دانلود مقاله تجربیات یک معلم پایه دوم ابتدایی

Word 60 KB 9518 44
مشخص نشده مشخص نشده علوم اجتماعی - جامعه شناسی
قیمت قدیم:۲۴,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۹,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • «مقدمه » مدت شانزده سال است که در شغل مقدس معلمی‏، همان که شغل انبیاء می نامند، مشغول به تدریس هستم و در طی این سالها تجربیات زیادی اندوخته ام و همچنین از تجربیات دیگران استفاده کند و راه پیمودشده را مجدداً پیمودن خطاست‏، چون استفاده از تجربیات دیگران راه رسیدن به هدف را کوتاهتری کند.

    من هرگز فکر نمی کردم بتوانم مجموعه ای را بنویسم که هم اکنون در پیش روی شماست ، ولی باید اذعان کنم اگر لطف و عنایت خداوندی و استمداد خانم فاطمه زهرا (س) نبود،بنده موفق به نوشتن این کتاب نمی شدم و از این بابت سجده شکر به جای آورم و از خداوند منان بسیار سپاس گزارم.

    من هرگز خود را از همکارانم بالاتر و با تجربه تر نمی دانم‏،بلکه همه فرهنگیان را استاد خود دانسته و شاگرد آن ها هستم‏، ولی به عنوان یک معلم جزء به خود اجازه دادم تا تجربیات اندک خودم را در اختیار آنها بگذارم شاید یک درصد هم که شده راه گشای کار آنها در امر آموزش باشد.

    در پایان دست همه همکاران فرهنگی را می بوسم و به آنها خسته نباشید می گویم و آرزوی موفقیت آنها را در تمامی مراحل کار و زندگیتان از خداوند متعال خواستارم.

    «محبت زیاد» یادم است 16 سال پیش که وارد شغل معلمی شدن وقتی برای گرفتن ابلاغ به اداره رفتم شور و شوق عجیبی داشتم تا زیرا من از بچگی عاشق شغل معلمی بودم‏، برای همین خیلی خوشحال بودم.

    وقتی وارد مدرسه شدم‎، چقدر محیط مدرسه برایم زیبا و دلنشین به نظر می‌آمد.

    حیاط مدرسه ما زیاد بزرگ نبود و کلاسها در حد 14 الی 15 کلاس بود.

    مدرسه ای پسرانه با مدیر و معاون مرد که اداره مدرسه را در اختیار داشتند.

    کتابخانه و مرکز یادگیری کوچکی داشت با دفتر مدیران و دفتر معلمان و نماز خانه ای بسیار بزرگ که جلسات دیدار اولیاء اکثراً در آنجا برگزار می شد.

    مدیر مدرسه مرحوم آقای ریاضی مددی خوش سیما و خوش رفتار بود با لبخندی ملیح که انسان با دیدن او آرامش پیدا می کرد.

    او با دیدن ابلاغ من گفت: شما معلم پایه دوم هستید و کلاس شما در طبقه سوم سمت راست و دومین کلاس است و نام شما روی دیوار کنار در نوشته شده است.

    با تشکر از مدیر قدم در پله های مدرسه گذاشتم.

    وقتی پله ها را بالا می رفتم چه ذوق و شوقی داشتم‏، مثل اینکه دارم در هوا پرواز می‌کنم .

    و از یک طرف خوشحال بودم و از طرف دیگر اضطراب عجیبی داشتم،‌نمی‌دانستم آیا می‌توانم از عهده‌ی این مسئولیت سنگیت برآیم یا نه؟

    با خودم فکرهای زیادی داشتم که یک دفعه دیدم جلوی در کلاس ایستاده‌ام.

    در کلاس بسته بود و از پشت در سدای همهمه‌ی دانش آموزان به گوش می‌رسید.

    یادم نیست چند دقیقه پشت در ماندم.

    قلبم به شدم می‌زد، یا رای باز کردن در کلاس را نداشتم.

    سرانجام به خود مسلط شدم و در کلاس را باز کردم.

    دانش آموزان با دیدن من، مرا حسابی ورانداز کردند،‌طبق گفته‌ی استادانم ابتدا سلام و احوال پرسی گرمی کردم و پای تخته خودم را معرفی نموده و سپس از بچه‌ها خواستم آنها هم خودشان را یکی یکی معرفی کنند.

    بچه‌ها با همان شیطنت کودکی خود را معرفی کردند و سپس ساکت سرجای خود نشستند.

    روزها یکی بعد از دیگری می‌گذشت و من که معلمی بی‌تجربه بودم‏، فقط گفته‌های استادانم را اجرا می‌کردم.

    ولی کم‌کم فهمیدم که تجربه هم مثل آموختن علم و دانش خیلی مهم است‏، به خاطر بی‌تجربگی خود به حدی به دانش‌آموزان محبت کردم و رو دادم که دیگر قادر نبودم آنها را ساکت کنم.

    کلاس من روز به روز بی انضباط‌تر می‌شد و چون از اول سال با اخلاق و رفتار من آشنا شده بودند، دیگر از من حساب نمی‌بردند.

    خلاصه آن سال با همه‌ی خستگی و سختی آن به پایان رسید، ولی من فهمیدم که محبت بدون قاطعیت نادیده‌ای ندارد، زیرا محبت تنها بدون قاطعیت کنترل کلاس را از دست معلم می‌گیرد و حتی تدریس در کلاس را مختل می‌کند و ممکن است باعث افت درسی دانش‌آموزان هم بشود.

    «اثرات تنبیه زیاد» سال دوم تدریس باز پایه دوم را داشتم.

    ولی این بار فهمیده بودم که محبت حد و اندازه‌ای دارد و به خاطر رعایت این مسئله کلاسم کم و بیش ساکت بود.

    ولی متأسفانه دانش آموزی داشتم که نظم کلاس را برهم می‌زد.

