دانلود تحقیق از خودبیگانگی

Word 259 KB 9074 19
مشخص نشده مشخص نشده روانپزشکی - روانشناسی - علوم تربیتی
قیمت قدیم:۱۶,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۲,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • از خود بیگانگی، یکی از مهم ترین مسائل انسان شناختی است که در رشته های گوناگون علوم انسانی از جمله جامعه شناسی، روان شناسی، فلسفه و حتی روان پزشکی مورد توجه قرار گرفته است.

    مفهوم «alienation» که دز زبان فارسی به «از خودبیگانگی» ترجمه شده است، عنوانی است کلی برای بسیاری از دردهای فردی و اجتماعی انسان; و به دلیل همین کلیت، مفهومی است بسیار مبهم.

    به عبارت دیگر، وقتی همه مشکلات را زیر یک عنوان کلی خلاصه می کنیم، در واقع روشن نیست که درباره چه مشکلی بحث می کنیم.

    برای مثال، وقتی می گویم: «فلانی بیمار است» چیزی که از این تعبیر دستگیرمان می شود، این است که حال این شخص خوب نیست; یعنی آن گونه که باید باشد نیست.

    اما اینکه چه مشکلی برای او پیش آمده، یا چه اختلالی در مزاج او رخ داده، که موجب این وضع شده است و چگونه می توان با ایجاد تغییراتی در مزاج او زمینه بهبودی او را فراهم نمود، مشخص نیست.

    بر همین اساس است اگر فردی دچار از خودبیگانگی شده باشد.

    سؤال می شود چگونه این مشکل یا بیماری به وجود آمده، راه حل و یا درمان آن چیست؟

    چرا بسیاری از انسان ها به این درد مزمن مبتلا هستند؟

    راه های پیشگیری از آن کدام است؟

    چه اقداماتی باید در زندگی انسان صورت گیرد تا به رفع آن منجر شود؟

    مجموعه سؤالاتی از این دست و پاسخ به این پرسش ها، مستلزم بررسی مفهوم از خودبیگانگی، تبیین دیدگاه های مختلف درباره آن و در نهایت، ارائه راه کارهایی برای پیشگیری یا درمان آن می باشد.

    ابتدا به بررسی مفهوم از خودبیگانگی می پردازیم: ● بررسی مفهوم از خودبیگانگی واژه «alienation» که در زبان فارسی غالباً به «از خودبیگانگی» ترجمه شده است، در فلسفه غرب سابقه طولانی دارد.

    ریشه این اصطلاح کلمه لاتینی «alius» به معنای «دیگر» است.

    پسوندen در زبان لاتینی صفت ساز است.

    بنابراین، «alien» به معنای منسوب به دیگری است.

    از صفت alienفعل alienate ساخته شده است، به معنای «از آنِ شخص دیگر کردن» یا به عبارت واضح تر، «انتقال به غیر».

    سپس از این کلمه، اسم فعل alienationبه معنای «انتقال به غیر» (الیناسیون) ساخته شده است.

    مورد استعمال اصلی آن مناسبات حقوقی است به معنای سلب حقی از یک شخص و انتقال آن به شخصی دیگر.

    اما با گذشت زمان، این مفهوم آن قدر توسعه پیدا کرده، که در جامعه شناسی، روان شناسی، فلسفه و حتی روان پزشکی کاربرد دارد.

    در روان شناسی و روان پزشکی، الیناسیون عبارت است از حالت ناشی از اختلال روانی یا به اصطلاح، «روانی» بودن.۱ البته این معنا نیز با مفهوم حقوقی کلمه ارتباط دارد; زیرا از یک سو بیمار روانی، شخصی است که سلامت عقل خود را از دست داده است (عقل از او سلب شده است)، و از سوی دیگر، قانون پاره ای از حقوق چنین شخصی را سلب می کند و به ولی یا وارث او انتقال می دهد.

    این همان مفهوم قضایی «حجر» است.

    بنابراین، «فرد الینه» از جهت قضایی معادل «محجور» خواهد بود.۲ پس از بررسی مفهوم «الیناسیون»، نگاهی کوتاه به سیر تاریخی آن، به ویژه در فلسفه غرب، می اندازیم.

    ● دورنمای تاریخی از خودبیگانگی واژه از خودبیگانگی در طول تاریخ گاهی مفهومی با بار ارزشی مثبت و گاهی نیز بار ارزشی منفی و ضد ارزش داشته است.

    آنچه در محافل علمی و فرهنگی مطرح و در اینجا مدّنظر است، کاربرد منفی آن است.

    اما به دلیل اینکه در گذشته این واژه بیشتر با بار ارزشی مثبت مورد استفاده قرار گرفته است، اشاره ای کوتاه به معنای مثبت آن می کنیم.

    الیناسیون یا از خودبیگانگی به معنای مثبت یعنی وارستن از خود یا از خود بی خود شدن است.

    از این رو، به معنای خَلْسه یا وجد و حال عرفانی است.۳ اگر الیناسیون را به این معنا در نظر بگیریم، در واقع یک روش عرفانی (mystic) است برای رسیدن به دانش حقیقی.

    در این صورت، در مقابل روش عقلانی قرار می گیرد.

    در روش عقلانی انسان می کوشد با تحلیل و ترکیب مفاهیم به حقایق جهان دست یابد، ولی در روش عرفانی، عارف برای رسیدن به حقیقت سعی می کند از خویشتن خویش بیرون آید و حقیقت را در خود حقیقت درک کند.

