد .
نزدیک ترین پزشکی که با آنها همسایه بود ، احمد مشتاق یکی از پزشکان معروف شهر بود .
پس از بستری شدن خورشید بانو ، کنیز را به نزد او فرستادند طبیب بدیدن بیمار آمد و بعد از معاینه نسخه ای نوشت و دستورهائی برای مراقبت از بیمار داد و رفت .
اما به همسر بیمار و دخترش نگفت که بانو به چه بیماری مبتلا شده است .
فقط بیان داشت باید بسترش گرم و اتاق از جریان هوا محفوظ باشد غذای بیمار نیز تنها شیر باشد با مقداری قند یا شکر و بیش ازاین دستوری نداد .
اما با این معالجه و مداوا نه تنها بیماری تخفیف پیدا نکرد، بلکه ساعت به ساعت شدت یافت و کار به جایی رسید که بانو به حال ضعف و بیحسی در بستر افتاده بطوریکه توانایی جنبیدن هم نداشت چشمان خورشید بانو مانند دو کاسه خون برافروخته بود بیمار با نگاه نگاه التماس آمیزی از دخترش برای تخفیف درد و حرارت سوزان بدن کمک می خواست .
دختر جوان نزد پدر رفت و وخامت حال مادرش را به وی بیان داشت واز او خواست که بوعلی سینا را برای عیادت مادرش دعوت نماید .
دختر به خانه بازگشت هنوز نیم ساعت از این ماجرا نگذشته بود که دبیر به اتفاق بوعلی به منزل وارد شدند .
ناهید و بانوی همسایه که با بی صبری در انتظار طبیب جوان بودند به استقبال او شتافتند .
استاد بعد از این مختصر آشنایی وارد اتاق بیمار شد بر بالین خورشید بانو نشست .
او را مورد معاینه قرار داد و پس از چند پرسش مختصر از اطرافیان دستور داد، فوراً درهای اتاق را باز کنند تا هوای تازه وارد شود .استاد نسخه ای نوشت و به دست ابوالفتح داد که شخصاً آنرا گرفته و بیاورد .
آنگاه پرسید: معالج شما که بوده است ؟
گفتند : احمد مشتاق .
گفت : مثل این است که این پزشک از طب اطلاع ندارد .
خورشید بانو به حالت تعجب گفت : کاملاً صحیح است .
بوعلی سینا گفت : قرار است از اقدامات اینگونه پزشکان جلوگیری شود .
فعلاً شما باید بدقت مراقب حال بیمار خود باشید .
این شربت داروئی موثر است که باید هر روز 4 نوبت به بیمار خورانده شود .
بیماری نزدیک به 25 روز دیگر طول خواهد کشید .
و بیمار بخواست پروردگار بهبود کامل خواهد یافت .
سفارش دیگری ندارم و اگر حال بیمار دستخوش تغییر گردید به من اطلاع دهید .
شهرت درمان خورشیدبانو بوسیله بوعلی سینا در شهر گرگانج پیچید و به اهمیت و اعتبار او افزود .
ورود به نیشابور نزدیکی های غروب آفتاب ، وقتی که نگهبانان آماده بستن دروازه های شهر می شدند ، دو نفر سوار با یک اسب بارکش به دروازه شرقی نیشابور رسیدند ، سوار اولی مردی خوش قیافه و قد بلند که جامه طلاب علوم دینی راپوشیده و سوار دومی غلام او بود .
رئیس دروازه بانان آن دو را علیرغم شتابی که می خواستند وارد شهر شوند ، متوقف ساخت و گفت : آهای کجایی ، مگر نمی دانید از غروب تا صبح هیچ کس حق ندارد وارد شهر شود .
سوار گفت : برادر ما غریبه ایم و از راه دور آمده ایم .
نزدیکی های غروب آفتاب ، وقتی که نگهبانان آماده بستن دروازه های شهر می شدند ، دو نفر سوار با یک اسب بارکش به دروازه شرقی نیشابور رسیدند ، سوار اولی مردی خوش قیافه و قد بلند که جامه طلاب علوم دینی راپوشیده و سوار دومی غلام او بود .
ـ از کجا آمده ای و همراه تو کیست ؟
به به چه اسب اصیل و خوبی داری .
ـ از مردم بلخ هستم و برای تحصیل علم به این شهر می آیم ، همراه من نیز غلام من است .
بارتان چیست ؟
ـ یک مشت کتاب ، مقداری لباس و لوازم شخصی خودم .
نگهبان پوزخندی زد و گفت : تو با این اسب اصیل و غلام و اسب بارکش یک طلبه نیستی .
به نظر مرموز می رسی .