    دانش آموزی که نام او جعفری بود، دانش‌آموزی بلند قدتر از بقیه و خیلی تپل که او را مسخره می‌کردند.

    خیلی شیطنت می‌کرد ولی دوست داشتنی بود و من به او علاقه داشتم زیرا بچه‌ی با محبتی بود و قیافه‌ای مهربان داشت‎‏، ولی در عین حال درسش بسیار ضعیف بود.

    او بسیار بی‌قرار و شلوغ بود بطوری که مرتباً در مدرسه توسط معاونین خصوصاً یکی از آنها که مردی بسیار خشن بود با شیلنگ کتک می‌خورد.

    هر زنگ دیر به کلاس می‌آمد و تا به کلاس وارد می‌شد یکی دو تا از بچه‌ها را می‌زد‏، چنان مشت بر شکم و کمر آنها می‌زد که دانش‌آموز ضعف می‌کرد.

    وقتی او را مؤاخذه می‌کردم که چرا این طور می‌کند، بدون اینکه به من پاسخی دهد سرجایش می‌نشست و سپس به جای گوش دادن به درس با دیگران حرف می‌زد و شیطنت می‌کرد و کلاس را بر هم می‌زد.

    رفتار معاون با او بسیار خشن و بیرحمانه بود و این مسئله مرا رنج می‌داد و همیشه در پی فرصتی می‌گشتم که این مسئله را با او در میان بگذارم.

    تا اینکه این فرصت دست داد.

    یک روز که در کلاس بودم شاگردم طبق معمول دیر به کلاس آمد و چنان سرخ شده بود که قابل وصف نیست وقتی جریان را جویا شدم.

    گفت : آقای معاون او را تنبیه کرده است.

    و او مثل همیشه دق و دلی خود را سر شاگردان پیاده کرد و چند تا از آنها را زد و سرجایش نشست.

    زنگ تفریح زده شد وقتی به دفتر آمدم همکارم به من گفت:‌ شنیدی شاگردت را معاون چگونه تنبیه کرده است؟

    گفتم نه، گفت چطور نفهمیدی؟

    صدای او تا کجا می‌آمد.

    ولی چون من طبقه سوم بودم صدای او را نشنیده بودم.

    از شنیدن این حرفها بسیار ناراحت شدم دیگر طاقت نداشتم معاون در حیاط بود.

    به دفتر معاونین رفتنم و ناراحتی خود را عنوان کردم و تأکید کردم اگر این آقا باز شاگرد مرا تنبیه کنید از پذیرفتم شاگردم مغدورم،‌ دیگر خسته شده‌ام تا کی باید شاهد کتک خور این پسر باشم.

    آقای فلانی از دست این بچه چی می‌خواهد که همیشه او را آزار می‌دهد.

    خلاصه گفتنی ها را گفتم و به کلاس رفتم.

    وقتی من بالا در کلاسم بودم معاون و همکارانم همه‌ی حرفهای من را به او گفته بودند.

    از فردای آن روز دیگر معاون دانش‌آموزم را تنبیه نمی‌کرد ولی هنوز به او گیر می‌داد.

    جعفری دیگر باکسی کاری نداشت و فقط درس نمی‌خواند بقدری حواس پرت بود که مجبور بودم روی صندلی خود بنشانم تا هم درس بخواند و هم دیگران را اذیت نکند.

    هر روز که می‌گذشت درس او ضعیف‌تر و ضعیف‌تر می‌شد.

    نمره‌هایش همه زیر ده بود‏، نمی‌دانستم چه کار کنم.

    از روی بی‌تجربگی به او چند بارگفتم: اگر درس نمی‌خوانی‏،‌چرا به مدرسه می‌آیی؟

    مدرسه جای درس خواندن است نه، تا اینکه چند روز گذشت و او دیگر به مدرسه نیامد و من خیلی نگران شدم.

    گفتم: نکند به خاطر حرف من به مدرسه نیامده است؟

    وقتی به دفتر مدرسه مراجعه کردم و علت غیبت او را پرسیدم‏، گفتند: بهتر، راحت شدیم، کاش دیگر نباید راز این قبیل حرفها، ولی من طاقت نیاوردم.

    موقع رفتن به خانه راهم را کج کردم تا سری به خانه جعفری بزنم.

    وقتی در زدم،‌ دختری که روی ولیچر نشسته بود، در را باز کرد.

    با دیدن او دلم لرزید، او دختری ده تا دوازده ساله بود و از شباهت چهره‌اش فهمیدم که باید خواهر جعفری باشد.

    آن دختر به من گفت: با کی کار دارید ها گفتم: منزل آقای جعفری اینجاست؟

    گفت : بله، شما چه کار دارید؟‌ گفتم من معلم جعفری هستم می‌خواستم بدانم چرا جغری به مدرسه نمی‌آید ؟

    او گفت : قرار است سرکار برود، پدرم به او گفته که باید کار کند چون درسش را نمی‌خواند.

    او هر روز به خاطر درس نخواندن از پدرم با کابل برق کتک می‌خورد.

    با شنیدن این حرفها بسیار غمگین شدم و تمام عصبانم به هم ریخت.

    حالا دیگر بیش تز از همیشه دلم به حال جعفری می‌سوخت و نگرانش بودم.

    به خواهرش گفتم !

    به او بگویید حتماً فردا به مدرسه بیاید حیف است از الان کار کند، فردا منتظر او هستم.

    از او خداحافظی کردم و با قلبی پر لرزنده به خانه رفتم.

    ولی او نه فردا،‌ بلکه فرداهای دیگر هم نیامد و حالا که پانزده سال از آن جریان می‌گذرد، وقتی به یاد او می‌افتم قلبم به درد می‌آید و از خود می‌پرسم آیا حرف من او را ناراحت کرد و یا تنبیه‌های معاون مدرسه و پدرش او را از درس خواندن منصرف کرد و او دیگر پا به مدرسه نگذاشت؟

    بعدها چندین بار او را دیدم و چقدر با محبت و احترام با من سلام و احوالپرسی کرد و با همان قیافه بامزه‌اش می‌خندید.

