صحنه روز نما داخلی، بانک ناگهان سه نفر که در صف باجه ها ایستاده اند نقاب به صورت می زنند و با صدای بلند همه را تهدید می کنند.
[سر دسته ی سارقین با عصبانیت می گوید] همه یک جا جمع شوید صدا از کسی در نیاید و سپس به سرعت به سمت باجه می رود کیف را باز می کند و می گوید: زود باش پول ها را بریز توی کیف [تحویل دار با ترس و دست های لرزان پول ها را توی کیف می ریزد] یکی از سارقین با فریاد به سردسته می گوید: نگاه کن ماشین را جرثقیل دارد می برد چه کار کنیم؟
[سر دسته به طرف مشتریان بانک می رود و فریاد می زند] کدام یک از شما ماشین دارید؟
[مرد جوانی با چهره ی مرموز از بین گروگان ها می گوید] ماشین من همین نزدیکی پارک است [سردسته می گوید] پس معطل نکن راه بیفت بعد هر چهار نفر به سمت در خروجی می روند و سردسته همچنان کارمندان را تهدید می کند که کسی از جایش تکان نخورد .
نما: بیرونی، صحبنه : روز ، خیابان های اطراف بانک سه نفر سارق همراه مرد مرموز سوار ماشین فورد مشکی می شوند و به سرعت حرکت می کنند جوان رو به سردسته می پرسد کجا باید بروم؟
سردسته پاسخ می دهد به سمت خارج شهر به مرد می گوید فکر نمی کنید چند سرقت پخش شده است و در خروجی شهر ایستگاه های بازرسی مستقر شده باشند؟
سارقین که حالا نقاب ها را از صورت برداشته اند و از موفقیت نقشهای سرقت خود خوشحالی می کنند با تعجب به هم نگاه می کنند و سردسته می گوید: راست می گویی بهتر است امشب را همین جا در شهر بمانیم یکی از سارقین می گوید: اما کجا؟
من که نمی توانم به خانه برگردم چون طلاهای مادرم را سرقت کرده ام شما دو نفر هم که بچه ی این شهر نیستند به هتل هم که نمی توانیم برویم چون ممکن است پلیس ما را شناسایی کند و بعد هر سه نفر به جوان راننده خیره می شوند و سردسته با خنده می گوید بچه ها من یکجای خوب سراغ دارم که آدرس را آقای راننده بهتر از هر کس می داند جوان مرموز می گوید البته اشکالی ندارد چرا که نه؟
راستش را بخواهید من خیلی وقت بود که می خواستم بانکی را که شما زدید سرقت کنم و امروز هم برای بررسی نقشه ام به بانک مراجعه کرده بودم البته حق با شماست من نباید سهمی از شما طلب کنم ولی خوشحال می شوم که با یک گروه حرفه ای مثل شما همکاری کنم صحنه شب ، نما داخلی ، خانه ی مسکونی مرد مرموز سرمیز شام هر چهار نفر نشسته اند و خود را معرفی می کنند سردسته خود را احسان معرفی می کند و دو نفر دیگ رهم جبار و ناصر نام دارند جوان هم خود را فرشاد معرفی می کند.
احسان با لذت آب می نوشد و پول های کیف را بیرون آورده و می شمارد و می گوید چه شانسی آورده ایم پول ها شماره سریال مرتب ندارند و با خیال راحت می توانیم خرج کنیم اما بهتر است امشب بیرون نروید و سپس رو به فرشاد کرده می پرسد تلفن کجاست فرشاد با دست اتاق رو به رو را نشان می دهد و احسان به سمت اتاق می رود و در حالی که در را می بندد می پرسد تلفن دیگری هم در خانه هست؟
فرشاد پاسخ می دهد مثل اینکه هنوز به من اعتمادندارید.
احسان در حالی که در را می بندد می گوید در حرفه ی ما اعتماد یعنی شکست سپش شماره ی خاصی را می گیرد و مشغو صحبت می شود؟
آره نقشه با موفقیت احرا شد حالا در شهر مانده ایم اگر لازم می دانید فردا شما را ببینیم.
صحنه: روز، نما: بیرون چهار نفر سوار اتومبیل به سمت خارج شهر می روند جبار زیر لب قُر قُر می کند و به احسان می گوید من خیلی گرسنه هستم بهتر است یکجایی برای غذا توقف کنیم احسان می گوید وقت نداریم.
باید هر چه سریعتر از محدوده ی خطر دور شویم، جبار می گوید مگر قرار است فرشاد تا پایان کار با ما باشد ؟
مگر نمی خواهیم [دهانش را نزدیک گوش احسان برده و ادامه می دهد] او را سر به نیست کنیم؟
احسان می گوید خفه شو احمق ما بدون اجازه رئیس هیچ کاری نمی کنیم و از طرفی به او احتیاج داریم ندیدی چقدر خوب رانندگی می کند، خونسردی و پیشنهادهای خوبش هم قابل تحسین است.
صحنه: روز، نما داخلی، خانه ی رئیس باند مردی که لباس تیره به تن دارد، عینک دودی به چشم زده در حالی که عطر پیپ روئنش فضا را پر کرده است با احسان در حال گفت و گو هستند، رئیس مواد انفجاری را تا هفته ی آینده از دلال های اسلحه تحویل می گیریم یک نفر را هم مأمور کرده ام روز دقیق انتقال طلاهای بانک مرکزی را به من اطلاع دهد، رئیس می پرسد همه چیز فکر شده است مگر یک چیز احسان با تعجب می پرسد چه چیز؟
رئیس می گوید معلوم است راننده، آیا می خواهی اشتباه سال قبل را تکرار کنی با آن راننده ی نابلدی که استخدام کرده بودی؟
که به خیابان بن بست فرار کند، احسان با لبخند غرور آمیزی می گوید فکرش را کرده ام.
یک راننده ی درجه ی یک در اختیار داریم اگر اجازه می دهید او را به شما معرفی کنم.
[سپس به هال می آید و فرشاد را صدا می زند و با خود نزد رئیس می برد] فرشاد سلام می گوید و منتظر می ماند رئیس که در قسمت تاریک اتاق نشسته و چهره اش مشخص نیست می پرسد ببینم جوان تو تا بحال در کدام عملیات شرکت داشته ای؟
فرشاد می خواهد حرف بزند که احسان پیش دستی می کند و می گوید رئیس او تازه کار است در جریان سرقت اخیر با او آشنا شده ایم او به کمک زیادی کرد و از طرفی خیلی علاقه دارد با یک گروه حرفه ای کار کند رئیس با تحکم می گوید ، ترسناک شو اجازه بده فردش زبان دارد و می تواند حرف بزند.
فرشاد با اعتماد به نفس از توانایی های فرد می گوید و اینکه دوست دارد هر چه زودتر پول دار شود و به خواستگاری دختر محبوب فرد برود رئیس می خندد و می گوید بسیار خوب توبه زودی پولدار خواهی شد بهتر است قرار و مدارات را برای عروسی به سال آینده موکول کنی.
صحنه: شب نما: داخلی - درگاراژ در حال آزمایش ماشین ها دو ماشین تند رو آماده ی انجام مأموریت هستند فرشاد و جبار همراه یک متخصص انفجاری زودتر حرکت می کنند احسان آخرین سفالش ها را به اعضای گروه می کند.
دو ماشین تند رو آماده ی انجام مأموریت هستند فرشاد و جبار همراه یک متخصص انفجاری زودتر حرکت می کنند احسان آخرین سفالش ها را به اعضای گروه می کند.
احسان: بعد از اینکه مواد انفجاری را در مسیر راه آهن کار گذاشتید به من علامت می دهید و من با بقیه ی بچه ها پشت سر قطار می آییم – کوپه 2 واگن شماره ی 11 واگن مورد نظر است فرشاد که پشت فرمان جیپ تندرو نشسته است می پرسد با چه اطمینانی می گویی واگن 11 احسان پاسخ می دهد منبع اطلاعاتی نفوذی ما حق اشتباه ندارد او خودش یکی از مسئولین رده بالای بانک است فرشاد می گوید : کدام یک ؟
احسان لحظه ای مکث می کند رو به فرشاد کرده و می گوید پس قرار نبود فضولی کنی تو باید کار خودت را انجام دهی این قسمت مربوط به تو نیست فرشاد سرش را پائین می اندازد و می گوید ببخشید یک کنجکاوی احمقانه بود.
صحنه: سحرگاه ، نما: بیرونی ، دست خارج از شهر دو نفر متخصص کار گذاشتن مواد منفجره مشغول انجام کار هستن و فرشاد هم در حال ارزیابی راه های فرار به اطراف نگاه می کند یکی از سارقین رو به فرشاد می گوید کار تمام است علامت بده تا چند دقیقه ی دیگر قطار از راه می رسد و آن دیگری با خوشحالی فریاد می زند قطار خوشبختی بعد از این احتیاج به کار کردن ندارم.
به فرشاد می گوید راستی تو می خواهی سهم طلاهاست را چه کنی؟
فرشاد نگاهی به ساعت می اندازد و پاسخ می دهد من عادت ندارم آینده را با احتمال بسازم هر وقت صاحب طلا شدم فکرش را خواهم کرد.
صدای صوت قطار از دوردست به گوش می رسد گروه به سرعت در پناهگاه مخفی می شوند و منتظر رسیدن قطار می مانند – دقایقی بعد: قطار به سرعت در حال نزدیک شدن است.
ناگهان صدای انفجار تمام محوطه را غرق خاک و دود می کند و چندی بعد جیپ حامل احسان و جبار از راه می رسد و با اشاره دست به فرشاد ودیگران علامت می دهد که به سمت واگن 11 بروند – همگی حرکت می کنند – نگهبان قطار که از واگن مزبور پیاده شده به زخمی ها نگاه می کند و ناگهان متوجه سارقین می شود ، دست به اسلحه می برد که در این لحظه جبار به سوی او شلیک می کند و مسافرین متوجه می شوند که این یک سرقت است، سپس مهاجمین وارد کوچه مورد نظر می شوند – 2 نفر اطراف قطار نگهبانی می دهند احسان با تهدید مأمور محافظ طلاها در واگن را باز می کند و به سرعت طلاها را به چسب انتقال می دهند وقتی با خوشحالی به فرشاد اشاره می کنند که حرکت کند – با تعجب می بیند فرشاد به طرف آنها نشانه رفته و همه را خلع سلاح می کند و سپس خود را معرفی می کند – من فرشاد افسر دایره تجسس هستم.
صحنه: روز – نما: بیرونی فرشاد سارقین را به طرف اداره پلیس همراهی می کند – حالا او می خندد و سارقین از خشم خود را می خورند – چند دقیقه بعد رئیس همراه رفقایش دستگیر می شوند و به این ترتیب یک باند بزرگ سارق مسلح دستگیر می شوند .
صحنه: روز – نما: بیرونی مسئولین شهر با اعطای نشان لیاقت از فرشاد قدردانی نموده و از مقابل او رژه می روند.
پایان