دراین موقع غلام به طرف دروازه دوید و با ادب سلام گفت و اظهار داشت : ما نمی دانستیم، در شب دروازه ها را می بندد .
مقصودم این بود، که اگر در حق ما لطفی بفرمایید هر طور بخواهید درخدمت شما هستم .
دروازه بان که می خواست ، دروازه را ببندد تا این جمله را شنید ، نگاهی کرد و گفت: واقعاً غلام سمجی هستی .
گوش کن برادر 5 دینار حق مأمورین و5 دینار هم سهم خود من است .
اگر این مبلغ را بپردازید، می توانید وارد شهر شوید .
منزل ابو سعید ابوالخیر صوفی بزرگ در شهر نیشابور معروف بود .
جوان خوش روی طلبه علوم دینی مقابل درب خانه ابوالخیر ایستاد .
درب منزل باز و باغچه زیبای آن از درون پیدا بود .
جوان ناشناس وارد شد و از باغچه های گل گذشت و باغبانی را دید که با آبپاش مشغول آبیاری گلدانهای اطراف گذرگاه بود .
جوان سرفه ای کرد تا باغبان متوجه او شود .
باغبان او را دید و گفت : فرمایشی داشتید : ـ بلی با استاد ابوالخیر عرضی داشتم .
ـ بسیار خوب الان به ایشان خبر می دهم و به طرف زیرزمین دوید و پس از مدت کوتاهی برگشت و گفت : بفرمائید ، استاد در زیرزمین هستند .
جوان ناشناس وارد شد و سلام گفت : صوفی بزرگ ابو سعید ابوالخیر با موهای خاکستری روی تشک کوچکی نشسته ، و در جلو او کتاب قطوری باز و مشغول مطالعه بود .
ابو سعید، سر را بلند کرده ، پس از یک نگاه دقیق به سراپای جوان در حالیکه لبخندی بر لبان داشت ، گفت : علیکم السلام ، دوست و برادر ارجمندم ابوعلی سینا .
جوان از خطاب ناگهانی استاد یکه خورده بود گفت : استاد آیا شرفیابی بنده را اطلاع داده بودند .
بلی دوست عزیز ، خبر داشتم .
چه کسی این خبر را به شما داد ؟
یک پیک سریع السیر .
کدام پیک استاد ، ممکن است بفرمائید ؟
آری قلب من .
استاد ابوعلی از شیخ ابوسعید ابوالخیر ، ارادتی را در خود یافت .
یکی از روزها که در نیشابور بود .
چون به خانه شیخ وارد شد.
شیخ را عزم راه دید .
گفت : یا شیخ به کجا می روی ؟
ـ به زیارت اندرزن که در کنار نیشابور است و درکوه معروف به غار “ اوهم رحمه الله علیه ” می باشد که مدت ها در آنجا به عبادت مشغول بوده است می روم .
ابوعلی اجازه خواست که همراه شیخ برود .
شیخ با رغبت پذیرفت و گروهی از شاگردان و صوفیان همراه آنها به راه افتادند .
ورود به همدان حکومت همدان را شمس الدوله برادر مجدالدوله به عهده داشت .
وقتی بوعلی وارد همدان شد به یکی از امیران شمس الدوله پیوست و از طریق آن امیر کارهائی به وی واگذار شد .
از قضا شمس الدوله به بیماری قولنج دچار بود .
چون شمس الدوله مطلع گردید که ابوعلی سینا پزشک معروف و فیلسوف بزرگ در آنجا اقامت دارد ، از او برای معالجه و مداوای خود کمک خواست .
شیخ الرئیس نیز با تدابیر طبی مخصوص خویش ، شمس الدوله را معالجه و او را از این بیماری رهائی بخشید .
شمس الدوله از شیخ دعوت کرد تا وزارت او را بپذیرد .
شیخ نیز قبول کرد و اداره کشور را با کفایت خود به عهده گرفت .
چندی نیز با اقتدار به رتق و فتق امور اشتغال داشت .
چون در آن هنگام خزانه پادشاهی خالی بود و مقرری لشکریان و حقوق آنان به موقع نمی رسید .
لشکریان سبب این وضع را از شیخ دانستند و او را مقصر قلمداد کردند .
بنابراین بر شیخ شوریدند و به تحریک مغرضین به خانه شیخ ریختند و کلیه اموال او را غارت کردند .
پس او را گرفته و به نزد شمس الدوله بردند و تقاضای قتل او را نمودند .
پس شمس الدوله او را از وزارت عزل کرد و چون شیخ معزول گردید ، خانه نشین و خلوت گزین گردید و به منزل ابوسعید دخودک که با او دوست بود ، رفت .