    او گله‌ای از من نداشت و از این بابت خوشحال بودم.

    از او پرسیدم چه کار می‌کنی؟

    گفت: سرکار می‌رم.

    گفتم حیف نیست درس نخواندی؟

    او گفت : علاقه‌ای به درس خواندن نداشتم و با همان خنده‌ی همیشگی با من خداحافظی کرد.

    الان بعد از پانزده سال وقتی او را می‌بینم معتاد شده الاف می‌گردد با دیدن او بسیار متأثر می‌شدم و متأسف از اینکه چرا برخوردهای یک معاون و بی‌تجربگی من او را از مدرسه گریزان کرد.

    همیشه فکر می‌کنم باید بیشتر به او رسیدگی می‌کردم ولی متأسف دیگر فایده‌ای نداشت.

    «دزد مدادها» درست یادم هست که سی و چهار سالی از خدمتم در مدرسه پسرانه نگذشته بود که این بار پایه سوم دبستان را به من دادند.

    دانش آموزان سوم قدری بزرگ‌تر و جورتر از سال دوم بودند‏، ولی در عین حال خیلی مهربان و دوست داشتنی، اواسط سال بود که بچه‌ها تازه امتحانات نوبت اول را تمام کرده بودند و بقول خودمان از امتحانات راحت شده بودیم، که یک اتفاق غیر منتظره در کلاس ما رخ داده آن اتفاق این بود که چند روزی مداد بچه‌ها در کلاس گم می‌شد و هر چه بچه‌ها دنبال مدادهایشان می‌گشتند پیدا نمی‌کردندمن هم به هر دانش‌آموزی می‌گفتم که کیف خودتان را نگاه کنید شاید اشتباهی برداشتید‏، آنها می‌گفتند نه ما برنداشتیم خلاصه این مسئله من و بچه‌ها و اولیاء را نگران کرده بود.

    اولیاء هم از گم شدن مداد فرزندانشان اظهار ناراحتی می‌کردند و می‌گفتند: ما چقدر و باید مداد بخریم و او گم کند.

    خلاصه این مسئله فکر مرا سخت به خود مشغول کرده بود.

    همش دنبال دزد مدادها می‌گشتم ولی نمی‌یافتم به کسی هم نمی‌توانستم تهمت بزنم.

    از خدا طلب کمک کردم تا اینکه به دانش آموزی که بسیار زیبا و خوش چهره بود و در عین حال جور، شک کردم، ولی باز جرأت تهمت زدن نداشتم تا بالاخره تصمیم گرفتم از نماینده‌ی کلاسم که دانش آموزی بسیار ساعی و درس خواندن و مؤدب و منظم بود کمک بگیرم.

    یکی از خصوصیات بسیار خوب نماینده‌ام این بود که راستگو بودنش را تصدیق می‌کردم.

    خلاصه از او خواستم دانش‌آموزم را که به او شک کرده بودم زیر نظر بگیرد و به من گزارش دهد که کجا می‌رود و چه می‌کند ولی این موضوع را به کسی نگوید و خود دانش‌آموز هم نفهمد.

    چند روز بعد نماینده‌ام به من خبر آورد که رحیمی تعدادی مداد با خود داشته در حیاط به این و آن هدیه می‌داده است.

    از بچه‌های مدرسه هم شنیده بود که این کار هر روز اوست.

    خلاصه حالا دستم پر بود و می‌توانستم مچ او را بگیرم یک روز زنگ تفریح همه‌ی دانش آموزان بجز نماینده‌ام را از کلاس خارج کردم و او را نگه داشتم و موضوع را به او گفتم و نماینده‌ام هم حرف مرا تأیید کرد و او ناچار شد بدون هیچ مقاومتی اعتراف کند که می‌خواسته به بچه‌ها چیزی هدیه دهد و به خاطر این مداد بچه‌ها را برداشته است و من چون فهمیدم قصد و غرضی نداشته و مهمتر از همه پشیمان شده نام او را افشا نکردم وبه او گفتم: اگر قول بدهی دیگر چنین کاری نکنی من تو را می‌بخشم.

    او هم قولاً و هم کتباً تعهد داد که دیگر این کار را تکرار نکند.

    ما سه نفر یعنی معلم و نماینده و خود دانش آموز خاص با هم قرار گذاشتیم که این موضوع را بین خودمان سه نفر حفظ کنیم و به کسی نگوییم.

    این مسئله هم به خوبی و خوشی تمام شد و دیگر مداد بچه ها گم نشد و شکایتی از کسی نشنیدم و تا به امروز هم به همچنین مشکلی برخورد نکرده‌ام.

    «دانش آموز بی‌قرار» یکی از دانش آموزانی که در طی سال خدمتم مرا بسیار اذیت کرد پسری به نام فرزاد که نام او را هرگز فراموش نخواهم کرد.

    اوایل سال تحصیلی بود که یکی از همکاران پایه دوم به من گفت: فرزاد کلاس شما افتاده؟

    مراقب او باش.

    گفتم:‌ چطور : او گفت بسیار شلوغ و بی انضباط است و آرام و قرار ندارد و درسش هم ضعیف است.

    با شنیدن حرفهای او من تا حدودی دستم آمد که چگونه باید با او رفتار کنم و از همکارم سپاس گزاری کردم.

    فرزاد روزهای اول سال تحصیلی خوب بود‏، یعنی چند ماه اول نبود.

    گاهی حرف می‌زند و از جایش بلند می‌شود و می‌خندید ولی قابل تحمل بو‏د، ولی بعد از یکی دو ماه شیطنت‌های او زیاد شد بطوری که مرتباً از جایش بلند می‌شد و در کلاس می‌گشت و هر نیمکتی می‌رفت یا شاگرد را می‌زد و یا مسخره می‌کرد.