    بنابراین، تجربه عرفانی به معنای توضیح (explanation) رازهای نهفته هستی نیست، بلکه به معنای رفتن در دل این رازها و پذیرفتن آن ها به همان صورت سر بسته است.

    به همین دلیل است که در عرفان ایرانی، در ستایش بیخودی و بیهوشی و نکوهش عقل و هوش مطالب فراوانی بیان شده است.

    تاریخ این نحوه تفکّر در غرب نیز از دیر زمان وجود داشته است; هم در ادیان بسیار کهن و هم در نظرات برخی از قدیمی ترین فلاسفه غرب (یونان).

    در اینجا به عنوان شاهد، نمونه هایی را به اختصار ذکر می کنیم: فیلون اسکندرانی (حدود ۴۰ م) این رگه عرفانی و شهودی را داخل در فلسفه و دیانت یهودی می کند.

    در «سفر خروج» چنین آمده: «موسی به خدا گفت: اینکه چون نزد بنی اسرائیل برسم و بدیشان گویم خدای پدران شما مرا نزد شما فرستاده است و از من بپرسند که نام او چیست، بدیشان چه بگویم که خدا به موسی گفت: هستم آنکه هستم و گفت به بنی اسرائیل چنین بگو: اهیه (هستم) مرا نزد شما فرستاد.»۴تعبیر فیلون از این عبارت آن است که خدا می گوید: ماهیت من هستی است و هستی قابل توصیف و بیان نیست; یعنی ذات خداوند را نه با اندیشه تحلیلی، بلکه با مراقبت عرفانی جذبه، با بیرون آمدن از خویشتن می توان دریافت، و کسانی را که نمی توانند این حال بی خویشتنی را درک کنند، «ساکنان همیشگی تاریکی اند» و سخنان کسانی که «در روشنایی زندگی می کنند» باور ندارند.۵ در فلسفه نوافلاطونی قرن سوم نیز در آثار فلوطین (۲۰۵۲۷۰ م) این تعبیر به کار برده شده است.

    او نیز راه دستیابی به دانش حقیقی را بیرون شدن از خود و جذب شدن به سوی مطلوب می داند.۶ چنانکه می بینیم در فلسفه اشراقی و در یهودیت و مسحیت قرون وسطایی و در عرفان ایران و به طور کلی در تفکر شهودی، بی خویشتنی یا از خود بیگانگی ارزش مثبتی است.

    اما در عصر جدید، بخصوص از زمان هگل (۱۷۷۰۱۸۳۱) به این سو، مفهوم از خودبیگانگی یا بی خویشتنی معنای منفی پیدا می کند و تقریباً در همه حوزه های علوم انسانی، اعم از جامعه شناسی، روان شناسی، فلسفه و حتی روان پزشکی به عنوان یک آسیب و بحران که هویت انسانی را هدف قرار داده و او را نه تنها از مسیر کمال دور می کند، بلکه سلامتی انسان را نیز تهدید می نماید به کار رفته است.

    در اینجا برای آشنایی بیشتر با این مفهوم، به بیان فشرده برخی دیدگاه ها درباره از خودبیگانگی می پردازیم.

    ● هگل و از خودبیگانگی در فلسفه هگل دست یافتن به دانش حقیقی (دانش مطلق) به معنای بازیافتن خویشتن است.

    هگل نیز مانند فلوطین معتقد است که دانش به معنای یگانگی داننده و دانسته است، اما به اعتقاد او این یگانگی با پیوستن انسان به خویشتن خویش حاصل می شود، نه با بیرون آمدن از خویشتن.

    هگل بر این بارو است که اندیشه باید بر پای خود بایستند و متعلق خود (دانسته عین) و در نتیجه، دانش مطلق، حاصل شود.

    اما جذب دانسته در داننده به این معناست که داننده ساختگار دانسته را بشناسد و از آنچه در درون آن می گذرد سر در آورد.

    یعنی داننده دَرِ صندوقچه اسرار را باز کند و محتوای آن را بیرون ریزد.

    بدین ترتیب، اسراری باقی نمی ماند; نتیجه روش فلسفی یا تحلیلی توضیح اسرار است، و در نتیجه، نفی اسرار.

    این محور مرکزی اختلاف فلسفه هگل با تفکر شهودی است و گردش مفهوم بی خویشتنی از قدیم به جدید و از مثبت به منفی بر این محور صورت می گیرد.

    بنابراین، مفهوم بی خویشتنی در عصر جدید و به ویژه در دست هگل وارونه می شود.

    هگل مفهوم از خودبیگانگی را در حوزه های مختلف از جمله در حوزه دین به کار می برد و از مجموعه سخنان وی بر می آید که وی دین را یکی از عوامل از خودبیگانگی انسان به معنای منفی آن می داند.

    هگل می گوید: دو نوع قانون داریم: ۱.

    قانون طبیعی; ۲.

    قانون وضع شده.

    وی دین را مجموعه ای از قضایا می داند که از ناحیه مرجعی وضع شده و ما ملزم به تبعیت از آن هستیم و مبنای چنین دینی را اعتبار و اقتدار آن مرجع می داند نه تشخیص عقل.

    به نظر هگل، یهودیت یک چنین دینی است.

    هگل می گوید: پذیرفتن دین یعنی پذیرفتن قوانین وضعی و مقهور اراده غیر شدن و بیرون آمدن از امتداد وجودی خود.