به قولی مدت 40 روز در منزل او به صورت پنهان زندگی کرد و چون بیماری قولنج شمس الدوله دوباره عود کرد ، امیر به جستجوی شیخ افتاد و همه جا را به دنبال شیخ گشت و پس از جستجوی بسیاری نشانی او را یافت .
سلطان از دیدن استاد خوشحال شد و از شیخ عذرخواهی بسیار کرد .
شیخ بیماری قولنج او را که مجدداً دچار آن گردیده بود ، معالجه کرد و شمس الدوله دوباه بر شیخ اکرام کرد و او را عزیز داشت و چون اوضاع کشور حالت عادی خود را یافت ، از نو شغل وزارت را به او داد .
بوعلی سینا در اصفهان گویند شیخ مدت دو سال کنج عزلت گزید و به تالیف و تحریر پرداخت و چون از طول لقامت در همدان تنگ شد ، هوای رفتن به اصفهان بسرش زد .
او تا فراهم شدن مقدمات سفر در آنجا مقیم و منتظر فرصت بود ، تا اینکه وسائل سفر آماده گردید و همراه برادر کوچک تر خود محمود که مدتی بود به شیخ پیوسته بود و هم چنین ابوعبیدالله جوزجانی و دو غلام که همگی به لباس صوفیان در آمده بودند ، به طرف اصفهان حرکت کردند و پس از طی این مسافت و تحمل رنج فراوان به قریه طبرک که در نزدیک اصفهان است ، رسیدند و مدت دو روز در آنجا اقامت کردند تا خستگی راه از تن بدر کنند .
علاالدوله را خبر دادند که شیخ الرئیس ابو علی سینا همان کس که مدتها در انتظارش بودی ، در نزدیکی اصفهان است .
علاالدوله که خود مردی دانش دوست و دربارش مرکز تجمع علما و دانشمندان بود ، عده ای از رجال و بزرگان را همراه با خلعت ها و هدایا و تحف بسیار به استقبال شیخ فرستاد .
روز بعد علاالدوله شیخ را به حضور پذیرفت .
پس مقرر شد که در شبهای جمعه عده ای از فقها و دانشمندان که در آن شهر اقامت داشتند ، در مجلس علاالدوله حاضر شوند و این جلسه ها فقط جلسه درس و مباحثه علمی باشد و غیر آن مطلب دیگری عنوان نگردد .
آورده اند “ در آن هنگام یکی از نزدیکان علاالدوله به مرض مالیخولیا دچار شد و در فکر و ذهن خود تصور می کرد که گاو چاقی شده است و همیشه صدای گاو می کرد و آنگاه که شخصی به او نزدیک می شد ، او را آزار و اذیت می کرد و می گفت : من گاو چاقی هستم ، مرا بکشید و از گوشت من آبگوشت خوش مزه ای درست کنید .
روز به روز مرض شدت یافت ، به طوری که از خوردن غذا امتناع می کرد و اطباء از معالجه او عاجز شدند .
بستگان به علاالدوله متوسل شدند که دستور دهد شیخ او را معاینه و معالجه نماید .
بنابراین علاالدوله از شیخ معالجه آن بیمار را درخواست کرد .
پس شیخ از نزدیکان بیمار شرح ماجرای بیماری را پرسید و از چگونگی آن آگاه شد .
گفت : بروید و به او بگوئید که قصاب را خبر کرده ایم ، می آید تا تو را بکشد.
مریض چون این خبر را شنید ، خیلی خوشحال گشت و شادی نمود و از جا بلند شد و نشست .
شیخ لباس قصابان بپوشید و با کارد قصابی که مرتب آنرا تیز می کرد ، به نزد او رفت و گفت : آن گاو کجاست ؟
جای او را به من نشان دهید تا او را بکشم .
بیمار چون صدای شیخ را شنید ، صدای گاوی در آورد .« یعنی من اینجا هستم » شیخ گفت : او را به حیاط آورده و ریسمان بیاورید و دست و پای او را ببندید .
بیمار که حرفهای شیخ را شنید خود با خوشحالی به حیاط آمد و به پهلو دراز کشید .
غلامان دست وپای او را محکم بستند .
شیخ همچنانکه کارد بر کارد می کشید ، نزدیک شد و مانند قصابان دست به پهلوی او زد و گفت : این گاو خیلی لاغر و ضعیف است ، به درد کشتن نمی خورد .
چند روزی به او غذا دهید تا چاق شود .
من می خواهم زودتر او را بکشم .
بیمار از شوق زود کشته شدن خوردن را شروع نمود ، و بدین وسیله غذاها و نوشیدنی های مناسب به او خوراندند و در ضمن داروهای لازم را نیز به او دادند .