    یک اخلاقی که داشت این بود که مرتباً می‌خندید موقعی‌ای که درس می‌دادم می‌خندید‏،مواقعی هم که او را دعوا می‌کردم باز می‌خندید و به درس زیاد اهمیتی نمی‌داد‏، ولی دوست داشت او را تحویل بگیرم.

    بخاطر همین مشق‌های او را مرتباً می‌دیدم و جملات زیبایی چون پسر گلم‏، عزیز دلم، چه خط خوبی داری و … می‌نوشتم و او خیلی خوشش می‌آمد.

    وقتی در عین شیطنت به او می‌گفتم که پسر خوبی است خیلی خوشحال می‌شد، خلاصه با هر ترفندی بود او را سرجایش نگه می‌داشتم.

    مجبور شده بودم او را میز اول نزدیک خودم بیاورم تا دیگران را اذیت نکند و به درس هم گوش بدهد.

    او همیشه زنگ اول خوب بود ولی زنگ‌های بعدی دیگر نمی‌توانست سرجایش بنشیند و این مسئله را خودش هم اعتراف می‌کرد و می‌گفت: من نمی‌توانم زیاد یک جا بنشینم به خاطر همین مسئله به جز درس با مسائل دیگری چون نقاشی و نوشتن مشق و ریاضی‌های اضافی سر او را گرم می‌کردم و کار اضافی به او می‌دادم.

    گاهی هم حیاط می‌فرستادم تا مزاحم کلاس نشود.

    شیطنت‌های او همه را عاصی کرده بود‏‌، حتی مدیر و معاون مدرسه را، چه برسد به بچه‌ها که همه از دست او شکایت داشتند، چه بچه‌های کلاس خودمان و چه بچه‌های کلاس‌های دیگر، روزی نبود که از اولیاء با بچه‌ای درباره‌ی او شکایتی نشنوم.

    به من می‌گفتند: چطور او را تحمل می‌کنی؟

    ولی خداوند صبر و زیادی به من داده بود و از این بابت از او سپاسگزار بودم ولی صبر انسان هر چه قدر هم زیاد باشد بالاخره سر می‌آید‏، مثل صبر من که بالاخره تمام شده بود زیرا بعد از امتحانات نوبت اول شیطنت‏، به اوج خود رسید، با هر زبانی که او را آرام می‌کردم فقط چند لحظه‌ای بود‏، بعد طاقت او تمام شد و بی‌اجازه از کلاس خارج می‌شد و حواس بچه‌ها را موقع درس پرت می‌کرد.

    اگر خودم هم چیزی می‌گفتم توجهی نمی‌کرد‏، از اولیاء او بارها خواستم به مدرسه بیایند و هر بار از فرزندشان شکایت ما شد ولی اولیاء او به حرف هیچ کس گوش نمی‌کردند و حرف حساب حالیشان نمی‌شد و می‌گفتند: بچه‌ی ما ایرادی ندارد و بچه‌های دیگر او را اذیت می‌کنند.

    من هر چه می‌گفتم که با چشم خود دیده‌ام که او اول دیگران را اذیت می‌کند باز قبول نمی‌کردند.

    تا اینکه کار را به جایی رساندن که چندین مرتبه کیف دانش‌آموز را به اولیاء‌اش دادم و گفتم من از نگه داری از مغدورم، به کلاس یا مدرسه‌ای دیگر ببرید، ولی هر بار با وساطت مدیر مدرسه او را به کلاس می‌آوردند.

    سرانجام تصمیم گرفتم او را پیش یک مشاور بفرستم ولی اولیاء او نه پارسال و نه امسال زیر بار نمی‌رفتند و می‌گفتند: مگر بچه‌ی ما دیوانه است، هر چه صحبت می‌کردم که مشاور که دارو نمی‌دهد فقط شما و فرزندتان و بنده را راهنمایی می‌کند که چگونه مشکلاتمان را حل کنیم، ولی زیر بار نمی‌رفتم تا اینکه یک روزکه شیطنت او به حد اعلاء رسیده بود اولیاءش را به مدرسه دعوت کرده و کیفش را به او دادم و گفتم اگر مدیر هم بگوید او را در کلاس راه نمی‌دهم مگر او را پیش مشاور ببرید و جوابش را برایم بیاورید.

    خلاصه التماس‌های آنها به جایی نرسید و من او را نه‌آن روز بلکه فردا هم به کلاس راه ندادم و اولیاء او بالاخره تسلیم شدند و او را پیش مشاور که مرکز آن نزدیک اداره بود بردند.

    نزدیک ظهر بود که دیدم در کلاس را زدند وقتی در را باز کردم فرزاد با مادرش بیرون در ایستاده بودند ولی دست خالی بودند مادرش گفت: او را بردم پیش مشاور و گفت : او مشکلی ندارد و اتفاقاً از شما تعریف کرد و گفت: او را می‌شناسم چه معلم خوبی است من با تعجب گفتم: مرا از کجا می‌شناسد.

    از همه جالبتر اینکه او گفته بود فرزاد مشکلی ندارد.

    حرفهای او مرا قانع نمی‌کرد و تصمیم گرفتم خودم بعد از مدرسه پیش مشاور بروم.

    مشخصات مشاور را پرسیدم و بعد از پایان زنگ به مرکز مشاوره رفتم و بعد از اجازه مدیر مرکز خدمت آقای مشاور رسیدم و با او صحبت کردم حرفهای ما نیم ساعت بیش تر طول کشید و او تمام برداشت های مرا از این دانش آموز قبول کرد و گفت: همانطوری که شما گفتید : ایشان بی‌قرار است و بیش از بیست دقیقه نمی‌تواند در جایش بنشیند و پرخاشگر و عصبی هم است ولی چاره‌ای نیست باید او را تحمل کنی از اولیاء او بخواهید او را پیش یک روانپزشک ببرند تا دارو مصرف کند (اگر چه زیاد لزومی ندارد) خلاصه از آقای مشاور ناامید شدم و از او خداحافظی کردم.

