اول خلقت بود. حوا توی بهشت یه گوشه تنها نشسته بود. آدم رفته بود خرما بچینه. حوا داشت با خودش فکر می کرد که چقدر مزه خرما دلشو زده. دیگه میلی به خوردن انار و امبه و موز و .... نداشت. چون همه براش تکراری شده بود.راستش رو بخوای حوصله آدم رو هم دیگه نداشت. چون حرفاشون برای هم تکراری شده بود.آخه میدونید اون بهشتی که آدم و حوا توش زندگی می کردند. از بهشتی که محمد به مسلمونا قول داده خسته کننده تر بود. چون توی بهشت محمد کلی مسلمون زن و مرد هست با کلی حوری و غلمان. اما بهشتی که اول خلقت آدم و حوا توش بودند. فقط خودشون دوتا اونجا بودند. حوا از این بهشته کلافه شده بود.
چون نه بچه ای داشت که نصف روز سرشو با اون گرم کنه و گاهی کهنه های اونو بشوره. نه همسایه ای که بره پیشش بشینه غیبت مادرشوهرشو بکنه. نه اختراعی شده بود که خبرشو توی روزنامه بخونه. نه یک هم بهشتی دیگه داشت که از سرگذشتش بپرسه. نه رادیو بود.
خلاصه حوا کلافه شده بود. صبح تا شب باید توی این بهشت اینور و اونور سرک می کشید. غذا هم آماده بود لازم نبود نصف از وقتشو توی آشپزخونه بگذرونه. باید یه جوری به این زندگی یکنواخت خاتمه میداد. آدم عین خیالش نبود. یک لحظه با خودش گفت حاصل این همه تلف کردن وقت چیه. تازه قرار نبود توی بهشت مرگی وجود داشته باشه که بالاخره یک روز از این زندگی خسته کننده راحت بشه. حداقل اگه با آدم هم دعواش میشد روز بعد از دعوا احساس میکرد یه تنوعی توی زندگیش پیش اومده. بدبختی اینجا بود که موضوعی هم نداشتند که با هم دعواشون بشه. چون توی بهشت به جز خودشون کسی نبود که بخوان با اون چشم هم چشمی کنند. یا مثلا آدم نمی تونست به حوا بگه چرا موقعیکه داشتی خرید میکردی روسریت کنار رفته بود و موهاتو مرد سبزی فروشه دید.
حوا داشت با خودش فکر می کرد همینکه آدم اومد بهش میگم بریم پیش خدا بگیم یه تجدید نظر بکنه .آخه خدا وقتی حوصله اش از تنهایی به سر اومده بود نشست و گل بازی کرد و ما رو ساخت. ما باید چکار کنیم. تازه اون از خودش اختیار داشت. ما که نداریم هر کاری خدا گفت بکن باید بکنبم . و هر کاری گفت نکن نباید بکنیم. اون گفته از این درخت سیب نخور اما من نمی دونم چرا نباید بخورم. اگه سیب بده چرا اینجاست. اگه خوبه چرا نباید استفاده بشه. اگه برای آزمایش منه مگه خودش از نتیجه آزمایش خودش خبر نداره. ناسلامتی اون خداست و از همه چیز خبر داره. در ثانی این تنها چیزی هست که مزشو نچشیدم حد اقل خوردن این میوه که تا حالا نخوردم یه کمی به زندگیم تنوع میده.توی همین فکرها بود که شیطون از راه رسید.تا شیطون دهنشو باز کرد که بگه با زندگی توی بهشت چطوری.
حوا از خستگی ملال آور بهشت برای شیطون حرف زد. شیطون هم که وقت رو مناسب دید گفت اگه از این میوه بخوری دانا میشی. خدا هم هیچ دلیلی نداشته که به تو گفته از این میوه نخوری . فقط حسودیش میشده تو هم مثل خودش بشی. حوا به شیطون گفت آره با تو موافقم. وگرنه چه دلیلی داره که درختی وجود داشته باشه اما خدا که میگن همه چیزش از روی حکمت هست بی دلیل اونو خلق کرده باشه. چرا من باید مثل یک بره معصوم فقط هر چی خدا گفت گوش کنم پس کی خودم باشم. کی از اراده ام استفاده کنم.
از اونجا که حوا یک پیش زمینه از یکنواختی بهشت داشت حرفای شیطون زود کار خودشو کرد. میدونی از اینجا معلوم شد که یکنواختی بهشت بیشتر روی حوا اثر گذاشته بود تا آدم.تازه شیطون از حوا خداحافظی کرده بود که آدم با یک مشت خرما از دور پیداش شد. همینکه آدم به نزدیکیهای حوا رسید حوا به استقبالش رفت و با یک عشوه گری گفت : عزیزم بهتر نیست خوردن خرما رو کنار بزاریم. بیا بریم از این درخت سیب بچشیم ببینیم چه مزه ای داره . من دیگه از خوردن این همه میوه تکراری خسته شدم.آدم گفت : چی داری میگی . وای تو میخوای خلاف دستور خدا عمل کنی. زود باش بگو استغفرالله. اما حوا گفت مگه من عروسک کوکی هستم که فقط هر چی خدا گفت انجام بدم. پس فایده این مغزی که توی سر من هست چیه. این مغز منه که به من میگه من هستم .اما اگه ازش استفاده نکنم یعنی همش خداست و من هیچی نیستم. اما آدم زیر بار برو نبود.