که پس از مدتی حالش بهتر شد و بزودی بهبود یافت .
آنگاه که این خبر را به علاالدوله دادند از آن معالجه شیخ در شگفت شد و استاد را مورد احترام و اکرام قرار داد و آفرین ها گفت .
خروج پنهانی شیخ از اصفهان وقتی که شیخ الرئیس در اصفهان به شغل وزارت اشتغال داشت ، علاالدوله کمربندی از نقره بسیار گرانبها همراه خنجری جواهر نشان که آویزه هایی از گوهر های گرانقیمت داشت به شیخ الرئیس هدیه نمود .
این کمربند سیمین و خنجر زرین با زندگی استاد مناسبت نداشت زیرا او مرد جنگ نبود بلکه مرد قلم بود .
بنابراین او نیز این هدیه را به یکی از غلامان خود بخشید و آن غلام نیز آن را با خوشحالی پذیرفته و به کمر بست .
علاالدوله از این حرکت شیخ برآشفت و به قتل شیخ کمر بست .
یکی از نزدیکان علاالدوله که با شیخ الفت داشت .
فوراً او را از این ماجرا خبر داد و شیخ به طرف ری رفت .
طولی نکشید که علاالدوله عده ای از بزرگان و نزدیکان خود ر به عذرخواهی در پی شیخ فرستاد و او را با احترام دوباره به اصفهان برگردانید.
هنگامی که شیخ شغل وزارت را به عهده داشت با همراهان و با تشریفات از راهی می گذشت کناسی را دید که خود به آن شغل کثیف مشغول است .
او این شعر لطیف را زمزمه می کند .
گرامی داشتم ای نفس از آفت که آسان بگذرد بر دل جهانت شیخ از شنیدن آن شعر لبخندی زد و با شکر خنده از روی تعریض آواز داد: که الحق تعظیم و تکریم همان است که تو درباره نفس شریف رعایت کرده ای .
تلاش این است که در ته چاه به ذلت کناسی دچار کرده و گرفتارش نموده ای وعمر گرانمایه را در این شغل پست می گذرانی .
این کار زشت و کثیف را افتخار نفس خودت می دانی .
مرد کناسی دست از کار کشید و با صدای بلند گفت : در آن همت مردان ، نان از شغل پست و خسیس مانند کناسی خوردن ، بهتر از آن است که منت رئیس بر دل .
جوزجانی می گوید : یکی از غلامان شیخ در اموال او خیانت کرده بود و هلاکت وی را طالب بود ، افیونی داخل داروی شیخ نمود .
پس شیخ با این مرض همراه علاالدوله وارد اصفهان شد و به معالجه خود پرداخت .
کارش به جائی رسید و آنقدر ضعیف شد که دیگر قدرت برخاستن نداشت و آنقدر به معالجه ادامه داد تا حالش بهتر شد و توانست راه برود و حرکت کند .
به مجلس علاالدوله رفت و با این وجود پرهیز نمی کرد و گاهی بدتر و گاهی بهتر می شد .
در ادوار دور بیماری او را سرطان معده تشخیص داده اند زیرا نشانی های بیماری او را با سرطان معده منطبق بود .
در این موقع علاالدوله قصد همدان کرد .
شیخ را همراه خود برد .
در راه دوباره بیماری شیخ عود کرد .
و چون به همدان رسیدند ، شیخ متوجه شد موتنش از بین رفته و بدنش قدرت مقابله با بیماری را ندارد .پس دست از معالجه و مداوا کشید و گفت : آن مدبری که تدبیر بدن من می نمود .
از تدبیر دست برداشت .
دیگر معالجه من نفعی ندارد .
پس غسل کرد و توبه نمود و آنچه را داشت به فقرا بخشید و غلامان را آزاد کرد و هر سه روز یک ختم قرآن از حفظ تلاوت می کرد تا اینکه کتاب شفا مرض او را به شفا تبدیل نکرد و کتاب از مرگش نجات نداد و اجل او را از پای درآورد و در حال احتضار این رباعی را می خواند : تا باده عشق در قدح ریخته اند وندر پس عشق عاشق انگیخته اند با جان و روان بوعلی مهر علی چون شیر و شکر بهم آمیخته اند و می گفت : آنکه مردیم و آنچه که با خود بردیم ، این است که دانستیم که هیچ ندانستیم.
شیخ الرئیس ابوعلی سینا در روز جمعه اول ماه مبارک رمضان سال 427 هجری به جوار رحمت الهی پیوست و در همدان در قسمت جنوبی مدفون گردید .