    در راه از خدا طلب صبر بیشتر می‌کردم تا این چند ماه هم بگذرد تا از شر او راحت شوم.

    با ناراحتی به خانه آمدم.

    راستی نگفتم مشاور اصلاً مرا نمی‌شناخت و از دروغ مادر فرزاد بسیار ناراحت شد.

    فردا وقتی مدرسه رفتم او در زنگ اول خوب بود ولی زنگ‌های بعد روزهای بعد شیطنت او بیشتر بیشتر می‌شد و صبر من کم‌تر و کم‌تر، تا اینکه روز معلم رسید و او برایم یک قالیچه دم پایی آورد نمی‌خواستم از او قبول کنم ولی چون نمی‌خواستم دلش بشکند و خدا از من ناراضی شود از او قبول کردم و با لبخند گفتم: آفرین پسرم ولی انضباط و درس خواندن تو بیشتر از این هدیه برایم ارزش دارد.

    ولی کو گوش شنوا، و با همه شیطنت‌هایش پسری دوست داشتنی بود و من او را دوست داشتم و همکارانم وقتی او را و شیطنت‌هایش را می‌شنیدند و می‌دیدند از صبر من تعجب می‌کردند، خلاصه آن سال با همه مشکلاتش به پایان رسید ولی خاطر فرزاد تا به امروز هرگز از ذهنم بیرون نرفته و نخواهد رفت.

    «ورود به مدرسه دخترانه» شانزدهمین سال خدمتم بود‎، به دلیل مشکلی که در خانواده پیش آمده بود مجبور شدم پسرانه را که نوبت صبح بود ترک کنم ازاین مسئله هم همکارانم و هم اولیاء و مدیر مدرسه ناراحت بودند خودم هم که پانزده سال در آنجا بودم و دلبستگی پیدا کرده بودم بسیار ناراحت بودم، ولی چاره‌ای نبود.

    مدرسه دخترانه برایم تازگی بسیار زیادی داشت، به طوری که روز اول که وارد کلاس شدم، احساس کردم قلبم می‌گیرد، به خاطر همین اوایل سال مدام از کلاس بیرون می‌آمدم و هوا تازه می‌کردم چون من عادت به این جور کلاس‌ها نداشتم.

    مدرسه‌ی قبلی من کلاسهایش خیلی بزرگ و جادار بود ولی این کلاسها تعدادی کوچک بود که نیمکت‌ها یک متر یا دو متر با تخته فاصله داشتند و از بین نیمکت‌های ردیف‌ها نمی‌شد حرکت کرد و همه‌ی آن‌ها هم نزدیک بودند.

    و اکثر مواقع مانتوهای من نخ کش می‌شد.

    شانزدهمین سال خدمتم بود‎، به دلیل مشکلی که در خانواده پیش آمده بود مجبور شدم پسرانه را که نوبت صبح بود ترک کنم ازاین مسئله هم همکارانم و هم اولیاء و مدیر مدرسه ناراحت بودند خودم هم که پانزده سال در آنجا بودم و دلبستگی پیدا کرده بودم بسیار ناراحت بودم، ولی چاره‌ای نبود.

    مدیر مدرسه‌ی دخترانه مدیر با محبتی بود و قبل از سال تحصیلی که خود را معرفی کردم خیلی خوب مرا تحویل گرفت ولی هنوز گفته‌ی همکارم در گوشم بود که می‌گفت : مدرسه‌ی دخترانه خوب نیست و کادر خوبی ندارد، مدیرانش سخت گیر هستند و بچه‌ها لوث و … خلاصه سرتان را درد نیاورم.

    اوایل سال وقتی که می‌خواستم به مدرسه بروم دل و دماغ درستی نداشتم و خیلی پکر بودم ولی به خودم دلداری می‌دادم، چند هفته‌ای که از سال گذشت به مدرسه‌ی جدید با دانش‌آموزان دختر که یکی از یکی زیباتر و با محبت‌تر بودم عادت کردم، حالا دیدم که واقعاً پسرها و دخترها از بسیاری جهات با هم فرق دارند که باید به آن توجه کرد، روحیات پسر ما اجازه نمی‌داد من زیاد با آن‌ها گپ بزنم و بایدقاطعانه با آنها رفتار می‌کردم ولی به دخترها باید بیشتر محبت می‌کردم و این کار کمی برایم دشوار بود‏، زیرا در مدرسه پسرانه به این مسئله عادت نکرده بودم.

    مدرسه جدید محاسن زیادی داشت که یکی از آنها داشتن معلمان مهربان و صمیمی بود با مدیر و معاون دلسوز و دفترداری بسیار خونگرم که مرا در نظراول جلب کرد.

    «لبخند معلم» اوایل سال بود که مدیر به من گفت: پدری از شما شاکی است و می‌گوید که شما به فرزندش محبت نمی‌کنید و او دیگر دوست ندارد که به مدرسه بیاید شما دیسپرین خاصی دارید، این حرفها را با لحن گلایه آمیزی به من گفت، من که تازه وارد این مدرسه شده بودم و به سختی روحیه‌ام را تقویت کرده بودم خیلی ناراحت و سست شدم زیرا او خیلی زود قضاوت کرده بود و این مسئله مرا بسیار ناراحت می‌کرد و کم کم داشتم حرفهای همکارم را که از آمدن به مدرسه‌ی دخترانه مرا منع می‌کرد‏، را قبول می‌کردم.

    بعد از این ماجرا اولیاء هم می‌آمدند و می‌گفتند: شما نمی‌خندید و جدی هستید و یا همکارت این کار را می‌کند و شما انجام نمی‌دهید و … فکر کنید، من که پانزده سال در مدرسه‌ی پسرانه و با روحیه پسرانه کار کرده بودم حالا باید خودم را عوض می‌کردم‏‌، آن هم خیلی زود، این مسئله برایم سخت نبود ولی حرفهای مدیر که به من فرصت کافی نمی‌داد تا خودم را جمع و جور کنم، ناراحت کننده بود.

    یک هفته نگذشته بود که مرا سرزنش می‌کند.

    خلاصه قبلاً گفتم : پدر این دانش‌آموز از من شکایت کرده بود، مدیر که می‌دید من تازه به این مدرسه آمده بودم و هنوز هم به عادت نکرده‌ام طرف اولیاء را داشت تا طرف معلم خود را و این مسئله مرا آزار می‌داد.

    دختر این آقا متأسفانه بسیار عصبی و پرخاشگر و لوث بود که بنده باید با او کنار می‌آمدم من دانش آموز پرخاشگر زیادی داشتم و مشکلی پیدا نکرده بودم قاعدتاً این دانش‌آموز را هم باید به خود جذب می‌کردم، اول از همه سعی کردم بیش تر از مدرسه پسرانه به دخترها نزدیک شوم و بعد از یک ماه چنان دل آنها را بودم که اولیاء با لبخند پذیرای من بودند و تعریف پشت تعریف که شما اینطور هستید، شما آنطور عمل می‌کنید و … این را بگویم که من همیشه با تخلیه کلاس در زنگ تفریح مشکل دارم و بچه‌ها دوست ندارند از کلاس خارج شوند و مرتب مرا زیاد می‌گیرند تا از کلاس خارج شوند ولی این مسئله هرگز مرا ناراحت نکرده است.

    برگردم به مسئله اصلی، دیگر طوری شده بود که دانش آموزی که از کلاس و مدرسه گریزان بود و پدرش اول سال مرا امتحان نکرده زیرا سوال برده بود به من علاقه شدیدی پیدا کرده بود به طوری که همراه با بقیه دانش‌آموزان مرتباً می‌گفت: خانم شما سال دیگر سوم را درس بدهید، همش خواب می‌بینم شما معلم سوم من هستید و … تشکر اولیاء شی بعد از دیگری در دفتر مدرسه مدیر را غافلگیر کرده بود زیرا او انتظار چنین برخوردی را از اولیاء نداشت و فکر می‌کرد که من معلمی خشک هستم و نمی‌توانم با دانش‌آموزان رابطه دوستانه برقرار کنم.

    او نمی‌دانست که گذشت زمان به من چیزهای زیادی آموخته بود که بسیار قیمتی بود و از من معلمی با تجربه ساخته بود (تعریف از خود نباشد) خلاصه مدرسه دخترانه نسبت به مدرسه پسرانه با انضباط‌تر بود و دوم اینکه دخترها آرامتر از پسرها بودند.

    ولی من بر خلاف گفته‌ی بعضی از معلمان اختلاف تحصیلی بین دخترها و پسرها نمی‌دیدم.

    سرانجام سال تحصیلی به پایان رسید و جدایی از بچه‌ها و خصوصاً بچه‌ها و اولیاء از من بسیار سخت بود.

    بعضی از بچه‌ها گریه می‌کردند و مدام عکس می‌گرفتند و آن دانش آموز پرخاشگر و گریزان از کلاس دلتنگ بود که از معلم خود جدا می‌شود و من از طرفی ناراحت و از طرف دیگر خوشحال بودم که بچه‌ها با رضایت از من جدا می‌شوند.

    «عشق به معلم» به نظر بنده اگر دانش آموزان معلم خود را دوست نداشته باشند خوب درس نمی‌خوانند و اگر محبت و صمیمت معلم با آنها نباشد افت درسی اتفاق می‌افتد.

    وقتی دانش‌آموزی زباناً می‌گوید یا زیر دفتر مشق خود می‌نویسد که معلم عزیزم دوستت دارم متقابلاً باید جواب آن را از معلم خود بشنود یا ببیند.

    من خود اینگونه عمل می‌کنم و هر وقت بگویند معلم عزیز هم شما را دوست دارم یا بنویسند، جواب آنها را می‌دهم و متقابلاً می‌نویسم و یا می‌گویم،‌ من هم شما را دوست دارم.

    عشق به معلم باعث یادگیری بیشتر دانش آموزان می‌شود، این مسئله را همین جوری نمی‌‌گویم بلکه تجربه به من ثابت کرده است.

    یادم هم می‌آید دهم یا یازدهمین سال خدمتم بود که وسط سال دانش آموزان شروع به حرف زدن کردن و شیطنت آن‌ها کمی بیشتر شد.

    من تصمیم گرفتم به گفته‌ی همکارم و با الگو قرار دادن او بچه‌ها را ساکت کنم تا مثل میخ سرجایشان بنشینند و تکان نخورند، به خاطرهمین سخت گیری خود را شروع کردم و به آن رو نمی‌دادم و محبت نمی‌کردم تا به خیال خودم آنها از من حساب ببرند.

    تقریباً یک هفته با آنها سرد و خشک برخورد کردم ولی متأسفانه درس بچه‌ها به خاطر تغییر رفتار من افت کرد به طوری که بچه‌هادیگر علاقه‌ای به درس نشان نمی‌دادند و نمرات آنها روز به روز پایین تر می‌آمد و تقریباً اکثر کلاس همین وضع را داشتند‏، حتی بچه‌های درس‌خوان هم افت کرده بودند و دیگر دانش‌آموزان آن شادی و ذوقی را که برای درس نشان می‌دادند، از دست داده بودند.

    با این حال وضع من هم تصمیم گرفتم خودم باشم و از دیگران تقلید نکنم و دوم اینکه فهمیدم که بدون محبت و عشق بین دانش آموزان و معلم نمی‌توان موفق بود.

    همانطوری که گفته اند انسان به عشق زده است، خصوصاً بچه‌ها ما که بیشتر از بزرگسالان تشنه محبت هستند و کم توجهی من به آنها باعث رخوت و سستی در همه زمینه ها شده بود.

    حالا دیگر آنها زودتر از همیشه کلاس را تخلیه می‌کردند و مدام منتظر بودند که زنگ تفریح کی می‌خورد.

    مدام به ساعت خود نگاه می‌کردند، همان دانش‌آموزی که تا دیروز من به زور از کلاس بیرون می‌کردم، حالا زودتر از دیگران از کلاس خارج می‌شدند و این باعث ناراحتی من شده بود.

    تصمیم گرفتم رویه خود را تغییر دهم، خودم باشم، منی که با رفتار خود آنها را جذب خود کرده بودم چرا که آنها را از خودم فراری دادم چرا؟

    فردای آن روزهای تلخ من تصمیم گرفتم مثل سابق باشم، با محبت و صمیمی و رابطه دوستانه بین من و دانش آموز برقرار شد.

    برایم مهم نبود دیگران چه می‌گویند‏، فقط بچه‌ها برایم مهم بودند که از من راضی باشند.

    بعد از تغییر رفتار من بچه‌ها باز مثل سابق به زور از کلاس خارج می‌شدند و من از این بابت ناراحت نبودم بلکه خیلی هم خوشحال بودم.

    «کتابخانه مدرسه» من در طی این سالها فهمیدم که خواندن کتابهای غیر درسی خیلی در یادگیری دانش‌آموزان تأثیر دارد.

    الان که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر معلمان ابتدایی و راهنمایی در حق ما کوتاهی کردند.

    به یاد ندارم روزی ما را به کتابخانه برده باشند و ما کتاب غیر درسی خوانده باشیم و همیشه ما را در کلاس با همان مطالب خشک و بی‌روح کتاب خسته می‌کردند و مغزمان را با محفوظات انباشته می‌کردند.

    الان که فکر می‌کنم چقدر تأسف می‌خورم، ولی من نمی‌خواهم دانش آموزانم این طوری دور از کتابخوانی بار بیایند.

    در مدرسه‌ی قبلی که بودم کتابخانه داشتیم ولی جا برای کتاب خواندن دانش‌آموزان نبود و من مجبور می‌شدم کتابها را به کلاس ببرم و روی میزم بچینم و آنها انتخاب کنند،‌ یک نفر هم از دانش آموزان را مسئول نوشتن دفتر کتابخانه کرده بودم که نام دانش آموزان و نام کتاب و زمان گرفتن و تحویل آن را یادداشت می‌کرد.

    هر هفته یک زنگ اختصاص به کتابخوانی داشت، اگر چه زمانش کم بود ولی از هیچی بهتر بود.

    بچه‌ها با اشتیاق کتابها را انتخاب می‌کردند و می‌خواندند حتی بچه‌هایی که در خواندن ضعیف بودند،‌ اشکالات خود را از من و یا از دیگران می‌پرسیدند، کتابخوانی به قدری برای آنها شیرین شده بود که اگر روزی من فراموش می‌کردم که کتاب باید بخوانند آنها به من گوشزد می‌کردند.

    راستش من کتاب خواندن را بسیار دوست دارم و حتی گاهی هم که از چیزی ناراحت می‌شدم با پناه بردن به کتاب خواندن آرامش می‌گیرم، هر کتابی که می‌بینم دوست‌ دارم آن را مطالعه کنم و این مسئله را به بچه‌ها گفته‌ام و آنها چون از من الگو برداری می‌کنند به مطالعه کتاب علاقه مند شده‌اند و دوست‌دارند مثل من باشند.

    هفت هشت سالی است که بچه‌ها را تشویق به کتابخوانی کرده‌ام و نتایج خوبی گرفتم قبل از این سالها من هم مثل بسیاری از معلمان فقط ریاضی و املاء را بیشتر از دروس دیگر اهمیت می‌دادم ولی وقتی فهمیدم که خواندن کتابهای غیر درسی چه تأثیری در تقویت املاء و روخوانی فارسی و نوشتن انشاء و درس دیگر دارد آن را ادامه دادم.

    حتی کتابخوانی خصوصاً کتابهایی که تصویرهای زیبایی دارد باعث تقویت نقاشی بچه‌ها شده است.

    اطلاعات علمی آنها زیاد شده و آنها فهمیده‌اند که کتاب بهترین دوست انسان است و بعضی از آنها علاقمند به نوشتن قصه و داستان شده‌اند.

    خلاصه فهمیدم که معلم باید هر کاری را برای پیشرفت دانش آموزان انجام دهد اگر چه سخت باشد و کلاس را از یکنواختی در آورد و فقط تدریس را مختص به کتابهای درسی نکند.

    به نظر بنده اگر همه معلمان بچه‌ها را تشویق به خواندن کتاب کنند و خود نیز همراه آن مطالعه کنند دیگر کشور ما از نظر مطالعه کتاب و میزان مطالعه کنندگان زیر سوال نخواهد رفت و دیگر اینکه بچه‌ها همه‌ی وقت خود را صرف بازی و وقت گذرانی نمی‌کنند و ساعتی را برای مطالعه وافزایش معلومات خود صرف می‌کنند و به تغذیه مغز خود می‌پردازند و اطلاعات علمی خود را بالا می‌برند.

  • فهرست:

    مقدمه
    محبت زیاد
    دزد مدادها
    دانش آموز بیقرار
    ورود به مدرسه دخترانه
    لبخند معلم
    عشق به معلم
    کتابخانه مدرسه
    دانش آموزان کندنویس
    دانش آموز کمرد
    اضطراب امتحان
    دیدار با اولیاء
    وسایل کمک آموزشی
    رمز موفقیت
    دیکته شب
    تکالیف خانه
    ورزش و تدریس


    منبع:

    ندارد.

     

سر آغاز موسیقی، از جمله هنرهایی به شمار می‌رود شمار می‌رود که نقش یاری رسان آن به ذهن و روان انسان و تاثیرات آن بر افزایش اداراک و توانایی ذهنی افراد، بر کسی پوشیده نیست. موسیقی ، بی واسطه و مستقیما با روح انسانی پیوند بر قرار نموده و گوش جان او را لبریز می‌سازد. صدا به عنوان پدیده ای روانی، تاثیرات مختلفی را برانسان به جای نهاده و صداهای موزون و موسیقیایی به او آرامش اعطا کرده ...

چکیده وجود مشکلات شدید در نوشتن کلمات به طور صحیح، باعث نگرانی شدید والدین و معلم کودک می گردد. املا، بخشی از برنامه آموزشی است که دوران خلاقیت و تفکر واگرا، مطرح نیست، بلکه تنها آموزش یک نمونه یا ترتیب حروف مد نظر است. کودکان و نوجوانان بسیاری از مشکلات نادرست نویسی رنج می برند که تکراری نوشتاری لغات غلط نوشته شده تنها راه حل نیست. بلکه می توان رفتارهای ورودی دانش آموزان را ...

مقدمه: در حال حاضر تعلیم و تربیت مهمترین اصل توسعۀ هر کشور است و رسالت انتقال مجموعه باورها، اندیشه ها، رفتارها و مهارتهای جامعه به نسل جدید بر عهده آموزش وپرورش است.در واقع هر گونه پیشرفت و تحول در جامعه مستلزم آموزش و پرورش صحیح و قوی است،از آنجا که موفقیت آموزش و پرورش به عوامل آن وابسته است ودر میان مجموعه عوامل معلمان مهم ترین نقش را ایفا می کنند ،معلمان توجه ویژه ای را می ...

ارزشیابی پیشرفت تحصیلی به نمره دادن و صدور گواهینامه خلاصه نمی شود بلکه یکی از اهداف اصلی آن کمک به معلم در بهبود شیوه های آموزشی خود و رفع نواقص یادگیری دانش آموزان است، در صورتی که ارزشیابی صحیح و مناسبی صورت نگیرد. تبعاتی همچون کاهش علاقه به یادگیری، افزایش اضطراب امتحان، بروز رفتارهای منفی در دانش آموزان، هدر رفتن سرمایه های مادی و انسانی، افزایش نرخ مردودی و تکرار پایه، ...

تاریخچه آموزشی یک ضرب المثل قدیمی در کره وجود دارد که می گوید : نباید حتی بر روی سایه معلم خود پا گذاشت.این ضرب المثل میزان احترامی که بطور سنتی به معلمان ابراز می شده را مورد تأیید قرار می دهد.اگرچه تغییرات زیادی در نظام آموزشی کره از زمان پذیرش روشهای آموزشی مدرن بوجود آمده است،بسیاری از سنن قدیمی هنوز جایگاه خود راحفظ نموده اند. آموزش درکره باستان عموماً بدیهی فرض میشود که ...

فصل اول اهداف پژوهش 1رزيابي رهبري افراد ( مديريت ) انسانگرا – کارگرا با استفاده از نظريه فيدلر را در مدارس ابتدائي ، راهنمائي و متوسطه در رابطه با مديران و کارکنان را مورد آزمايش قرار دهد . به ويژگيهاي کلي مديران آموزشي نظير ، سطح تحص

مقدمه : ایران تاریخی کهن دارد و تقسیماتی که در تاریخ ایران شده بیشتر بر مبنای شروع و پایاین کار سلسله های سلاطین بوده واز فتوحات وکشتار و زندگی انها سخن رفته است. ولی با ظهور اسلام این تاریخ به دو دوره تقسیم می شود که به دوره قبل از اسلام و دوره بعداز اسلام تقسیم می شود.که دوره قبل از اسلام دوره باستان نیز نامیده میشود و دوره بعد از اسلام به دوره اسلامی نامیده می شود . ولی دوره ...

چکیده این پژوهش به منظور بررسی تاثیر آموزش فلسفه به کودکان بر پرورش مهارت‌های استدلال دانش‌آموزان مدرسه بیهق وسینا شهرمشهد انجام شده است. نمونه اصلی این پژوهش شامل 20 نفر معلم راهنمایی بود که به روش نمونه‌گیری تصادفی ساده انتخاب شدند. برای تحلیل داده‌ها از نرم افزار SPSS استفاده شد. ابزار جمع‌آوری داده‌ها در این پژوهش پرسشنامه بود. ارزیابى اعتبار صورى و محتوایى مقیاس این پژوهش ...

-1مقدمه : ارتباط غیر کلامی ابتدایی ترین وسیله پیوند میان انسانها بوده و انسان اولیه به کمک آن با همنوع خود و حتی با حیوانات رابطه برقرار می کرد و نیازهای خود را با ترسیم آن برآورده می ساخت با پیدایش زبان گفتاری ، اختراع خط، صنعت چاپ ، پیشرفت جوامع، تغییرات ، تحولات شدید صنعتی و … نیاز انسان را به ارتباط پیچیده و مؤثر بیشتر کرده است. خود باوری توانایی است که فرد از طریق ابراز آن ...

نظام آموزشی برزیل شامل موسسات دولتی ( فدرال ، ایالت وشهری ) وموسسات خصوصی که از پیش دبستانی ، دبستان ( مقطع اول ) ومتوسطه ( مقطع دوم ) تا مقاطع دانشگاه وکارشناسی ارشد ودکتری تقسیم بندی می شود .آموزش برای سنین 7 تا 14سال اجباری می باشد ، آموزش ملی در تمامی مقاطع آزاد است . مدارس غیر انتفاعی واجد شرایط دریافت کمک مالی دولتی می باشند . مجلس سال 1988 برزیل ، 25 % از درآمدهای مالیالت ...

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول