«مقدمه »
مدت شانزده سال است که در شغل مقدس معلمی، همان که شغل انبیاء می نامند، مشغول به تدریس هستم و در طی این سالها تجربیات زیادی اندوخته ام و همچنین از تجربیات دیگران استفاده کند و راه پیمودشده را مجدداً پیمودن خطاست، چون استفاده از تجربیات دیگران راه رسیدن به هدف را کوتاهتری کند.
من هرگز فکر نمی کردم بتوانم مجموعه ای را بنویسم که هم اکنون در پیش روی شماست ، ولی باید اذعان کنم اگر لطف و عنایت خداوندی و استمداد خانم فاطمه زهرا (س) نبود،بنده موفق به نوشتن این کتاب نمی شدم و از این بابت سجده شکر به جای آورم و از خداوند منان بسیار سپاس گزارم. من هرگز خود را از همکارانم بالاتر و با تجربه تر نمی دانم،بلکه همه فرهنگیان را استاد خود دانسته و شاگرد آن ها هستم، ولی به عنوان یک معلم جزء به خود اجازه دادم تا تجربیات اندک خودم را در اختیار آنها بگذارم شاید یک درصد هم که شده راه گشای کار آنها در امر آموزش باشد. در پایان دست همه همکاران فرهنگی را می بوسم و به آنها خسته نباشید می گویم و آرزوی موفقیت آنها را در تمامی مراحل کار و زندگیتان از خداوند متعال خواستارم.
«محبت زیاد»
یادم است 16 سال پیش که وارد شغل معلمی شدن وقتی برای گرفتن ابلاغ به اداره رفتم شور و شوق عجیبی داشتم تا زیرا من از بچگی عاشق شغل معلمی بودم، برای همین خیلی خوشحال بودم. وقتی وارد مدرسه شدم، چقدر محیط مدرسه برایم زیبا و دلنشین به نظر میآمد. حیاط مدرسه ما زیاد بزرگ نبود و کلاسها در حد 14 الی 15 کلاس بود. مدرسه ای پسرانه با مدیر و معاون مرد که اداره مدرسه را در اختیار داشتند. کتابخانه و مرکز یادگیری کوچکی داشت با دفتر مدیران و دفتر معلمان و نماز خانه ای بسیار بزرگ که جلسات دیدار اولیاء اکثراً در آنجا برگزار می شد.
مدیر مدرسه مرحوم آقای ریاضی مددی خوش سیما و خوش رفتار بود با لبخندی ملیح که انسان با دیدن او آرامش پیدا می کرد. او با دیدن ابلاغ من گفت: شما معلم پایه دوم هستید و کلاس شما در طبقه سوم سمت راست و دومین کلاس است و نام شما روی دیوار کنار در نوشته شده است. با تشکر از مدیر قدم در پله های مدرسه گذاشتم. وقتی پله ها را بالا می رفتم چه ذوق و شوقی داشتم، مثل اینکه دارم در هوا پرواز میکنم . و از یک طرف خوشحال بودم و از طرف دیگر اضطراب عجیبی داشتم،نمیدانستم آیا میتوانم از عهدهی این مسئولیت سنگیت برآیم یا نه؟ با خودم فکرهای زیادی داشتم که یک دفعه دیدم جلوی در کلاس ایستادهام. در کلاس بسته بود و از پشت در سدای همهمهی دانش آموزان به گوش میرسید.
یادم نیست چند دقیقه پشت در ماندم. قلبم به شدم میزد، یا رای باز کردن در کلاس را نداشتم. سرانجام به خود مسلط شدم و در کلاس را باز کردم. دانش آموزان با دیدن من، مرا حسابی ورانداز کردند،طبق گفتهی استادانم ابتدا سلام و احوال پرسی گرمی کردم و پای تخته خودم را معرفی نموده و سپس از بچهها خواستم آنها هم خودشان را یکی یکی معرفی کنند. بچهها با همان شیطنت کودکی خود را معرفی کردند و سپس ساکت سرجای خود نشستند. روزها یکی بعد از دیگری میگذشت و من که معلمی بیتجربه بودم، فقط گفتههای استادانم را اجرا میکردم. ولی کمکم فهمیدم که تجربه هم مثل آموختن علم و دانش خیلی مهم است، به خاطر بیتجربگی خود به حدی به دانشآموزان محبت کردم و رو دادم که دیگر قادر نبودم آنها را ساکت کنم. کلاس من روز به روز بی انضباطتر میشد و چون از اول سال با اخلاق و رفتار من آشنا شده بودند، دیگر از من حساب نمیبردند. خلاصه آن سال با همهی خستگی و سختی آن به پایان رسید، ولی من فهمیدم که محبت بدون قاطعیت نادیدهای ندارد، زیرا محبت تنها بدون قاطعیت کنترل کلاس را از دست معلم میگیرد و حتی تدریس در کلاس را مختل میکند و ممکن است باعث افت درسی دانشآموزان هم بشود.
«اثرات تنبیه زیاد»
سال دوم تدریس باز پایه دوم را داشتم. ولی این بار فهمیده بودم که محبت حد و اندازهای دارد و به خاطر رعایت این مسئله کلاسم کم و بیش ساکت بود. ولی متأسفانه دانش آموزی داشتم که نظم کلاس را برهم میزد. دانش آموزی که نام او جعفری بود، دانشآموزی بلند قدتر از بقیه و خیلی تپل که او را مسخره میکردند. خیلی شیطنت میکرد ولی دوست داشتنی بود و من به او علاقه داشتم زیرا بچهی با محبتی بود و قیافهای مهربان داشت، ولی در عین حال درسش بسیار ضعیف بود. او بسیار بیقرار و شلوغ بود بطوری که مرتباً در مدرسه توسط معاونین خصوصاً یکی از آنها که مردی بسیار خشن بود با شیلنگ کتک میخورد. هر زنگ دیر به کلاس میآمد و تا به کلاس وارد میشد یکی دو تا از بچهها را میزد، چنان مشت بر شکم و کمر آنها میزد که دانشآموز ضعف میکرد. وقتی او را مؤاخذه میکردم که چرا این طور میکند، بدون اینکه به من پاسخی دهد سرجایش مینشست و سپس به جای گوش دادن به درس با دیگران حرف میزد و شیطنت میکرد و کلاس را بر هم میزد. رفتار معاون با او بسیار خشن و بیرحمانه بود و این مسئله مرا رنج میداد و همیشه در پی فرصتی میگشتم که این مسئله را با او در میان بگذارم. تا اینکه این فرصت دست داد.
یک روز که در کلاس بودم شاگردم طبق معمول دیر به کلاس آمد و چنان سرخ شده بود که قابل وصف نیست وقتی جریان را جویا شدم. گفت : آقای معاون او را تنبیه کرده است. و او مثل همیشه دق و دلی خود را سر شاگردان پیاده کرد و چند تا از آنها را زد و سرجایش نشست.
زنگ تفریح زده شد وقتی به دفتر آمدم همکارم به من گفت: شنیدی شاگردت را معاون چگونه تنبیه کرده است؟ گفتم نه، گفت چطور نفهمیدی؟ صدای او تا کجا میآمد. ولی چون من طبقه سوم بودم صدای او را نشنیده بودم. از شنیدن این حرفها بسیار ناراحت شدم دیگر طاقت نداشتم معاون در حیاط بود. به دفتر معاونین رفتنم و ناراحتی خود را عنوان کردم و تأکید کردم اگر این آقا باز شاگرد مرا تنبیه کنید از پذیرفتم شاگردم مغدورم، دیگر خسته شدهام تا کی باید شاهد کتک خور این پسر باشم. آقای فلانی از دست این بچه چی میخواهد که همیشه او را آزار میدهد. خلاصه گفتنی ها را گفتم و به کلاس رفتم. وقتی من بالا در کلاسم بودم معاون و همکارانم همهی حرفهای من را به او گفته بودند. از فردای آن روز دیگر معاون دانشآموزم را تنبیه نمیکرد ولی هنوز به او گیر میداد. جعفری دیگر باکسی کاری نداشت و فقط درس نمیخواند بقدری حواس پرت بود که مجبور بودم روی صندلی خود بنشانم تا هم درس بخواند و هم دیگران را اذیت نکند. هر روز که میگذشت درس او ضعیفتر و ضعیفتر میشد.
نمرههایش همه زیر ده بود، نمیدانستم چه کار کنم. از روی بیتجربگی به او چند بارگفتم: اگر درس نمیخوانی،چرا به مدرسه میآیی؟ مدرسه جای درس خواندن است نه، تا اینکه چند روز گذشت و او دیگر به مدرسه نیامد و من خیلی نگران شدم. گفتم: نکند به خاطر حرف من به مدرسه نیامده است؟ وقتی به دفتر مدرسه مراجعه کردم و علت غیبت او را پرسیدم، گفتند: بهتر، راحت شدیم، کاش دیگر نباید راز این قبیل حرفها، ولی من طاقت نیاوردم. موقع رفتن به خانه راهم را کج کردم تا سری به خانه جعفری بزنم.
وقتی در زدم، دختری که روی ولیچر نشسته بود، در را باز کرد. با دیدن او دلم لرزید، او دختری ده تا دوازده ساله بود و از شباهت چهرهاش فهمیدم که باید خواهر جعفری باشد. آن دختر به من گفت: با کی کار دارید ها گفتم: منزل آقای جعفری اینجاست؟ گفت : بله، شما چه کار دارید؟ گفتم من معلم جعفری هستم میخواستم بدانم چرا جغری به مدرسه نمیآید ؟ او گفت : قرار است سرکار برود، پدرم به او گفته که باید کار کند چون درسش را نمیخواند. او هر روز به خاطر درس نخواندن از پدرم با کابل برق کتک میخورد.
با شنیدن این حرفها بسیار غمگین شدم و تمام عصبانم به هم ریخت. حالا دیگر بیش تز از همیشه دلم به حال جعفری میسوخت و نگرانش بودم. به خواهرش گفتم ! به او بگویید حتماً فردا به مدرسه بیاید حیف است از الان کار کند، فردا منتظر او هستم. از او خداحافظی کردم و با قلبی پر لرزنده به خانه رفتم. ولی او نه فردا، بلکه فرداهای دیگر هم نیامد و حالا که پانزده سال از آن جریان میگذرد، وقتی به یاد او میافتم قلبم به درد میآید و از خود میپرسم آیا حرف من او را ناراحت کرد و یا تنبیههای معاون مدرسه و پدرش او را از درس خواندن منصرف کرد و او دیگر پا به مدرسه نگذاشت؟
بعدها چندین بار او را دیدم و چقدر با محبت و احترام با من سلام و احوالپرسی کرد و با همان قیافه بامزهاش میخندید. او گلهای از من نداشت و از این بابت خوشحال بودم.
از او پرسیدم چه کار میکنی؟ گفت: سرکار میرم. گفتم حیف نیست درس نخواندی؟ او گفت : علاقهای به درس خواندن نداشتم و با همان خندهی همیشگی با من خداحافظی کرد. الان بعد از پانزده سال وقتی او را میبینم معتاد شده الاف میگردد با دیدن او بسیار متأثر میشدم و متأسف از اینکه چرا برخوردهای یک معاون و بیتجربگی من او را از مدرسه گریزان کرد. همیشه فکر میکنم باید بیشتر به او رسیدگی میکردم ولی متأسف دیگر فایدهای نداشت.
«دزد مدادها»
درست یادم هست که سی و چهار سالی از خدمتم در مدرسه پسرانه نگذشته بود که این بار پایه سوم دبستان را به من دادند. دانش آموزان سوم قدری بزرگتر و جورتر از سال دوم بودند، ولی در عین حال خیلی مهربان و دوست داشتنی، اواسط سال بود که بچهها تازه امتحانات نوبت اول را تمام کرده بودند و بقول خودمان از امتحانات راحت شده بودیم، که یک اتفاق غیر منتظره در کلاس ما رخ داده آن اتفاق این بود که چند روزی مداد بچهها در کلاس گم میشد و هر چه بچهها دنبال مدادهایشان میگشتند پیدا نمیکردندمن هم به هر دانشآموزی میگفتم که کیف خودتان را نگاه کنید شاید اشتباهی برداشتید، آنها میگفتند نه ما برنداشتیم خلاصه این مسئله من و بچهها و اولیاء را نگران کرده بود. اولیاء هم از گم شدن مداد فرزندانشان اظهار ناراحتی میکردند و میگفتند: ما چقدر و باید مداد بخریم و او گم کند.
خلاصه این مسئله فکر مرا سخت به خود مشغول کرده بود. همش دنبال دزد مدادها میگشتم ولی نمییافتم به کسی هم نمیتوانستم تهمت بزنم. از خدا طلب کمک کردم تا اینکه به دانش آموزی که بسیار زیبا و خوش چهره بود و در عین حال جور، شک کردم، ولی باز جرأت تهمت زدن نداشتم تا بالاخره تصمیم گرفتم از نمایندهی کلاسم که دانش آموزی بسیار ساعی و درس خواندن و مؤدب و منظم بود کمک بگیرم. یکی از خصوصیات بسیار خوب نمایندهام این بود که راستگو بودنش را تصدیق میکردم. خلاصه از او خواستم دانشآموزم را که به او شک کرده بودم زیر نظر بگیرد و به من گزارش دهد که کجا میرود و چه میکند ولی این موضوع را به کسی نگوید و خود دانشآموز هم نفهمد. چند روز بعد نمایندهام به من خبر آورد که رحیمی تعدادی مداد با خود داشته در حیاط به این و آن هدیه میداده است. از بچههای مدرسه هم شنیده بود که این کار هر روز اوست. خلاصه حالا دستم پر بود و میتوانستم مچ او را بگیرم یک روز زنگ تفریح همهی دانش آموزان بجز نمایندهام را از کلاس خارج کردم و او را نگه داشتم و موضوع را به او گفتم و نمایندهام هم حرف مرا تأیید کرد و او ناچار شد بدون هیچ مقاومتی اعتراف کند که میخواسته به بچهها چیزی هدیه دهد و به خاطر این مداد بچهها را برداشته است و من چون فهمیدم قصد و غرضی نداشته و مهمتر از همه پشیمان شده نام او را افشا نکردم وبه او گفتم: اگر قول بدهی دیگر چنین کاری نکنی من تو را میبخشم. او هم قولاً و هم کتباً تعهد داد که دیگر این کار را تکرار نکند. ما سه نفر یعنی معلم و نماینده و خود دانش آموز خاص با هم قرار گذاشتیم که این موضوع را بین خودمان سه نفر حفظ کنیم و به کسی نگوییم. این مسئله هم به خوبی و خوشی تمام شد و دیگر مداد بچه ها گم نشد و شکایتی از کسی نشنیدم و تا به امروز هم به همچنین مشکلی برخورد نکردهام.
«دانش آموز بیقرار»
یکی از دانش آموزانی که در طی سال خدمتم مرا بسیار اذیت کرد پسری به نام فرزاد که نام او را هرگز فراموش نخواهم کرد. اوایل سال تحصیلی بود که یکی از همکاران پایه دوم به من گفت: فرزاد کلاس شما افتاده؟ مراقب او باش. گفتم: چطور : او گفت بسیار شلوغ و بی انضباط است و آرام و قرار ندارد و درسش هم ضعیف است. با شنیدن حرفهای او من تا حدودی دستم آمد که چگونه باید با او رفتار کنم و از همکارم سپاس گزاری کردم. فرزاد روزهای اول سال تحصیلی خوب بود، یعنی چند ماه اول نبود. گاهی حرف میزند و از جایش بلند میشود و میخندید ولی قابل تحمل بود، ولی بعد از یکی دو ماه شیطنتهای او زیاد شد بطوری که مرتباً از جایش بلند میشد و در کلاس میگشت و هر نیمکتی میرفت یا شاگرد را میزد و یا مسخره میکرد. یک اخلاقی که داشت این بود که مرتباً میخندید موقعیای که درس میدادم میخندید،مواقعی هم که او را دعوا میکردم باز میخندید و به درس زیاد اهمیتی نمیداد، ولی دوست داشت او را تحویل بگیرم. بخاطر همین مشقهای او را مرتباً میدیدم و جملات زیبایی چون پسر گلم، عزیز دلم، چه خط خوبی داری و … مینوشتم و او خیلی خوشش میآمد. وقتی در عین شیطنت به او میگفتم که پسر خوبی است خیلی خوشحال میشد، خلاصه با هر ترفندی بود او را سرجایش نگه میداشتم. مجبور شده بودم او را میز اول نزدیک خودم بیاورم تا دیگران را اذیت نکند و به درس هم گوش بدهد. او همیشه زنگ اول خوب بود ولی زنگهای بعدی دیگر نمیتوانست سرجایش بنشیند و این مسئله را خودش هم اعتراف میکرد و میگفت: من نمیتوانم زیاد یک جا بنشینم به خاطر همین مسئله به جز درس با مسائل دیگری چون نقاشی و نوشتن مشق و ریاضیهای اضافی سر او را گرم میکردم و کار اضافی به او میدادم. گاهی هم حیاط میفرستادم تا مزاحم کلاس نشود. شیطنتهای او همه را عاصی کرده بود، حتی مدیر و معاون مدرسه را، چه برسد به بچهها که همه از دست او شکایت داشتند، چه بچههای کلاس خودمان و چه بچههای کلاسهای دیگر، روزی نبود که از اولیاء با بچهای دربارهی او شکایتی نشنوم. به من میگفتند: چطور او را تحمل میکنی؟
ولی خداوند صبر و زیادی به من داده بود و از این بابت از او سپاسگزار بودم ولی صبر انسان هر چه قدر هم زیاد باشد بالاخره سر میآید، مثل صبر من که بالاخره تمام شده بود زیرا بعد از امتحانات نوبت اول شیطنت، به اوج خود رسید، با هر زبانی که او را آرام میکردم فقط چند لحظهای بود، بعد طاقت او تمام شد و بیاجازه از کلاس خارج میشد و حواس بچهها را موقع درس پرت میکرد. اگر خودم هم چیزی میگفتم توجهی نمیکرد، از اولیاء او بارها خواستم به مدرسه بیایند و هر بار از فرزندشان شکایت ما شد ولی اولیاء او به حرف هیچ کس گوش نمیکردند و حرف حساب حالیشان نمیشد و میگفتند: بچهی ما ایرادی ندارد و بچههای دیگر او را اذیت میکنند. من هر چه میگفتم که با چشم خود دیدهام که او اول دیگران را اذیت میکند باز قبول نمیکردند.
تا اینکه کار را به جایی رساندن که چندین مرتبه کیف دانشآموز را به اولیاءاش دادم و گفتم من از نگه داری از مغدورم، به کلاس یا مدرسهای دیگر ببرید، ولی هر بار با وساطت مدیر مدرسه او را به کلاس میآوردند. سرانجام تصمیم گرفتم او را پیش یک مشاور بفرستم ولی اولیاء او نه پارسال و نه امسال زیر بار نمیرفتند و میگفتند: مگر بچهی ما دیوانه است، هر چه صحبت میکردم که مشاور که دارو نمیدهد فقط شما و فرزندتان و بنده را راهنمایی میکند که چگونه مشکلاتمان را حل کنیم، ولی زیر بار نمیرفتم تا اینکه یک روزکه شیطنت او به حد اعلاء رسیده بود اولیاءش را به مدرسه دعوت کرده و کیفش را به او دادم و گفتم اگر مدیر هم بگوید او را در کلاس راه نمیدهم مگر او را پیش مشاور ببرید و جوابش را برایم بیاورید. خلاصه التماسهای آنها به جایی نرسید و من او را نهآن روز بلکه فردا هم به کلاس راه ندادم و اولیاء او بالاخره تسلیم شدند و او را پیش مشاور که مرکز آن نزدیک اداره بود بردند. نزدیک ظهر بود که دیدم در کلاس را زدند وقتی در را باز کردم فرزاد با مادرش بیرون در ایستاده بودند ولی دست خالی بودند مادرش گفت: او را بردم پیش مشاور و گفت : او مشکلی ندارد و اتفاقاً از شما تعریف کرد و گفت: او را میشناسم چه معلم خوبی است من با تعجب گفتم: مرا از کجا میشناسد. از همه جالبتر اینکه او گفته بود فرزاد مشکلی ندارد. حرفهای او مرا قانع نمیکرد و تصمیم گرفتم خودم بعد از مدرسه پیش مشاور بروم. مشخصات مشاور را پرسیدم و بعد از پایان زنگ به مرکز مشاوره رفتم و بعد از اجازه مدیر مرکز خدمت آقای مشاور رسیدم و با او صحبت کردم حرفهای ما نیم ساعت بیش تر طول کشید و او تمام برداشت های مرا از این دانش آموز قبول کرد و گفت: همانطوری که شما گفتید : ایشان بیقرار است و بیش از بیست دقیقه نمیتواند در جایش بنشیند و پرخاشگر و عصبی هم است ولی چارهای نیست باید او را تحمل کنی از اولیاء او بخواهید او را پیش یک روانپزشک ببرند تا دارو مصرف کند (اگر چه زیاد لزومی ندارد) خلاصه از آقای مشاور ناامید شدم و از او خداحافظی کردم. در راه از خدا طلب صبر بیشتر میکردم تا این چند ماه هم بگذرد تا از شر او راحت شوم. با ناراحتی به خانه آمدم. راستی نگفتم مشاور اصلاً مرا نمیشناخت و از دروغ مادر فرزاد بسیار ناراحت شد. فردا وقتی مدرسه رفتم او در زنگ اول خوب بود ولی زنگهای بعد روزهای بعد شیطنت او بیشتر بیشتر میشد و صبر من کمتر و کمتر، تا اینکه روز معلم رسید و او برایم یک قالیچه دم پایی آورد نمیخواستم از او قبول کنم ولی چون نمیخواستم دلش بشکند و خدا از من ناراضی شود از او قبول کردم و با لبخند گفتم: آفرین پسرم ولی انضباط و درس خواندن تو بیشتر از این هدیه برایم ارزش دارد. ولی کو گوش شنوا، و با همه شیطنتهایش پسری دوست داشتنی بود و من او را دوست داشتم و همکارانم وقتی او را و شیطنتهایش را میشنیدند و میدیدند از صبر من تعجب میکردند، خلاصه آن سال با همه مشکلاتش به پایان رسید ولی خاطر فرزاد تا به امروز هرگز از ذهنم بیرون نرفته و نخواهد رفت.
«ورود به مدرسه دخترانه»
شانزدهمین سال خدمتم بود، به دلیل مشکلی که در خانواده پیش آمده بود مجبور شدم پسرانه را که نوبت صبح بود ترک کنم ازاین مسئله هم همکارانم و هم اولیاء و مدیر مدرسه ناراحت بودند خودم هم که پانزده سال در آنجا بودم و دلبستگی پیدا کرده بودم بسیار ناراحت بودم، ولی چارهای نبود. مدرسه دخترانه برایم تازگی بسیار زیادی داشت، به طوری که روز اول که وارد کلاس شدم، احساس کردم قلبم میگیرد، به خاطر همین اوایل سال مدام از کلاس بیرون میآمدم و هوا تازه میکردم چون من عادت به این جور کلاسها نداشتم. مدرسهی قبلی من کلاسهایش خیلی بزرگ و جادار بود ولی این کلاسها تعدادی کوچک بود که نیمکتها یک متر یا دو متر با تخته فاصله داشتند و از بین نیمکتهای ردیفها نمیشد حرکت کرد و همهی آنها هم نزدیک بودند. و اکثر مواقع مانتوهای من نخ کش میشد.