    هگل این وضع را «بریدن» یا «فصل شدن» انسان از طبیعت خود می داند; زیرا در این حالت دیانت انسان که تعیین کننده رفتار اوست از طبیعت او نمی جوشد، بلکه از بیرون بر او تحمیل می شود.۷ هگل جوهر از خودبیگانگی را در این نکته نهفته می بیند که فرد انسان احساس می کند حیات شخصیت فردی او خارج از ذات او، یعنی در جامعه و دولت وجود دارد.

    وی پایان از خودبیگانگی را عصر روشنگری می داند که حقایق تقویت کننده بیگانگی کاهش می یابد.

    انگیزه خارجی امری عینی و صددرصد محسوس و ملموس می شود و دولت و سازمان دینی دیگر حقایقی هراس انگیز و اضطراب آفرین نیستند، بلکه بخشی از عالم مادی هستند که در معرض بررسی و تحقیق علمی قرار می گیرند.۸ هگل به از خودبیگانگی در حوزه اقتصاد نیز عنایت داشته و معتقد است تقسیم کار و تنوع آن انسان را از اینکه نیازهای خود را تأمین کند و به آنچه تولید می کند نیازمند باشد، دور می سازد و سبب اعتماد انسان به غیر خود (انسان های دیگر و صنعت و فن) و پیدایش نیرویی برتر از انسان و حاکم بر او می شود که از حیطه قدرت او خارج است و آن موجود بیگانه بر او مسلّط می شود.۹ ● فوئرباخ و از خودبیگانگی فوئرباخ، که در حقیقت واسطه فکری میان هگل و مارکس است، از خودبیگانگی هگل را در دین مطرح کرده است.

    فوئر باخ، که یک فیلسوف ماتریالیست است، دین را عامل بزرگ از خودبیگانگی انسان می شمارد.۱۰ وی معتقد بود که آدمی حق، محبّت و خیر را می خواهد و چون نمی تواند آن ها را تحقق بخشد، آن ها را به موجودی برتر، یعنی نوع انسان که آن را «اللّه» می نامد، نسبت می دهد و در وجود خدایی با این صفات مجسّم می سازد و به این طریق از خود بیگانه می شود.

    به همین دلیل، وی دین را مانعی در راه پیشرفت مادی، معنوی و اجتماعی انسان تلقّی می کند.

    وی معتقد است که انسان در سیر خود برای رهایی از دین و به تعبیری از خودبیگانگی، سه مرحله را گذرانده یا باید بگذراند: در مرحله نخست، خدا و انسان در دامن دین به هم آمیخته بودند; در مرحله دوم، انسان از خدا کناره می گیرد تا روی پای خود بایستد و مرحله سوم، که فوئرباخ همه را به سوی تحقق بخشیدن به آن فرا می خواند، مرحله علم انسانی است که انسان ماهیت خود را باز می یابد، مالک جوهر خویش می شود، نوع انسانی خدای انسان می گردد و به جای رابطه خدا و انسان، رابطه نوع انسانی و انسان مطرح می شود.۱۱ ● مارکس و از خودبیگانگی کارل مارکس برای «کار» بالاترین ارزش را قایل است و می گوید: «انسان در روند کار، خود را می سازد و سرشت نوعی خود را به جا می آورد.

    بنابراین، زیستن یعنی کار کردن.

    به همین دلیل، مارکس کار را «تجلّی زندگی» می نامد.۱۲ این تجلّی از زندگی ممکن است موجب «بیگانگی از زندگی» شود.

    این مشکل زمانی پیش می آید که انگیزه کار نه «نیاز درونی»، بلکه «نیاز بیرونی» و «اتفاقی» باشد;۱۳ یعنی وقتی که انسان ناچار باشد برای ادامه حیات خود، کار خود را و در واقع، خویشتن خود را مانند کالا بفروشد.

    کارل مارکس می گوید: «انسان از طریق الوهیت و ایدئولوژی "خود حقیقی اش" را تحقق نمی بخشد، بلکه از طریق اتحاد با جهان به وسیله کار خلّاق، فعالیّت سازنده، و روابط اجتماعی عینی و هماهنگش، ذات خود را محقق می سازد.» مارکس بر این باور است که دین و آموزه های دینی یکی از موانعی است که در مسیر خود شکوفایی کامل انسان قرار دارد و عامل از خودبیگانگی او می شود; به این بیان که دین با دادن وعده و وعیدهای اخروی جلوی حرکت توده های مردمی را می گیرد و نمی گذارد انسان ها در مقابل حکومت های استبدادی قیام کنند و از انسان یک موجود خیالی می سازد و هیچ گاه انسان به هویت حقیقی خودش دست نمی یابد و به این صورت از حقیقت خود فاصله می گیرد و از خود بیگانه می شود.

    مارکس راه نجات انسان ها را از خودبیگانگی، مقابله با دین و از بین بردن دین می داند.