از حوا اصرار و از آدم انکار. چون غم توی بهشت معنی نداشت. تا حالا حوا گریه نکرده بود . اصلا بلد نبود گریه کنه تا اینجوری دل آدم رو نرم کنه. ناچار بهش گفت: اگه نیای از سیب بخوری امشب من میرم یه جایی می خوابم که دستت بهم نرسه. آدم تا حالا فکر اینجاشو نکرده بود. توی بهشت زن دیگه ای نبود که بهش بگه به جهنم. میرم با یکی دیگه. مجبور شد به خاطر این حرف هم که شده حرف خدا رو زمین بزاره و دو دستی بچسبه به حرف حوا خانم.
آدم رفت بالای درخت سیب و دو تا سیب کند یکیشو خودش خورد یکیشو هم داد به حوا. همینکه سیب از گلوشون پایین رفت. دیدند که ای وای لخت هستند. اما من نفهمیدم چرا از لخت بودن ناراحت شدند و خودشون رو با برگ پوشوندند.آخه اونجا که به جز خودشون دو تا کس دیگه ای نبود. بگذریم از همین لحظه که بنای نافرمانی رو میزارن شعورشون بالا میره. همینکه داشتند دنبال یه برگ می گشتند که خودشون رو بپوشونن یه دفه صدای خدا بلند میشه. آخ آخ چقدر خدا حسودیش شده بود که آدم و حوا به راز دانایی دست پیدا کرده بودند .خدا با غضب از اونها خواست که از بهشت خارج بشن. خلاصه هر چی آدم به خدا التماس کرد که ببخشتش توی گوش خدا نرفت. اما حوا قند تو دلش آب شده بود. میگفت ای کاش خدا دلش به رحم نیاد تا ببینیم خارج از این جا چه شکلیه.
هنوز آدم در حال التماس بود که اصلا نفهمیدند رو بال کدوم فرشته به زمین رسیدند.از اینجا بود که نق نق های آدم شروع شد. هی میگفت زن هر چی میکشم از دست تو می کشم. حوا بهش گفت حالا هر چقدر نق بزنی چیزی عوض نمیشه . پاشو برو یه چیزی پیدا کن بخوریم. دیگه اینجا مثل بهشت نبود که همه چیز دم دستشون باشه . باید تلاش می کردند. خلاصه روزای اول خیلی به سختی گذشت.
اما همینکه چند روز گذشت. آدم به حوا گفت. راستی چه کیفی داره که انسان از زحمت خودش استفاده کنه. واقعا توی بهشت خسته شده بودم . از بیکاری و پر خوری حوصلم سر رفته بود. چون اینجا خستگی تلاش روزانه را استراحت را برام دلچسب می کنه.اینجا میتونم مثل خدا آفرینش کنم . اما توی بهشت فقط باید می خوردم. روی زمین که هستم مثل خدا هستم توی بهشت هیچی نبودم. حوا به آدم گفت فکرش را بکن اگه توی بهشت مونده بودیم ، همیشه تو آدم بودی و من حوا. هیچ تغییری در انتظارمان نبود. هیچ حرکتی برای بهبودی نبود. مثل اینکه زمان ایستاده. آدم دیروز با آدم هزار سال بعد هیچ تفاوتی نداشت.اما در اینجا می توانیم رازهای هستی را بگشاییم.امروز ما می تواند با دیروز ما متفاوت باشد. در اینجا می توانیم بگوییم که هستیم. آدم پیشانی حوا را بوسید و از او سپاسگزاری کرد که او را از آن زندگی خسته کننده بهشتی نجات داده.
آدم و هوا...
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گٍلٍ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند «حافظ»
اول کلمه بود. و کلمه خدا بود . خدا عشق بود . و خدا که عشق بود اراده کرد که خلق کند پس گفت «بشو» و آن انفجار بزرگ بوقوع پیوست (بیگ بنگ) و کاینات خلق شد ند با ستارگان بیشمار و سیارات و حفره های سیاه و کهکشانهای بیشمار «هیجده هزار عالم خلق شدند» خدای سیاره ای از سیارات را برگزید آنرا مرکز کاینات قرار داد و زمین نامید… و زمین مرکز کاینات شد . خدای فرشتگان را آفرید «جمعی به رکوع و جمعی به سجود» آنگونه که خدای خواسته بود . از خیل فرشتگان گروهی را موکل ستارگان و سیارات و کل کاینات قرار داد تا نظم و گردش کاینات همانگونه بمانند که خدای خواسته است خدای عاشق بود و اراده اش بر معشوق بودنش قرار گرفت .
ارواح را آفرید . جمعی از آنان را بدست خود تطهیر و پاکیزه گرداند . ارواح در دو صف شدند صفٍ ارواح مطهر و صف سایر ارواح . خدای پرسید: «نه آنکه من هستم خالق شما؟» جملگی پاسخ دادند آری تو خالق ما هستی خدای گفت پس منتظر بمانید تا در جسم فرزندانٍ بهترین مخلوق من بر روی زمین درآیید . خدای در دو روز زمین را به زیبایی آراست آنگونه که گفته است «هر چیزی را به نیکویی و زیبایی آفریده ام»
کوه ها بر زمین استوار کرد دریاها را جاری ساخت و جنگل ها را آفرید و و سپس آسمانها را گفت که «بشوند» آسمانها خلق شدند سقفی برأی زمین پس موکلینی گمار د بر ابرها…آبها…جنگل ها…بادها . خیل فرشتگان با حیرت می نگریستند، از آن میان یکی از چهار فرشته مقرب خدا جبراییل پر گشود بر روی زمین هر جا را نگریست زیبایی بود میدانست که باید بارها بر زمین بیاید که هنوز هم می آید . خدای جنیان را بر زمین مستولی گرداند آنها خون ها ریختند و چهره زیبای زمین را آلودند . خدای فرشتگان مقرب و حارث را که بر زمین حکم می راند فرا خواند از آنان خواست که بر زمین درآیند و مقداری خاک به درگاهش بیاورند فرشتگان یک بیک به زمین آمدند با عجز و لابه زمین مواجهه شدند باز گشتند تا نوبت به عزراییل رسید حضرت عزراییل نیک می دانست که عمرش به جانٍ فرزندان مخلوقی خواهد بود که خدای می خواست آنرا خلق کند . از فرزندان آدم و حوا که از جان آنها عزراییل جان
می گرفت .«محمد علی نوشته است»
پس حضرت عزراییل به زمین آمد و خاک را نزد خدای برد خدای امر کرد به موکل ابرها که ابرها را بیاورد و بروی خاک بباراند . ابرها آمدند و بر روی خاک باریدند . خدای با دستان عاشقش به زیبایی گلٍ آدم بسرشت و آدم را بصورت خود ساخت . فرشتگان با حیرت نگاه
می کردند . خدای به فرشتگانی گفت که منتظر باشند تا دو به دو موکل باشند بر فرزندان آن مخلوق که آدم می نامیدش یکی در پس و یکی در پیش تا اعمالشان را مو به مو بنویسند . موکلین به صف شدند و منتظر . خدای از روحٍ عاشق خود بر جسم آدم بدمید روح از سر وارد شد اجزای بدن آدم به جنبش درآمدند…
چشمها باز شد ند گوشها باز شدند لبها جنبیدند پره های بینی به لرزش افتاد پاها و دستها و سایر اندام . پس آدم بپا خاست دستها را گشود و پنجه ها را مشت کرد و آنها را به سینه کوفت گویی از خوابی گران برخاسته . دستها را به اطراف تکان داد…وقتی یک دست را به کمر گذاشت ملایک دیدند که آدم به شکلٍ پیمانه ای شده و خدای از خمخانه احدیتش کوزه ای باده قرمز آورد و بر این پیمانه ریخت . آدم تلو تلو خورد… مست از آن باده شد . خیل فرشتگان بودند اما آدم جز خدای چیزی نمی دید مست از باده عشق خدای به رقص درآمد دور خود چرخید «چرخ چرخ عباسی خدا من را نندازی» آدم می چرخید سماعی عاشقانه سر بسوی خدای و دستها گشوده رو به پایین می چرخید آنقدر چرخید که مدهوش شد . خدای بر آدم
می نگریست بر این عاشق مست می نگریت… فرشتگان در حیرت بودند چشمها از حدقه درآمده و دهانها باز نمی دانستند چه بگویند حیرت آنان را فرا گرفته بود . پس خدای بر آدمٍ بر خاک افتاده نگربیست و گفت:« آفرین بر من که چنین مخلوقی آفریدم» و خدای خرسند بود . وخدای فرشتگان را فرا خواند دور از چشم آنها بگوش آدم اسما و مخصوصا «اسم اعظم» را خوانده بود …پس به فرشتگان گفت که این است اشرف مخلوقات من بر او سجده کنید که او را بصورت خود آفریدم و او به تمام اسما آشناست و اسم اعظم را هم می داند فرشتگان به سجده افتادند حتا فرشتگان مقرب الا شیطان که منیتش بجوش آمده بود «من از جنس آتش هستم…من هفتاد هزار سال سجده تو را بجا آورده ام… من…من…من…من»شیطان از «من» گفت وخدای گفت : من گفتن فقط لایق خدای است و بس . پس از درگاه خداییش براند . شیطان به خود آمد دید دچار مکر شده است . به خدای رو کرد و گفت مرا دچار مکر خودت کردی . تو میدانی که من هقتاد هزار سال سجده ترا بجا آورده ام تو میدانی که من از او برتر هستم تو به من فرمان ندادی که اگر فرمان می دادی سجده اش می کردم تو به من مکر کردی و خدای گفت آری من مکارترینم .