    علاوه بر سه متفکر مذکور، توماس هابز (Tomashabbes)، بندیک اسپینوزا (Bendict spinozsa)، جان لاک (John Locke)، ژان ژاک روسو (jean jacuessRousseau)، ماکس شلر (Max scheler)، یوهان فیخته (Johann Fichte)، ولفونگ گوته (Wolfganggoethe)، ویلهلم ون هامبولت (Wilhelm vonhumboldt)، سورن کی یر که گورد (Soern kierkegoard) و پل تیلیخ (Paul Tilhich) از اندیشمندانی هستند که به مسئله از خودبیگانگی پرداخته اند.۱۴ علاوه بر سه متفکر مذکور، توماس هابز (Tomashabbes)، بندیک اسپینوزا (Bendict spinozsa)، جان لاک (John Locke)، ژان ژاک روسو (jean jacuessRousseau)، ماکس شلر (Max scheler)، یوهان فیخته (Johann Fichte)، ولفونگ گوته (Wolfganggoethe)، ویلهلم ون هامبولت (Wilhelm vonhumboldt)، سورن کی یر که گورد (Soern kierkegoard) و پل تیلیخ (Paul Tilhich) از اندیشمندانی هستند که به مسئله از خودبیگانگی پرداخته اند.۱۴ ● بررسی و ارزیابی تأمّلی کوتاه درباره سیر تاریخی مفهوم از خودبیگانگی در فلسفه غرب و بدون تردید، پرداختن به مسئله «از خودبیگانگی» توسط اندیشمندان غربی به ویژه در سده هجدهم و نوزدهم میلادی نشان می دهد که این مسئله یکی از مهم ترین مسائل انسان شناختی است.

    در واقع، یکی از دردهای مزمن و خطرناکی است که انسانیت انسان را تهدید می کند و حداقل فایده آن هشداری است به همه انسان ها و رهبران فکری و فرهنگی جامعه بشری.

    اما تبیینی که اندیشمندان غربی از این مسئله ارائه نموده اند، از نظر متفکّران ما به جدّ مورد نقد و بررسی است; زیرا ما دین را مانع از خودبیگانگی می دانیم، در حالی که آن ها دین را عامل از خودبیگانگی انسان می دانند.

    وجه مشترک بیشتر این متفکران، به ویژه هگل، فوئرباخ و مارکس در زمینه رابطه دین و از خودبیگانگی، آن است که هر سه دین را به عنوان یکی از مهم ترین علل از خودبیگانگی بشر می دانند و بر این باورند که تا بشر دین را کنار نگذارد، نمی تواند خویشتن خویش را بازیابد; زیرا آن ها دین را حاکم بر اندیشه بشری می دانند و معتقدند پذیرش دین یعنی مقهور اراده غیر شدن و بیرون آمدن از امتداد وجودی خود.

    نقد و بررسی این دیدگاه ها به صورت تفصیلی از حوصله این نوشتار خارج است، اما به برخی از اشکالات اساسی آن ها اشاره می کنیم: ▪ تقریباً در همه این دیدگاه ها به ویژه در سه دیدگاهی که بیان شد، این مطلب به چشم می خورد که انسان را تنها در زندگی مادی این جهانی خلاصه می کنند و دیگر ساحت های وجودی انسان را نادیده می گیرند.

    حال آنکه، انسان موجودی است چند ساحتی که در جای خود این مسئله به صورت مستدل به اثبات رسیده است.۱۵ ▪ بیشتر این دیدگاه ها، خدا را موجودی ساخته ذهن خودآگاه یا ناخودآگاه بشر می دانند.

    این ادعا فاقد پشتوانه استدلالی و برهانی است و در جای خود به اثبات رسیده که خدا یک موجود خیالی ساخته ذهن بشر نیست، بلکه موجودی واقعی و حقیقی است که همه عالم هستی مخلوق، نیازمند و عین ربط به او هستند.

    به نظر می رسد، با فرو ریختن این دو مبنا کلیه تحلیل های مبتنی بر آن از بین می رود.

    به اعتقاد ما ریشه ها و عوامل پیدایش مسئله «از خودبیگانگی» به عنوان یک مشکل را باید در تعالیم و ادیان آسمانی جستوجو کرد و ادیان الهی پیش از هر متفکری به این مسئله پرداخته اند و همواره با بیان های گوناگون به انسان ها هشدار داده اند که از این بیماری خطرناکی که انسانیت آن ها را تهدید می کند، غفلت نورزند.

    بنابراین، ما در ادامه بحث مسئله از خودبیگانگی را از دیدگاه اسلام و روان شناسی مورد بررسی قرار می دهیم، سپس راه کارهایی برای پیش گیری و درمان آن ارائه می نماییم.

    ● اسلام و مسئله از خود بیگانگی بی تردید همه ادیان آسمانی، به ویژه اسلام، برای هدایت انسان در مسیر کمال و دگرگون کردن و تعالی بخشیدن به هویت انسان آمده اند.

    در میان همه موجودات جهان هستی فقط انسان است که قابلیت این دگرگونی را دارد.

    انسان می تواند با اراده و اختیار خود راه تعالی بخشیدن به هویت خویش را برگزیند و یا اینکه هویت واقعی خویش را با علم و آگاهی بیابد یا از خود غافل شود و خود را فراموش کند و تا سرحد از خودبیگانگی پیش رود.

    با این فرض، همه ادیان الهی برای انسان هویتی در نظر گرفته اند۱۶ که هم امکان رشد و تعالی دارد و هم امکان سقوط و انحطاط.

    از این رو، می توان گفت: ادیان آسمانی پیش از هر متفکری مسئله خودفراموشی یا از خودبیگانگی را به عنوان خطری بزرگ که انسانیت انسان را تهدید می کند، مورد توجه قرار داده اند، و به بیان های مختلف نسبت به آن هشدار داده، مصادیق از خودبیگانگی و راه های پیشگیری و درمان آن را نیز ارائه نموده اند.

    اکنون این سؤال مطرح می شود که از منظر دین، هویت واقعی انسان چیست و چگونه انسان از هویت خود بیگانه می شود؟

    ● هویت واقعی انسان از دیدگاه اسلام در بینش اسلامی، حقیقت انسان را روح جاودانه او تشکیل می دهد و این حقیقت از خدا نشأت گرفته و به سوی او باز می گردد و به عبارت دیگر، انسان، هویت «از اویی و به سوی اویی دارد» (إِنَّالِلّهِ وَإِنَّـا اِلَیْهِ رَاجِعونَ)(بقره: ۱۵۶).

    بنابراین، شناخت انسان بدون در نظر گرفتن هویت او و رابطه او با خدا میسّر نیست.

    از سوی دیگر، زندگی واقعی انسان در سرای دیگر، یعنی آخرت است و سعادت واقعی او نیز در عالم آخرت است که با تلاش های مخلصانه و توأم با ایمان خود در این دنیا آن را بنا می نهد.

    ● قرآن و از خودبیگانگی در قرآن کریم تعابیر متعددی درباره رابطه انسان با خویشتن مطرح شده است; مانند «خودزیانی» و «خود فراموشی»: (قَدْ خَسِرُواْ أَنفُسَهُمْ وَضَلَّ عَنْهُم مَّا کَانُواْ یَفْتَرُونَ)(اعراف: ۵۳); آن ها سرمایه های وجودی خود را از دست داده اند و معبودهایی که به دروغ ساخته بودند، همگی از نظرشان گم می شوند (نه راه بازگشتی دارند و نه شفیعانی.) در جای دیگر می فرماید: (قُلْ إِنَّ الْخَاسِرِینَ الَّذِینَ خَسِرُوا أَنفُسَهُمْ)(زمر: ۱۵); بگو زیانکاران واقعی آنانند که سرمایه وجود خویش را از دست داده اند.

    یا در جایی دیگر می فرماید: (نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ)(حشر: ۱۹); از خدا غافل شدند، پس خدا خودشان را از خوشان غافل ساخت.

    و تعابیری مانند: خودفروشی.

    در قرآن آمده: (بِئْسَمَا اشْتَرَوْاْ بِهِ أَنفُسَهُمْ) (بقره: ۹۰); آنچه خود را به آن فروختند بد چیزی است.

    با کمی تأمّل در آیات مزبور این سؤال پدید می آید که مگر ممکن است انسان خود را ببازد؟

    باختن از دست دادن است و نیازمند دو چیز است: یکی «بازنده» و دیگری «باخته شده».

    چگونه ممکن است انسان خود را ببازد و یا خود را از دست بدهد، آیا این تناقض نیست؟

    همچنین مگر ممکن است انسان خود را فراموش کند و از یاد ببرد؟

    انسان زنده همواره غرق در خود است، هر چیزی را با اضافه به خود می بیند، توجهش پیش از هر چیز به خود است، پس فراموش کردن یعنی چه؟

    با توجه به آنچه درباره هویت واقعی انسان از دیدگاه قرآن بیان شد، پاسخ به این سؤالات روشن است; زیرا بسیاری از انسان ها خود حقیقی شان را فراموش کرده یا از آن غافل شده اند، خود حقیقی شان را فروخته و در ذات خویش دچار زیان شده اند.

    برای مثال، آنجایی که انسان واقعیت خود را همین «تن» می پندارد و هر چه می کند برای تن و بدن خود انجا می دهد، خود را گم کرده و فراموش کرده و ناخود را خود پنداشته است.

    به قول مولوی مَثَل چنین کسانی مَثَل کسی است که قطعه زمینی در نقطه ای دارد، زحمت می کشد و مصالح و بنا و عمله می برد آنجا را می سازد، رنگ و روغن می زند و به فرش ها و پرده ها مزیّن می نماید، اما روزی که می خواهد به آن خانه منتقل شود یک مرتبه متوجه می شود که به جای قطعه زمین خود، یک قطعه زمین دیگر که اصلا به او مربوط نیست و متعلق به دیگری است ساخته و آباد کرده است، ولی زمین خودش خراب به کنار افتاده است.

    در زمین دیگران خانه مکن کار خود کن کار بیگانه مکن کیست بیگانه جز تن خاکی تو کز برای اوست غمناکی تو تا تو تن را چرب و شیرین می دهی گوهر جان را نیابی فربهی.۱۷ امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) در بیانی بسیار جالب و عمیق، که بیانگر همین خود گُم کردگی و از خودبیگانگی است، می فرماید: «عجبت لمن ینشد ضالته و قد اضل نفسه فلا یطلبها»;۱۸تعجب می کنم از کسی که در جستوجوی گمشده اش برمی آید و حال آنکه، «خود» را گم کرده و در جستوجوی آن برنمی آید.

    از خودبیگانگی و فراموش کردن خود منحصر به این نیست که انسان درباره هویت و ماهیت خود اشتباه می کند و ـ مثلا ـ خود را با بدن جسمانی خود اشتباه بگیرد، بلکه هر چیزی که انسان را از مسیر تکامل فطری اش باز دارد یا از آن مسیر منحرف کند، موجب نوعی از خود بیگانگی می شود.

    ● علل از خودبیگانگی ▪ اهداف و غایات انحرافی یکی از عواملی که انسان غیر خود را خود می پندارد و در نتیجه، خود واقعی را فراموش می کند و از دست می دهد، اهداف و غایات انحرافی است.

    انسان هر غایت انحرافی که انتخاب کند در حقیقت آن را به جای «خود» واقعی گذاشته و این نه تنها موجب بیماری «از خودبیگانگی» می شود، بلکه کار به جایی می رسد که ماهیت و واقعیت انسان مسخ می گردد و مبدل به آن چیزی می شود که به آن دلبسته است.

    به قول شاعر: گر در طلب گوهر کانی، کانی ور در پی جستوجوی جانی، جانی من فاش کنم حقیقت مطلب را هر چیز که در جُستن آنی، آنی.۱۹ انسان به هر چیزی که عشق بورزد با او محشور می شود: «من احب حجراً حشره الله معه»;۲۰ هر کس هر چه را دوست داشته باشد، حتی اگر آن چیز سنگ باشد، با آن محشور می گردد.

    ▪ خود کم بینی; اصالت دادن به دیگری هر انسانی تصویری از خویشتن خویش دارد.

    به قول روان شناسان هر فردی یک «خودپنداره» (Self- consept) از خود دارد.

    اگر خودپنداره انسان ضعیف باشد، وقتی در مقابل دیگران یا چیزهای دیگر قرار می گیرد خود را می بازد یا خود را فراموش می کند و اصالت را به دیگری می دهد و در ارزیابی ها، احساس دردها و سایر امور، دیگری را اصل قرار می دهد و امور خود را بر اساس آن می سنجد.

    قرآن شخصیت رباخواران را این گونه توصیف می کند: (الَّذِینَ یَأْکُلُونَ الرِّبَا لاَ یَقُومُونَ إِلاَّ کَمَا یَقُومُ الَّذِی یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطَانُ مِنَ الْمَسِّ ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ قَالُواْ إِنَّمَا الْبَیْعُ مِثْلُ الرِّبَا وَأَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ وَحَرَّمَ الرِّبَا...)(بقره: ۲۷۵); آنان که ربا می خورند، برنمی خیزند (اقدام به کاری نمی کنند)، مگر مانند برخاستن کسی که شیطان او را در اثر تماس آشفته می کند (تعادل او را بر هم می زند).

    این حالت از آن رو است که رباخواران گفتند: همانا خرید و فروش مانند رباست.

    قطع نظر از دیدگاه هایی که مفسّران درباره این آیه دارند، این آیه ربط وثیق به بحث از خودبیگانگی دارد; به این بیان که انسان از خودبیگانه که به دیگری اصالت می دهد برای شئون دیگری هم اصالت قایل است و در همه مسائل و فروع و ابعاد، اصالت را به غیر می دهد.

    از دید انسان رباخوار اصالت با ربارخواری است و خرید و فروش هم مانند رباست.

    در واقع، او چنین می اندیشد که ربا هیچ اشکالی ندارد، بلکه راه درست به دست آوردن سودْ رباخواری است نه خرید و فروش.

    خرید و فروش هم به دلیل تشابه با ربا در سودآوری تجویز می شود!

    در واقع، انسان رباخوار از جاده کمال واقعی و فطری خود خارج شده و نه تنها از خود واقعی اش دور شده، بلکه انسان را حیوانی پنداشته که هر چه بیشتر بتواند سود به دست آورد و از دنیا بهره مند باشد، کامل تر است و به هدف نزدیک تر.

    رباخواری مصداق کامل این بهره مندی است.۲۱ ● انواع از خودبیگانگی به طور کلی، از خودبیگانگی را به دو نوع فردی و اجتماعی می توان تقسیم کرد.

    به عبارت دیگر، گاهی هویت فرد دچار بحران می شود و گاهی جامعه ای دچار فقدان هویت می گردد و به از خودبیگانگی مبتلا می شود، به گونه ای که جامعه ای دیگر را خود می پندارد و جامعه ای دیگر را اصل قرار می دهد.

    هر کدام از خودبیگانگی فردی و اجتماعی نمودها و پیامدهایی دارد که به طور اختصار به آن ها اشاره می شود: ● نمودها و پیامدهای از خودبیگانگی ▪ عدم تعادل روحی فردی که از خود بیگانه می شود، کنترل خود را از نظر روانی از دست می دهد و در واقع، عنان زندگی خود را به دست دیگری می دهد; زیرا هر فرد با ساختار وجودی منحصر به فرد خود اقتضائات خاص خودش را دارد.

    وقتی فرد دیگری را خود پنداشت، به دلیل اینکه حرکت ها و رفتارهای دیگری با مقتضای وجود او سازگار نیست، دچار عدم تعادل و آشفتگی روانی می شود.

    علاوه بر اینکه، آن دیگرانی که خود قرار داده، می توانند افراد متعددی باشند و طبعاً این افراد متعدد خواست های متضاد و دست کم، گوناگونی دارند و موجب می شوند که تعادلِ انسانِ از خود بیگانه بر هم خورد.

    قرآن کریم افراد مشرک را از مصادیق افراد از خود بیگانه می داند، می فرماید: (أَ أَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ)(یوسف: ۳۹); آیا خدایان پراکنده بهترند یا خدای یگانه ای که بر همه چیره است؟

    همچنین قرآن رفتار انسان رباخوار را چونان انسان مصروع دانسته که از تعادل برخوردار نیست و عدم تعادل در رفتار او ناشی از عدم تعادل روحی و افکار غلط او می داند.

    ▪ ناتوانی در استفاده از ظرفیت ها توانشی و انگیزشی کسی که دچار بیماری از خودبیگانگی می شود، در واقع خود را محدود به آن موجودی که به جای خود واقعی قرار داده می کند و تسلیم خواسته های آن می شود.

    قرآن یکی از مصادیق از خودبیگانگی را کفر می داند: (ذَلِکَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّواْ الْحَیَاهَٔ الْدُّنْیَا عَلَی الآخِرَهِٔ وَأَنَّ اللّهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ أُولَـئِکَ الَّذِینَ طَبَعَ اللّهُ عَلَی قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ وَأُولَـئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ)(نحل: ۱۰۷ و ۱۰۸); زیرا آنان زندگی دنیا را بر آخرت برگزیدند، خدا گروه کافران را هدایت نمی کند.

    آنان کسانی هستند که خدا بر دل ها و گوش هایشان مهر نهاده و آنان خود غافلانند.

    بی تردید، انتخاب مسیر کفر و ترجیح دادن زندگی دنیا بر آخرت، انحراف از مسیر کمال حقیقی متناسب با فطرت است و نوعی از خود بیگانگی محسوب می شود و افرادی که زندگی حیوانی و حرکت در آن مسیر را انتخاب می کنند، خداوند بر دل ها و گوش هایشان مهر می نهد، به گونه ای که از درک حقیقت و گرایش به کمال واقعی غفلت می کنند.

    چنین انسان هایی حتی از حیوانات هم پست تر می شوند: (کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ.)(اعراف: ۱۷۹) چنین انسان هایی نمی توانند از امکاناتی که در اختیار دارند، بهره صحیح ببرند.

    (لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ یَسْمَعُونَ بِهَا)(اعراف: ۱۷۹); آن ها دل دارند ولی درک نمی کنند، چشم دارند ولی (حقایق را) نمی بینند و گوش دارند ولی نمی توانند (سخن حق را) بشنوند.

    در اینجا سؤالی مطرح می شود و آن اینکه آیا موحّدان و مؤمنان که خدا را حاکم بر خود و سرنوشت خود می دانند و خواست او را بر خواست خود ترجیح می دهند و تسلیم او هستند و به کلی خود را فراموش می کنند دچار از خودبیگانگی نیستند؟

    در پاسخ باید گفت: همان گونه که قبلا پیرامون هویت واقعی انسان بحث کردیم و به این مطلب اشاره شد که انسان هویت «از اویی و به سوی اویی» دارد و حقیقت و هویت او عین ربط به خداست، تسلیم خدا شدن، عین بازیافتن خویش است.

    خدا اصل ماست و ما با تسلیم خدا شدن، اصل خویش را باز می یابیم: (إِنَّالِلّهِ وَإِنَّـا اِلَیْهِ رَاجِعونَ)(بقره: ۱۵۶) ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم.

    اگر خود را بیابیم، خدا را می یابیم، اگر تسلیم او شدیم و خدا را یافتیم، خود را یافته ایم.

    با این نگاه، حدیث شریف «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و آیه شریفه (وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوااللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ)(حشر: ۱۹) معنا و مفهوم جدیدی پیدا می کند.

    ● از خودبیگانگی فرهنگی ـ اجتماعی آنچه تاکنون بیان شد، درباره از خودبیگانگی فردی بود، و اما گاهی جامعه یا ملتی به از خود بیگانگی مبتلا می شود و جامعه ای دیگر را خود می پندارد و گاهی اوقات ملتی از خود بیگانه می شود و از هویت ملی و فرهنگی خویش فاصله می گیرد و هویت فرهنگی جامعه ای دیگر را اصل قرار می دهد.

    این نوع از خود بیگانگی نیز معلول عوامل گوناگونی است و پیامدها و نمودهایی دارد که به اختصار بیان می کنیم: ▪ موقعیت جغرافیایی اینکه یک کشور از نظر جغرافیایی در چه موقعیتی قرار بگیرد، بسیار مهم است.

    مثلا، کشور ما ایران از نظر جغرافیایی در موقعیتی قرار گرفته که در طول قرون گذشته معبر و پلی بین شرق و غرب بوده است و اقوام متمدن، نیمه متمدن و وحشی همواره از این معبر می گذشته اند و تداوم تاریخی و استمرار فرهنگی ما را در معرض از هم گسیختگی قرار می داده اند.

    از لحاظ موقعیت تمدن های بشری نیز سرزمین ما چنین موقعیتی را داشته و ایران یک واحه تنها یا یک قلعه بسته نبوده است، بلکه جزیره ای است که در قلب اقیانوس موّاج و مهاجم اندیشه ها، مذهب ها، ملیت ها و مدنیت های بزرگ نشسته است.

    طبیعی است چنین وضعیتی در عین حال که عامل بزرگ ثروت و وسعت فرهنگ و جهان بینی جامعه ما بوده است، در برخی مراحل تاریخی زمینه ای برای ضعف و به هم ریختگی فرهنگی جامعه ما نیز محسوب می شده است.

    ▪ نظام اجتماعی و جغرافیای سیاسی یک ملت و همچنین نوع حکومت های حاکم بر یک جامعه و نحوه برخورد این حکومت ها با ملت خود از یک سو، و تعامل آن ها با سایر حکومت ها از سوی دیگر، همه از جمله عواملی هستند که می توانند در از خودبیگانگی فرهنگی اجتماعی یک جامعه نقش داشته باشند.

    بیان عوامل دیگر در این مقاله کوتاه نمی گنجد.۲۲

  • فهرست:

    ندارد.


    منبع:

    ندارد.

جامعه شناسی مطالعه رفتار انسان در زمینه اجتماعی است. بنابراین جامعه واحد اساسی تحلیل است و ازاین جهت جامعه شناسی با روانشناسی که واحد اساسی تحلیل آن فرد انسانی است تفاوت دارد. جامعه را می توان گروهبندی متمایز و به هم پیوسته ای از افراد انسانی تعریف کرد که در مجاورت یکدیگر زندگی می کنند و رفتارشان با عادات، هنجارها و اعتقادات مشترک فراوانی مشخص می شود که آن را از گروه بندیهای ...

- زیبایی زیبایی را نمی توانیم تعریف کنیم، به ناچار بایستی سخن آناتول فرانس را بپذیریم که: «ما هرگز به درستی نخواهیم دانست که چرا یک شی زیباست»[1]اما این مطلب مانع نگردیه که صاحبنظران و هنرمندان به تعریف زیبایی نپردازند. اگر از معنای لغوی آن شروع کنیم: « زیبا، از زیب+ (فاعلی وصفت مشبه)= زیبنده، به معنی نیکو و خوب است که نقیص زشت و بد باشد. جمیل و صاحب جمال و خوشنما و آراسته و ...

در مرحله «جان» ذهن هنوز چیزی فردی و یک گوهر [monadic] بود که جنبه درون ذاتی محض داشت و همه دنیای خود، یعنی، احساسات و تاثرات و عواطف خویش را در بر می گرفت جهان اعیان و جهان خارج برای آن وجود نداشت و در مرحله حاضر خاصیت عمومی ذهن این است که از وجود عقیی خارج از خود، آگاه می شود و بر آن شعور می یابد. حالت درون ذاتی محض جان از یکسانی در می آید به دو جنبه ذهن و عین تجزیه می شود هگل ...

رشد جنبش کارگري در چنين شرايطي، نتيجه¬ي منطقي نقد عملي پيامدهاي سرمايه¬داري بود و بطور همزمان نظريه¬هاي ضدسرمايه¬داري اعم از ايده¬هاي اصلاح¬طلبانه و يا انقلابي آن را پديد آورد. گرايش¬هاي انسانگرايانه و انتقادي ليبرال در آغاز نقش مهمي در اين راستا دا

نفس (بر وزن فلس) در اصل به معنی ذات است. طبرسی ذیل “و ما یخدعون الا انفسهم” بقره : 9 فرموده : نفس سه معنی دارد یکی بمعنی روح ، دیگری به معنی تاکید مثل “جائنی زید نفسه” سوم بمعنی ذات و اصل همان است. واژه الله الله : ] ال لا[ (اخ) خدای سزای پرستش (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه تهذیب عادل) . علم است برای ذات واجب الوجود. (متن الفه) نام خداوندی تبارک و تعالی ، اصل این کلمه الاه (= ...

واژه شناسی درباره واژه نفس آمده است. نفس (بر وزن فلس) در اصل به معنی ذات است. طبرسی ذیل “و ما یخدعون الا انفسهم” بقره : 9 فرموده : نفس سه معنی دارد یکی بمعنی روح ، دیگری به معنی تاکید مثل “جائنی زید نفسه” سوم بمعنی ذات و اصل همان است. نفس در قرآن مجید نیز به چند معنی به کار رفته است . روح مثل “الله یتوفی النفس الا نفس حین موتها” خدا ارواج را در حین موت از ابدان می‌گیرد و روحی را ...

واژه شناسی درباره واژه نفس آمده است. نفس (بر وزن فلس) در اصل به معنی ذات است. طبرسی ذیل “و ما یخدعون الا انفسهم” بقره : 9 فرموده : نفس سه معنی دارد یکی بمعنی روح ، دیگری به معنی تاکید مثل “جائنی زید نفسه” سوم بمعنی ذات و اصل همان است. نفس در قرآن مجید نیز به چند معنی به کار رفته است . روح مثل “الله یتوفی النفس الا نفس حین موتها” خدا ارواج را در حین موت از ابدان می‌گیرد و روحی را ...

مقدمه برای فهم تغییرات ما با ید به زیر سطح اشیا و حوادث بنگریم و بکوشیم آنچه را که در ذهن مردم روی می داد و می گذشت پیدا کنیم زیرا عمل و اقدام به آن صورت که ما آن را می بینیم خود نتیجه ای از مجموعه ی افکار و شهوات ، تعصبات و خرافات ، امید ها و ترس هاست و هرگز هیچ اقدام و عملی را نمی توان به تنهایی و بدون توجه به عللی که به آن عمل منتهی شده است فهمید . توفان تغییرات بزرگی که در ...

مقدمه : هر تحقیق آغاز ونقطه شروعی دارد ، شاید یک سئوال و یا یک کنجکاوی ساده ؟ ! نقطه شروع این تحقیق فیلمی مستند در سال 1377 در شهرخمین بوده است. این فیلم در خصوص موردهای کم توان ذهنی ومجنون های شناخته شده درشهر بوده که طی مصاحبه ای، سئوالات اساسی زندگی همچون : خدا کیست وکجاست ؟ عشق چیست؟ و. . . از آنها پرسیده می شد. درکنارمصاحبه با وسایل نقاشی که در اختیارشان قرارداده شده بود از ...

فصل اول مقدمه تئاتر مدرن ، معنی گسترده ای است که وقوع آن دست کم زمانی نزدیک به یک قرن را در خود نهفته دارد . مدرن بودن در تئاتر صور مختلفی را در بر می گیرد و هر روشنفکری که در امر تئاتر تجربه ای را به انجام رسانده ، وجهه نظر خاصی را ارائه کرده است که در نوع خود تاثیر گذار بوده است ...گاهی در نزد آنان همه چیز در قدرت بازیگران شکل می گرفت ، زمانی سخن و دیالوگ تئاتری سلطه داشت ، ...

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول